نگرش مساوات طلبانه تنها راه نجات بشریت و رسیدن به صلح جهانی هست .همه انسانها لایق بودن بودند که آفریده شدن. نژاد و جنسیت و شغل....هیچ فردی رو لایق تر از دیگری نمیکنه
میدونی درون خودت یک مرد مهربان و پشتیبان داری که با پیدا کردن ودوستی با اون دیگه نیاز با تایید دیگران نداری
مادرت دوستته یا رقیبت یا منتقدت؟؟؟مادرت تورو میخواسته یا ترجیح میداده تو پسر باشی؟
به خودتون به روحتون به بدنتون احترام بذارید، راه های جدید برای ارتباط با مادر زمین پیدا کنید و از نتایج شگفت انگیز اون لذت ببرید
توبا خانم بدجنس الاغ با آن جادو جنبلهای الکیاش چشمهایم دنبال دوست کوچک میدود. دوست کوچک دروغگو جرزن متقلب بیوفا،گول خوردم و این اولین و بزرگترین کلاهی است که به سرم رفته است. جایی توی بدنم که سر یا دندان یا دلم نیست تیر میکشد،ته حرفهایم یا پشت پشت قلبم ک جور حرفهاییست ناشنا،با دوست کوچک قهر کردهام و قهر میمانم. دبستان فیروزکوهی تمام میشود و اسم مرا در دبیرستان انوشیروان مینویسند. دوستهای تازه پیدا میکنم دوستهای الکی بارها عاشق میشوم و به خاطر عشقهایم گریه میکنم،اما همه از یادم میروند. زخمهای دلم جوش میخورند و زمان خراشهای نازک قلبم را صیقل میدهد. به جز خراش قدیمی روی دستم و دردی بچگانه پشت خاطرههای کودکیم.
زهرا خانم خجول بی دست و پا همسر حسن آقا به گوشمان رساند که از دست ما شاکی است. باورمان نمیشد میبایست با حسن آقا حرف میزدیم،شال و کلاه کردیم من و مادر و پدر خانهاش رفتیم جوابمان را ندادند........
حسن آقا با ته دیگ و ظرف و قابلمه از راه میرسد. کت و شلوار نویش را پوشیده است از راه نرسیده رئیس آشپزخانه میشود و به همه دستور میدهد.........
بوی شب عید و تعطیلی تابستانی که آن پشتهاست. دایی تریاکی پشت پنجره است ازش میترسم و خودم را عقب میکشم،میآید بیرون لباس خانه به تن دارد شکل ته مانده غذاست،دلم برایش میسوزد.......
هبوط یا سفر به سرزمین تاریک روح ،از بحران میانسالی نترسید.این دوران دروازه ای به سوی جهانی ژرفتر و زیباتر ست
،بیاید یاد بگیریم گاهی وقتها نه بگوییم، نه گفتن نشانه ضعف شمانیست شما حق انتخاب دارید که کاری رو قبول کنید یا نکنید
کوچه بنبست است و برف تمام جاهای پاها را پر کرده است،دنبال مطب دکتر میگردم تنها صدایی که میشنوم صدای ریختن برف است،یکنواخت طولانی مثل پچ پچی خواب آور. دوست کوچک غیب شده انگار فرو رفته توی برفها.........
درست دم رفتنش بود که مثل آدمهای تبدار چشمش به مادرش افتاد و زیر پایش خالی شد،. مهین بانو تمام این مدت نگاه کرده بود بدون پرسش یا کوچکترین اعتراضی........
حسن آقا بی سر و صدا ناپدید شد نه خداحافظی کرد و نه عذر و بهانهای برای رفتن آورد. فکر کردیم مریض شده یا رفته سفر،پسرهایش مامور کمیته محل شده بودند و پیغامهای تهدیدآمیز برای ما میفرستادند.
میخواهند جاده بسازند بزرگراه شاهنشاهی از این سر شهر تا آن سر دیگر آن،باغ شمیران سر راه است ۱۰ روز فرصت داریم تا تخلیهاش کنیم پدر عازم فرنگ است ما درماندهتر از آنیم که توان مخالفت داشته باشیم
Azita Monazzam
👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻
Azita Monazzam
ممنون از خواندن فوق العاده عالیتون 👌🏻👌🏻👌🏻
Azita Monazzam
👌🏻👌🏻👌🏻
Azita Monazzam
خوانشتون عالی 👌🏻
•الینا•
گوش دادن این کتاب با صدای شما چند برابر به قشنگیش اضافه کرد✨️🥹