Discover
شهر قصه ها

شهر قصه ها
Author: ابراهیم نجاتی
Subscribed: 73Played: 1,523Subscribe
Share
Description
به شهر قصه ها خوش آمدید!
ما اینجا ، در این شهر می گردیم و می گردیم و لذت خواهیم برد!
ما اینجا ، در این شهر می گردیم و می گردیم و لذت خواهیم برد!
16 Episodes
Reverse
ما تنها بخش کوچکی از اقیانوس عظیم تاریخ هستیم.
دانشگاه و حال و هوای کلاس های آن 👨🎓👩🎓
خاطره یک اردوی ایام نوجوانی
قسمت جدیدم رو بشنوید و کلی چیزهای عالی توی کانالم پیدا کنید!
شهر قصه ها دوباره بیدار شد🌟
در این قسمت از پادکست به کمک دانش آموزم متین خسروی این اثر رو کار کردیم!
برگرفته از کتاب هزار داستان - جلد اول [به کوشش امیر فضلی اصانلو]
من کالبدم را فروختم به شیطان. کالبدم را را لازم داشت تا در آن حلول کند و با آن مردم را بفریبد. شاید چهره زیبایی داشتهام یا اینکه معصومیت نگاهم، شیطان را به این معامله ترغیب کرد.
لینک متن پادکست؛
https://vrgl.ir/temPO
اینکه بتوانیم شب ها هم فوتبال بازی کنیم دیگر ته آزادی بود.
لینک پادکست؛
https://vrgl.ir/1JbwN
استاد هنری داشتیم که هم خط خوبی داشت و هم خوب طرح میزد و هم مجسمههای زیبایی میساخت و این استاد ما یک روزی حرف جالبی به ما زد.
لینک متن پادکست:
https://vrgl.ir/wnJhl
این داستان کوتاه از کتاب زیر نور کم است.
رویش را برگرداند و به من لبخند زد . نمیدانست که از او متنفرم. از این که مثل قبل نیستم باخبر است ولی بعید میدانم که متوجهشده باشد که اکنون به تنفر رسیده ام. در جوابش یک لبخند نصفهونیمه تحویلش دادم.
مرز را پرواز تیری می دهد سامان
حالا چه شد که بحث به اینجا رسید و کار به اعتراف، درست یادم نیست. البته کلاس است و جوی روان حرف ، هر لحظه ممکن است این جوی بهاشتباه بشکند تا به جاهایی برود و حرفهایی زده شود که اصلاً پیشبینیاش را نمیکردید.
قسمت جدیدم رو بشنوید و کلی چیزهای عالی توی کانالم پیدا کنید!
قسمت جدیدم رو بشنوید و کلی چیزهای عالی توی کانالم پیدا کنید!
قسمت جدیدم رو بشنوید و کلی چیزهای عالی توی کانالم پیدا کنید!
بسیار عالی
من همیشه کارهاتون رو دنبال می کنم و از شما بابت محتوا هایی که برای ما به اشتراک می گذارید تشکر می کنم 💐💐💐💐💐💐🌸🌼🌼🌸♥️♥️♥️♥️
سلام استاد نجاتی عزیز
شکار شب
تا اینکه سر و کله اش پیدا شد. می درخشید ، نقره فام بود. باریک و زیبا و خمیده.
بازخوانی از حس و حال دانشگاه
ابر ها رعد و برقشان را انداخته بودند توی گلو و از ته دل فریاد قدرت می کشیدند.
چه روز طولانی و سختی در پیش داشت. همین فکر باعث شد تا دوباره حواسش برود سمت آب ، دنبال یک رویای محال.
برف + شیره + اردو + خاطره + نوجوانی
رنگ خون خورشید پاشیده بود روی صفحه آسمان ، پنبه ابر ها هم آغشته بود. ♦️
چه روز طولانی و سختی در پیش داشت. همین فکر باعث شد تا دوباره حواسش برود سمت آب ، دنبال یک رویای محال.
این جنگ ابر و خورشید ، این آفتاب و سایه ، این گرما و خنکا ، همیشه بوده ؛ فقط این آفتاب گردانها بودند که گول خوردند.
🌻🌻🌻
چه حال و هوای جالبی اما با این سبک بازیشون اسم تیمشون رو به جای لبنان باید "بحرین" یا "کارلوس کیروش" میذاشتن.😁
🦊
او می خواست در نقره ای غرق شود و حالا داشت واقعا غرق می شد!🦊🌜
شهر قصه ها دوباره از خواب زمستانی بیدار شد🪻🌷
قدرت افکار را با این داستان درک کنید!
عشق ساده و کودکانه مصطفی مستور در داستان مهتاب را اینجا بشنوید!
تجربه ای متفاوت از لذت فوتبال رو اینجا بشنوید!