ابرام هر روز میاومد دفترم رو میگرفت، توش تخم شک میکاشت، میرفت. من میموندم و یه سؤال دیگه که با قبلیها میشد یه دنیا حیرت و احتمال. مثل یه بذری که تحت یه شرایط خیسی از خاک میزنه بیرون و سر به آسمون میکشه، تخم شکش هر روز تو خیسی ذهنم شاخ و برگ میداد و سرم رو پر میکرد از استفهام و استفسار که تهش چی؟!
پاهایی که کفش را میزنند چنانکه در تذکرهی کاتبان آمده که نوادگان آدم انگاریده بودند دنیا پایان ندارد و چاروق و گرزن کسوت دنیا پارگی و اقاله نمیشناسد! با منزل به منزل شدن هر نفسی اموری از عالم ختم به خیر شد و اموری به شر. پس هم آن بود که میپنداشتند و هم آن که غافل بودند. و مثقال ذرةی گمان نبردند که دنیا این است و بیش از این...
قسمت بیست و هشتم "ابرام بگو" نیست، ولی انبوه است ابرام نشسته بود، رو یه صندلی چرخدار چرخزن، پشت میزش. پشت همهی چیزی که توی این دنیا داره. نشسته بود داشت نامه مینوشت. گفتم ابرام خسته نمیشی از این همه نوشتن؟ گفت من از نوشتن چیزهایی که مینویسم خسته نمیشم. چیزهایی که نمینویسم خستهم میکنه... موزیک متن: Mariage d'amour اثر: Richard Clayderman
یه شب با ابرام نشسته بودیم پای آتیش امراض چینی، سرفه میکردیم و گرم صحبت هذیون میگفتیم. وسطهاش گفتم "ببین ابرام اینها که داریم میگیم حرف حساب نیستها، داریم خلط مبحث میکنیم رسمن." گفت "خلط مبحث نیست! همه چیز به همه چیز ربط داره رفیق." گفتم "همه چی چه ربطی به چی داره ابرام؟!"...
ابرام یه مدتی بود که نبود… بود، اما پیش ما نبود. دیدهین وسطهای کار آدم یهو به شک میافته که اگه نشه چی؟! اگه همهش کشک باشه چی؟ ابرام هم یه همچین جاهایی بود.
تفاسیدن ایام هوا گرم بود و همهچیز کش میاومد… ماسک میزدیم که ایام به عافیت بگذره، ایام کش میاومد، کتاب میخوندیم جهالت رو بشوره ببره، جهل کش میاومد، با آدمها مدارا میکردیم رابطهها مکدر نشه، موی دماغمون کش میاومد… با سردمدار و پرچمدار مصالحه میکردیم جیب شلوارمون کش میاومد، سفر میرفتیم و عصیانمون رو از شهر دور میکردیم راه کش میاومد… گفتم ابرام چیه داستان این کش اومدنه؟ رادیو رو روشن کرد و گفت چیزی نیست؛ هوا گرمه…
کوفته در لژ انفعالیون هر کاری خواستیم بکنیم گفتی نکن داستان میشه. اونقدر گفتی و ما نکردیم که نکردنمون خودش داستان شد ابرام. خواستیم آشتی کنیم، گفتی دنیا در خطره؛ بجنگ. خواستیم دنیا رو تسخیر کنیم، گفتی آخرت در خطره؛ قناعت کن. خواستیم فریاد کنیم گفتی کوچه در خطره؛ بکپ. خواستیم نقاشی کنیم گفتی رنگ مکروهه؛ ممیزی خورده. خواستیم برقصیم گفتی بزم ممنوعه؛ تعزیه بخون. خواستیم فراموش کنیم، میخوش بشیم، گفتی آب حرومه ابرام...
مفاصل نسیانی دست انداختم به زانوم تکیه دادم و یاالله بلند شدم. گفتم من واسه چی بلند شدم؟! فکر کردک یادم نیومد. به ابرام گفتم ما واسه چی پاشدیم؟! گفت پیِ نوستالژیهای آهن و آسمونخراش؟ گفتم چی؟! گفت داریوش دیگه! گفتم نه بابا! الان تو مودش نیستم. اما اگه میخوای پلی کنم؟! گفت واسه بوی گندم و ندای اذان و گنبد طلاش؟ گفتم الان که وقتش نیست! دو ساعت مونده...
اومدیم، تپیدیم، سرودیم، نشستیم، خوندیم... تو فقط شعرهامون رو شنیدی ابرام! برای تو همه چیز سریع اتفاق افتاد، اما برای من به قدر پدر دراومدنی طول کشید. پدر دراومدن میدونی چیه ابرام؟! یعنی پدر از در درآمد، بی سر آمد. یعنی خلوص که با نون و پیاز سر سفرهی مادر درآمد. یعنی آب که با املاحِ حسرت از چشم درآمد. اونقدر برات زود گذشت که نفهمیدی ما هم با سر اومدیم ابرام!
گفت با اونهایی که بعدن دیوونه میشن بیشتر مهربون باش، اوقات صعب و روزهای سختی رو پشت سر گذاشتهن تا از مرز جنون گذشتهن. گفت آدمهایی که از اولش دیوونه هستن رو کاری نداشته باش، اونها اصلن نفهمیدهن حال خوب چیه، با یه پتو آروم میشن. هندزفری رو گذاشتم توی گوشم غرق خیالات...
ابرام بگو بهار باز هم بیاد. عشق رو بیاره. هزارن عطر و بو و رنگ و رو و خاطره رو بیاره... پنجرههاش رو باز کنه به روی زمین، سفرهش رو بندازه، اهل دلها رو جمع کنه، پرندهها مست صدا بشن، گلها باز بشن، سایهی درختها رونق بگیره، مطربها ضرب بگیرن، دختر پسرها دم بگیرن، بزرگترها بالا بشینن، شادی بیاد، غمها بره، چرک ته دلها بره... خلاصه بیاد تازه کنه، سرخوش کنه، هر کسی هم که ظرفیتش رو داره رو عاشق کنه بره.
توی کوچه وایستاده بودیم داشتیم رفت و آمد آدمها رو نگاه میکردیم. ابرام یه نخ سیگار روشن میکرد و چشم از ازشون برنمیداشت. اونقدر نگاه میکرد تا از از اون آدمها چیزی جز کوچه نبینه...
همهچیز با فسفسهها شروع شد. در گوش پدرم گفتن "ماه را بردار و بر کوچه بتابان"... برداشت و تابوند و ستم کرد. سؤال کوچه رو با سوی ناسو، با نور چراغقوه جواب داد و بس...
میگه زمستون خدا هوا سرده دمش گرم. زمستون رو دوست ندارم ابرامـ چرا دمش گرم؟!!!... واسه سقفی که چکه میکنه، کفشی که سوراخه، مادری که اجاقش خاموشه، پدری که خجالت میکشه از دیدن همهی اینها... چرا دمش گرم؟!!! زمستون رو دوست ندارم ابرام.
اگر هم نمیآیی دست کم کبوتر نامهبر بفرست با وعدهی وصال و عشق و بوسه. اینجا دلمان گرفت از هر چیز میلی و قطعی و هزار تا سوسه. بیا و کوچه را برای ما خالی کن. ما هم خودمان را برای تو. بیا... دوستدارت؛ غلام کوچه.
توی آینه یه داستان دو نفره میبینم. اونی که توشه من نیست، پس دو نفرهست. پارانویای ما از همینجا شروع میشه. اونی که توی آینهست میگه من به تو اعتماد ندارم. میگه تو یه کلاش مزدوری که یه عمره اسیرت هستم و من رو به بازی گرفتهی. میگم خب، من هم بهت اعتماد ندارم!...
یه قصهی تکراریای بود اولِ همهی قصهها میگفتن، که خودش واسه خودش یه قصه بود؛ همون که میگفت: یکی بود، یکی نبود... بقیهش هر چی میگفتن متل بود... (موزیک) یکی بود یکی نبود، تو بودی، همه بودن... همه بودن، هیچکس نبود...
یه روز عصر، که بدجور گرفته بود و ول هم نمیکرد، دفترمون رو برداشتیم، گفتیم بریم سیگارهای کف بلوار رو بشمریم، ببینیم پاییزِ امسال کار خودش رو کرده! ملت رو چزونده! یا همینطوری گذری اومده وزیده فقط زلفها رو تکون داده جای دلها!
سوار تاکسی شده بودیم، سرِ موضوعِ مکرری راننده گفت "کار خودشونه"... من و ابرام خندهمون گرفت. گفتم ابرام چیه همهش میگیم کار خودشونهـ خودشونه؟! کیان اینها، که همه میدونن کارشونه و کسی نمیشناسدشون؟ گفت اون رو ول کن؛ جدیدن دیدهی چهارشنبهها صبح که از خواب پا میشیم همه چیز چهقدر سفیده؟
امروز ابرام با یه شاخه گل اومد خونه. رفت اتاقشـ مداد خریده بود، مداد رو گذاشت روی میز، گل رو گذاشت تو گلدون، گلدون رو گذاشت روی میز. کلیدهاش رو هم گذاشت روی میز...
Mas Hashemi
چرا نمیشه دانلود کرد اپیزودارو
MehdiXO2020
آخه اونی بر میگرده دیکه اونی که رفته نیست! پس نامه ها بدردش نمی خوره!
shahed yekta
دمت گرم مرد
Ma Ro3tami
همه چیز به همه چیز ربط داره!!!
Mehdi Pourtaghva
این نه ابرام یکی از قشنگ ترین نه های دنیا بودکاش شنیدن این نه ها قسمت همه ی اهل دلها بشه بگو آمین