الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولهاکه عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلهابه بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشایدز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلهامرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دمجرس فریاد میدارد که بربندید محملهابه می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گویدکه سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلهاشب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایلکجا دانند حال ما سبکباران ساحلهاهمه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخرنهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلهاحضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظمتی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
شبی گیسو فروهشته به دامنپلاسین معجر و قیرینه گرزنبکردار زنی زنگی که هرشببزاید کودکی بلغاری آن زنکنون شویش بمرد و گشت فرتوتاز آن فرزند زادن شد سترونشبی چون چاه بیژن تنگ و تاریکچو بیژن در میان چاه او منثریا چون منیژه بر سر چاهدو چشم من بدو چون چشم بیژنهمیبرگشت گرد قطب جدیچو گرد بابزن مرغ مسمنبنات النعش گرد او همیگشتچو اندر دست مرد چپ فلاخندم عقرب بتابید از سر کوهچنانچون چشم شاهین از نشیمنیکی پیلستگین منبر مجرهزده گردش نقط از آب رویننعایم پیش او چون چار خاطببه پیش چار خاطب چار مؤذنمرا در زیر ران اندر کمیتیکشنده نی و سرکش نی و توسنعنان بر گردن سرخش فکندهچو دو مار سیه بر شاخ چندندمش چون تافته بند بریشمسمش چون ز آهن پولاد هاونهمیراندم فرس را من به تقریبچو انگشتان مرد ارغنون زنسر از البرز برزد قرص خورشیدچو خونآلوده دزدی سر ز مکمنبه کردار چراغ نیم مردهکه هر ساعت فزون گرددش روغنبرآمد بادی از اقصای بابلهبوبش خاره در و باره افکنتو گفتی کز ستیغ کوه سیلیفرود آرد همی احجار صد منز روی بادیه برخاست گردیکه گیتی کرد همچون خز ادکن
I. The Burial of the Dead April is the cruellest month, breedingLilacs out of the dead land, mixingMemory and desire, stirringDull roots with spring rain.Winter kept us warm, coveringEarth in forgetful snow, feedingA little life with dried tubers.Summer surprised us, coming over the StarnbergerseeWith a shower of rain; we stopped in the colonnade,And went on in sunlight, into the Hofgarten,And drank coffee, and talked for an hour.Bin gar keine Russin, stamm’ aus Litauen, echt deutsch.And when we were children, staying at the arch-duke’s,My cousin’s, he took me out on a sled,And I was frightened. He said, Marie,Marie, hold on tight. And down we went.In the mountains, there you feel free.I read, much of the night, and go south in the winter. What are the roots that clutch, what branches growOut of this stony rubbish? Son of man,You cannot say, or guess, for you know onlyA heap of broken images, where the sun beats,And the dead tree gives no shelter, the cricket no relief,And the dry stone no sound of water. OnlyThere is shadow under this red rock,(Come in under the shadow of this red rock),And I will show you something different from eitherYour shadow at morning striding behind youOr your shadow at evening rising to meet you;I will show you fear in a handful of dust. Frisch weht der Wind Der Heimat zu Mein Irisch Kind, Wo weilest du?“You gave me hyacinths first a year ago;“They called me the hyacinth girl.”—Yet when we came back, late, from the Hyacinth garden,Your arms full, and your hair wet, I could notSpeak, and my eyes failed, I was neitherLiving nor dead, and I knew nothing,Looking into the heart of light, the silence.Oed’ und leer das Meer. Madame Sosostris, famous clairvoyante,Had a bad cold, neverthelessIs known to be the wisest woman in Europe,With a wicked pack of cards. Here, said she,Is your card, the drowned Phoenician Sailor,(Those are pearls that were his eyes. Look!)Here is Belladonna, the Lady of the Rocks,The lady of situations.Here is the man with three staves, and here the Wheel,And here is the one-eyed merchant, and this card,Which is blank, is something he carries on his back,Which I am forbidden to see. I do not findThe Hanged Man. Fear death by water.I see crowds of people, walking round in a ring.Thank you. If you see dear Mrs. Equitone,Tell her I bring the horoscope myself:One must be so careful these days. Unreal City,Under the brown fog of a winter dawn,A crowd flowed over London Bridge, so many,I had not thought death had undone so many.Sighs, short and infrequent, were exhaled,And each man fixed his eyes before his feet.Flowed up the hill and down King William Street,To where Saint Mary Woolnoth kept the hoursWith a dead sound on the final stroke of nine.There I saw one I knew, and stopped him, crying: “Stetson!“You who were with me in the ships at Mylae!“That corpse you planted last year in your garden,“Has it begun to sprout? Will it bloom this year?“Or has the sudden frost disturbed its bed?“Oh keep the Dog far hence, that’s friend to men,“Or with his nails he’ll dig it up again!“You! hypocrite lecteur!—mon semblable,—mon frère!”
ای جمالت برقع از رخ ناگهان انداختهعالمی در شور و شوری در جهان انداختهعشق رویت رستخیزی از زمین انگیختهآرزویت غلغلی در آسمان انداختهچشم بد از تاب رویت آتشی افروختهچون سپندی جان مشتاقان در آن انداختهروی بنموده جمالت، باز پنهان کرده رخدر دل بیچارگان شور و فغان انداختهدیدن رویت، که دیرینه تمنای دل استآرزویی در دل این ناتوان انداختهچند باشد بیدلی در آرزوی روی تو؟بر سر کوی تو سر بر آستان انداختهبیتو عمرم شد، دریغا! و چه حاصل از دریغ؟چون نیاید باز تیر از کمان انداختهماندهام در چاه هجران، پای در دنبال ماردست در کام نهنگ جان ستان انداختههیچ بینم باز در حلق عراقی ناگهانجذبههای دلربایی ریسمان انداخته؟
دوش چه خوردهای دلا راست بگو نهان مکنچون خمشان بیگنه روی بر آسمان مکنباده خاص خوردهای نقل خلاص خوردهایبوی شراب می زند خربزه در دهان مکنروز الست جان تو خورد میی ز خوان توخواجه لامکان تویی بندگی مکان مکندوش شراب ریختی وز بر ما گریختیبار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکنمن همگی تراستم مست می وفاستمبا تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکنای دل پاره پارهام دیدن او است چارهاماو است پناه و پشت من تکیه بر این جهان مکنای همه خلق نای تو پر شده از نوای توگر نه سماع بارهای دست به نای جان مکننفخ نفخت کردهای در همه دردمیدهایچون دم توست جان نی بینی ما فغان مکنکار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسدناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکنناله مکن که تا که من ناله کنم برای توگرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکنهر بن بامداد تو جانب ما کشی سبوکای تو بدیده روی من روی به این و آن مکنشیر چشید موسی از مادر خویش ناشتاگفت که مادرت منم میل به دایگان مکنباده بنوش مات شو جمله تن حیات شوباده چون عقیق بین یاد عقیق کان مکنباده عام از برون باده عارف از درونبوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن
جاء الربیع و البطر زال الشتاء و الخطرمن فضل رب عنده کل الخطایا تغتفرآمد ترش رویی دگر یا زمهریرست او مگربرریز جامی بر سرش ای ساقی همچون شکراوحی الیکم ربکم انا غفرنا ذنبکمو ارضوا بما یقضی لکم ان الرضا خیر السیریا می دهش از بلبله یا خود به راهش کن هلهزیرا میان گلرخان خوش نیست عفریت ای پسرو قایل یقول لی انا علمنا برهفاحک لدینا سره لا تشتغل فیما اشتهردرده می بیغامبری تا خر نماند در خریخر را بروید در زمان از باده عیسی دو پرالسر فیک یا فتی لا تلتمس فیما اتیمن لیس سر عنده لم ینتفع مما ظهردر مجلس مستان دل هشیار اگر آید مهلدانی که مستان را بود در حال مستی خیر و شرانظر الی اهل الردی کم عاینوا نور الهدیلم ترتفع استارهم من بعد ما انشق القمرای پاسبان بر در نشین در مجلس ما ره مدهجز عاشقی آتش دلی کید از او بوی جگریا ربنا رب المنن ان انت لم ترحم فمنمنک الهدی منک الردی ما غیر ذا الا غررجز عاشقی عاشق کنی مستی لطیفی روشنینشناسد از مستی خود او سرکله را از کمریا شوق این العافیه کی اضطفر بالقافیهعندی صفات صافیه فی جنبها نطقی کدرگر دست خواهی پا نهد ور پای خواهی سر نهدور بیل خواهی عاریت بر جای بیل آرد تبران کان نطقی مدرسی قد ظل عشقی مخرسیو العشق قرن غالب فینا و سلطان الظفرای خواجه من آغشتهام بیشرم و بیدل گشتهاماسپر سلامت نیستم در پیش تیغم چون سپرسر کتیم لفظه سیف حسیم لحظهشمس الضحی لا تختفی الا بسحار سحرخواهم یکی گویندهای مستی خرابی زندهایکآتش به خواب اندرزند وین پرده گوید تا سحریا ساحراء ابصارنا بالغت فی اسحارنافارفق بنا اودارنا انا حبسنا فی السفراندر تن من گر رگی هشیار یابی بردرشچون شیرگیر او نشد او را در این ره سگ شمریا قوم موسی اننا فی التیه تهنا مثلکمکیف اهتدیتم فاخبروا لا تکتموا عنا الخبرآنها خراب و مست و خوش وینها غلام پنج و ششآنها جدا وینها جدا آنها دگر وینها دگران عوقوا ترحالنا فالمن و السلوی لنااصلحت ربی بالنا طاب السفر طاب الحضرگفتن همه جنگ آورد در بوی و در رنگ آوردچون رافضی جنگ افکند هر دم علی را با عمراسکت و لا تکثر اخی ان طلت تکثر ترتخیالحیل فی ریح الهوی فاحفظه کلا لا وزرخامش کن و کوتاه کن نظاره آن ماه کنآن مه که چون بر ماه زد از نورش انشق القمران الهوی قد غرنا من بعد ما قد سرنافاکشف به لطف ضرنا قال النبی لا ضررای میر مه روپوش کن ای جان عاشق جوش کنما را چو خود بیهوش کن بیهوش خوش در ما نگرقالوا ندبر شأنکم نفتح لکم آذانکمنرفع لکم ارکانکم انتم مصابیح البشرز اندازه بیرون خوردهام کاندازه را گم کردهامشدوا یدی شدوا فمی هذا دواء من سکرهاکم معاریج اللقا فیها تداریج البقاانعم به من مستقی اکرم به من مستقرهین نیش ما را نوش کن افغان ما را گوش کنما را چو خود بیهوش کن بیهوش سوی ما نگرالعیش حقا عیشکم و الموت حقا موتکمو الدین و الدنیا لکم هذا جزاء من شکر
گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دلگل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گلایا باد سحرگاهی گر این شب روز میخواهیاز آن خورشید خرگاهی برافکن دامن محملگر او سرپنجه بگشاید که عاشق میکشم شایدهزارش صید پیش آید به خون خویش مستعجلگروهی همنشین من خلاف عقل و دین منبگیرند آستین من که دست از دامنش بگسلملامتگوی عاشق را چه گوید مردم داناکه حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحلبه خونم گر بیالاید دو دست نازنین شایدنه قتلم خوش همیآید که دست و پنجه قاتلاگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواندشتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزلز عقل اندیشهها زاید که مردم را بفرسایدگرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقلمرا تا پای میپوید طریق وصل میجویدبهل تا عقل میگوید زهی سودای بیحاصلعجایب نقشها بینی خلاف رومی و چینیاگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافلدر این معنی سخن باید که جز سعدی نیارایدکه هرچ از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل
شوری ز شراب خانه برخاستبرخاست غریوی از چپ و راستتا چشم بتم چه فتنه انگیخت؟کز هر طرفی هزار غوغاستتا جام لبش کدام می داد؟کز جرعهاش هر که هست شیداستساقی، قدحی، که مست عشقمو آن باده هنوز در سر ماستآن نعرهٔ شور همچنان هستوآن شیفتگی هنوز برجاستکارم، که چو زلف توست در همبیقامت تو نمیشود راستمقصود تویی مرا ز هستیکز جام، غرض می مصفاستآیینهٔ روی توست جانمعکس رخ تو درو هویداستگل رنگ رخ تو دارد ، ارنهرنگ رخش از پی چه زیباست ؟ور سرو نه قامت تو دیده استاو را کشش از چه سوی بالاست؟باغی است جهان، ز عکس رویتخرم دل آن که در تماشاستدر باغ همه رخ تو بینداز هر ورق گل، آن که بیناستاز عکس رخت دل عراقیگلزار و بهار و باغ و صحراست
Golnaz Feyzzadeh
متاسفانه صداى موزيك به صداى گوينده غالبه و رو اعصاب
Alireza Salehi
عالبه، اما سطح صدای خودتو بیار بالاتر لطفا