Discoverشعرستان
شعرستان

شعرستان

Author: Shaeristan - شعرستان

Subscribed: 691Played: 23,676
Share

Description

در این کانال ضمن دکلمه و تفسیر ابیات شعرای نامدار، تفسیر اشعار دیوان شمس تبریزی، دکلمه غزلیات، حکایات مثنوی معنوی، مجالس سبعه، مقالات شمس تبریزی و منتخب از فیه ما فیه حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی را نیز نشر خواهیم نمود.

درور
سایت شعرستان
Shaeristan.Com
262 Episodes
Reverse
ما گمشده گان - حبیب الله بلبل رحصدا: فهیم هنرورموسیقی: هاتف ملکشاهیمنبع: سایت شعرستان
خوشبختی - حضرت شمس تبریزی رحآواز: فهیم هنرورموسیقی: هاتف ملکشاهیمنبع: سایت شعرستان (www.shaeristan.com)
از ترکستان تا به شام - حضرت ابوالحسن خرقانی رحآواز: فهیم هنرورموسیقی: هاتف ملکشاهیسایت: شعرستان
مرا نعمت دادی شکر نکردم - تذکرة الأولیاء عطار نیشابوریآواز: فهیم هنرورموسیقی: هاتف ملکشاهیسایت: شعرستان
از مقالات حضرت شمس تبریزی رح
خوار و پریشان - سخن صوفیانهشعر: حبیب الله بلبل رحبه کوشش: فهیم هنرور
سخن صوفیانه
دمی با بیدلاز دیدِ عرفانی، جهانِ وحدت‌الوجود، قایم به‌ذاتِ خود است و کثرت‌الوجود، سایه‌ای از عالمِ وحدت است، نه اصلِ وحدت. معرفت در باره‌ی جهانِ وحدت، در واقع معرّفت درباره‌ی جهانِ لایتناهی است که به‌تعبیر بیدل، انسان با تمام انگیزه و عطش برای شناخت آن در مقامِ "حیرت" (تامل) که بیرون از ذهن و ضمیرِ او نیست، ایستاده‌است:این قدر بیدل به‌دامِ حیرتِ دل می‌تپمره ز من بیرون ندارد فکرِ گردون تاز منابوالمعانی بیدلجاوید فرهاد
حکايت مأمون با کنيزکبه نزد من آن کس نکوخواه تستکه گويد فلان خار در راه تستحکایت کامل:چو دور خلافت به مأمون رسيديکي ماه پيکر کنيزک خريدبه چهر آفتابي، به تن گلبنيبه عقل خردمند بازي کنيبه خون عزيزان فرو برده چنگسر انگشتها کرده عناب رنگبر ابروي عابد فريبش خضابچو قوس قزح بود بر آفتابشب خلوت آن لعبت حور زادمگر تن در آغوش مأمون ندادگرفت آتش خشم در وي عظيمسرش خواست کردن چو جوزا دو نيمبگفتا سر اينک به شمشير تيزبينداز و با من مکن خفت و خيزبگفت از که بر دل گزند آمدت؟چه خصلت ز من ناپسند آمدت؟بگفت ار کشي ور شکافي سرمز بوي دهانت به رنج اندرمکشد تير پيکار و تيغ ستمبه يک بار و بوي دهن دم به دمشنيد اين سخن سرور نيکبختبرآشفت نيک و برنجيد سختهمه شب در اين فکر بود و نخفتدگر روز با هوشمندان بگفتطبيعت شناسان هر کشوريسخن گفت با هر يک از هر دريدلش گرچه در حال از او رنجه شددوا کرد و خوشبوي چون غنچه شدپري چهره را همنشين کرد و دوستکه اين عيب من گفت، يار من اوستبه نزد من آن کس نکوخواه تستکه گويد فلان خار در راه تستبه گمراه گفتن نکو مي رويجفائي تمام است و جوري قويهر آنگه که عيبت نگويند پيشهنرداني از جاهلي عيب خويشمگو شهد شيرين شکر فايق استکسي را که سقمونيا لايق استچه خوش گفت يک روز دارو فروش:شفا بايدت داروي تلخ نوشاگر شربتي بايدت سودمندز سعدي ستان تلخ داروي پندبه پرويزن معرفت بيختهبه شهد عبارت برآميختهشاعر: سعدی شیرازی رحبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرور
حقا که مرا دنیا بی دوست نمی‌بایدبا تفرقه خاطر دنیا به چه کار آیدغزل کاملسروی چو تو می‌باید تا باغ بیارایدور در همه باغستان سروی نبود شایددر عقل نمی‌گنجد در وهم نمی‌آیدکز تخم بنی آدم فرزند پری زایدچندان دل مشتاقان بربود لب لعلتکاندر همه شهر اکنون دل نیست که بربایدهر کس سر سودایی دارند و تمناییمن بنده فرمانم تا دوست چه فرمایدگر سر برود قطعا در پای نگارینشسهلست ولی ترسم کاو دست نیالایدحقا که مرا دنیا بی دوست نمی‌بایدبا تفرقه خاطر دنیا به چه کار آیدسرهاست در این سودا چون حلقه زنان بر درتا بخت بلند این در بر روی که بگشایدترسم نکند لیلی هرگز به وفا میلیتا خون دل مجنون از دیده نپالایدبر خسته نبخشاید آن سرکش سنگین دلباشد که چو بازآید بر کشته ببخشایدساقی بده و بستان داد طرب از دنیاکاین عمر نمی‌ماند و این عهد نمی‌پایدگویند چرا سعدی از عشق نپرهیزدمن مستم از این معنی هشیار سری باید شاعر: حضرت سعدی شیرازی رحبقلم: دکتر علی منهاجبکوشش: فهیم هنرور
اهل دنیا عاشق جاه اند از بی‌دانشیآتش سوزان به چشم‌کودک نادان زر استغزل کاملتا نفس باقی است دردل ر‌نگ‌کلفت مضمراستآب این آیینه‌ها یکسرکدورت‌پرور استفکر آسودن به شور آورده است این بحر رادر دل هر قطره جوش آرزوی‌گوهر استساز آزادی همان گرد شکست آرزوستهرقدر افسرده گردد رنگ سامان پر استای حباب بیخبر از لاف هستی دم مزنصرف‌کم دارد نفس را آنکه آبش بر سر استدستگاه‌کلفت دل نیست جز عرض‌کمالچشمهٔ آیینه‌گر خاشاک درد جوهر استاهل دنیا عاشق جاه اند از بی‌دانشیآتش سوزان به چشم‌کودک نادان زر استمرگ ظالم نیست غیر از ترک سودای غرورشعله ازگردنکشی‌کر بگذرد خاکستر استراز ما صافی‌دلان پوشیده نتوان یافتنهرچه دارد خانهٔ آیینه بیرون در استمی‌ کند زاهد تلاش صحبت میخوارگاناین هیولای جنون امروز دانش پیکر استدرطلسم حیرت ما هیچ‌کس را بارنیستچشم قربانی‌کمینگاه خیال دیگر استگاه‌گاهی گریه منع انفعالم می‌کندجبهه‌کم دارد عرق روزی‌که مژگانم تر استبیدل از حال دل‌کلفت نصیب ما مپرسوای برآیینه‌ای‌کان رانفس روشنگر استشاعر: حضرت ابوالمنعانی بیدل رحبقلم: جاوید فرهادبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
عبادت چیست؟

عبادت چیست؟

2022-01-0501:316

از حضرت خواجه عبدالله انصاری پرسیدند، عبادت چیست؟
اول نام ابراهیم ثبت کن - تذکره الاولیاء، عطار نیشابوریبکوشش: فهیم هنرور
شب از نگاه مولانابقلم: زهرا غریبیان لواسانیبکوشش: فهیم هنرور
قبای فهم این بر قد ما نیستکسی را زهرهٔ چون و چرا نیستشعر کاملبنام آنکه گنج جسم و جان ساختطلسم گنج جان هردو جهان ساختجهانداری که پیدا و نهانستنهان در جسم و پیدا در جهانستچو ظاهر شد ظهور او جهان بودچو باطن شد بطونش نور جان بودزپنهانیش در باطن چو جان ساختز پیداییش در ظاهر جهان ساختچه ظاهر آنکه از باطن ظهورستچه باطن آنکه ظاهر تر ز نورستزمین را جفت طاق آسمان ساختخداوندی که جان داد و جهان ساختتن تاریک نور جان ازو یافتخرد نوباوهٔ ایمان ازو یافتچو کاف طاق و نون را جفت هم کردبسی فرزند موجود از عدم کردز کفکی مادر ازدودی پدر ساختز هر دو هر زمان نسلی دگر ساختچو طفلی ساخت شش روز این جهان راچو مهدی، داد جنبش آسمان راسر چرخ فلک در چنبر آوردبصد دستش فرو برد و برآوردشب تاریک را آبستنی دادز ابطانش فلک را روشنی دادشبانگه چون طلسم شب عیان کردبوقت صبحدم گنجی روان کردچو صادق کرد صبح گوهری رابرو افشاند زرّ جعفری راچو آتش گرم در راهش قدم زدفرو کرد آب رویش تا علم زدچو باد از مهر اوره زود برداشتگرش از خاک گردی بود برداشتچو آب از سوز شوقش چاشنی بردبیک آتش ازو تر دامنی برداگرچه خاک آمد خاکسارشز ره برداشت از بادی غبارشچه گویم گر زمین گر آسمانستیکی لب خشک ودیگر تشنه جانستهمه در راه او سرگشتگانندبدو تشنه بدو آغشتگانندکفی خاک از در او آدم آمدغباری از ره او عالم آمدخداوند جهان و نور جان اوستپدید آرندهٔ هر دوجهان اوستجهان یک قطره از دریای جودشولی جان غرقهٔ نور وجودشبیک حرف از دو حرف ایجاد کردهبشش روز این سپهر هفت پردهفلک گسترده و انجم نمودهدو گیتی در وجودش گم نمودهنه بی او جایز آن را خود فنائینه بی او هیچ ممکن را بقائینه هرگز جنبشش بود ونه آرامنه آمد شد نه آغاز و نه انجامخداوند اوست از مه تا بماهیزهی ملک و کمال و پادشاهیبدانک او در حقیقت پادشاهستکه مراین را که گفتم دو گواهستگواهی میدهد بر هستی پاکبلندی سپهر و پستی خاکهمه جای اوست و او از جای خالیتعالی اللّه زهی نور معالیچو او را نیست جایی در سر و پایتوانی یافت او را در همه جایجهان کز اوّل و کز آخر آمدوگر باطن شد و گر ظاهر آمددر اصل کار چون هر دو جهان اوستچه گردی گرد شبهت اصل آن اوستچه میپرسی چه باطن یا چه ظاهرچه میگویی چه اوّل یا چه آخرچو ذاتش باطن و ظاهر نداردصفاتش اوّل و آخر نداردمکان را باطن و ظاهر نمایدزمان را اوّل و آخر نمایدعدد گردر حقیقت از احد خاستولی آنجا نیامد جز احد راستیقین دان این چه رفت و بی شکی دانهزار و یک چوصد کم یک یکی دانوجودی بی نهایت سایه انداختنزول سایه چندین مایه انداختوجود سایه چون در یافت آن خواستکه خود را بی نهایت آورد راستچو طاوس فلک را زرفشان کردهزاران دانهٔ زرّین عیان کردلباس خور چو از کافور پوشیدز عنبر در شب دیجور پوشیدزروز و شب دو خادم بر در اوستکه آن کافور و این یک عنبر اوستچو مصر جامع عالم عیان کردز چرخ نیلگون نیلی روان کردز آبی در زمستان نقره انگیختز بادی در خزان زر بر زمین ریختسر هر مه مه نو را جوان کردبطفلی پشت او همچون کمان کردزره پوشید در آب از نسیمیبماهی داد جوشن همچو سیمیچو قهرش از شفق خونی عجب کردهمه در گردن زنگی شب کردچو زنگی بی گنه برگشت خندانزانجم بین سفیدش کرد دندانز نوح پاک کنعانی برآوردخلیلی ازگلستانی برآوردبرآورد از قدمگاهی زلالیکه شد خشک آن ز گر ماهم بسالیز راه آستین آبستنی دادز روح محض طفلی بی منی دادز مریم بی پدر عیسی برآوردز شاخ خشک خرمایی ترآوردچو شاه صبح را زرّین سپر دادبملک نیمروزش چتر زر دادچو بالا یافت ملک نیمروزشعلم میزد رخ عالم فروزشهمو را در زوال چرخ انداختوزو اندر ترازو چشمهیی ساختکه هان ای چشمهٔ خشک روانهچو چشمه در ترازو زن زبانهکه تا بنمایی اینجا زور بازوبهای خود ببینی در ترازوبساط آسمان تا هفتمینشکند طی چون سجلّی از زمینشکند چون پشم کوه آهنین راچنان کاندر بدل فرش زمین رازمین را او بدل در حال سازدکه از اوتاد کوه ابدال سازدچو آتش هفت دریا را تب آردزمین را لرزه داء الثَعلَب آرددهد یرقان اسود ماه و خور راچو تنگی نفس صبح و سحر راچو هر شب در شبه گوهر نشاندنگین روز را در زر نشاندگشاید نرگس از پیهی سیه پوشز عصفوری برآرد لالهٔ گوشگه از آتش گلستانی برآردگه ازدریا بیابانی برآردز سنگ خاره اشتر او نمایدز آبی دانهٔ دُرّ او نمایدچو گل را مهد از زنگار سازدبگردش دور باش از خار سازدچو لاله می درآرد سر براهشز اطلس بر کمر دوزد کلاهشچو سر بنهد بنفشه در جوانیشدهد خرقه بپیری جاودانیشچو سوسن ده زبان شد یاد کردشغلام خویش خواند آزاد کردشچو نرگس زار تن در مرگ دادشهم از سیم و هم از زر برگ دادشچو آمد یاسمین هندوی راهشبشادی نیک میدارد نگاهشچو اصلش بی نهایت بود او نیزوجود بی نهایت خواست یک چیزولی بر بی نهایت هیچ نرسدازین نقصان بدو جز پیچ نرسدز پیچیدن نبودش هیچ چارهشد القصه ز نقصان پاره پارهچو هر پاره بهر سویی برون شدچنین گشت و چنان و چند و چون شداگر هستی تو اهل پردهٔ رازبگویم اوّل وآخر بتو بازوجودی در زوال حدّ و غایتفرو شد در وجود بی نهاستچو بود او روز اوّل در فروغشدر آخر سوی او آمد رجوعشدرآمد پشهیی از لاف سرمستخوشی بر فرق کوه قاف بنشستچو او برخاست زانجا با عدم شدچه افزود اندران کوه و چه کم شدازانجا کاین همه آمد بصد باربدانجا باز گرددآخر کارهمه اینجا برنگ پوست آیدولی آنجا برنگ دوست آیدکلام اللّه اینجا صد هزارستولی آنجا بیک رو آشکارستهمه اینجا برنگ خویش باشدولی آنجا هزاران بیش باشدهمه آنجایگه یکسان نمایدکه هرچ آنجایگه شد آن نمایداگر جمله یکی ور صد هزارستبجز او نیست این خود آشکارستاگر گویی عدد پس چیست آخرشد و آمد برای کیست آخرجواب تو بسست این نکته پیوستکه کوران پیل میسودند در دستیکی خرطوم او سود و یکی پایهمه یک چیز را سودند و یکجایچو وصفش کرد هر یک مختلف بودولی در اصل ذاتی متّصف بوداگر خواهی جوابی و دلیلیجهانی جمله پرکورند و پیلیاگر یک چیز گوناگون نمایدعجب نبود چو بوقلمون نمایدعدد گر مینماید تو یقین دانکه توحیدست در عین الیقین آنتو هم یک چیزی و هم صد هزاریدلیل از خویش روشنتر نداریعدد گر غیر خودبینی روانیستولی چون عین خود بینی خطا نیستهزاران قطره چون در چشمم آیداگردریا نبینم خشمم‌ آیدز باران قطره گر پیدا نمایدچو در دریا رود دریا نمایدوگر تو آتش وگر برف بینیهمه قرآنست گر صد حرف بینیاگر بر هر فلک صد گونه شمعندبرنگ آفتاب آن جمله جمعندمراتب کان در ارواحست جاویدچو صد شمعست پیش قرص خورشیداگر روحی بود معیوب ماندهبماند همچنان محجوب ماندههزاران خانه در شهدست امّایقین دان کان طلسمست و معمّاهمی آن خانها هرگه که حل گشتعدد شد ناپدید و یک عسل گشتهزاران نقش بر یک نحل بستندولی جز آن همه درهم شکستنداگر سنگی نیی نقش آر در سنگببین آن نقشها یک رو و یک رنگهمه چیزی چو یکرنگست اینجااگر جمع آوری سنگست اینجادران وحدت دو عالم را شکی نیستکه موجود حقیقی جز یکی نیستخداست و خلق جز نور خدا نیستولی زو نور او هرگز جدانیستحقست ونور حق چیزی دگر نیستبباید گفت حق جز حق دگر کیستاگر آن نور را صورت هزارستولی در پرده یک صورت نگارستاگر باشد در عالم ور نباشدهمه او باشد و دیگر نباشدنبود این هر دو عالم بود او کردنه خود رازان زیان نه سود او کردچنان کو بود اگرچه صد جهانستکنون با آن و این او همچنانستدر اوّل تن سرشت و جانت او دادخرد بخشیدت و ایمانت او داددر آخر جان و تن از هم جدا کردترا در خاک ره چون توتیا کردچو مرگ آمد ترا بنمود باتوندانستی که آن او بود یا توکه گر او باتو چندینی نبودیترا جان و دل و دینی نبودیچو تو بی او نیی تو کیستی اوستهمه اوست ای تو در معنی همه پوستچو زو داری تو دایم جان و تن راچه خواهی کرد با او خویشتن راچو تو باقی بدویی این بیندیشبدو باید که مینازی نه بر خویشتو میگویی که خوش باشم من اینجاچگونه خوش بود با دشمن اینجاترا دشمن تویی از خودحذر کناگر خاکیست در کان تو زر کنچو تو کم میتوانی گشت جاویددر آن نوری که عکس اوست خورشیدچو آخر زر تواند شد همه خاکنماند خاک و نبود مرد غمناکچو داری آفتابی سایه بگذارچو شیر مادر آید دایه بگذاربقدر ذرّهیی گر در حسابیز خورشید الهی در حجابیبیک ذرّه ندارد هیچ تابیکسی از دست تو جز آفتابیکسی کو در غلط ماندست از آنستکه در بحر شک و تیه گمانستولیکن هر که دارد کعبه درگاهنگردد در میان کعبه گمراهکسی کو در میان کعبه درگشاد استهمه سویی برو کعبه گشادستز نور معرفت تحقیق مابسوزو راه هدی توفیق ما بسبلی قومی که گم گشتند ازان ذاتفقالوا ربّنا ربّ السّمواتولی قومی که در ره خیره گشتندبدو چشم جهان بین تیره گشتندکسی خورشید اگر بسیار بیندشود خیره کجا اغیار بیندولی چون آفتاب آید پدیدارنماند سایه را در دیده مقدارکه داند کان چه خورشیدست روشنکه بر هر ذرّهیی تابد معیناگر بر ذرّه‌ایی تابد زمانیفرو گیرد چو خورشیدی جهانیروا باشد انااللّه از درختیچرا نبود روا از نیک بختیکسی کو محو آن خورشید گرددفنایی در بقا جاوید گردداگر خواهی که یابی آن گهر بازچو پروانه وجود خویش در بازاگر قومیپی این راه بردندچو گم گشتند پی آنگاه بردندترا بی خویش به با دوست بودنکه بیخود بودنت با اوست بودناگر با او توانی بود یکدمبحق او که بهتر از دو عالمچو مردان خوی کن با او که پیوستنخواهی بود بی او تا که او هستچو باید بود با او جاودانتنباید بود بی او یک زمانتبرنگ او شوومندیش از خویشکزو اندیشی آخر به که از خویشچو قطره هیچ نندیشد ز خود بازیقین میدان که دریا شد ز اعزازچنین آمد ز حق کانانکه هستندچو جان در راه او بازند رستندچگونه نقد جان بازیم با اوکه از خود مینپردازیم با اوچگویم چون نمیدانم اگر هیچکه اویست و همویست و دگر هیچچرا گویم که چون او هست کس نیستچو او هست وجز او نیست اینت بس نیستنمیآید احد در دیدهٔ تواحد آمد عدد در دیدهٔ توچو تو بر قدر دید خویش بینییکی را صد هزاران بیش بینیکه دارد آگهی تا این چه کارستتعدّد هست و بیرون از شمارستدرین ره جان پاکان چون گرفتستکه راهی مشکل و کاری شگفتستهمه عالم تهی پر بر هم آمیختتعجّب با تحیر در هم آمیختبسی اصحاب دل اندیشه کردندبآخر عجز و حیرت پیشه کردندچو تو هستی خدایا ما که باشیمکمیم از قطره در دریا که باشیمتویی جمله ترا از جمله بس تونداری دوستی با هیچکس تواز آن باکس نداری دوستداریکه تو هم صنع خود را دوست داریچو صنع تست اگر جز تو کسی هستاثر نیست از کسی گرچه بسی هستچو استحقاق هستی نیست در کسترا قیومی و هستی ترا بسکمال ذات تو دانستن آسانستولی از جانب ماجمله نقصانستتویی جمله ولی ما می ندانیمز پنهانیت پیدا می ندانیمجهان پر آفتابست و ستم نیستاگر خفّاش نابیناست غم نیستاگر خفّاش را چشمی نباشدازو خورشید را خشمی نباشدکسی کوداندت بیرون پردهستکه هر کو در درون شد محو کردهستخیال معرفت در ما از آنستکه آن دریا ازین قطره نهانستچو دریا قطره را عین الیقین شدنبودش تاب تا زیر زمین شدشناسای تو بیرون از تو کس نیستچو عقل و جان تو میدانی تو بس نیستتویی دانای آن الّا تویی توچه داند عقل و جان الّا تویی توچو تو هستی یکی وین یک تمامستبرون زین یک یکی دیگر کدامستاگر احول احد را در عدد نیستغلط در دیدهٔ اوست از احد نیستاگر قبطی زلالی خورد و خون شدولیکن عقل میداند که چون شدز بوقلمون عالم در غروریسرابی آب میبینی که دوریچو دوری عالم پرپیچ بینیکه گر نزدیک گردی هیچ بینیخداوندا بسی اسرار گفتمچگویم نیز چون بسیار گفتمالهی سخت میترسم بغایتکه در پیشست راهی بینهایتز تاریکی در آوردی تو ما رابتاریکی فرو بردی تو ما رابخوبی صورتی پرداختی توبخواری سوی خاک انداختی توقبای فهم این بر قد ما نیستکسی را زهرهٔ چون و چرا نیستتو میدانی که عقلم دور بینستسر مویی نمیبینم یقینستسر مویی مرا معلوم گردانکه در دست توام چون موم گرداناگر من دوزخیام گر بهشتیتو میدانی تو تا چونم سرشتیمرا چون در عدم میدیدهیی توکه مال ونفس من بخریدهیی توز من عیبی که میبینی رضا دهچو بخریدی مکن عیبم بهادهمزن زخمم که غفّا را لذنوبیمکن عیبم چو ستّار العیوبیچو بهر کردن آزاد یا ربفریضه کردهیی مال مُکاتببسرّ سینهٔ آزاد مردانکه کلّی گردنم آزاد گردانخداوندا بسی تقصیر کردمشبه در معصیت چون شی
قدحی پر کردم نمی توانم خوردن، نمی توانم ریختن مقالات شمس تبریزی رحصفحه 650قدحی دارم بر کف به خدا تا تو نیاییهله تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزمغزل کاملبه خدا کز غم عشقت نگریزم نگریزموگر از من طلبی جان نستیزم نستیزمقدحی دارم بر کف به خدا تا تو نیاییهله تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزمسحرم روی چو ماهت شب من زلف سیاهتبه خدا بی‌رخ و زلفت نه بخسبم نه بخیزمز جلال تو جلیلم ز دلال تو دلیلمکه من از نسل خلیلم که در این آتش تیزمبده آن آب ز کوزه که نه عشقی است دوروزهچو نماز است و چو روزه غم تو واجب و ملزمبه خدا شاخ درختی که ندارد ز تو بختیاگرش آب دهد یم شود او کنده هیزمبپر ای دل سوی بالا به پر و قوت مولاکه در آن صدر معلا چو تویی نیست ملازمهمگان وقت بلاها بستایند خدا راتو شب و روز مهیا چو فلک جازم و حازمصفت مفخر تبریز نگویم به تمامتچه کنم رشک نخواهد که من آن غالیه بیزمشاعر: حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی رحبقلم: صدیق قطبیبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزدگفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آیدغزل کاملگفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آیدگفتم که ماه من شو گفتا اگر برآیدگفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموزگفتا ز خوبرویان این کار کمتر آیدگفتم که بر خیالت راه نظر ببندمگفتا که شب رو است او از راه دیگر آیدگفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کردگفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آیدگفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزدگفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آیدگفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشتگفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آیدگفتم دل رحیمت کی عزم صلح داردگفتا مگوی با کس تا وقت آن درآیدگفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمدگفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آیدشاعر: حضرت حافظ شیرازیبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
در عالمی‌که با خود رنگی نبود ما رابودیم هرچه بودیم او وانمود ما راغزل کاملدر عالمی‌که با خود رنگی نبود ما رابودیم هرچه بودیم او وانمود ما رامرآت معنی ما چون سایه داشت زنگیخورشید التفاتش از ما زدود ما راپرواز فطرت ما، در دام بال می‌زدآزادکرد فضلش از هر قیود ما رااعداد ما تهی‌کرد چندان‌که صفرگشتیماز خویش‌کاست اما بر ما فزود ما راشاعر: حضرت ابوالمعانی بیدل رحبقلم: تابش عمر عالمی‌کهبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آردنهال دشمنی برکن که رنج بی‌شمار آردغزل کاملدرخت دوستی بنشان که کام دل به بار آردنهال دشمنی برکن که رنج بی‌شمار آردچو مهمان خراباتی به عزت باش با رندانکه درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آردشب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار مابسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آردعماری دار لیلی را که مهد ماه در حکم استخدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آردبهار عمر خواه ای دل وگرنه این چمن هر سالچو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آردخدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفتبفرما لعل نوشین را که زودش باقرار آرددر این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظنشیند بر لب جویی و سروی در کنار آردشاعر: حضرت حافظ شیرازی رحبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
عدمم داد ز جولانگه دلدار سراغخاک ره‌گشتم و نقش قدمی پیدا شدغزل کاملجگری آبله زد تخم غمی پیدا شددلی آشفت غبار المی پیدا شدصفحهٔ‌سادهٔ هستی خط‌ نیرنگ نداشتخیرگی کرد نظرها رقمی پیدا شدنغمهٔ پردهٔ دل مختلف آهنگ نبودناله دزدید نفس زیر و بمی پیدا شدباز آهم پی تاراج تسلی برخاستصف بیتابی دل را علمی پیدا شدبسکه دارم عرق از خجلت پرواز چو ابرگر غبارم به هوا رفت نمی پیدا شدعدمم داد ز جولانگه دلدار سراغخاک ره‌گشتم و نقش قدمی پیدا شدرشک آن برهنم سوخت که در فکر وصالگم‌شد ازخویش و ز جیب صنمی پیدا شدفرصت عیش جهان حیرت چشم آهوستمژه برهم زدنی‌کرد رمی پیدا شدقد پیری ثمر عاقبت‌اندیشی ماستزندگی زیر قدم دید خمی پیدا شدبسکه درگلشن ما رنگ هوا سوخته استبی‌نفس بود اگر صبحدمی پیدا شدهستی صرف همان غفلت آگاهی بودخبر از خویش‌ گرفتم عدمی پیدا شدخواب پا برد زما زحمت جولان بیدلمشق بیکاری ما را قلمی پیدا شدشاعر: حضرت ابوالمعانی بیدل رحبقلم: تابش عمر عالمیبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
loading
Comments (28)

Ata Allahe Jamshidyan

خیلی حال کردم، دمت گرم🙏🏻🙏🏻🙏🏻🤝🤝🤝🤝

Oct 4th
Reply

پشتیبان ۳ پادکست استور

پادکستر عزیز، پادکست شما در گروه " دنیای شعر " پادکست استور معرفی شد. https://t.me/ziipodcaststore پادکست استور حامی پادکست هاست. (برای دیدن ادامه کامنت ضربه بزنید) در صورت اشتباه در ارائه اطلاعات مانند لینک پادکست یا نام پادکستر ما را از طریق پشتیبانی پادکست استور در تلگرام مطلع کنید. در ضمن شما دعوت هستید به دو گروه راهنمای ساخت پادکست https://t.me/ziiPcreationguide راهنمای شنونده کست باکس https://t.me/ziicastboxLguide #پادکست #پادکست‌استور ...

Apr 8th
Reply

مجید تیموری

عالی

Feb 9th
Reply

Masoud Niknam

روحت شاد بانوی شعر و ادب

Dec 6th
Reply

saye mohamadi

ای تپش های تن سوزان من آتشی در سایهٔ مژگان من.. پیش از اینت گر که در خود داشتم هر کسی را تو نمی انگاشتم :) عشق چون در سینه ام بیدار شد از طلب پا تا سرم ایثار شد این دگر من نیستم ، من نیستم حیف از آن عمری که با من زیستم

Apr 5th
Reply (1)

Rumi Balkhi

شب زمان راز و نیاز با خداوندگار است.

Jan 2nd
Reply (1)

Rumi Balkhi

روح پاک حضرت عطار شاد و جنت مکانش باد. ممنون بابت نشر این بخش.

Jan 2nd
Reply (1)

Rumi Balkhi

لطفأ اشعار دیگر بزرگان شعر و ادب را نیز تفسیر کنید.

Jan 2nd
Reply

Rumi Balkhi

پادکست شما عالیست. بهترین اشعار را بطور فشرده تحلیل می‌کنید. ممنون.

Jan 2nd
Reply

AbrahimHoma

بسیار عالی ... سپاس از تهیه این مجموعه زیبا ❤❤❤

Oct 5th
Reply (1)

حبیب مختاری

سلام چرا خوانش جدید ندارید

Feb 7th
Reply (1)

Simin Hosseini

زیبا...

Dec 6th
Reply (1)

Shaeristan.Com - شعرستان

☆☆☆در مسجد و در کعبه به دنبال چه هستی......☆☆☆ Rezae Rezaei

Nov 23rd
Reply

Nirvana Lolo

عالی

May 26th
Reply (5)

Jamshid Oveisi

excellent

Apr 15th
Reply (1)

Shaeristan.Com - شعرستان

Please Like & Share Our Page! Visit Us: RumiBalkhi.Com Download Our Android Apps: https://play.google.com/store/apps/details?id=com.rumibalkhi

Sep 29th
Reply