میدونم. خیلی خوب میدونم. دقیقا میدونم. نظر تو چیه؟ از وقتی افسرده شدم همه چیز تغییر کرده...
وقتی مغازه خالی شد و سکوت شب بار دیگر فرا رسید، خانم تواچ به اتاق الن رفت
میشیما ابروهایش را در هم کشید و اخم کرد. سپس سرش را تکان داد و گفت : فکر کنم اگه دور دستات ببندیش خوب نباشه، ولی اگه زنجیرش رو دور پاهات چفت کنی، میتونی زیر این بلوک پلاستیکی سر و ته بشی
آن زن موجودی حقیقی به نظر میرسید. دست به سینه روبهروی صندلی نشسته بود. انگار واقعا توی اتاق حضور داشت. از هر سمت که به اون گاه میکردی، محضرش آشکار بود.
خانم تواچ که داشت دستانش را با دستمال پاک میکرد به اتاق خواب رفت. شوهرش عصبانی از او پرسید: چه بلایی داره سر این مغازه میآد؟ رستوران شده؟نه دیوونه، تازه قراره آهنگ هم بزاریم!
در بسته بود و میشیما پشت پنجره اتاق خواب ایستاده بود. پرده را با یک دست کنار زده بود و غروب خونآلود خورشید را تماشا میکرد. فلسفه زندگیاش پشت برجهای بلند شهر در حال گم شدن بود
الن که بغل دست مادرش نشسته بود، تعجب کرد: ای وای مامان! الان به مشتری گفتی به امید دیدار؟
مشتری از خنده به گریه افتاد. به زور نفسش در آمد. (دوباره ببینمش. آی، دیگه بریدم!)مشتری آنقدر خندید که خودش را خیس کرد.آخ من رو ببخشید. خیلی شرمندم. شنیده بودم ماسکهاتون خیلی عجیب و غریبند ولی نه دیگه اینقدر!
مشتری غمگین نفهمید قضیه از چه قرار است و دوازده یورو ین پرداخت. آهسته از کنار الن عبور کرد و مبهوت حال خوب او شد که نور تابان از سر رو رویش ساطع میشد. از در که بیرون رفت، همه غمش را جا گذاشت
بیرون مغازه جوان ولگرد را دید که به آن سوی خیابان رفت و روی نیمکت نشست. از پنجره دید که بی خانمان سرش را داخل نایلون کرد و بند چسب را زیر گردنش بست. مثل گل پاپیونی که به زودی پر پر میشد
میشیما فکر کرده بود میتواند راحت و تنها از روی میله بندبازی عبور کند. دیگر نمیدانست که عبور از آن بند، چوبدستی تعادل میخواهد...
Listen to my newest episode and discover more great content from my show!
Listen to my newest episode and discover more great content from my show!
Listen to my newest episode and discover more great content from my show!
Listen to my newest episode and discover more great content from my show!
Listen to my newest episode and discover more great content from my show!
معصومه غلامی
شروعی عالی و قشنگ🙏
RadioY
سلام من یاسرم میزبان "پادکست رادیو وای" در هر اپیزود این پادکست به یه موضوع جالب می پردازیم و با کمک ادبیات، فیلم و موسیقی داستانمون رو جذاب تر می کنیم.اینم بگم که روان پزشکان و متخصصین علوم انسانی پیشنهاد میکنن که برای خوب شدن حالتون حتما رادیو وای رو بشنوین...📻 https://castbox.fm/ch/4961737
سلی
خیلی زیبا بود ✨💕
RadioY
رمان ایتالیایی "تقسیم" رابطه عجیب و اسطوره ای یک مرد با سه خواهر، کمدی تلخی که با قهوه میچسبه. برای شنیدن رمان و داستان های بدون سانسور لطفا به کانالمون سر بزنید: https://castbox.fm/ch/6474310 با اجازه ادمین عزیز
Saba Khodayari
قشنگ بود مرسی ولی من متوجه نشدم چرا آلن آخرش خودشو کشت؟ خیلی برام قابل درک نبود این پایان