Discover
Tarjomaan
![Tarjomaan Tarjomaan](https://is1-ssl.mzstatic.com/image/thumb/Podcasts122/v4/e4/70/f4/e470f4bf-b0e8-a7d3-8454-630304e5a26c/mza_8502496340951383845.jpg/400x400bb.jpg)
316 Episodes
Reverse
سادهترین نظریه دربارۀ طبیعت بشر این است که ما هر کاری بتوانیم میکنیم تا از تجربه درد و رنج دور بمانیم. ما در جستوجوی لذت و آسایش هستیم و دلمان میخواهد مسیر زندگی را بیگزند طی کنیم. ذات درد و رنج طوری است که همه از آن دوری میکنند. اما این نظریه چیزی کم دارد. درد فیزیکی و درد هیجانی، گرفتاری، شکست و فقدان اگر در موقعیت مناسب پیش بیایند و از حد خاصی فراتر نروند، دقیقاً همان چیزی هستند که دنبالش میگردیم.
باور عمومی این است که بازیهای ویدئویی اعتیادآورند. پدر و مادرها وقتی بچههایشان را میبینند که تا نیمهشب، مثل مسخشدهها، به مانتیورهایشان خیره شدهاند، تردیدی در معتادبودن فرزندانشان ندارند. اما ماجرا از نگاه متخصصان پیچیدهتر است. آیا بهراحتی میشود آدمهایی را که ساعتهای متمادی از شبانهروز بازی میکنند، معتاد نامید؟ کمبودن تحقیقات در این زمینه تصمیمگیری نهایی را سخت کرده است، اما شواهد روزافزونی نشان میدهد که مشغولیت وسواسی به بازی، دستِکمی از دیگر انواع اعتیاد ندارد.
انزجار همهجا در کمین است. شاید صبح که به محل کارتان میروید لکۀ خون ناشی از یک تصادف در بزرگراه به چشمتان بخورد؛ در محل کار، به همکارتان که از دستشویی بیرون آمده ولی دستهای کثیفش را نشُسته نگاهی شکاکانه میاندازید؛ و در خانه، پوشک فرزندتان را عوض میکنید، گرفتگی دریچۀ چاه حمام را باز میکنید، یا جوشتان را میترکانید. فقط نوزادان و آدمهایی که در کُما هستند میتوانند روزی بدون انزجار را تجربه کنند. چرا انزجار اینقدر قدرتمند است؟ و چطور به رفتارهای ما شکل میدهد؟
وقتی هاجون چانگ در سال ۱۹۸۶ برای خواندن اقتصاد از کرۀ جنوبی به بریتانیا رفت، مهمترین چیزی که آزارش میداد، فرهنگ غذایی بهشدت بسته و محافظهکارانۀ انگلیسیها بود. اگر غذاها کمتنوع و بدمزه بودند، در عوض علم اقتصاد معرکۀ آرای جالبتوجهی بین مکاتب فکری مختلف بود. اما امروز داستان برعکس شده است. فرهنگ غذایی انگلستان متنوع و رنگارنگ است، ولی اقتصاد تقریباً بهطور کامل به انحصار یک شیوۀ فکری درآمده است. چرا این اتفاق افتاد و پیامدهای آن چیست؟
آیا با گفتوگو هر نوع اختلافی را میشود حلوفصل کرد؟ در واقعیت، خیلی وقتها گفتوگو پا نمیگیرد، یا نمیتواند نقش سازندهای داشته باشد. در عوض، اختلافی که چهبسا در ابتدا خیلی شدید نبوده، به بحرانی عظیم و اختلافی لاینحل مبدل میشود. به نظر میرسد کشمکش فرایندی مُسری باشد که در آن هر کاری که میکنید بر کارهای دیگران تأثیر میگذارد. رفتار شما بر رفتار دیگران تأثیر میگذارد: اگر هیجان نشان دهید و خشمگین شوید، طرف مقابل هم خشمگین میشود. این را میتوانید در مقیاس گستردهتر هم در نظر بگیرید، جایی که طرفهای بیشتری درگیر هستند و، درنتیجه، هیجانات بهصورت موجی در شبکه پخش میشوند. چیزهایی که ابتدا کماهمیت به نظر میرسند، مثل لحنی که استفاده میکنید یا ارجاعاتی که میدهید، ناگهان بینهایت مهم میشوند و میتوانند در حلشدن یا نشدن یک کشمکش نقش محوری ایفا کنند. گفتوگویی که به خشونت میکشد، خیلی اوقات به گفتوگوهایی ناکارآمد تبدیل میشود. یعنی آن نوع گفتوگوهایی که درنهایت افراد از آن کنارهگیری میکنند و میگویند «افتضاح بود». آیا راهی وجود دارد که بتوانیم از این جنگِ سنگر به سنگر که در آن استدلالهای واحدی بارها و بارها تکرار میشوند و در حالات هیجانی یا لحنها تفاوتی به وجود نمیآید، فراتر رویم و از گفتوگو نتیجهای واقعی به دست آوریم؟
اکثر ما دست به اقدامات بینهایت سنگدلانه نمیزنیم. شلیک نمیکنیم، چاقو نمیزنیم، یا در حد مرگ کسی را کتک نمیزنیم. هرگز به کسی تجاوز نمیکنیم یا انسان دیگری را در آتش نمیسوزانیم. بمب به خودمان نمیبندیم و در یک کافۀ پرازدحام خودمان را منفجر نمیکنیم. و بنابراین، وقتی این کارهای بیمعنا را میبینیم، سردرگم میشویم. هدف از این کارها چیست؟ اساساً چرا کسی باید به دیگران صدمه بزند یا آنها را بکشد؟
چند محقق دانشگاه کارولینای جنوبی هنگام مطالعۀ رفتار آدمها در یک مرکز خرید متوجه نکتۀ عجیبی شدند: میزان احتمال کمک مالی به دیگران، در میان کسانی که از پلهبرقی بالا میرفتند، دو برابر کسانی بود که از پلهبرقی پایین میآمدند. آنها نتیجه گرفتند صعود نوعی حس سخاوت و مناعتطبع به آدمها میدهد، هرچند بهصورت ناخودآگاه. این تنها یک مثال است از تأثیرات شگفتآوری که تجربههای محیطی بر رفتارهای اجتماعی ما میگذارد.
در بحبوحۀ جنگ ویتنام، هنری کیسینجر که سخنگوی دولت بود، گفت: «ارتش، در معنای عرفی آن، تنها زمانی پیروز میشود که جنگ را ببرد. در غیر این صورت، همیشه بازنده است. اما برعکس، پارتیزانها تنها در صورتی بازندهاند که جنگ را رها کنند. در غیر این صورت، همیشه برندهاند». این حرف که بویی از استیصال ارتش آمریکا در برابر ویتکنگها بود، حالا به رمز پیروزی آن تبدیل شده است. البته با این ملاحظه که امروز این ارتش آمریکاست که به شیوۀ پارتیزانها عمل میکند.
وقتی کسی به بیماری ترسناکی مثل سرطان مبتلا میشود، غالباً نخستین توصیهٔ دوستان و اطرافیان به او «مثبتاندیشی» است. گاهی این توصیهها آنقدر تکرار میشوند که بیمار تصور میکند اگر ذهنیت منفی خود را به مریضی تغییر ندهد، پا در راه مرگ خواهد گذاشت. اما تجربهٔ شخصی کاتلین فلاناگان، نویسندهٔ این مطلب، از بیست سال درگیری و مقابله با بیماری سرطان چیز دیگری میگوید: «من با ذهنیت بد باعث سرطانم نشده بودم و قرار هم نبود با ذهنیت خوب آن را درمان کنم».
سردمداران شرکتهای فناورانه همیشه از چیزهایی میگویند که محصولات جدید به زندگی ما اضافه میکنند. سرعت بیشتر، آسانی و ارزانی و امکاناتی که پیش از این نداشتهایم. اما هیچوقت از چیزهایی که در اثر این محصولات از دست میدهیم حرف نمیزنند. فناوری شهرهایمان، محیطزیستمان و حتی خودمان را تغییر میدهد، بدون آنکه فرصت داشته باشیم به درستی با این تغییرات سازگار شویم. اولیور ساکس در یکی از آخرین نوشتههایش از وحشتی میگوید که زندگی در چنین جهانی برای او به همراه دارد.
تصور میشود که هویتِ شخصی یا خودِ درونی بخشی از وجود همۀ انسانهاست. ظاهراً این هویتِ ثابت و جهانشمول همان عنصر مشترکی است که خاطرات و قصههای آدمها را میسازد و زندگی آنها را معنا میبخشد. اما اگر حادثهای فاجعهبار هویت شخص را از بین ببرد چه؟ آیا او میتواند با این بیهویتیِ جدید کنار بیاید و آن را به عنوان وضع تازۀ خود بپذیرد؟ روایت حاضر که برگرفته از کتابِ آنچه ما را نکشد، میسازد است، نشان میدهد که شاید در پس این بیهویتی، فهم تازهای از دنیای اطراف نهفته باشد که پیشتر قادر به درک آن نبودهایم.
«زرافه بزرگتر است یا فیل؟»، «چرا قیافهام زشتتر شده؟»، «تابهحال کسی عاشقت شده؟» این جملاتِ نسبتاً مسخره هیچ وجه اشتراکی ندارند، جز اینکه همهشان نوعی پرسشاند. یکسری امور در زندگی ما مثل خورشید روشناند، اما وقتی از چیستیشان سؤال میکنیم، در ابهامی رازآلود فرومیروند. «پرسش» هم از این دست چیزهاست. واقعاً پرسش چیست و ما در حین پرسیدن چه کار میکنیم؟ لنی واتسون روی بیش از پنجهزار نفر تحقیق کرده و به پاسخی رسیده که با پاسخ فیلسوفان و زبانشناسان تفاوتی جدی دارد.
به چند فیلم و سریالی کمدیای که اخیراً دیدهاید فکر کنید و نقشِ پدرها را در آنها به یاد بیاورید. تصویر رایجی که احتمالاً به ذهنتان میآید چنین چیزی است: آدمی بیکفایت، احمق، با رفتارهای بچهگانه، نصیحتهای بیثمر و وسواسهای خندهدار. کسی که از مدیریت زندگیاش عاجز است و همه از دستش عذاب میکشند. تحقیقی جدید نشان میدهد در کمدیهای امروزی پدرها بیش از همیشه مسخره میشوند، در حالی که در واقعیت بیشتر از همیشه برای خانوادههایشان وقت میگذارند. چرا؟
بدترین اتفاقات میتواند در زیباترین روزها بیفتد. بدترین اتفاق برای خانوادۀ من در یک روز تابستانی عالی رخ داد. دخترم را از کمپ سوار کرده بودیم و داشتیم تصمیم میگرفتیم که بهتر است برای ناهار به رستورانی ارزان برویم یا ساندویچی. یادم نیست کدام را انتخاب کردیم. چیزی که یادم است این است: پزشکان بارها و بارها مرا بیدار میکنند و سؤالاتی تکراری میپرسند. آنها میگویند «تو تصادف کردهای». هنا شنک، که همیشه به هوشش افتخار میکرد، از این میگوید که یک «اتفاق» چطور او را به فردی تبدیل کرد که به زحمت از پس امورات خودش برمیآید.
آدمهای مؤدب و متشخص در توکیو هیچگاه انعام نمیدهند. در نیویورک میزان تشخص افراد را میتوانی از مقداری که انعام میدهند بفهمی. نگاه مثبت یا منفی به انعام در جوامع مختلف به مولفههای فرهنگی، اقتصادی و تاریخی متعددی بستگی دارد، اما به هر ترتیب شاید انسانیترین بخش رستورانرَوی در دنیای امروز ما همین باشد. اینکه به اختیار خود با دادن انعام دیگری را هم در لذتت شریک و غذا خوردن را به چیزی بیش از یک مبادلۀ تجاری تبدیل میکنی.
سوکی کیم تنها نویسندهای است که توانسته به کرۀ شمالی برود و تحت عنوان مدرس زبان انگلیسی در میان ساکنان این کشور زندگی کند و مشغول روزنامهنگاری تحقیقی بشود. دورۀ کار او در پیونگ یانگ تحت نظارت کامل و وحشت مطلق تمام میشود و ماحصل سفر او کتابی میشود که امروزه او را به آن میشناسند. کیم این روزها در هر جایی که سخنرانی میکند همه شجاعتش را میستایند. اما خودش فکر میکند دلیل دیگری او را بهسوی کره شمالی کشانده؛ دلیلی که به دوران کودکیاش برمیگردد و او را شبیه همان ساکنان سرزمین تاریکی کرده است.
خیلیها دلیل موفقیت مدیران برجسته را اصالتشان میدانند. آنها به این دلیل موفقاند که «خود»شان هستند. بااینحال این تأکید روی خود واقعی گاهی میتواند از یک مدیر موجودی متکبر و یکدنده بسازد که تصور میکند همه باید خودشان را شبیه او کنند. هرمینیا ایبارا، استاد رفتار سازمانی مدرسۀ کسبوکار لندن، از مرز باریک بین اصالت و انعطافپذیری سخن میگوید، از اینکه چطور یک رهبرِ اصیل هم میتواند خودش باشد و هم رفتارش را با کارکنانش هماهنگ سازد.
۲۵ سال پیش، یک طراح ابررایانه ساعتی طراحی کرد که قرار بود دههزار سال عمر کند، عقربههایش بهجای ثانیهها سدهها را نشان بدهد و صدای کوکش هر هزار سال یکبار بلند شود. چه کاری بیهودهتر از این؟ آنهم در عصری که سرعت تغییرات دغدغۀ گذشته و آینده را بیاهمیت کرده است. وقتی هر لحظه تغییر میکنی، چرا باید گذشته را جدی بگیری و برای آینده برنامهریزی کنی؟ اما مگان اوگبلین توضیح میدهد که چرا این ساعت بهاندازۀ اهرام ثلاثه و برجهای بابل مهم است و چرا جف بیزوس آن را به قیمت گزافی خریده است.
حدود دویستسالی میشود که بین انسان و کارهایش شکافی عمیق افتاده. اما اندازۀ این شکاف بهقدر یک دکمه است. پیشتر، انسانها بیواسطه در متن کارشان حضور داشتند و با لمس اشیای اطراف جهان را تغییر میدادند. اما حالا چه؟ به کارهای روزمرهتان نگاه کنید: در آسانسور، دکمهای میزنیم و بالا میرویم. دکمههای کیبورد را فشار میدهیم و متنی نوشته میشود. حتی برای ابراز علاقه و نفرت هم به دکمه محتاجیم: لایکها دکمهاند و بمبهای اتم با دکمه پرتاب میشوند. دکمهها چگونه معنای زندگیمان را تغییر دادهاند؟
نوجوانها همیشه کارهای عجیبوغریب میکنند؛ خودشان را از بلندی در آبهای کمعمق میاندازند، رانندگی پرخطر میکنند و وارد دعواها و روابط عاطفی نامتعارف میشوند. بعضی از بزرگترها این حرکات را ناشی از نیروی جوانی میدانند و بعضی دیگر خامی و بیتجربگی نوجوانان را دلیل رفتارهای نسنجیدهشان عنوان میکنند. اما تحقیقات عصبشناختی جدید، با ارجاع به مراحل تکاملی بشر، پرده از حقایقی برداشتهاند که شاید پای فیزیولوژی مغز نوجوانان را به میان بیاورد.
بسیار زیبا راز نهفته مسیر پیشرفت در ساده زیستی با رنج کشیدن معنا دار میشه و پیشرفت درکنار درد ها آدم ها رو نسبت قوی تر میکنه اما رضایت بخشی بعد از مسیر پیشرفت و گذراندن آن چه گونه است ! مسیر هموار و بدون سختی رضایت بخش تر هست یا در ناهمواری های گذرانده باشی رضایت بخشی بیشتری هست ؟
این موضوع برای من خیلی جذاب بود چون خودم ساعت های زیادی رو بازی می کنم مخصوصاً قبل ترها تا روزی هفت هشت ساعت بازی می کردم الان هم فرصت نمی کنم وگرنه بدم نمیومد دوباره میتونستم بی دغدغه بازی کنم.
لحن گوینده ها خیلی خشک و جدیه. انگار رادیو گوش میکنیم
انقدری رو من تاثیر گذاشته بود. که در عین کنجکاو بودن راجب شخصیت و سرنوشت و زندگی سلینجر، دچار سردرگمی شده بودم که آیا راجب کسی که نمیخواسته مردم چیزی ازش بدونن و بفهمن و انقدر هم این موضوع براش مهم بوده، اصلا چیزی بخونم یا نه.
کتاب ثروت ملل جان اسمیت را برای همزبانان عزیزم پیشنهاد میکنم.
فقط این برام جالبه که چرا زمانی که جنگ روسیه و اوکراین بود به همچین مواردی پرداخته نشد! یا اینکه چی باعث شده راجع به جنگ روسیه و اوکراین و خشونتهای موجود دراون چیزی گفته نشده! ولی خیلی زیر پوستی راجع به اتفاقات اخیر خاورمیانه و این که حتی ذهنیت رو به یه سمتی هدایت می کنین جالبه!
چقدر منتظر شنیدن اپیزود جدید بودم. ممنونم خدا قوت و دمتون گرم
خیلی عالی که پست جدید گذاشتید🙏🏻
سلام و درود این که به مقاله های نیویورک تایمز نگاه میندازید ومطالعه میکنید نشان از کارحرفه ای گری شماست. تاحدودی موافق و توبخشی مخالفم. بله موافقم که بگزارم اگر کسی به من حمله کرد وتندهم رفتارکرد،بگزارم کارش رابکند،و درگیری لفظی و مشاجره پیدانکنم،ولی تو ایرانی که فرهنگ حمله کردنم بلد نیستن که بابا،حتا حمله کردنم اصولی داره،متاسفانه فحاشی رو نمیشه سکوت کرد،ولی موافقم میگزارم حمله کنند و نقد کنند،این نشان از دموکراسی ست،اگر باکسی دیگر جایگزین کنم،متحد پیدانکردم،بلکه یک مشت بله قربان گو جمع کردم🐶
جالب بود
چه جالبت 🤔🤔 اپیزود و گوش ندادم ، اما موضوع و منم متوجهش شده بودم مثلا تو ریک اند مورتی و .. همین الان به ذهنم میاد فقط😐
عالی بود
درود و افرین بر شما چه چیزی باعث میشه بعضی سلولها سریعتر رشد کنند؟
شمع و شاهد و پروانه
عالی هستید گروه ترجمان
عالی بود کاش همه کتاب را میخواندید
لطفا در انتخاب تیتر بیشتر دقت کنید ترجمان عزیز من همش منتظر جواب «چرا» بودم، ولی اصلا جوابی وجود نداره، فقط یه تعداد امار و تحقیق بود مه دائم همین تیتر رو تکرار میکرد، بدون جواب
چقدر گویندگی رو مخی داشت. مشکل از شخص گوینده نبود. فقط باید از کلیشههای گویندگی دور شی دختر.
چطور میشود با صدای زیبا، انقدر منقطع ، اخبارگونه و بدون احساس خواند؟ راحت است این اپیزود را بشنوید
متاسفانه جواب چرایی رو متوجه نشدم فقط فهمیدم که پدرها نسبت به گذشته والد بهتری بودن