امیدم را مگیر از من خدایا خدایا خدایادل تنگ مرا مشكن خدايا خدايا خدايامن دور از آشيانم سر به آسمانم بي نصيب و خستهماندم جدا ز ياران از بلاي طوفان بال من شكستهاز حريم دلم رفته رنگ هوس روز و شب به كه گويم در درون قفسوه كه دست قضا بسته بال مرا روز و شب ز گلويم ناله خيزد و بسميزنم فرياد هرچه باد آباد واي از اين طوفان واي از اين بيداد
داد معشوقه به عاشق پیغام که کند مادر تو با من جنگهر کجا بیندم از دور کند چهره پُرچین و جبین پر آژَنگبا نگاه غضب آلود زندبر دل نازک من تیر خَدَنگاز در خانه مرا طرد کندهمچو سنگ از دهن قلماسنگمادر سنگ دلت تا زندهستشهد در کام من و تو شود شَرَنگنشوم یکدل و یکرنگ تو راتا نسازی دل او از خون رنگگر تو خواهی به وصالم برسیباید این ساعت و بیخوف و دِرَنگروی و سینه تنگش بدریدل برون آری از آن سینه تنگعاشق بیخرد ناهنجار نه بل آن فاسق بیعصمت و ننگحرمت مادری از یاد ببردمست از باده و دیوانه ز بنگرفت و مادر را افکند به خاکسینه بدرید و دل آورد به چنگقصد سر منزل معشوق نموددل مادر به کفش چون نارنگاز قضا خورد دم در به زمینو اندکی رنده شد او را آرنگوان دل گرم که جان داشت هنوزافتاد از کف آن بیفرهنگاز زمین باز چو برخاست نمودپی برداشتن دل این آهنگدید کز آن دل آغشته به خونآید آهسته برون این آهنگ:آه دست پسرم یافت خراشآه پای پسرم خورد به سنگایرج میرزا