Discoverشعر | با صدای شاعر
شعر | با صدای شاعر

شعر | با صدای شاعر

Author: Schahrouz

Subscribed: 1,664Played: 79,255
Share

Description

شعرهای معاصر ایران را با دکلمه و صدای شاعر بشنوید
ــــــــــــــ♬ــــــــــــــ
برای شنیدن شعرها به تفکیک شاعر، در ساندکلاد ما، بخش پلی‌لیست‌‌ها را ببنید.
برای دانلود شعرها، در تلگرام ما عضو شوید.

🔁 لینک کانال تلگرام
https://t.me/schahrouzk

🔁لینک ساندکلاد
https://soundcloud.com/shah-rouz
323 Episodes
Reverse
▨ نام شعر: زندگی‌نامه‌ی شقایق - شماره ۱▨ شاعر: محمدرضا شفیعی کدکنی▨ با صدای: محمدرضا شفیعی کدکنی▨ پالایش و تنظیم: شهروزــــــــــــــــــــــــزندگی‌نامه‌ی شقایقچیست؟رایت خون به دوش وقت سحرنغمه‌ای عاشقانه بر لبِ بادزندگی را سپرده در رهِ عشقبه کفِ باد وهرچه بادا باد▨ محمدرضا شفیعی کدکنیمتخلص به میم سرشکاز مجموعه شعر از بودن و سرودن
▨ نام شعر: در طراوت و نابودی حادثه▨ شاعر: احمدرضا احمدی▨ با صدای: احمدرضا احمدی▨ پالایش و تنظیم: شهروزـــــــــــــ با اطمینان می‌فهمیدم چرا رنج، بوسه می‌شدگفتگوی جهاتِ شمال و جنوب کافی نبود تا عشق را دشنام دهمشب همان‌قدر پهناور بود، که درخت از شدت سرما، از من لباس بخواهدکه من چشمان را کامل کنمکه خواب را، خفته در یک سطرِ باران، ببینم.کدام خطر جنگ بود که من هر روز سردتر، در یک لبخند تکرار می‌شدم؟من، وفادار به سرنوشت میلیون‌ها انسان نبودمکه نه من آن‌ها را در خواب دیده بودمو نه آن‌ها مرا در بیداری.در دل می‌گفتم:لباس نو که پوشیدم، قفل را که با عطر گشودممیان قلب‌ها فرق نخواهم نهادرسوایی را کفن خواهم کردو لبخند را آن‌قدر ادامه خواهم دادتا قلبم سرنوشت همهٔ قلب‌ها باشد.طبل من کجا بود؟صدای فرتوتِ من بوسه می‌خواستبوسه می‌خواست تا شفا را، از بیماری‌های کاملِ بهار بیاوردو من، حتی در خطرناک‌ترین دروغ‌ها، خویش را باور می‌کردمحس من متون غم‌انگیزِ خطرناکی بود که از من، تنها، حرفه می‌خواستمن از میان جمعیت، خودم را بدست می‌آورمخودم را انتخاب می‌کردمتا شفا یابم.می‌خواستم مؤدبانه گریبانِ یک عطر، یک پروانه، یک کلیدو یک گاوآهن را بگیرمتا این وظایفِ هولناکِ صبح و شب رابه آن‌هاتلقین کنمو در باران مرخص شوم.اما عقیده‌ام گمنام بودآخرین حرفم از تقدیر بیم داشتو عمرم-بی‌اغراق-کفافِ مرا نمی‌داد.در را آهسته بستمخود را در درگاه کاشتمتوقعات باکرهٔ من شباهتی به سال‌ها و روزها نداشت.اکنون قدرت و حکمرانیِ منفقر لبخندی در طراوت و نابودی حادثه است.▨احمدرضا احمدیاز دفتر شعر «وقت خوب مصائب»
▨ شعر: دلتنگی‌ها ۱۶▨ شاعر: یدالله رویایی▨ با صدای: یدالله رویایی▨ پالایش و تنظیم: شهروزـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر گفتگوی مافنجان تو كوهستانی‌ستوقتی كه به بوسه‌های تو نما می‌بخشدوقتی كه بوسه‌های ما نما می‌گیرندچشمان تو روح هندسی‌شان رادر كوهستان پنهان می‌سازندچشمان تو روح هندسی دارندوقتی كه فنجان تو كوهستانی‌ستو بوسه كه از كنار دست چپ تومی‌افتدمی‌افتد در دهان راست مندر گفتگوی ما-آن دم كه نگاه صخره در نگاه پَر-می‌مانداو ضلع مربع پریدن رامی‌داند▨شعر شماره ۱۶ از مجموعه دلتنگی‌هاشامل شعرهای ۱۳۴۵ و ۱۳۴۶چاپ اول: ۱۳۴۶ــــــــــــــــــــتذکر اول: در نسخه‌های چاپ بعد از انقلاب، کلمه‌ی «بوسه» در تمام طول شعر، به کلمه‌ی «واژه» سانسور شده است. طبیعتا این نسخه چون خوانش خود شاعر است، نسخه‌ی بدون سانسور است.تذکر دوم: شماره شعرها ممکن است در چاپ های مختلف، متفاوت باشد. شماره‌گذاری ما بر طبق چاپ اول کتاب است. اما در کتاب ِ «مجموعه آثار یدالله رویایی» انتشارات نگاه، چاپ اول، به دلیل سانسور، این شعر شماره ۱۵ است
▨ نام شعر: ای دیو سپید پای در بند (قصیده‌ی دماوندیه ۲)▨ شاعر: ملک الشعرا بهار▨ با صدای: ارژنگ آقاجری https://soundcloud.com/arjanga▨ عکس پوستر: مجید قهرودی https://x.com/Majidxfuture/status/1956692847094022464/photo/1▨ پالایش و تنظیم: شهروزـــــــــــــــــای دیوِ سپیدِ پای در بندای گنبدِ گیتی ای دماونداز سیم به سر، یکی کله‌خودز آهن به میان یکی کمربندتا چشم بشر نبیندت رویبنهفته به ابر چهرِ دلبندتا وارهی از دمِ ستورانوین مردم نحس دیومانندبا شیرِ سپهر بسته پیمانبا اخترِ سعد کرده پیوندچون گشت زمین ز جور گردونسرد و سیه و خموش و آوندبنواخت ز خشم بر فلک مشتآن مشت تویی تو، ای دماوندتو مشتِ درشتِ روزگاریاز گردش قرن‌ها پس‌افکندای مشتِ زمین بر آسمان شوبر ری بنواز ضربتی چندنی نی تو نه مشت روزگاریای کوه، نیَم ز گفته خرسندتو قلبِ فسرده‌ی زمینیاز درد ورم نموده یک‌ چندتا درد و ورم فرو نشیندکافور بر آن ضماد کردندشو منفجر ای دلِ زمانهوان آتش خود نهفته مپسندخامش منشین سخن همی گویافسرده مباش خوش همی‌خندپنهان مکن آتش درون رازین سوخته‌جان شنو یکی پندگر آتش دل نهفته داریسوزد جانَت، به جانْت سوگندبر ژرف دهانت سخت بندیبر بسته سپهرِ نیو پُر فَندمن بندِ دهانت برگشایمور بگشایند بندم از بنداز آتش دل برون فرستمبرقی که بسوزد آن دهان بندمن این کنم و بود که آیدنزدیک تو این عمل خوشایندآزاد شوی و بر خروشیماننده‌ی دیو جسته از بندهرّای تو افکَنَد زلازلاز نیشابور تا نهاوندوز برق تنوره‌ات بتابدز البرز اشعه تا به الوندای مادرِ سرسپید بشنواین پندِ سیاه‌بخت فرزندبرکش ز سر این سپید معجربنشین به یکی کبود اورندبگرای چو اژدهای گرزه‌بخروش چو شرزه شیر ارغندترکیبی ساز بی‌مماثلمعجونی ساز بی‌هماننداز نار و سعیر و گاز و گوگرداز دود و حمیم و بخره و گنداز آتش آه خلق مظلومو از شعله‌ی کیفر خداوندابری بفرست بر سر ریبارانش زهول و بیم و آفندبشکن در دوزخ و برون ریزبادافرهِ کفرِ کافری چندزانگونه که بر مدینه‌ی عادصرصر شرر عدم پراکندچونان که بشارسان «‌پُمپی‌»‌ولکان‌ اجلِ معلق افکندبفکن ز پی این اساس تزویربگسل ز هم این نژاد و پیوندبرکن ز بن این بنا که بایداز ریشه بنای ظلم برکندزین بی‌خردانِ سفله بستاندادِ دلِ مردم خردمند▨ ملک‌الشعرا بهار۱۳۰۱ تهران ـــــــــتوضیح شاعر: این شعر در سال ۱۳۰۱ شمسی گفته شد. در این سال به تحریک بیگانگان هرج‌ومرج قلمی و اجتماعی و هتاکی و آزار وطن‌خواهان و سستی کار دولت مرکزی بروز کرده بود - این قصیده در زیر آن معانی در تهران گفته شده و پایتخت هدف شاعر قرار گرفته است
▨ نام شعر: رقصِ ایرانی▨ شاعر: سیاوش کسرایی▨ با صدای: سیاوش کسرایی▨ پالایش و تنظیم: شهروزـــــــــــــ در پوستر، سیاوش کسرایی را می‌بینید به همراه دخترش بی‌بی______چو گل‌های سپید صبحگاهیدر آغوش سیاهیشکوفا شوبه پا برخیز و پیراهن رها کنگره از گیسوانِ خفته واکنفریبا شوگریزا شوچو عطرِ نغمه کز چنگم تراودبتاب آرام و در ابرِ هوا شوبه انگشتان سَرِ گیسو نگه دارنگه در چشم من بگذار و بردارفروکش کننیایش کنبلورِ بازوان بَربند و واکندوپا بر هم بزن، پایی رها کنبپر، پرواز کن، دیوانگی کنز جمع آشنا بیگانگی کنچو دودِ شمعِ شب از شعله برخیزگریزِ گیسوان بر بادها ریزبپردازبپرهیزچو رقصِ سایه‌ها در روشنی شوچو پایِ روشنی در سایه‌ها روگهی زنگی بر انگشتی بیاویزنوا و نغمه‌ای با هم بیامیزدلاراممیارامگهی بردار چنگیبه هر دروازه رو کنسر هر رهگذاری جستجو کنبه هر راهی، نگاهیبه هر سنگی، درنگیبرقص و شهر را پُر های‌وهو کنبه بَر دامن بگیر و یک سبد کنستاره دانه‌چین کننیک و بد کننظر بر آسمان سوی خدا کندعا کنندیدی گر خدا را؛ بیا آهنگِ ما کنمن‌ات می‌پویم از پای فتادهمن‌ات می‌پایم اندر جامِ بادهتو برخیزتو بگریزبرقص آشفته بر تارِ ربابمشدی چون مست و بی‌تابچو گل‌هایی که می‌لغزند بر آبپریشان شو بر امواجِ شرابم▨سیاوش کسراییسوم اردیبهشت ۱۳۳۲از دفتر شعر آواـــــــــــــــــــــــ پی‌نوشت: متن فوق از روی صدای شاعر پیاده شده و با نسخهٔ چاپ شدهٔ شعر، کم و بیشی‌هایی دارد.
▨ نام شعر: غم ِ دل▨ شاعر: مشفق کاشانی▨ با صدای: مشفق کاشانی▨ پالایش و تنظیم: شهروزــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــگره خورده چون نی، نوا در گلویم‌که با جان بنالم که با دل بمویمنیستانی از ناله در سینه دارم‌جدا از نیستان، نواخوان ِ اویمغباری نشسته به هر رهگذارم‌غریبی پر افشانده بر خاک ِ کویمحبابی تهی‌مانده از خود، بر آبم‌غریقی به گرداب ِ حیرت فرویمنه دستی که از آستینی بر آرم‌نه پایی که بر آستانی بپویمنه آهی که بر آسمانی بر آرم‌نه اشکی که زَنگار از دل بشویمدر این وَرطه از خویشتن ناگزیرم‌بر این لُجّه، افتاده از های و هویمگذشت از سرم آب؛ این سرگذشتم‌شده نقش بر آب این آرزویماگر دامنش روزی آید به دستم‌غم ِ دل بگویم، غم ِدل بگویم▨عباس کی‌منش مشهور به مشفق کاشانی متخلص به مشفق
▨ نام شعر: وقت باریدن▨ شاعر: هوشنگ چالنگی▨ با صدای: هوشنگ چالنگی▨ پالایش و تنظیم: شهروزـــــــــــــــــوقت باریدن باران ای دوستهرکسی تنهاستتوی تنهاییپسری را باران شاعر کرددختری را گریاند.پشت این پنجره من می‌شنومریزش بارانتنهایی را می‌خوانَدریزش بارانتنهایی را می‌گویدوقت باریدن باران بودکه کسی را از از مرز باد با خود آوردوقت باریدن باران بودکه جوانی لاغر ظاهر شد در کوچهو زنی نادم شدوقت باریدن باران بود.▨ هوشنگ چالنگی
▨ نام شعر: نامه ای به دخترم▨ شاعر: مهدی حمیدی شیرازی▨ با صدای: مهدی حمیدی شیرازی▨ پالایش و تنظیم: شهروزــــــــــــــــــاز تهران به نیویورکــــــــــــــــــنازنین، ای سپیدیِ روزمواپسین شادیِ شب‌افروزمای ز یک لحظه اشتباهِ پدرچون پدر، غرق در گناهِ پدربی‌گنه‌تفته ز آتشِ هستیداده کفارّهٔ دمی مستیاز که نالم، که دشمنِ تو منماهرمن کیست؟ من خود اهرمنمما همه کشتگانِ یک نفسیمدر قفس‌ماندگانِ یک هوسیماز بنِ خاک تا برِ افلاکخاک بر فرق هرکه آمد، خاکخرّما کشورا که آن عدم استنه در آن شام، نه سپیده‌دم استچند در بندِ این ریا بودنکه نبودن به است یا بودن؟گفت دانا که «بود» رنج‌کشی‌ستکاهشِ رنج، لذّت است و خوشی استهر که را در بلایِ بود شکی‌ستخوب‌وبدناشناخته محکی‌ستگر کسی بنگرد به باریکی هست کمبودِ نور، تاریکینور و ظلمت چو تار و پود نیَندناخوشی و خوشی، دو بود نیَندناخوشی‌ها همه ز هستی‌هاستدردِ هستی خمارِ مستی‌هاستگر مرا پایِ این خمار نبوددستِ تو در دهانِ مار نبودور گناهی مرا به عالم نیستگر همین یک گنه بوَد کم نیستچه گناهی بتر ز کاشتن است؟زرد کردن ز تشنه‌داشتن است؟گر نه دانسته‌ای و نه دانیاینْت گفتارهای یزدانیخلقِ حوا و آدمِ شیدارمزِ پنهان و قصهٔ پیدامعنیِ آن نکویِ زشت‌شدهچون شده خلق، از بهشت شدهمعنیِ گول‌خورده و تفتهچون به خود آمده ز خود رفتهاز بلندی خزیده زی پستییعنی؛ از نیستی سوی هستیگندمی داده دردِ کاستنشیعنی؛ آتش کشیده خواستنشمن تو را میلِ کاستن دادمهستی و دردِ خواستن دادماز حریم نهانی‌ات کندمدر ضمیرِ جهانَت افکندمعینِ شیطان شدم به راه‌بریراندمت از بهشتِ بی‌خبری▨دکتر مهدی حمیدی شیرازیبیست‌ودوم اسفند ۱۳۴۴ - تهرانــــــــــپی‌نوشت: این شعر بسیار طولانی‌تر است و شاعر تنها ابیاتی از آن را به انتخاب خود دکلمه کرده است.
▨ نام شعر: هیچ▨ شاعر: مظاهر مصفا▨ با صدای: مهدی نوریان▨ پالایش و تنظیم: شهروزــــــــــــــــمردی ز شهرِ هرگزم از روزگارِ هیچجان از نتاجِ هرگز و تن از تبارِ هیچاز شهر بی کرانهٔ هرگز رسیده‌امتا رخت خویش باز کنم در دیار هیچاز کوره راه هرگز و هیچم مسافریدر دست خون هرگز و در پای خار هیچدر دل امید سرد و به سر آرزوی خامدر دیده اشک شاید و بر دوش بار هیچدر کام حرف بوک و به لب قصّهٔ مگربر جبهه نقش کاش و به چهره‌نگار هیچدنبال آب زندگی از چشمه سار مرگجویای نخل مردمی از جویبار هیچدست از کنار شسته نشسته میان موجپا بر سر جهان زده سر در کنار هیچاصلی گسسته مانده تهی از امید وصلفرعی شکسته گشته پر از برگ و بار هیچخون ریخته ز دیده شب و روز و ماه و سالدر پای شغل هرگز و در راه کار هیچدیوانهٔ خردور و فرزانهٔ جهولعقل آفرین دشت جنون هوشیار هیچبا عزّ اقتدار و به پا بند ذلّ و ضعفبا حکم اختیار و به دست اختیار هیچهم خود کتاب عبرت و هم اعتبارجویاز دفتر زمانهٔ بی‌اعتبار هیچچندی عبث نهاده قدم در ره خیالیکچند خیره کوفته سر بر جدار هیچعمری فشانده اشک هنر زیر پای خلقیعنی که کرده گوهر خود را نثار هیچقاف آرزوی باطلم از دشت پرغرابسیمرغ جوی غافلم از کوهسار هیچناآمده نتاجی ام از پشت هول و وهمنابافته نسیجی ام از پود و تار هیچگم کرده راه پیکی ام از شهر بی نشانپیغام پر زپوچ رسانم به یار هیچخاموش قصه گویم و گویای اخرسمبی پای بادپویم در رهگذار هیچگویایی سکوتم و بیتابی درنگتمکین بیقراری ام و بیقرار هیچصرّاف سرنوشتم و سنجم بهای خاکنقّاد بادسنجم و گیرم عیار هیچبیع و شرای خونم و بیّاع داغ و دردبازارگان مرگم و گوهرشمار هیچجنس همه زیانم و سودای هیچ سودسوداگر خیالم و سرمایه‌دار هیچسیم سپید سوخته‌ام در شرار پوچزرّ امید باخته‌ام در قمار هیچگنجینهٔ دریغم و ویرانهٔ فسوساندوهگین بیهده افسوس خوار هیچآیای بی جوابم امّای بی‌دلیلگفتار پوچ گونه و پنداروار هیچناپایدار کوهم و برجای مانده سیلگردون نورد گردم و گردون سپار هیچگردنده روزگارم و چرخنده آسمانلیل و نهار سازم و لیل ونهار هیچپرگار سرنگونم و عمری به پای سربر گرد خویش دور زده در مدار هیچعزلت نشین خانهٔ بی آسمانه اممحنت گزین بی در و پیکر حصار هیچسرمست هوشیاری و هشیار مستی امبر لب شراب هرگز و در سر خمار هیچاندیشهٔ محالم و سودای باطلممعنی تراز صورت و صورت نگار هیچدر وادی فریبم و لب تشنهٔ سرابدر خانهٔ دروغم و چشم انتظار هیچآزادهٔ اسیرم و گریان خنده‌رویگریان ز چشم خنده بر این روزگار هیچبدنامی حیاتم و بر صفحهٔ زمانبا خون خود نگاشته‌ام یادگار هیچصلح آزمای جنگم و پیکارجوی صلح بی هم نبرد هرگز و چابک‌سوار هیچتیر هلاک یافته‌ام از شغاد کیدخطّ امان گرفته از اسفندیار هیچبر دوش خویش کشتهٔ خود را کشیده‌امتا ظلم گاه معدلت از کارزار هیچمحکوم بی گناهم و معصوم بی‌پناهمظلوم بی تظلّم و مصلوب دار هیچدردم ازین که تافته‌ام از امید سردداغم ازین که سوخته‌ام در شرار هیچکس خواستار هرگز، هرگز شنیده‌اید؟یا هیچ دیده‌اید کسی دوستار هیچآن هیچ‌کس که هرگز نشنیده‌ای منمهم دوستار هرگز و هم خواستار هیچ▨ مظاهر مصفا─────♬ ─────شعر با صدای شاعر | @schahrouzk
▨ نام شعر: روز ناگزیر▨ شاعر: قیصر امین‌پور▨ با صدای: شاعر♬ پالایش و تنظیم: شهروز♬ این شعر طولانی‌تر است اما فقط همین مقدار از آن با صدای شاعر در دسترس بود.────────♬────────روز طلوع خورشیداز جیب کودکان دبستانیروزی که باغ سبز البفاروزی که مشق آب، عمومی استدریا و آفتابدر انحصار چشم کسی نیستروزی که آسماندر حسرت ستاره نباشدروزی که آرزوی چنین روزی نباشدمحتاج استعاره نباشدای روز‌های خوب که در راهیدای جاده‌های گمشده در مهای روز‌های سخت ادامهای پُشت لحظه‌ها به در آییدای روز آفتابای مثل چشم‌های خدا آبیای روز آمدنای مثلِ روز، آمدنت روشناین روز‌ها که می‌گذرد، هر روزدر انتظار آمدنت هستمامابا من بگو که آیا، من نیزدر روزگار آمدنت هستم ؟
▨ نام شعر: پسته ▨ شاعر: سیمین بهبهانی▨ با صدای: سیمین بهبهانی▨ پالایش و تنظیم: شهروزــــــــــــــــــــــــــکودک روانه از پی بود، نق‌نق‌کنان که: من پستهپول از کجا بیارم من؟ زن ناله کرد آهستهکودک دوید در دکّان، پایی فشرد و عَرّی زدگوشش گرفت دکان‌دار: کو صاحبت، زبان‌بستهمادر کشید دستش را: دیدی که آبرومان رفت؟کودک سری تکان می داد؛ دانسته یا ندانستهیک سیر پسته صد تومان! نوشابه، بستنی... سرسام!اندیشه کرد زن با خود، از رنجِ زندگی خسته:دیروز گردوی تازه دیده است چشم پوشیده استهر روز چشم‌پوشی‌هاش با روزِ پیش پیوستهکودک روانه از پی بود، زن سوی او نگاه افکندبا دیده‌ای که خشمش را باران اشک‌ها شستهناگاه جیب کودک را پر دید ــ وای! دزدیدی؟کودک چو پسته می‌خندید، با یک دهان پر از پسته▨سیمین بهبهانی
▨ نام شعر: روی بندرگاه▨ شاعر: نیما یوشیج▨ با صدای: احمد کیایی▨ پالایش و تنظیم: شهروزـــــــــــــــــآسمان یک‌ریز می‌باردروی بندرگاه.روی دنده‌های آویزان یک بام سفالین در کنارِ راهروی « آیش» ها که « شاخک» خوشه‌اش را می‌دواند.روی نوغان‌خانه، روی پل ـــ که در سرتا سرش امشبمثل اینکه ضرب می‌گیرند ـــ یا آنجا کسی غمناک می‌خواند.همچنین بر روی بالاخانهٔ من (مرد ماهیگیر، مسکینیکه او را می‌شناسی)خالی افتاده‌ست اما خانهٔ همسایهٔ من دیرگاهی‌ست.ای رفیق من، که از این بندرِ دلتنگ رویِ حرف من با توستو عروقِ زخم‌دارِ من از اینحرفم که با تو در میان می‌آید از درد درونخالی‌ست.و درون دردناک من ز دیگرگونه زخم من می‌آید پُر!هیچ آوایی نمی‌آید از آن مردی که در آن پنجره هر روزچشم در راه شبی مانند امشب بود بارانی.وه!چه سنگین است با آدمکشی (با هر دمی رویای جنگ) این زندگانی.بچه‌ها،زن‌ها،مردها، آن‌ها که در خانه بودند،دوست با من، آشنا با من درین ساعت سراسر کّشته گشتند.▨ نیما یوشیج
▨ نام شعر: من چه گویم که غریبست دلم در وطنم▨ شاعر: هوشنگ ابتهاج▨ با صدای: هوشنگ ابتهاج♬ پالایش و تنظیم: شهروز♬ این شعر توسط شاعر به «محمدرضا لطفی» تقدیم شده────────♬────────پیشِ سازِ تو من از سِحر سخن دم نزنمکه زبانی چو بیان تو ندارد سخنمره مگردان و نگه دار همین پرده ی راستتا من از راز سپهرت گرهی باز کنمصبر کن ای دل غمدیده که چون پیر حزینعاقبت مژده ی نصرت رسد از پیرهنمچه غریبانه تو با یاد وطن می نالیمن چه گویم که غریب است دلم در وطنمشعر من با مدد ساز تو آوازی داشتکی بود باز که شوری به چمن در فکنمهمه مرغان هم آواز پراکنده شدندآه از این باد بلاخیز که زد در چمنمنی جدا زان لب و دندان چه نوایی دارد؟من ز بی همنفسی ناله به دل می شکنمبی تو آری غزل «سایه» ندارد «لطفی»باز راهی بزن ای دوست که آهی بزنم
▨ نام شعر: آفتاب می‌شود▨ شاعر: فروغ فرخزاد▨ با صدای: یاسمن زعفرانلو▨ پالایش و تنظیم: شهروزــــــــــــــــنگاه کن که غم درون دیده‌امچگونه قطره‌قطره آب می‌شودچگونه سایهٔ سیاه سرکشماسیر دست آفتاب می‌شودنگاه کن!تمام هستی‌ام خراب می‌شودشراره‌ای مرا به کام می‌کشدمرا به اوج می‌بردمرا به دام می‌کشدنگاه کن!تمام آسمان منپر از شهاب می‌شودتو آمدی ز دورها و دورهاز سرزمین عطرها و نورهانشانده‌ای مرا کنون به زورقیز عاج‌ها، ز ابرها، بلورهامرا ببَر امید دلنواز منببَر به شهر شعرها و شورهابه راه پُر ستاره می‌کشانی‌امفراتر از ستاره می‌نشانی‌امنگاه کنمن از ستاره سوختملبالب از ستارگان تب شدمچو ماهیان سرخ‌رنگ ساده‌دلستاره‌چین برکه‌های شب شدمچه دور بود پیش از این زمین مابه این کبود غرفه‌های آسمانکنون به گوش من دوباره می‌رسدصدای توصدای بال برفی فرشتگاننگاه کن که من کجا رسیده‌امبه کهکشان، به بی‌کران، به جاودانکنون که آمدیم تا به اوج‌هامرا بشوی با شراب موج‌هامرا بپیچ در حریر بوسه‌اتمرا بخواه در شبان دیرپامرا دگر رها مکنمرا از این ستاره‌ها جدا مکننگاه کن که موم شب به راه ماچگونه قطره‌قطره آب می‌شودصراحی سیاه دیدگان منبه لای‌لایِ گرم تولبالب از شرابِ خواب می‌شودبه روی گاهواره‌های شعر مننگاه کنتو می‌دمی و آفتاب می‌شود▨از کتاب مجموعه سروده‌های فروغ فرخزادانتشارات شادان، چاپ اولصفحهٔ ۲۳۰
▨ نام شعر: مرغ شباویز▨ شاعر: نیما یوشیج▨ با صدای: احمد کیایی▨ پالایش و تنظیم: شهروزــــــــــــــــــبه شب آویخته مرغ شب‌آویزمُدامش کارِ رنج‌افزاست چرخیدن.اگر بی‌سود می‌چرخدوگر از دست‌کارِ شب، در این تاریک‌جا، مطرود می‌چرخد...به چشمش هر چه می‌چرخد، ـــ چو او بر جای ـــزمین، با جایگاهش تنگ.و شب، سنگین و خون‌آلود، برده از نگاهش رنگو جاده‌های خاموش ایستادهکه پای زنان و کودکان با آن گریزانندچو فانوسِ نفس‌مردهکه او در روشنایی از قفای دود می‌چرخد.ولی در باغ می‌گویند:«به شب آویخته مرغ شباویزبه پا، ز آویخته ماندن، بر این بامِ کبود‌اندود می‌چرخد.»▨نیما یوشیج۱۳۲۹ـــــــپی‌نوشت اول: در برخی نسخه‌ها «و شب، سنگین و خون‌آلود» به صورت «و شب سنگینِ خون‌آلود» ضبط شده است که انتخاب ما این بود که با واو اجرا شود.پی‌نوشت دوم: در برخی از نسخه‌ها «و جاده‌های خاموش ایستاده» به صورت «و جاده‌های خاموش ایستاد» ضبط شده که در این حالت علاوه بر شکست وزنی، نحوِ جمله و فضای محاکات شعر بر هم می‌خورد و به نظر ما آشکارا غلط است.
▨ نام شعر: دوستی (دل من دیر زمانیست که می‌پندارد)▨ شاعر: فریدون مشیری▨ با صدای: فریدون مشیری♬ پالایش و تنظیم: شهروزــــــــــــــــــــــــدل من دیر زمانی است که می پندارددوستی نیز گلی استمثل نیلوفر و نازساقه‌ی ترد ِ ظریفی داردبی‌گمان سنگدل است آنکه روا می‌داردجان این ساقه‌ی نازک را، دانسته بیازارددر زمینی که ضمیر من و توستاز نخستین دیدارهر سخن، هر رفتاردانه‌هایی است که می‌افشانیمبرگ و باری است که می‌رویانیمآب و خورشید و نسیم‌اش مهر استگر بدان گونه که بایست به بار آیدزندگی را به دل انگیزترین چهره بیارایدآن چنان با تو درآمیزد این روح لطیفکه تمنای وجودت همه او باشد و بسبی‌نیازت سازد، از همه‌چیز و همه‌کسزندگی، گرمی دل‌های به هم پیوسته ستتا در آن دوست نباشد، همه درها بسته ستدر ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوزعطر جان پرور عشقگر به صحرای نهادت نوزیده است هنوزدانه‌ها را باید از نو کاشتآب و خورشید و نسیمش را از مایه جانخرج می‌باید کردرنج می‌باید برددوست می‌باید داشتبا نگاهی که در آن نور ببارد لبخنددست یکدیگر رابفشاریم به مهرجام دل‌هامان رامالامال از یاری، غم‌خواریبسپاریم به آواز بلند؛شادی ِ روی ِ توای دیده به دیدار ِ تو شادباغ جانت همه وقت از اثر ِصحبت دوستتازهعطرافشانگلباران باد
▨ نام شعر: در این شب▨ شاعر: محمد شکری (متخلص به آرش کرمانشاهی)▨ با صدای: محمد شکری▨ پالایش و تنظیم: شهروز کبیری___________... که در قفس ِ غم چکار باید کرد؟چکار با شبِ این روزگار باید کرد؟مگو مگو که در این خشکسالِ شیداییچگونه شیونِ دل را مهار باید کردغبار بیم و بلا بسته راه بیشه‌ی عشقدلی چو زهره‌ی شیر اختیار باید کردزمان، زمانه‌ی رنگ است و رونقِ نیرنگمن و تو را خبر از نقشِ مار باید کردچو سال هلهله‌ی ظلم است و ناله‌ی نورغروبِ آینه‌ها را هوار باید کردبه پاکدامنیِ خویش اگر یقین داریچنان سیاوش از آتش گذار باید کردتو را گر آتشِ وارستگی به جان جاریستزیارتی ز سری سر به‌دار باید کرداگر که زخم شبت، ذره ذره ظلم کندصلای صبح سپید آشکار باید کردبه نام نامیِ عشق و تفاهمِ پر شورغرورِ فاصله را تار و مار باید کردعطش به جان زده آتش، شراب ناب کجاست؟که رفع تشنگی از میگسار باید کردببین که شب به کمینِ سپیده بسته کمرکمند و بندِ زمین را شکار باید کردچو آسمان به خزان خو گرفته است اکنوندریچه را خبر از نوبهار باید کردبه گِل نشسته گُلِ باغ آرزو، آرشعلاج داغِ دلِ سوگوار باید کردبه چشمِ اهلِ بشارت، اشارتی کافیستمگو دگر که در این شب چکار باید کرد▨محمد شکریاز کتاب شعر: خانه برفی باور
▨ شعر: منِ گذشته امضا▨ شاعر: یدالله رویایی▨ با صدای: یدالله رویایی▨ پالایش و تنظیم: شهروزـــــــــــــــــــــــــــــــــــاین متن‌ها طبیعتِ من هستند.این متن‌ها طبیعت هستند. و در امضای من پرنده‌ای هست که هر صبح، اینجا، به طور عجیبی می‌خواند، و من به‌طور عجیبی عادت کرده‌ام که هر صبح از خواب برخیزم و پنجره را باز کنم، در این لحظه به‌طور عجیبی می‌خواهم با طبیعت ارتباط برقرار کنم، و طبیعت از ارتباط با من به‌طور عجیبی برقرار نمی‌کند. پنجره را می‌بندم، بدون آنکه مایوس شوم و بدون آنکه طبیعت را مجبور کنم برای این‌کارش، بر این کارش، دلیلی ارایه کند. چون به دور دست اگر نگاه کنم، طبیعت دمِ دست را از دست می‌دهم. و طبیعت دمِ دست هم حاضر نیست در آواز پرنده، دورتر از آنچه هست برود، و یا اصلا آوازِ پرنده او را دوردست کند. برای آنکه به دورتر نگاه کنم، نزدیک‌تر را از میان بردارم، و این به نظر عادلانه نمی‌رسد، که طبیعت نزدیک را فدای طبیعت دور کنم. گرچه این‌کار را هم که نکنم در عمل طبیعت دور است که فدای طبیعت نزدیک می‌شود.پس واقعا نمی‌دانم چه کنم، پنجره را می‌بندم، و پرنده به‌طور عجیبی تنها می‌ماند.»▨شعر شماره ۳۳ (آخرین شعر) از مجموعه شعرهای دریایی‌هاشامل شعرهای ۱۳۴۰ تا ۱۳۴۴چاپ اول: ۱۳۴۴ــــــــــــــــــــتذکر: شماره شعرها ممکن است در چاپ های مختلف، متفاوت باشد. شماره‌گذاری ما بر طبق چاپ اول کتاب است. اما در کتاب ِ «مجموعه آثار یدالله رویایی» انتشارات نگاه، چاپ اول، به دلیل سانسور، این شعر شماره ۳۱ است
▨ نام شعر: میعادگاه دیرین▨ شاعر: مهدی حمیدی شیرازی▨ با صدای: مهدی حمیدی شیرازی▨ پالایش و تنظیم: شهروزــــــــــــــــــتوضیح شاعر: پس از ده سال که به عنوان یک محصّل، برای گذراندن دوره‌ی دکتری به دانش‌سرای عالی آمدم، بر اثر تغییرات محسوس و فاحشی که در این محیط دیدم، این قطعه را ساختم.ــــــــــــــــــدر گلشنِ حیات کز آن‌ام بری نبودبرگی نیافتم که در آن دلبری نبودکردم هزار بار در‌این برگ‌ها نظریک برگ بی‌نشانه ز چشمِ تَری نبودشامی در آن نداشت که شور و شری نداشتروزی در آن نبود که دردسری نبودبرگی اگر ز عشق در او بی‌نشانه ماندبی‌گفتگوی برگِ چنین دفتری نبودمن عمرِ شب سپردم و شب عمر من سپرداو ماند و من گذشتم و جز این دَری نبودده سال رفت و باز مرا آسمان کشاندبر روی آن زمین که از آن بهتری نبودآنجا که آن شکفته گلِ نوبهارِ عمرچون آتشی دمید و چو خاکستری نبودآنجا که پیش دیده‌ی من، زیر آسمانمانند او گلیّ‌و چو او اختری نبودباور نداشتم که چنین زود پَر زندزیرا فرشته بود و به دوشش پری نبودمن بیست ساله بودم آن روز و آفتابدر چشمِ من ستاره‌ی غارتگری نبودغافل که این فروغِ سحرخیزِ شب‌گدازجز رهزنِ حیاتِ جهان، دیگری نبودآن روز این درختِ برومندِ سربلندالّا برهنه‌شاخه‌ی بس لاغری نبودوین بانوی جوان که به دنبالِ دختری‌ستبا مادری گذشت و به جز دختری نبودمن بی‌برم کنون و، پر از بار و بر کنونهر شاخه‌ای که شاخه‌ی بارآوری نبودای کاش زیرِ این‌همه شاخِ گرفته‌باردر بوستان درختِ چو من بی‌بری نبود▨دکتر مهدی حمیدی شیرازیاز کتاب پس از یکسال - صفحه‌ی ۱۶۷شانزدهم اسفند ماه ۱۳۲۴ تهران
▨ نام شعر: چاووشی▨ شاعر: مهدی اخوان ثالث▨ موسیقی: کارن همایونفر▨ پالایش و تنظیم: شهروزــــــــــــــبه سانِ رهنوردانیکه در افسانه‌ها گویندگرفته کولبارِ زادِ ره بر دوشفشرده چوب‌دستِ خیزران در مشتگهی پُرگوی و گه خاموشدر آن مِه‌گون فضای خلوتِ افشانگی‌شان راه می‌پویندما هم راه خود را می‌کنیم آغازسه ره پیداستنوشته بر سرِ هریک به سنگ‌اندرحدیثی که‌ش نمی‌خوانی بر آن دیگرنخستین: راه نوش و راحت و شادیبه ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادیدو دیگر: راه نیم‌اش ننگ، نیم‌اش ناماگر سر برکُنی غوغا، و گر دم درکِشی آرامسه دیگر: راه بی‌برگشت، بی‌فرجاممن این‌جا بس دلم تنگ استو هر سازی که می‌بینم بدآهنگ استبیا ره‌توشه برداریمقدم در راهِ بی‌برگشت بگذاریمببینیم آسمانِ هرکجا آیا همین رنگ است؟تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمان‌ها نیستسوی بهرام، این جاویدِ خون‌آشامسوی ناهید، این بدبیوه‌گرگِ قحبهٔ بی‌غمکه می‌زد جامِ شومش را به جامِ حافظ و خیامو می‌رقصید دست‌افشان و پاکوبان به سانِ دخترِ کولیو اکنون می‌زند با ساغرِ مک نیس* یا نیماو فردا نیز خواهد زد به جامِ هرکه بعد از ماسوی این‌ها و آن‌ها نیستبه سویِ پهن‌دشتِ بی‌خداوندی‌ستکه با هر جنبشِ نبضمهزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاک افتندبِهِل کاین آسمانِ پاکچراگاه کسانی چون مسیح و دیگران باشدکه زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبانپدرْشان کیست؟و یا سود و ثمرْشان چیست؟بیا ره‌توشه برداریمقدم در راه بگذاریمبه سوی سرزمین‌هایی که دیدارش به سانِ شعلهٔ آتشدَواند در رگم خونِ نشیطِ زندهٔ بیدارنه این خونی که دارم، پیر و سرد و تیره و بیمارچو کرمِ نیمه‌جانی بی‌سر و بی‌دُمکه از دهلیزِ نقب‌آسایِ زهراندودِ رگ‌هایمکِشاند خویشتن را، هم‌چو مستان دست بر دیواربه سوی قلبِ من، این غرفهٔ با پرده‌های تارو می‌پرسد، صدایش ناله‌ای بی‌نور؛کسی این‌جاست؟هلا! من با شمایم، های! … می‌پرسم کسی این‌جاست؟کسی این‌جا پیام آورد؟نگاهی، یا که لبخندی؟فشارِ دستِ گرمِ دوست‌مانندی؟و می‌بیند صدایی نیست، نورِ آشنایی نیست،حتی از نگاه مرده‌ای هم ردّ پایی نیستصدایی نیست الا پت‌پتِ رنجورِ شمعی در جوارِ مرگملول و با سحر نزدیک و دستش گرمِ کارِ مرگوز آن سو می‌رود بیرون، به سوی غرفه‌ای دیگربه امیدی که نوشد از هوای تازه و آزادولی آنجا حدیث بنگ و افیون است – از اعطای درویشی که می‌خواند؛«جهان پیر است و بی‌بنیاد، از این فرهادکش فریاد«وز آن‌جا می‌رود بیرون، به سوی جمله ساحل‌هاپس از گشتی کسالت‌باربدان سان باز می‌پرسد سر اندر غرفهٔ با پرده‌های تارکسی اینجاست؟و می‌بیند همان شمع و همان نجواستکه می‌گوید بمان این‌جا؟که پرسی هم‌چو آن پیرِ به درد آلودهٔ مهجور«خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهٔ خود را؟»*۲بیا ره‌توشه برداریمقدم در راه بگذاریمکجا؟ هرجا که پیش آیدبدان‌جایی که می‌گویند خورشیدِ غروبِ مازنَد بر پردهٔ شبگیرشان تصویربدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زودوز این دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد: دیرکجا؟ هرجا که پیش آیدبه آن‌جایی که می‌گویندچو گل روییده شهری روشن از دریایِ تَر دامانو در آن چشمه‌هایی هستکه دایم روید و روید گل و برگِ بلورین بالِ شعر از آنو می‌نوشد از آن مردی که می‌گویدچرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغیکز آن گل کاغذین روید؟به آن‌جایی که می‌گویند روزی دختری بوده‌ستکه مرگش نیز -چون مرگ تاراس بولبانه چون مرگ من و تو- مرگ پاک دیگری بوده‌ست*۳کجا؟ هرجا که اینجا نیستمن این‌جا از نوازش نیز چون آزار ترسانمز سیلی‌زن، ز سیلی‌خوروز این تصویرِ بر دیوار ترسانمدر این تصویر عُمَر با تازیانهٔ شوم و بی‌رحمِ خشایرشازند دیوانه‌وار، اما نه بر دریا؛به گردهٔ من، به رگ‌های فسردهٔ منبه زندهٔ تو، به مردهٔ منبیا تا راه بسپاریمبه سوی سبزه‌زارانی که نه کس کِشته، نه‌درودهبه سوی سرزمین‌هایی که در آن هرچه بینی بکر و دوشیزه‌ستو نقشِ رنگ و رویش هم بدین‌سان از ازل بودهکه چونین پاک و پاکیزه‌ستبه سوی آفتابِ شادِ صحرایی که نگذارد تهی از خونِ گرمِ خویشتن جاییو ما بر بی‌کرانِ سبز و مخمل‌گونهٔ دریامی‌اندازیم زورق‌های خود را چون کُلِ بادام*۴و مرغانِ سپیدِ بادبان‌ها را می‌آموزیمکه بادِ شرطه را آغوش بگشایندو می‌رانیم گاهی تند، گاه آرامبیا ای خسته‌خاطردوست! ای مانند من دلکنده و غمگین!من این‌جا بس دلم تنگ استبیا ره‌توشه برداریمقدم در راهِ بی‌فرجام بگذاریم▨مهدی اخوان ثالثاز دفتر شعر زمستانـــــــپی‌نوشت‌ها:*یک: فردریک لوئیس مک‌نیس شاعر و نمایشنامه‌نویس ایرلندی است.*۲: این شعر از نیما یوشیج است.*۳: مرادِ شاعر، ژاندارک است.*۴: کُل بادام: پوست بادام.
loading
Comments (448)

Kosar

ای متناقض ابدی ...

Sep 6th
Reply

Kosar

جانم....

Sep 5th
Reply

🪸🐠🪸

🕊🪻واقعا شعر قشنگ و تامل برانگیز ئه🕊🪻

Aug 26th
Reply

🪸🐠🪸

😊😊😊😊 دخترم ♥️❤️‍🔥♥️❤️‍🔥♥️❤️‍🔥♥️ ❤️‍🔥♥️❤️‍🔥♥️ پسرم 😊😊😊😊😊😊😊

Aug 26th
Reply

🪸🐠🪸

سلام دوست خوبم به‌به اهنگ و شعر چسبید اما من زیاد از باران خوشم نمیاد اما بارون که میاد با عشق نگاه میکنم

Aug 26th
Reply

arghavan

چقد زیبا🌸

Aug 24th
Reply

🪸🐠🪸

⚘️🖤⚘️ایجانم ایجانم ایجانم ایجانم 🖤⚘️ ⚘️ 🩶⚘️ یاد و خاطرت گرامی باد 🩶⚘️ ⚘️🤍⚘️💞💞💞💞💞💞💞 🤍⚘️

Aug 23rd
Reply

🪸🐠🪸

🐦‍🔥🐦‍🔥🐦‍🔥😊🐦‍🔥🐦‍🔥🐦‍🔥

Aug 23rd
Reply

🪸🐠🪸

♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️

Aug 23rd
Reply

🪸🐠🪸

🌼🌼🌼 تو رو خدا قیافش وو⚘️ 🌼🌼🌼 ❄️🐠❄️🐠❄️⚘️

Aug 23rd
Reply

AmirAslan Ravanbakhsh

شهروز کبیری عزیز نه واژه سازی نیست... شما با پالایش اصوات شاعران ،به بهترین شکل ، ادای دین نمودید به ادبیات فاخر ایرانی دوستدار شما هستیم

Aug 15th
Reply (1)

شهریار درطلوعی

...چه باک از آتشِ دوران،که خواهد داد بر بادم الا ای صبح آزادی....

Aug 7th
Reply

Masoud soleymani

سپاس فراوان از شما بابت ایجاد مجموعه اشعار بزرگان

Jul 23rd
Reply (1)

saeideh kamali

🥺👏

Jul 22nd
Reply

saeideh kamali

عالی بود، یک جهان ارادت🌿

Jul 20th
Reply (1)

saeideh kamali

🙏🏻💫🙏🏻💫🙏🏻

Jul 13th
Reply

شهریار درطلوعی

به‌به،ایرج میرزا اولین کتاب شعرِ قابل دسترس در محیط پیرامون من بود که سراغ آن میرفتم و انگیزه‌ی کودکانه‌‌ای هم که داشتم البته انجام ِ"کارِ بد" بود. به خیال خامِ‌مان ،هرچند برخورد بزرگ‌تر ِ شعرخوانمان (پدرم)کمی ذوق کارِ بد را کم‌ کرد و بعداً درک‌کردم که بیشترین شعریتِ کارهاش هم در رکیک‌ترینشان بود و معنای نهفتِه محتوایشان هم دلیلی برای تشویق شدن ِ من ‌و همبازی‌ کودکی‌‌م به جای تنبیه بوده این موضوع خیلی زود سلیقه و گزینشِ هنریِ من را متفاوت ،سنت‌شکن و بی‌پیرایه کرد (برو عارف که ایرج‌پاکباز است...

Jul 8th
Reply

Шахрзод

زیباست🍃

Jul 3rd
Reply

killer killer

کاش با صدایِ شاعر (هم) بود.💛

Jul 2nd
Reply

killer killer

زیبا 💛

Jul 2nd
Reply