Discoverخوانش غزل های سعدی
خوانش غزل های سعدی

خوانش غزل های سعدی

Author: در سکوت

Subscribed: 105Played: 2,496
Share

Description

برای شنیده با موسیقی زمین به وبلاگ"در سکوت" مراجعه کنید
darsokout.blog.ir
26 Episodes
Reverse
ما را همه شب نمی‌برد خوابای خفتهٔ روزگار دریابدر بادیه تشنگان بمردندوز حله به کوفه می‌رود آبای سخت کمان سست پیماناین بود وفای عهد اصحابخار است به زیر پهلوانمبی روی تو خوابگاه سنجابای دیده عاشقان به رویتچون روی مجاوران به محرابمن تن به قضای عشق دادمپیرانه سر آمدم به کُتّابزهر از کف دست نازنیناندر حلق چنان رود که جُلّابدیوانه‌ی کوی خوبرویاندردش نکند جفای بوابسعدی نتوان به هیچ کشتناِلّا به فراق روی احباب
اگر تو برفکنی در میان شهر نقابهزار مؤمن مخلص درافکنی به عقابکه را مجال نظر بر جمال میمونتبدین صفت که تو دل می‌بری ورای حجابدرون ما ز تو یک دم نمی‌شود خالیکنون که شهر گرفتی روا مدار خراببه موی تافته پای دلم فروبستیچو موی تافتی ای نیکبخت روی متابتو را حکایت ما مختصر به گوش آیدکه حال تشنه نمی‌دانی ای گل سیراباگر چراغ بمیرد صبا چه غم داردو گر بریزد کتان چه غم خورد مهتابدعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل استکه با شکردهنان خوش بود سؤال و جوابکجایی ای که تعنت کنی و طعنه زنیتو بر کناری و ما اوفتاده در غرقاباسیر بند بلا را چه جای سرزنش استگرت معاونتی دست می‌دهد دریاباگر چه صبر من از روی دوست ممکن نیستهمی‌کنم به ضرورت چو صبر ماهی از آبتو باز دعوی پرهیز می‌کنی سعدیکه دل به کس ندهم کُلُّ مُدِّعٍ کَذّاب
وقتی دل سودایی می‌رفت به بستان‌هابی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان‌هاگه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گلبا یاد تو افتادم از یاد برفت آن‌هاای مهر تو در دل‌ها وی مهر تو بر لب‌هاوی شور تو در سرها وی سر تو در جان‌هاتا عهد تو دربستم عهد همه بشکستمبعد از تو روا باشد نقض همه پیمان‌هاتا خار غم عشقت آویخته در دامنکوته نظری باشد رفتن به گلستان‌هاآن را که چنین دردی از پای دراندازدباید که فروشوید دست از همه درمان‌هاگر در طلبت رنجی ما را برسد شایدچون عشق حرم باشد سهل است بیابان‌هاهر تیر که در کیش است گر بر دل ریش آیدما نیز یکی باشیم از جمله قربان‌هاهر کاو نظری دارد با یار کمان ابروباید که سپر باشد پیش همه پیکان‌هاگویند مگو سعدی چندین سخن از عشقشمی‌گویم و بعد از من گویند به دوران‌ها
رفتیم اگر ملول شدی از نشست مافرمای خدمتی که برآید ز دست مابرخاستیم و نقش تو در نفس ما چنانکهر جا که هست بی تو نباشد نشست مابا چون خودی درافکن اگر پنجه می‌کنیما خود شکسته‌ایم چه باشد شکست ماجرمی نکرده‌ام که عقوبت کند ولیکمردم به شرع می‌نکشد ترک مست ماشکر خدای بود که آن بت وفا نکردباشد که توبه‌ای بکند بت‌پرست ماسعدی نگفتمت که به سرو بلند اومشکل توان رسید به بالای پست ما
من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی راوین دلاویزی و دلبندی نباشد موی راروی اگر پنهان کند سنگین‌ دل سیمین‌ بدنمشک غمازست نتواند نهفتن بوی راای موافق صورت و معنی که تا چشم من استاز تو زیباتر ندیدم روی و خوشتر خوی راگر به سر می‌گردم از بیچارگی عیبم مکنچون تو چوگان می‌زنی جرمی نباشد گوی راهر که را وقتی دمی بودست و دردی سوخته‌ستدوست دارد ناله مستان و هایاهوی راما ملامت را به جان جوییم در بازار عشقکنج خلوت پارسایان سلامت جوی رابوستان را هیچ دیگر در نمی‌باید به حسنبلکه سروی چون تو می‌باید کنار جوی راای گل خوشبوی اگر صد قرن باز آید بهارمثل من دیگر نبینی بلبل خوشگوی راسعدیا گر بوسه بر دستش نمی‌یاری نهادچاره آن دانم که در پایش بمالی روی را
تفاوتی نکند قدر پادشایی راکه التفات کند کمترین گدایی رابه جان دوست که دشمن بدین رضا ندهدکه در به روی ببندند آشنایی رامگر حلال نباشد که بندگان ملوکز خیل‌خانه برانند بی‌نوایی راو گر تو جور کنی رای ما دگر نشودهزار شکر بگوییم هر جفایی راهمه سلامت نفس آرزو کند مردمخلاف من که به جان می‌خرم بلایی راحدیث عشق نداند کسی که در همه عمربه سر نکوفته باشد در سرایی راخیال در همه عالم برفت و بازآمدکه از حضور تو خوشتر ندید جایی راسری به صحبت بیچارگان فرود آورهمین قدر که ببوسند خاک پایی راقبای خوشتر از این در بدن تواند بودبدن نیفتد از این خوبتر قبایی رااگر تو روی نپوشی بدین لطافت و حسندگر نبینی در پارس پارسایی رامنه به جان تو بار فراق بر دل ریشکه پشه‌ای نبرد سنگ آسیایی رادگر به دست نیاید چو من وفاداریکه ترک می‌ندهم عهد بی‌وفایی رادعای سعدی اگر بشنوی زیان نکنیکه یحتمل که اجابت بود دعایی را
لاابالی چه کند دفتر دانایی راطاقت وعظ نباشد سر سودایی راآب را قول تو با آتش اگر جمع کندنتواند که کند عشق و شکیبایی رادیده را فایده آن است که دلبر بیندور نبیند چه بود فایده بینایی راعاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوستیا غم دوست خورد یا غم رسوایی راهمه دانند که من سبزهٔ خط دارم دوستنه چو دیگر حیوان سبزه صحرایی رامن همان روز دل و صبر به یغما دادمکه مقید شدم آن دلبر یغمایی راسرو بگذار که قدی و قیامی داردگو ببین آمدن و رفتن رعنایی راگر برانی نرود ور برود باز آیدناگزیر است مگس دکه حلوایی رابر حدیث من و حسن تو نیفزاید کسحد همین است سخندانی و زیبایی راسعدیا نوبتی امشب دهل صبح نکوفتیا مگر روز نباشد شب تنهایی را
کمان سختْ که داد آن لطیف بازو را؟که تیر غمزه تمامست صید آهو راهزار صید دلت پیش تیر باز آیدبدین صفت که تو داری کمان ابرو راتو خود به جوشن و برگستوان نه محتاجیکه روز معرکه بر خود زره کنی مو رادیار هند و اقالیم ترک بسپارندچو چشم ترک تو بینند و زلف هندو رامغان که خدمت بت می‌کنند در فرخارندیده‌اند مگر دلبران بت‌رو راحصار قلعهٔ باغی به منجنیق مدهبه بام قصر برافکن کمند گیسو رامرا که عزلت عنقا گرفتمی همه عمرچنان اسیر گرفتی که باز تیهو رالبت بدیدم و لعلم بیوفتاد از چشمسخن بگفتی و قیمت برفت لؤلؤ رابهای روی تو بازار ماه و خور بشکستچنان که معجز موسی طلسم جادو رابه رنج بردن بیهوده گنج نتوان بردکه بخت راست فضیلت، نه زور بازو رابه عشق روی نکو دل کسی دهد سعدیکه احتمال کند خوی زشت نیکو را
ساقی بده آن کوزهٔ یاقوتِ روان رایاقوت چه ارزد بده آن قوتِ روان رااول پدر پیر خورد رطل دمادمتا مدعیان هیچ نگویند جوان راتا مست نباشی نبری بار غم یارآری شتر مست کشد بار گران راای روی تو آرام دل خلق جهانیبی روی تو شاید که نبینند جهان رادر صورت و معنی که تو داری چه توان گفتحسن تو ز تحسین تو بستست زبان راآنک عسل اندوخته دارد مگس نحلشهد لب شیرین تو زنبور میان رازین دست که دیدار تو دل می‌برد از دستترسم نبرم عاقبت از دست تو جان رایا تیر هلاکم بزنی بر دل مجروحیا جان بدهم تا بدهی تیر امان راوان گه که به تیرم زنی اول خبرم دهتا پیشترت بوسه دهم دست و کمان راسعدی ز فراق تو نه آن رنج کشیدستکز شادی وصل تو فرامُش کند آن راور نیز جراحت به دوا باز هم آیداز جای جراحت نتوان بُرد نشان را
چه کند بنده که گردن ننهد فرمان راچه کند گوی که عاجز نشود چوگان راسروبالایِ کمان‌ابرو اگر تیر زندعاشق آنست که بر دیده نهد پیکان رادست من گیر که بیچارگی از حد بگذشتسر من دار که در پای تو ریزم جان راکاشکی پرده برافتادی از آن منظر حسنتا همه خلق ببینند نگارستان راهمه را دیده در اوصاف تو حیران ماندیتا دگر عیب نگویند من حیران رالیکن آن نقش که در روی تو من می‌بینمهمه را دیده نباشد که ببینند آن راچشم گریان مرا حال بگفتم به طبیبگفت یک بار ببوس آن دهن خندان راگفتم آیا که در این درد بخواهم مردنکه محالست که حاصل کنم این درمان راپنجه با ساعدِ سیمین نَه به عقل افکندمغایت جهل بود مشت زدن سندان راسعدی از سرزنش خلق نترسد هیهاتغرقه در نیل چه اندیشه کند باران راسر بنه گر سر میدان ارادت داریناگزیرست که گویی بود این میدان را
تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مراسوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرانگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطرتا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مراشربتی تلختر از زهر فراقت بایدتا کند لذت وصل تو فراموش مراهر شبم با غم هجران تو سر بر بالینروزی ار با تو نشد دست در آغوش مرابی دهان تو اگر صد قدح نوش دهندبه دهان تو که زهر آید از آن نوش مراسعدی اندر کف جلاد غمت می‌گویدبنده‌ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا
برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق‌فام رابر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام راهر ساعت از نو قبله‌ای با بت‌پرستی می‌رودتوحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام رامی با جوانان خوردنم باری تمنا می‌کندتا کودکان در پی فتند این پیر دُردآشام رااز مایهٔ بیچارگی قطمیر مردم می‌شودماخولیای مهتری سگ می‌کند بلعام رازین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می‌کشدکز بوستان باد سحر خوش می‌دهد پیغام راغافل مباش ار عاقلی، دریاب اگر صاحب‌دلیباشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام راجایی که سرو بوستان با پای چوبین می‌چمدما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم‌اندام رادلبندم آن پیمان‌گُسِل منظور چشم آرام دلنی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام رادنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمشجایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام راباران اَشکم می‌رود وز اَبرَم آتش می‌جهدبا پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام راسعدی ملامت نشنود ور جان در این سر می‌رودصوفی گران‌جانی بِبَر ساقی بیاور جام را
امشب سبکتر می‌زنند این طبل بی‌هنگام رایا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام رایک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شدما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام راهم تازه‌رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ‌دلکز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام راگر پای بر فرقم نهی تشریف قربت می‌دهیجز سر نمی‌دانم نهادن عذر این اقدام راچون بخت نیک‌انجام را با ما به کلی صلح شدبگذار تا جان می‌دهد بدگوی بدفرجام راسعدی عَلَم شد در جهان صوفی و عامی گو بدانما بت پرستی می‌کنیم آن گه چنین اصنام را
وه که گر من بازبینم روی یار خویش راتا قیامت شکر گویم کردگار خویش رایارِ بارافتاده را در کاروان بگذاشتندبی‌وفا یاران که بربستند بار خویش رامردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلقدوستان ما بیازردند یار خویش راهمچنان امید می‌دارم که بعد از داغ هجرمرهمی بر دل نهد امیدوارِ خویش رارای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتیما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش راهر که را در خاک غربت پای در گل مانْد مانْدگو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش راعافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکنور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش راگبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویشقبله‌ای دارند و ما زیبا نگار خویش راخاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهارمن بر آن دامن نمی‌خواهم غبار خویش رادوش حورازاده‌ای دیدم که پنهان از رقیبدر میان یاوران می‌گفت یار خویش راگر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگویور مرا خواهی رها کن اختیار خویش رادرد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شودبِه که با دشمن نمایی حال زار خویش راگر هزارت غم بود با کس نگویی زینهارای برادر تا نبینی غمگسار خویش راای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کنتا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش رادوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشقتا میان خلق کم کردی وقار خویش راما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایمهر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را
دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز راتا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز راشب همه شب انتظار صبح‌رویی می‌رودکان صباحت نیست این صبح جهان‌افروز راوه که گر من بازبینم چهر مهرافزای اوتا قیامت شکر گویم طالع پیروز راگر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنمجان سپر کردند مردانْ ناوکِ دلدوز راکامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیستبر زمستان صبر باید طالب نوروز راعاقلان خوشه‌چین از سر لیلی غافلنداین کرامت نیست جز مجنون خرمن‌سوز راعاشقان دین و دنیاباز را خاصیتیستکان نباشد زاهدان مال و جاه‌اندوز رادیگری را در کمند آور که ما خود بنده‌ایمریسمان در پای حاجت نیست دست‌آموز راسعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیستدر میان این و آن فرصت شمار امروز را
وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز راساقی بیار آن جام می، مطرب بزن آن ساز راامشب که بزم عارفان از شمع رویت روشن استآهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز رادوش ای پسر می خورده‌ای چشمت گواهی می‌دهدباری حریفی جو که او مستور دارد راز راروی خوش و آواز خوش دارند هر یک لذتیبنگر که لذت چون بود محبوب خوش‌آواز راچشمان ترک و ابروان جان را به ناوک می‌زنندیا رب که دادست این کمان آن ترک تیرانداز راشور غم عشقش چنین حیف است پنهان داشتندر گوش نی رمزی بگو تا برکشد آواز راشیرازْ پرغوغا شدست از فتنهٔ چشم خوشتترسم که آشوبِ خوشت برهم زند شیراز رامن مرغکی پربسته‌ام زان در قفس بنشسته‌امگر زان که بشکستی قفس بنمودمی پرواز راسعدی تو مرغ زیرکی خوبت به دام آورده‌اممشکل به دست آرد کسی مانند تو شهباز را
با جوانی سر خوش است این پیر بی تدبیر راجهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر رامن که با مویی به قوت برنیایم ای عجببا یکی افتاده‌ام کاو بُگسلد زنجیر راچون کمان در بازو آرد سروقدِ سیم‌تنآرزویم می‌کند کآماج باشم تیر رامی‌رود تا در کمند افتد به پای خویشتنگر بر آن دست و کمان چشم اوفتد نخجیر راکس ندیدست آدمیزاد از تو شیرین‌تر سخنشِکَّر از پستان مادر خورده‌ای یا شیر راروز بازار جوانی پنج روزی بیش نیستنقد را باش ای پسر کآفت بود تأخیر راای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوزهر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر رازهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگارپرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر راسعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهیهمچنان عذرت بباید خواستن تقصیر را
گر ماه من برافکند از رخ نقاب رابرقع فروهلد به جمال آفتاب راگویی دو چشم جادوی عابدفریب اوبر چشم من به سحر ببستند خواب رااول نظر ز دست برفتم عنان عقلوان را که عقل رفت چه داند صواب راگفتم مگر به وصل رهایی بود ز عشقبی‌حاصل است خوردن مستسقی آب رادعوی درست نیست گر از دست نازنینچون شربت شکر نخوری زهر ناب راعشق آدمیت است گر این ذوق در تو نیستهمشرکتی به خوردن و خفتن دواب راآتش بیار و خرمن آزادگان بسوزتا پادشه خراج نخواهد خراب راقوم از شراب مست و ز منظور بی‌نصیبمن مست از او چنان که نخواهم شراب راسعدی نگفتمت که مرو در کمند عشقتیر نظر بیفکند افراسیاب را
ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب رااول مرا سیراب کن وآنگه بده اصحاب رامن نیز چشم از خواب خوش بر می‌نکردم پیش از اینروز فراق دوستان شب‌خوش بگفتم خواب راهر پارسا را کآن صنم در پیش مسجد بگذردچشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب رامن صید وحشی نیستم در بند جان خویشتنگر وی به تیرم می‌زند اِستاده‌ام نُشّاب رامقدار یار هم‌نفس چون من نداند هیچ‌کسماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب راوقتی در آبی تا میان دستی و پایی می‌زدماکنون همان پنداشتم دریای بی‌پایاب راامروز حالا غرقه‌ام تا با کناری اوفتمآنگه حکایت گویمت درد دل غرقاب راگر بی‌وفایی کردمی یَرغو به قاآن بردمیکآن کافر اعدا می‌کشد وین سنگدل احباب رافریاد می‌دارد رقیب از دست مشتاقان اوآواز مطرب در سرا زحمت بُوَد بواب را«سعدی! چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو»ای بی‌بصر! من می‌روم او می‌کشد قلاب را
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یاراگر تو شکیب داری طاقت نمانْد ما راباری به چشم احسان در حال ما نظر کنکز خوان پادشاهان راحت بود گدا راسلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرتحکمش رسد ولیکن حدی بود جفا رامن بی تو زندگانی خود را نمی‌پسندمکآسایشی نباشد بی دوستان بقا راچون تشنه جان سپردم آن گه چه سود داردآب از دو چشم دادن بر خاک من گیا راحال نیازمندی در وصف می‌نیایدآن گه که بازگردی گوییم ماجرا رابازآ و جان شیرین از من ستان به خدمتدیگر چه برگ باشد درویش بی‌نوا رایا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامتچندان که بازبیند دیدار آشنا رانه ملک پادشا را در چشم خوبرویانوقعیست ای برادر نه زهد پارسا راای کاش برفتادی برقع ز روی لیلیتا مدعی نماندی مجنونِ مبتلا راسعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختیپس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را
loading
Comments (17)

alireza

چه قدر زیبا💐

Oct 2nd
Reply

𝓚𝓸𝓼𝓪𝓻

بسیار خوانش روانی کردید💙

May 29th
Reply

پشتیبان ۳ پادکست استور

پادکستر عزیز، پادکست شما در گروه " دنیای شعر " پادکست استور معرفی شد. https://t.me/ziipodcaststore پادکست استور حامی پادکست هاست. (برای دیدن ادامه کامنت ضربه بزنید) در صورت اشتباه در ارائه اطلاعات مانند لینک پادکست یا نام پادکستر ما را از طریق پشتیبانی پادکست استور در تلگرام مطلع کنید. در ضمن شما دعوت هستید به دو گروه راهنمای ساخت پادکست https://t.me/ziiPcreationguide راهنمای شنونده کست باکس https://t.me/ziicastboxLguide #پادکست #پادکست‌استور .....

Apr 8th
Reply

Parisa 11077

سلام و سپاس از خوانش رسا و ملایم بی نظرتون ،چرا پس خوانش غزلیات سعدی ادامه نداره.حافظ و مثنوی هم در حال گوش کردم هستم. صداست که می ماند و چه زیباست ماندن با اشعار بزرگان . پایدار باشید و برقرار .

Feb 22nd
Reply (2)

Masoumeh Borzou

ساقی همان به کامشبی در گردش آری جام را وز عکس می روشن کنی چون صبح صادق شام را می ده پیاپی تا شوم ز احوال عالم بی‌خبر چون نیست پیدا حاصلی این گردش ایام را..(همام)

Jan 9th
Reply

Masoumeh Borzou

سحرگاهی شدم سوی خرابات که رندان را کنم دعوت به طامات عصا اندر کف و سجاده بر دوش که هستم زاهدی صاحب کرامات خراباتی مرا گفتا که ای شیخ بگو تا خود چه کار است از مهمات بدو گفتم که کارم توبهٔ توست اگر توبه کنی یابی مراعات مرا گفتا برو ای زاهد خشک که تر گردی ز دردی خرابات اگر یک قطره دردی بر تو ریزم ز مسجد بازمانی وز مناجات برو مفروش زهد و خودنمائی که نه زهدت خرند اینجا نه طامات کسی را اوفتد بر روی، این رنگ که در کعبه کند بت را مراعات بگفت این و یکی دردی به من داد خرف شد عقلم و رست از خرافات(عطار)

Jan 6th
Reply (7)

Parisa 11077

سپاس از خوانش زیبا و رسا و متین شما

Jan 5th
Reply

Pari Asd

آفرین آفرین.....

Dec 12th
Reply