علیمردان خان سمبل و نشانه بچههای لوس و ننر و عزیزدردانه ایست که به علت ناز و نوازش بیشازحد پدر و مادر، بیتربیت و ازخودراضی بار میآیند، که انشاء الله شما هرگز از این گروه بچهها نیستید، حالا گوش بدهید به داستان: یکی بود یکی نبود، ماجرا ازآنجا شروع میشه که چندین و چند سال قبل دریکی از شهرهای بزرگ ایران مرد بهاصطلاح محترم و متموّلی به نام عباسقلی خان که بهقولمعروف «ثروتش از پارو بالا نمیرفت» برای اینکه دریاچه ثروتش را به اقیانوس تبدیل کند با یکی از پیردخترهای متکبّر، اشرافی و ثروتمند و ازخودراضی به نام شازده قمصورالملوک السلطنه ازدواج میکند. سالها از این ازدواج میگذرد و آنها صاحب فرزند نمیشوند، از دکتر گرفته تا حکیم، خلاصه به هر دری که میزنند بچهدار نمیشوند...کاری از سازمان انتشار مجموعه داستانهای ناطقشرکت ۴۸ داستان، سوپراسکوپنویسنده و شاعر: علیرضا اکبریان
چند سالی بود که غول، باغش را گذاشته و برای دیدن یکی از دوستانش به شهری دور رفته بود.بچهها هرروز عصر، وقتی از مدرسه تعطیل میشدند به باغ غول میرفتند و تا غروب در آنجا بازی میکردند.. باغ غول بیاندازه بزرگ و پر از درخت بود. زمینش از علفهای نرم و گلهای رنگارنگی که مثل ستاره درروی علفهای سبز میدرخشیدند، پوشیده شده بود.در این باغ دوازده درخت هلو نیز وجود داشت که هرسال در فصل بهار شکوفههای صورتیرنگی میدادند. و وقتی پائیز میشد، درختها پر میشدند از میوههای آبدار و خوشمزه. پرندهها روی شاخههای درختها مینشستند و چنان آوای دلنشینی سر میدادند که بچهها دست از بازی میکشیدند تا به چهچه آنها گوش دهند.کاری از سازمان انتشار مجموعه داستانهای ناطقشرکت ۴۸ داستان، سوپراسکوپنویسنده: اسکار وایلدمترجم: آقاسی
یکی بود و یکی نبود، سالها پیش گربهای زندگی میکرد که همه موشها از دست این آقا گر به جان به لبشان رسیده بود. در تمام شهر و اطراف آن هیچ موشی نبود که وقتی نام نیز چنگال ماهیچه دوست» یعنی همین آقا گربه را بشنود به لرزه نیفتد یا وقتی از دور او را ببیند از جان خودش ناامید نشود. از هیبت و یال و کوپال و چنگ و دندانهایش نپرسید که هر چه بگویم کم گفتهام، گربه نگو بگو شیر، شیر نگو بگو ببر و پلنگ، ببر و پلنگ نگو بگو اژدها. یک روز سه تا موش بیچاره در کنج خلوتی نشسته بودند و داشتند باهم درد دل میکردند. آنها در صندوقخانه حاکم کرمان نشسته بودند و به سخنان شاعری که برای خان حاکم وصف این گربه را مینمود و از ابهت و قدرت و یال و کوپال او تعریف میکرد، گوش میدادند.شاعر باشی شنیدهام شهرت گربه ما به شهرهای دیگر هم رسیده است. » «بله قربان، بنده شعری را که اخیراً شنیدهام برای شما نقل میکنم...کاری از سازمان انتشار مجموعه داستانهای ناطقشرکت ۴۸ داستان، سوپراسکوپبرداشتی از آثار ادبیات کهن فارسی (میراث فرهنگی)نویسنده: خسرو ماکانبا صدای گروهی از هنرمندان برجسته ایران
داستان در سال ۱۸۳۰ در کالیفرنیا اتفاق میافتد. در آن زمان این ایالت به مکزیک تعلق داشت، شهر لوسآنجلس در آن سرزمین بهصورت قصبهای بود که تحت نظر حکمرانی بنام فرمانده مونتساریو اداره میشد، او مردی خودخواه، قسیالقلب و بیرحم بود.شخصی بنام دون آل ژاندرودولا وگا که از معتمدین مورداحترام مردم شهر بود با پسر شاعرپیشهاش بنام دون دیاکو در این قصبه زندگی میکرد. دون آلژاندرو قصد قیام علیه حاکم ظالم را داشت ولی به علت سن زیادش قادر به این کار نبود…کاری از سازمان انتشار مجموعه داستانهای ناطقشرکت ۴۸ داستان، سوپراسکوپمؤلف و شاعر: علیرضا اکبریانبا صدای گروهی از هنرمندان برجسته ایران
خیلی خیلی سال پیش، توی یک ده، یک ارباب و زنش خونهای داشتن وتوی خونشون خودشون بودن و یک خر، چه خری یک خرکاری و فعال و زرنگ، اسم اون فستر بود، صبح تا شب کار میکرد، هر چی گندم توی انبار بودش بار میکرد، بارو از راه درازی واسه ارباب نمکنشناسش توی آسیاب میبرد، توی راه عرو عرو عرعر میکرد، هرچی سر راهش بود همه رو کر میکرد.راستی که من همچون پدرم خر هستمدرخربت توی خرها همهجا سر هستم از صبح تا شبکاری بهجز بارندارمبارکالله به خودم که یک خر نر هستمکاری از سازمان انتشار مجموعه داستانهای ناطقشرکت ۴۸ داستان، سوپراسکوپمؤلف و شاعر: علیرضا اکبریانبا صدای گروهی از هنرمندان برجسته ایران
یکی بود یکی نبود، در زمان قدیم در سرزمینی دوردست دختری زیبا و مهربان به نام سیندرلا زندگی میکرد. سیندرلا نه پدر داشت نه مادر، او مادرش را در طفولیت ازدستداده بود و پدرش نیز پسازاینکه با نامادری سیندرلا که صاحب دو دختر بزرگ بود ازدواج کرد، پس از مدت کوتاهی درراه دفاع از کشورش در جنگ کشته شد، سیندرلا همراه با زنپدر و دو خواهر ناتنیاش که خیلی زشت بودند و اسمشون «ژاوت»و «آنستانس» بود در خانه بسیار بزرگی زندگی میکردند، اما نامادری و ناخواهریهای سیندرلا همیشه باو حسادت میکردند و چشم دیدن او را نداشتند، نامادری بدجنس در آن خانه بزرگ و مجلل، فقط یک اطاق کوچک که زیر شیروانی قرار داشت به سیندرلا داده بود که در آنجا زندگی کند ...کاری از سازمان انتشار مجموعه داستانهای ناطقشرکت ۴۸ داستان، سوپراسکوپبرداشتی از اثر معروف والت دیزنیمؤلف و شاعر: علیرضا اکبریانبا صدای گروهی از هنرمندان برجسته ایران
یکی بود یکی نبود، در زمانهای گذشته در شهر پاریس خانم خوب و مهربانی، در خانه بسیار قشنگی زندگی میکرد. این خانم اسمش آدِلا بود. خانم آدِلا چهار گربه ملوس و شیطون داشت که آنها را بیشتر از هر کس و هر چیزی دوست داشت، آخه خانم آدِلا غیرازاین گربهها هیچکس را نداشت، نه شوهری نه بچهای و نه کس دیگری … اسم این گربهها به ترتیب، دوشس، ماری تولوز و برلیو بود که دوشس مادر سه گر به دیگه بود. موش کوچولویی بنام راکفورد همیشه با بچهگربهها بازی میکرد و مادیانی که اسمش فرو فرو بود با آنها همبازی میشد. پیشخدمتی هم در آن خانه زندگی میکرد که اسمش ادگار بود و از حیوانات خوشش نمیآمد و همیشه دور از چشم خانم آدِلا گربهها را اذیت میکرد. ولی گربهها و دوستانشون به او اعتنائی نمیکردند و اکثر اوقات دورهم جمع میشدند و با خواندن شعر و آواز، اوقات خوشی را میگذراندند.کاری از سازمان انتشار مجموعه داستانهای ناطقشرکت ۴۸ داستان، سوپراسکوپبرداشتی از اثر معروف والت دیزنیمؤلف و شاعر: علیرضا اکبریانبا صدای گروهی از هنرمندان برجسته ایران
کفاش با پولی که از مشتری گرفت توانست چرم مصرفی برای دوختن دو جفت کفش را تهیه کند. او چرمها را شب برید و آماده نمود و روی میز کارش گذاشت تا فردا صبح کار دوختن آنها آغاز کند. دوباره همان معجزه شب قبل اتفاق افتاد، صبح روز بعد که کفاش به مغازه آمد، کفشها دوخته و آماده بودند درست به همان زیبایی کفش قبلی کفاش آنها را در ویترین مغازهاش گذاشت و خیلی زود هردو جفت کفش را فروخت، خریدارها پول زیادی بابت این کفشها به او دادند بطوریکه حالا میتوانست چرم برای چهار جفت کفش بخرد...کاری از سازمان انتشار مجموعه داستانهای ناطقشرکت ۴۸ داستان، سوپراسکوپمؤلف و شاعر: علیرضا اکبریانبا صدای گروهی از هنرمندان برجسته ایران
روزی بود و روزگاری، دهقان پیر و فقیری بود که با زنش در کلبه کوچکی کنار جنگل زندگی میکرد. یک روز هنگام غروب که کنار آتش نشسته بودند و باهم حرف میزدند، پیرمرد رو به زنش کرد و گفت: زن خوبم، ما خیلی تنهاییم. روزبهروز هم بیشتر پا به سن میذاریم و پیرتر میشیم. بچهای هم که نداریم ما رو از تنهائی در بیاره و سرگرممون کنه. زن گفت: شوهر خوبم، درست میگی ما فقط خنده شاد بچهای رو تو خونه کم داریم. آگه یه بچه داشتم ولو به اندازه قد انگشتم، برام خیلی عزیز بود. ای خدا میشه ما به آرزومون برسیم. چیزی نگذشت که آرزوی آنها برآورده شد و بالاخره صاحب پسر کوچولویی شدند که اسمشو «تام» گذاشتند. تام سالم بود و قوی، تنها عیبی که داشت این بود که هیچوقت رشد نمیکرد، بااینکه غذا هم زیاد میخورد ولی قدش از انگشت مادرش بلندتر نشد...کاری از سازمان انتشار مجموعه داستانهای ناطقشرکت ۴۸ داستان، سوپراسکوپمؤلف و شاعر: علیرضا اکبریانبا صدای گروهی از هنرمندان برجسته ایران
یکی بود و یکی نبود، در زمان قدیم حاکم جوانی با همسر زیبایش زندگی میکرد، آند و یکدیگر را خیلی دوست داشتند ولی متأسفانه هیچگاه بچهدار نمیشدند، خیلی دلتنگ بودند و رنج میبردند جون آرزو داشتند بچهای از خودشان داشته باشند.همسر حاکم هرروز در جنگل کنار آبشار قدم میزد و آرزوی بچهای داشت، روزی یک ماهی کوچولو سرش را از آب بیرون آورد و به او« بانوی زیبا ... مژده ... دعای تو مستجاب شدت و بهزودی مادر خواهی شد و یک دختر کوچولو و زیبا به دنیاخواهی آورد» اوه متشکرم ... قزلآلای کوچک عزیز، از سخنان شیرین و قشنگ تو تشکر میکنم.کاری از سازمان انتشار مجموعه داستانهای ناطقشرکت ۴۸ داستان، سوپراسکوپمؤلف و شاعر: علیرضا اکبریانبا صدای گروهی از هنرمندان برجسته ایران
یکی بود و یکی نبود، سه تا خوک کوچولو بودند که روزی راه افتادند توی این دنیای بزرگ، دنبال سرنوشت. اسم آنها بود، خوک فلوتزن، خوک ویولنزن و خوک کاری.خوک فلوتزن خیلی بیخیال و تنبل بود و اصلاً دوست نداشت کار کنه. «من و کار... کار و من... هه هه هه. هاهاها ...»منمنم، من خودمم، من خوک فلوتزنم، خودم و فلوتمم، چه کنم کار چیه، بار چیه کی به کیه؟»او اصلاً به فکر آتیهاش نبود و همهاش پی بازی و شیطنت، خلاصه از روی تنبلی خیلی فوری و آسان یکخانه از علف برای خودش درست کرد و بعدازاینکه خانه علفیاش را ساخت، فلوتاش را برداشت و شروع کرد به خواندن و رقصیدن. کاری از سازمان انتشار مجموعه داستانهای ناطقشرکت ۴۸ داستان، سوپراسکوپشاهکاری از والت دیزنیمؤلف و شاعر: علیرضا اکبریانبا صدای گویندگان معروف رادیو و تلویزیون ایران
روزی روزگاری، در سرزمینی دور، پرنسس [شاهزاده خانم] زیبایی زندگی میکرد. یک روز پرنسس کنار پنجره بازی نشست و به برف بیرون نگاه کرد. هنگامیکه مشغول خیاطی بود دستش را برید، قطره خونی بر روی برف سفید افتاد. با خود گفت:«آرزو میکنم وقتیکه دختری به دنیا آوردم، پوستی به سفیدی برف، لبانی به سرخی خون و گیسوانی به سیاهی کلاغ داشته باشد». بهزودی پسازآن دختری به دنیا آورد و او نامش را سفیدبرفی گذاشت. افسوس، پرنسس جوان پسازآنکه بچهاش به دنیا آمد بهبود نیافت. پرَنس [شاهزاده] بسیار غمگین بود. میبایستی به دنبال پرنسس دیگری بگردد تا او را در اداره زندگی یاری دهد...کاری از سازمان انتشار مجموعه داستانهای ناطقشرکت ۴۸ داستان، سوپراسکوپمترجم: ماندانا راستار
روزی روزگاری در شهر بغداد، دریانوردی زندگی میکرد به اسم سندباد او با گروهی از تاجران دریا که عازم دریاهای دوردست بودند تا اجناس گرانقیمت زیادی را خریدوفروش کنند، همسفر شد.روزی از این روزها، کشتی آنها نزدیک جزیرهای لنگر انداخت و سندباد اولین نفری بود که قدم در ساحل جزیره میگذاشت، همینکه سندباد پایش را روی خشکی گذاشت، فریاد افراد کشتی بلند شد.کاری از سازمان انتشار مجموعه داستانهای ناطقشرکت ۴۸ داستان، سوپراسکوپمترجم: پرویز رفیعی
در زمانهای بسیار قدیم در دورترین نقطه دریا، جایی که آب از شفافی چون بلور میدرخشید، و عمق آن حتی از بلندترین کوهها نیز بیشتر بود، مردمان دریا زندگی میکردند.قصر حاکم دریا در پایینترین نقطه دریا قرار داشت. دیوارهای قصر از مرجانهای قرمز و سقف آن از صدفهای بزرگ بود. مرواریدهایی که به روی میزها و صندلیها کار گذاشته بودند در ته آبهای آبی بهروشنی میدرخشید.حاکم دریا شش دختر داشت که جوانترین آنها از همه دوستداشتنیتر بود...کاری از سازمان انتشار مجموعه داستانهای ناطقشرکت ۴۸ داستان، سوپراسکوپمترجم: پرویز رفیعی
دریا زیبا بود. کشتی بزرگ «آنتلوپ» به سمت دریاهای جنوب درحرکت بود. گالیور در عرشه کشتی ایستاده و به اقیانوس خیره شد. یکی از کارکنان کشتی به او نزدیک شد و گفت:«گالیور! طوفان دارد میآید. من اگر جای تو بودم، به داخل کشتی میرفتم»«من از طوفان نمیترسم، بلکه از وجود آن لذت میبرم. این سفر برای من تا حالا خیلی خستهکننده بوده»اما خیلی زود باد شروع به زوزه کشیدن کرد و کشتی «آنتلوپ» در میان موجهای بسیار بزرگی قرار گرفت. ناگهان کشتی شکاف برداشت و از وسط دونیم شد...کاری از سازمان انتشار مجموعه داستانهای ناطقشرکت ۴۸ داستان، سوپراسکوپمترجم: پرویز رفیعی
یکی بود و یکی نبود، روزگاری عروسک ساز پیری زندگی میکرد، بنام «ژپتو» که بیشتر از هر چیز آرزو داشت فرزندی داشته باشد، به همین خاطر روزی شروع به ساختن عروسکی کرد تا از او بجای فرزند نگهداری کند.ژپتو، یک تکه چوب مرغوب انتخاب کرد و با دقت به ساختن عروسک پرداخت، او صورت عروسک را به شکل پسری در آورد که همیشه آرزوی داشتن آن را داشت، سپس به کمک قلم و چکش، شروع به ساختن بقیه بدن عروسک کرد، همینکه ژپتو چکش را به قلم کوبید، صدای خفیفی شنید که گفت:آخ ... نزن ... دردم اومد...کاری از سازمان انتشار مجموعه داستانهای ناطقشرکت ۴۸ داستان، سوپراسکوپمترجم: پرویز رفیعی
بابا برفی نوشتۀ: جبار باغچهبان طرح و نقاشی: آلن بایاش موسیقی: احمد پژمان تهیهشده در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. تهران، سال ۱۳۵۱با صدای: فریدون دائمی: قصهگو پرویز نارنجیها: بابا برفی ایرج پزشکیان: پدر بزرگ صدای بچهها: مرتضی جزئی، سونیا خلفی، مهران بخشایش، فریده کمالزاده
دریاچه قویک باله از چایکوفسکینوشته: فرانسیس اسکالیا ترجمه: بیژن خُرسند صدا: مظفر مُقدم طرح و نقاشی: بهجت پوشانچی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ـ ۱۳۵۱
آهو و پرندههانوشتهٔ: نیمایوشیجروایت: احمد شاملوموسیقی متن: فریدون شهبازیان تهیه شده در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. تهران ـ سال ۱۳۵۱با صدای:احمد شاملو: قصهگواردوان مفید: مرغابیعلیرضا هدائی: کلاغبهرام شاهمحمدلو: آهورضا بابک: قمریسوسن فرخنیا: غاز سفیدمرضیه برومند: خاله غاز
قهرمان نوشتۀ: تقی کیارستمیموسیقی متن: شیدا قرچهداغی تهیه شده در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ۱۳۵۱با صدای: نیکو خردمند: قصهگو آذر دانشی: زن برزگر بهزاد فراهانی: پیرمرد مظفر مقدم: برزگر کیومرث مبشری: درخت وفا لاهیجی: پسر (قهرمان) فرح کاظمی: بلبل
Saeed Karami
وافعا داستان های زیبایی هستن و کودکی های خودم رو دوباره بیاد آوردم .واقعا کار بینظیری کردید که این ها رو جمع آوري کردید کاش ادامه بدید. اینها بخشی از فرهنگ ماست و کاش بچه های امروز هم اینا رو گوش می کردند و تو ذهن خودشون تصویر سازی می کردن.تشکر آهنگ بی کلام این قسمت رو خیلی دوست دارم ولی پیداش نکردم!!!!!! هر کشی داشت برام ارسال کنه ممنون میشم
Mari Fazel
این آرشیو بی نظیره. سپاس از تمام عزیزانی که در تهیه این پادکست تلاش کردن.
Don Ramtin
چقدررررررررر خاطره دارم از این نوارها! ❤️ فقط آهنگهاش کمی تند شده.
ندا امیرسعادتی
عالی تر از این نمی شد ممنونننننننننم
Kimiya Jafari
😍😍😍وای خدا