آژاریان ، یک افسانه ایرانی

<p><em>پی نوشت: تمامی دنیا، شخصیت ها و داستان های این رمان خیالی بوده و بر اساس وقایع تاریخی نیستند</em></p><p><br></p><p>سلام رفقا!</p><p>در اپیزود های این کانال، قصد دارم رمان آژاریان که نوشته خودم هست رو باهاتون به اشتراک بزارم.</p><p>این رمان به انتشارات نرسیده و به دو زبان فارسی و انگلیسی، در حال تکمیل شدنه.</p><p>لینک داستان به زبان انگلیسی:</p><p>https://www.royalroad.com/fiction/107574</p><p><br></p><p>با حمایت کردن، به من انرژی بفرستید تا بتونیم در کنار هم به پایان برسونیمش!</p><p><br></p>

فصل پنجم - سایه های خونین

آژاریان - نبرد سایه هافصل پنجمسایه های خونیننویسنده و گوینده: امیرحسین زارعبا گذر از یک تنگای مخوف میان صخره های سر به فلک کشیده، وارد دره مارپیچی شدند. دیواره های دره به قدری بلند بود که حتی نور به سختی به کف آن میرسید. خوف در فضا حاکم بود و سربازان بیصبرانه منتظر گذر از این منطقه وهمناک بودند. کمی جلوتر، اسب ها متوقف شدند. گویا قدرتی در آنجا حاکم بود که هیچ کدام جرأت ادامه حرکت را نداشتند.

03-29
39:20

فصل چهارم - آفتاب و صحرا

آژاریانفصل پنجم - آفتاب و صحرانویسنده و گوینده: امیرحسین زارعجمعیت دیوان خاموش شدند. کسی جرأت نکرد سخنی بگوید. اما حقیقتی که در پرده‌ای از تاریکی پنهان مانده بود، در میان شعله‌های سرخ اردوگاه زبانه می‌کشید: کیادیو،با پدرش هزاران فرق داشت. اما این حقیقت هنوز در پرده‌ای از ابهام بود. تنها زمان می‌توانست پرده از سرنوشت کیادیو و خون سرکشی که در رگ‌هایش جاری بود، بردارد. دیو ها نیاز به یک رهبر داشتند تا هرطور شده از نابودی خود جلوگیری کنند. و این یعنی چاره ای جز اطاعت نداشتند!

03-26
30:34

فصل سوم - ناجی

آژاریان: نبرد سایه هافصل سوم - ناجیگوینده و نویسنده: امیرحسین زارعجنگل‌های اطراف کوه بیداد رو به خشکی می‌رفتند. تاریکی رفته‌رفته گسترش می‌یافت و انگار روح طبیعت، پا به فرار از آن منطقه گذاشته بود. روستاییانِ دوردست، با وحشت از رعد و برق‌های بی‌موقع و شب‌هایی که تاریک‌تر از همیشه به نظر می‌رسیدند، زمزمه‌هایی از بازگشت "نفرین‌شدگان" را میان خود رد و بدل می‌کردند.

03-12
34:15

فصل دوم - شهر زر

آژاریان: نبرد سایه هافصل دوم - شهر زرگوینده و نویسنده: امیرحسین زارع (ضاد)اما کمتر کسی از دخمه های زیر قصر با خبر بود. دخمه هایی که پر از حرف بودند. هر دو طرفشان مملوء از سلول های تاریک بود و زندانی هایی که از شدت شکنجه، بر روی زمین غلط میخوردند. با گذشت از این سلول ها، وقتی که بوی خون تا کوچک ترین سلول های انسان هم میرسید، آخرین سلول مشخص میشد. شیخ و امیر سپاهش با مشعلی در دست به این نقطه رسیدند. ..

03-08
20:21

فصل اول - دژ آفتاب

آژاریان: نبرد سایه هافصل اولدژ آفتابفرسنگ ها دورتر، در بلند ترین نقطه کوه بیداد، صدای فریاد های گوش خراشی شنیده میشد. موجودی عظیم الجثه و غیر معقول با پوستی براق و بی روح، به سرعت وارد غار کوه بیداد شده و با دو دست پشتی خود چندین لاشه گراز را همراه کشید. دیو نگران خود را به انتهای غار رساند

03-04
24:31

اپیزود اول - آغاز یک پایان

مقدمه رمان آژاریان، جنگ سایه هازمین میدان نبرد زیر پای سربازان، وهمناک به نظر میرسید. هوا پر از بوی خون و دود؛ خاک زیر پا به خاطر خون خشک شده، گِلی تیره و چسبناک شده بود. اجساد سربازان درهم و برهم روی زمین پخش شده بودند، زره‌هایشان خرد شده و چهره‌هاشان در حالتی از وحشت و درد منجمد شده بود. بعضی از آن‌ها تکه تکه شده بودند، با دست و پاهایی مثل عروسک‌های شکسته پراکنده و بعضی دیگر زخم‌هایی داشتند که توضیحی برایشان نبود—سوراخ‌های بزرگ در قفسه سینه‌شان یا پوستی سیاه و ترک خورده که انگار از درون هنوز هم میسوختند.برای شنیدن باقی رمان، حتما کانال رو دنبال کنید!

03-04
03:43

Ali

قسمت جدید نمیدین

09-13 Reply

زهرا عرب

درود با افتخار از کانال یوتیوب شما با این پادکست آشنا شدم و بسرعت مشترک شدم. امیدوارم پیروز و بهروز باشید

04-01 Reply

mehdi

❤️❤️

03-17 Reply

Recommend Channels