Discover
Pazhvake zharfaye yek enzeva

Pazhvake zharfaye yek enzeva
Author: Mostafa Derakhshan
Subscribed: 7Played: 279Subscribe
Share
Description
پژواک ژرفای یک انزوا
کتاب شعر نو٬ سپید و مینیمال
مصطفی درخشان
کتاب شعر نو٬ سپید و مینیمال
مصطفی درخشان
15 Episodes
Reverse
کاش می فهمیدیدرماندگی شاپرکی کز گزند پرندهای به دامنت پناه آورده کاش می دیدیانتظار نوازش کره اسبی که سر بر دامنت نهاده و خیره در چشمانت می نگردو کاش می شنیدیآواز تنهایی ماهی قرمز ُتنگ عید راکه نغمه نوروزی سر دادهو آمدن روزگاری نو را نوید میدهدتو مرا قاصدکی هستی خوش خبرمعجزهای یکپارچه از نورو زاییده منطقی از برهان وجودی ملا صدرا دانی که چون بایزید به حضورت حاضرمو به وجودت موجودمن به مهربانیت محتاجم و به برق نگاهت مشتاق تو را به سپیدی برفهای دماوندبه زلال آبی خلیج فارسو به پاکی و طراوت سبزههای دامنه سهند و سبلان سوگند هر آنچه در من نیک یافتی به فضیلت گفتارت نسبت ده و هرآنچه خبط پنداشتی بر َمَنش استاد باشتا رسمی از وفا بیاموزیم و رفاقت کنیممرا چون ابوالحسن بر خوان لطفت بنشانکه تو تمام نیمه ناتمام منیو من جز قطرهای در ظرف معرفتت که لبریز میشود هیچ نیستمآغوش بگشا و مرا در بر گیربگذار تا تمامی وجودت را در بوسهای از پیشانیت احساس کنم و مرا مست عطر گیسوی آشفتهات گردانمن سرگشته این وادیدر حسرت دوستو منتظر حلاوتی از لبانش دست به دعا بر میدارم چرا که دعای دوست،پذیرفته درگاه باریتعالی است
رها کنید مرااز خویش رهانیدهو به خویشتنم واگذاریدمیخواهم آزادانه در خلوت با تنهاییم سخن بگویم با همه آنچه در میانمان بودهو همه رازهای مگویی که او میداندمیدانی که منبه تنهاییبا همه سختیها و مرارتشبا همه غمگینی و اسارتشو همه بار سنگین بر گردهاشمهر میورزماو تحسین برانگیزترین خویشتنی است که من دارم و خوشنامترین من است که میشناسم او را با وجدانی آسوده در تمام وجودم میجویم و با ضمیری آرام به قضاوت مینشینم من تنهاییم را فریاد میکنمتا شیشه روح خسته و زخم خورده ام راتلنگری باشتا زندانبان روحم را از خواب بیدار کندو تن پوشی نو از رؤیا بر جسم نزارم بپوشاندمن تنهایی تنهاییم راحتی در حضور گریان ذهن پریشان خویش، میبینم و صدای شکستن شیشه روحش را در تقابل با بدعهدی روزگار میشنوم برای مرهم زخمهایش اماشعر میگویمشعری زیبابا کلماتی از نور حضور گرم توتا با فراغ بال،بی تکلف،به خوابی ناز فرو رودو غرش سهمگین رعد کالبدم، او را نیازارددر تنهایی من سایه ای از خدا جای گرفتهبر مسندی عظیمدر کنج سایه روشن تیرگی وهم دیوار وجود منکه در مقابل مهتاب روشنایی او قد علم کردهتکیه زده و دفتر شعر مرا میخوانداو تمام آنچه در من است را با خود دارداو مراو همه آن زندگان و مردگانی که بودنشانو تشعشع آفتاب حضورشان را آرزومندمدر وجودمتکه تکه کنار هم میگذاردو مرا از نو میسازدهمه را در تنهایی از او به گوش جان شنیدارمو مرا بدینگونه رهنمون میباشدبرای چنگ زدن بر تصورات خبط غرور آفرین در مسیر طولانی تعالیتا رسیدن به فهم و درک واقعی از خویشتن و پذیرش آنکهما هیچ نیستیمما باوری هستیم از همه یک هیچ و باورمندیم که هر چه هست، اوست همه چیز اوستفقط اوست
دلم گرفته استبه اندازه تمام سنگریزههای یک ساحل شنی دورافتاده که فقط نوازش موجهای سردرگم یک آبی دریای بیکران آرامش میکند دوست دارم روی صندلی کنار پنجرهات بنشینمپرده را کنار بزنمو هجوم خدا را از پنجره باز رو به دنیای بیرون در آغوش بکشم برایش چای بریزمو با او به گفتگو بنشینماز او خواهم خواست به نسیم بگویدکه گلدانهایت را آب دهد وقتی در خانه تنهایندراستی سلام مرا به درخت کاج باغچه همسایه برسانپنجره اتاقت را بگشابگذار تا نسیم نغمه شادی پرندگان را برایت به ارمغان بیاورد و گونههای تکیده از گریهات را با خنکی وجودش نوازش کند شاید به یاد بیاوری که تو هم روزی پرندهای آزاد بودیسرمست از آزادیتا آن زمان که روحت را به خدایگان زمین فروختیو گرفتار قفس تنهایی نفس خویش گشتی
شبی آرام،شبی ساکت،شبی سردمنم تنها و غمگین، آری دلتنگ میان راه، بارانی، برف، کولاک نگاه مردم اما در گریبانغم دوری، دلگیری این شب من و یادت، صدایت، چشمهایت من و آن خاطرات خاک خورده کجا هستی، کجا ای دل ربوده دوباره بوی باران یادم آوردنگاهت را،لبانت را،و گرمای دو دستت رانمیدانم، چرا رفتی چرا دیگر نمیخواهیکه با هم یکصدا باشیم بخوانیم آنچنان سرمست تو گویی هیچ جایی و زمانی نیست فقط ماییم،تنها ماآه،چرا این شب نمیزاید سحرگاهیو خورشیدی که نورش تا درون خون من جوشد و من آسوده خاطر دیگر اینجا رابدون دیدن رویت خداوندگار بسپارم
سفرم در پیش استسفری کوتاه، تا فرداسفری تا خود پیدا و نهان رخ دوستسفری تا ته رؤیای رهایی خیالی دربندسفری تا ته آن خانه در آن کوچه تنگسمت آن پیر که کنج دیواردم فواره نور،بغل رنگ صدای خوش توزیر سایه،نفس باد صبا، نور دو چشم و لب خندان داردکوله کوچک و ره توشه من آمادستگه پیادهگاه هم همسفر ذهن سراسیمه شومراستیگفته بودم که من از پر زدن شاپرکان میترسمورنه همراهی پروانه مرا دلخوش بودمیروم تا لب آن دره تنهایی دوستپای جوی غم چشمان نگاهی نگرانجرعه ای اشک از آن چشمه مرا کافی استتا بفهمم گره کار کجای دل ویران من استسفری تا که بدانم کیستمو بیابم که کجای دل محنت زده ام می ایستمو نگاهم به کدامین نگهی میماندوانگهی رفتنم امروزولی آمدنم دست خداوندگار استمن طبیبی نگران از خویشتنکه به دنبال دلم در راهمو بدنبال صدایی خوشترکه مرا میخواندو همی نغمه خوشرویی مهمان دارد
خواهم که از این خانه روممهمان شب و روز دلم دیگرجز غم و اندوهجز غصه و بی تابی یاری که سفر کرده نیستهمراه همه خاطره هایی که در دفتر سپید زندگی ام نقاشی شدهآنقدر نقش سیاه اندوه بر دیوار سینه ام نشستهگویی زاغی برای پرواز پر گشودهیا دخترگی با موهای پریشانگیسو بر دامن دایه اش باز کردهو یا شبی بی ستاره و بی ماهپرده بر تار قلبم انداختهزبان گفتن ندارمیا شاید گفته هایم دیگر شنونده ای نداردفریاد که میزنمجز بچه گنجشک روی کاج همسایه کسی چیزی نمی شنودیا شاید هم نمیفهمدمن پر از خاموشی فریادم که کوله بار خشم را با دلهره ای سراسر بغض آلود تا انتهای غار تنهایی همراه برده ام و حتی قطره ای اشک نریختمعجیب سنگین استسنگینی این بغضو سردی دلهره ای که در چشمانم نمی شکندمرا به خاطر بیاورآنگاه که صدای سوز سرمای نسیم را شنیدیدر صندوقچه رهایی از اندوهدر پستوی نمور که راه به فردایی نو داردمن برایت تن پوشی از خاطرات گرمکوزه ای پر از طراوت چشمان نوزاد نو رسیده در آغوش پر مهر مادرو نوشته ای از صدای آواز چکاوک وقت نوروز پر شدهبه یادگار نهادمتا مسیر رسیدن به یاری موافق رابا مهربانی و توشه ای مطمئن بیابیو قدم در جاده سبز فصلی تازه برای درو بگذاری
شبی سرخوش ز باده، مست لایعقلره آن کوچه باغ خاکی و بن بستکه دیواری ز کاهگل داشتچو دالانی به سوی تک درخت سروکنار سکوی سنگیبه یاد روزگار خوش که با همما چنان آهو دوان بودیمو گاهی هممیان کوچه چون یک شاپرک پرواز می کردیمچنان سرخوش،چنان سر مستخرامان راه پیمودیمولی اکنون به تنهاییچنان افتان و خیزان ناله سرمیدادم وقدری رباعی بر زبانخیام میخواندمبه ناگه سردر خانهخودم را من در آن بن بستکمی مدهوشبه روی زانو افتاده،سرم تکیه به در دادههمه تن چشم میدیدمچنان یک زائر ملحدبه دنبال دخیلی بر ضریح آستان دوستو یا یک سائل ژولیده و ژندهکه ماند بی نصیب از سفره احسانهماندم کو پی دریوزگی باشدکلون دربِ خانه را گرفتم، کوفتم بر درچنان داروغه ای با غیضپی شبگرد دزدی خانه میجویدبه ناگه سر در خانهز پهنا باز شد، اماتو در هشتی نبودیوای،جهان دور سرم چرخیدسراسیمه درون خانه را دیدممرا او ناسزا گویانبه یک گوشه، کنار تک درخت سروهل میدادز مستی من زمین افتادم و رنجورنوازشگر بُد اما خاک کوچه گونه زخمی و خون آلودجان دردمندم رامیان خاک و خون، بویتبه ره در کوچه بن بستدوباره کرد بیدارمدوباره کرد هوشیارممن اما لیک میدانمتو گویی دیگر آن هوشیاری کذب و ریا را بی تو نَتْوانمدگر بیداری از خوابی بدون تو نمیدانمهمانجا در میان کوچه مردن را پذیرایمبهشت من بود جایی که بِتْوانم سحرگاهانطراوت را وضو سازمکه سوغات نسیم آشنا با بوی خاک راه آن کوچه استبرای سجده بر دامان گلگونتمرا جز خاک درگاهت نباشد دیگرم میلیمرا دریابو مهمان کنبه آغوشی که گرمایشمرا روحی است بر یک کالبد بی جانتو میدانی،من اینجا بی تو مرداری سیه رویممرا دریاب...
به دنبال بهار اگر که تا رؤیا رفتیپروانه را بجویاز او مسیر رهایی از دردمندی را مپرستنها بگو که کیستیبا شاپرک بحث نکن که نگاهش را از تو ندزددو همراهشان تا انتهای کوچه دلتنگی باشسر پیچکنار قاصدک تنهایک جاده میبینیجاده رنگارنگ یک آهنگ قدیمیپر از سبزی بی پایان خواب نیم روزبه موسیقی سنگریزه های مسیر که گوش می کنیترنم نسیمی روح افزا صورتت را نوازش می کندرو به آفتابمیشود با ساقه زرین گندم گفتگو کردبه او بگو هر آنچه آزارت میدهدمیدانستی که او با خدا دوستی دارددستی به نشانه تشکر تکان بدهو به نرمی از کنار بچه آهوی کنار جویبار بگذردورترها خانه ای خواهی دیدبی ستون، بی سقفپر ز سودای دل خواب زدهوقتی در تختخوابی از رؤیا دراز کشیدی و به خواب رفتیآسمان ابری به رویت خواهد کشیدو آفتاب خانه ات را گرما خواهد بخشیدبه یاد داشته باشکه دوستی منتظرت استمنتظر یک پیغاممنتظر یک نشانهکه برایت رازی مگوی را بازگو کنددرون خانه اگر بودیپنجره را باز کنبگذار تا بوی خدااز لابلای گیسوان کوتاه زیبایت بوزدو درون خانه را پر کنداز شادییا از همان آواز رنگارنگ موسیقی زندگیشاید این همان نشانه پر رنگ و لعابی باشد که تو می خواهیراستی مراقب باشتا دست نهان سرنوشتیادت را از ذهن مشوش دوستانت پاک نکندبرایم بنویس که کجاییاماهر کجا که بودیبرای دوست دعا کن
مرا بخوانبا نغمه همیشگی ات صدایم کنو بدان که خواهم شنید آواز لبهای گلگونت راحتی اگر مرده باشم و زیر خروارها خاکیا دمخور هزاران روح سرگردان در برزخ جدایی از تومن بازخواهم گشتکنارت خواهم نشستواز عطر تنت برای خویش لباسی خواهم بافتتا خاطره ات را در دوزخ جهان بی تو همراه ببرم
چیزی انگار جوانه میزند در منشاید آن رؤیای شیرین میانه اردیبهشتبا آن زیبایی سحرآمیز وصف ناشدنیاما من میترسممیترسم از این دگرگونی، از این تشویشکه چنگ میزند گریبانم راو مرا کشان کشان همراه میبردتا آیینه تمام قد وجودم،در خلوت یک سرداببا جسمی بی جانمیهمان می کنم خویشتن رابه تازیانه سرزنشآخر چه سری است که خویشتن منبا همه من به جنگ برخاستهمن بر گرده ام زخمی دگر نمیخواهمبگذار تا ضربتی کاریاز این سرا بیرون برد مرااز من جدا کن که دیگر مراکه صدای وسوسه خویشتن راطاقت انکاری نماندهاین سرمای دی من استکه آذین کرده خویشتن را به آذرخش کورانی
بالهایت را بگشابگذار تا نسیم تو را به انتهای رؤیا ببردبه ابرها که رسیدیسوار خیال شو تا ژرفای آرزو را احساس کنیصدایی خواهی شنیدقمری همسایه است که پارسال سر زا رفتحالا اما فرشته ای شده راهنمابی پرسش تو را نزد خداوندگار خواب میبردموقع خداحافظی چشمکی میزند و دور میشودآخر تو همیشه او را به مشتی ارزن مهمان میکردیو خداوند به پاس مهربانیهایترؤیایی در قلبت خواهد کاشتو تو لبخند زنان باز خواهی گشتصبحدم، از خواب که برمی خیزیسر سفره صبحانهبه یاد می آوری آن رؤیای شیرین راو دوباره لبخندی از رضایت بر لبانت خواهد نشستوقتی دخترک بازیگوشت با موهای بلندژولیده و درهمبا صورتی نَشُسْته به آغوشت میپردو میپرسد که چرا میخندیصورتش را میبوسیدستی از مهر بر سرش میکشیخیره در برق نگاهش می گوییچشمانت شبیه فرشته هاستمن دیشب خواب تو را دیدمکه چون فرشته ها پرواز میکردیو چه خوش صدا مرا راهنما بودیو زیر لب زمزمه می کنیشکر خداوندگار را که احسان را بی پاسخ نمیگذارد
سلام دوست منشنیده ام بار سفر بسته ایکاش همسفرت بودمتا به دوردستها برویمبه جایی که رازقی تنهاستبا آسمانی سبزو آبی گوارا به زلالی عشقکنار برکه ای بنشینیمو نغمه شادمانی سر دهیممن برایت سرمست خواهم خواندراستی دوست داری آواز نی لبک آهوی تنها رابیاره توشه ات با من، بیا
دست به دعا که برداشتیپشت کوههای سر به فلک کشیدهطرفهای مهتاب که قدم بر آستان حضرت دوست گذاردیسمت سرخی رنگین کمان آرزوهابه سمت طلوع خورشیداگر تنها بودی و غمگینسراغ خدا را بگیرهمان گوشه نشستهو بافتنی بلند رنگ رنگش را می بافدچارقدی آبی به سر داردبا گلهای سفید چون مخملبرایت از زمانی دور در دوردستها خواهد گفتاز آن زمانی که نبودماز آن زمانی که نبودیآنگونه که میگویند نیستمهربان استفقط گاهی نمی شنودوگرنه زجه های ناتمام مردمی که از بی عدالتی می نالندگوشش را کر می کردعینکش دیگر کم سویی چشمانش را چاره نیستاگر بود رنج و درد رادر نگاه غمزده کودک کنار خیابانکه مشق می نویسد و گاهگاهیفقط گهگاهیفالی از کاغذ با شعر حافظ میفروشدمی دیدآری، می دیدحافظ اگر بود دیگر غزل نمی سرودتنها میگریستبا خدا که تنها شدی، بلندتر سخن بگودردهایت را با صدایی رسا فریاد کنآنجا دیگر جرمی برای داد در برابر بیداد نیستآنجا فقط خنده است وشادمانیمهمان خدا چاره ای جز خوشی نداردوقتی آفریننده درد و درمانش را در کنار هم دارد
دلم فریاد میخواهدچگونه میتوان در ژرفای دریای ناباوری داد زدمن تنها میخواهم هر چه در ذهنم میگذرد بر زبان جاری کنمتا بگویم که همه نازکی طبع یک کرکس در شعر نمی گنجدو سرم از تمام دلواپسی های خفاشان سیاه چرده غار نشینکه کنار هم آواز ابو عطا می خوانندمشوش تر استدلم بیداد میخواهد
مرا می کِشد انتظارت مدام به آغوش یک ترس بی انتهامرا می کِشد زخم تنهاییم به پژواک ژرفای یک انزواتو دردی و زخمی و هم التیامبسان دمی کو بیارد صباصدا یم کن ای رب نوعی عشق گشایک بغل تا کنم جان فدامرا می کشد شوق دیدار توسراغی نمی گیری از ما چرامهیا کنم تا به رؤیا رویم نه تصویری ازمن وَتو، لیک ماجهان بی تو باشد اگر یکدمیبه میر و فنا باشم آنگه رضابه یک غمزه چشم بیمار تو حکیم هردوعالم بخبشد گداسراسر من آرامشم نزد توچو ترسا به کعبه که گوید دعاMusic: Leo Rojas, The Lonely Shepherd, also known as Einsamer Hirte or Der einsame Hirte in German.











