Discoverكتيبه
كتيبه

كتيبه

Author: Hossein Abbasi

Subscribed: 223Played: 11,299
Share

Description

حسين عباسي هستم
در اينجا متون قديمي مان را مي خوانم و در آنها كند و كاو مي كنم.
با ايميل زير مي توانيد با من تماس بگيريد:
irpdonline@gmail.com
. این قطعات و برخی قطعات دیگر را در كانال تلگرام من به آدرس زير بيابيد.
https://t.me/kateebehha
264 Episodes
Reverse
پسران کموز، رنک و سهمنک، که مادرشان را عاشق داراب می بینند او را می کشند. طمروسیه از بیم جان با وعدۀ پول و مقام زندانبان را راضی می کند که او و داراب را با کشتی شبانه از شهر بیرون ببرد. آنها به سوی جزیره ای در یونان می روند که پدر طمروسیه با دو خواهر او در آنجایند. در راه به جزیره ای می روند تا استراحت کنند. رنک و سهمنک با مردانشان بدنبال آنها به جزیره می آیند. طمروسیه بر درختی پنهان می شود و داراب با آنها جنگ می کند و چون شب فرا میرسد داراب هم به بالای درخت می روند. مردان سهمنک آنها را می یابند ولی در همان لحظه خرسی به آنها حمله می کند. در نبرد با خرس رنک و سهمنک کشته می شوند. نفاطان با آتش زدن خرس او را می کشند و به سراغ داراب و طمروسیه می روند که بر بالای درخت پنهانند.
امیر سیستان ابوالفضل نصر بن احمد مولی امیر المومنین است و با مدعیان زیادی از باقی ماندۀ غزنویان تا امرای ترکمان روبرو است. لحن نویسنده وقتی که از این امیر و برادر و خاندان او یاد می کند محترمانه است. احتمالاً متن اصلی، یا حداقل این بخش از متن در روزگار او نوشته شده است. از جمله مدعیان از غلام مودود به نام طغرل (با طغرل، سلطان سلجوقی فرق می کند) یاد می شود که در کتاب از او به بدی یاد می شود. همچنین افرادی از خاندان سلجوقی ذکر می شوند که به کرات به سیستان می رفته اند، گاهی به صلح و گاهی به جنگ. در این قطعه ذکر می شود که در سال 445 هجری در سیستان خطبه به نام طغرل بن میکال کردند، که سلطان سلجوقی بود. در پی نام او از عبارت "ادام الله ملکه" استفاده می شود، که نشان می دهد در این زمان، طغرل سلجوقی زنده بوده و تسلط خود را بر سیستان تثبیت کرده بوده است. داستان حملۀ لشکری به ناحیه ای و کشتن مردمان و اسیر گرفتن آنها به کرات تکرار می شود. مصحح ذکر می کند که از این قطعه به بعد لحن کتاب عوض می شود و بخشهای بعدی با سیاق جمله بندی متفاوتی نوشته شده است. جملات زیادی ظاهر می شوند که بیشتر مانند عناوین فصول هستند تا متن تاریخ. شاید نویسنده عناوین را مهیا کرده است تا بعداً متن را بیافزاید و در مواردی متنی اضافه نشده است.
قنطرش سیاف را می خواند و فرمان می دهد که گردن داراب را بزند. کموز که از استادش افلاطون حکیم دربارۀ مردی از خیل کیقباد شنیده است، مخالفت می کند. کار دو برادر بالا می گیرد. کموز دشنه بر می کشد و قنطرش را می کشد. زن قنطرش، طمروسیه، با غلامان و کنیزان از کوشک بیرون می آیند و کموز را پاره پاره می کنند و داراب را می گیرند و به کوشک می برند و به زندان می افکنند. خبر مرگ کموز را به عنطوسیه، زن کموز، که خواهر طمروسیه است، و فرزندان او می دهند. آنها سوار بر کشتی به سرزمین قنطرش می آیند. طمروسیه داراب را فرا می خواند تا ببیند او چگونه موجودی است. تا او را می بیند، "به صد هزار دل بر وی عاشق شد. از نیکویی که داراب بود." عنطوسیه هم که به خونخواهی شوی آمده است، با دیدن داراب شوی را فراموش می کند و دلدادۀ داراب می شود. شب طمروسیه هزار دینار بر می دارد و به سراغ زندانبان می رود و از او می خواهد که داراب را آن شب به او بدهد. همان شب عنطوسیه هم چنین می کند. دو خواهر آن شب با داراب تنها می شوند. اسم همسر کموز در ابتدا قطنیه ذکر می شود و بعد عوض می شود. اسم پسران کموز هم تغییر می کند.
سیستان تحت حاکمیت مسعود غزنوی است. ولی نیروهای دیگر هم در کارند. گاهی امیری به امارت نصب می شود و چندی بعد عزل و حتی زندانی می شود و بعد رها می شود و دوباره به امارت می رسد. در این میان ابوالفضل نصر بن احمد که به عنوان "مولی امیرالمومنین" یعنی غلام آزاد شده از او یاد می شود، و برادرش بانصر، در سیستان محبوبیت دارند. در کنار غزنویان، ترکمانان که در دوران امیر مسعود به خراسان آمدند در قدرت ظاهر می شوند. گاهی امیری در سیستان از سرداری از ترکمانان برای غلبه بر رقبا کمک می طلبد. در این قطعه همچنین از کشته شدن امیر مسعود و به تخت نشستن پسرش مودود یاد می شود. در تمامی این دوران، هر بار جنگی در می گیرد، ذکر می شود که مردم بسیار از دو طرف کشته شدند و خانه ها غارت شدند. همچنین از قطحی و گرسنگی مکرر مردمان هم صحبت می شود.
داراب در کشتی اسیر کموز است و او را به سوی قنطرش می برند. غلامی به نام بهزاد که از خراسان بود، از ولایت فارس (!) نگهبان او است و افسوس می خورد که او را خواهند کشت. داراب به بهزاد می گوید که او داراب است، پسر همای و اگر بهزاد او را یاری کند، داراب هر چه بخواهد به او می دهد. سربازان کموز به بهزاد بند می دهند تا بند بر پای داراب بزند. وقتی که کشتی ها به کنارۀ دریا می رسند، قنطرش فرمان می دهد که داراب را به زندان ببرند. بهزاد فرصتی می بیابد و کشتی را به میانۀ دریا می برد و بند از پای داراب می گشاید و به او تیغی می دهد. داراب ملاحان را می کشد و با بهزاد به خشکی در می آید. مردان قنطرش بر آنها حمله می برند. مردان کموز به فرمان او وارد جنگ نمی شوند. "کمر پیوند" زنگی، و "دیوکی" و "جالبو" به جنگ داراب و بهزاد می آیند. هر دو زخم بر می دارند و اسیر می شوند. آنها را به پیش قنطرش و کموز می برند.
سیستان تحت حکومت سلطان محمود غزنوی در آمده است. نویسنده می گوید این آغاز "محنت سیستان" بود. سلطان محمود امیری به سیستان می گمارد و خود به هندوستان لشکر می کشد. مدتی از او خبر نمی شود. عیاران سیستان به دور ابوبکر عبدالله، نوۀ امیر خلف از سوی دختر، جمع می شوند و امارت او را می خواهند. بخشهایی از شهر و نواحی اطراف را تسخیر می کنند. سپاه سلطان محمود می آید و آنها را محاصره می کند و شکست می دهد. حاکمان چندی یکی پس از دیگری برای امارت سیستان گماشته می شوند، و بسیاری از آنها با مردم سیستان به نیکی رفتار نمی کنند، تا اینکه امیری از اهل سیستان بر آنها گمارده می شود و "دولت روی به نیکویی کرد." سلطان محمود در سال 411 هجری می میرد و سیستان دوباره آشفته می شود. امیر مسعود پس از فروگرفتن برادرش امیر محمد، به امارت می رسد. در همین چند صفحه کوتاه که از سلطان محمود یاد شده است، حشمت و قدرت او و تسلط او بر امور نمایان است. توصیفات نوعی دیگر به خود گرفته است. "دگر روز بر نشست و به لب پارگین پیرامن حصار همه بگشت و نگاه کرد و تدبیر حرب و حصار ستدن آغاز کرد و منجنیق ها بر نهاد و کورها ببستن فرو گرفت و ..."
داراب زخم خورده و خسته و گرسنه در کنار دریا می رود. و مردان قنطرش به دنبال او. او را می یابند. داراب خود را در آب دریا می اندازد که کم عمق است و به جزیره ای کوچک می رود. سمنداک بدنبال او است. داراب یک استخوان زنخدان ماهی پیدا می کند به اندازۀ صد من. با سمنداک درگیر می شود و او را از پای در می آورد. برادر سمنداک، گنبدو، به جنگ او می رود و او هم به دست داراب از پای در می آید. مردان قنطرش قصد او می کنند. ناگاه موجی بزرگ از دریا می آید و او را در بر می گیرد. او دست به دعا بر می دارد و از خدا یاری می طلبد. تخته پاره ای پدید می آید و او آن را می گیرد و در دریا شناور می شود. بعد از دو روز، دریا آرام می شود. روز سوم صد کشتی در دریا پدیدار می شود، متعلق به کموز، برادر قنطرش که به دیدن برادر می رود. داراب را از آب بیرون می آورند. داراب می گوید که او از مردان قنطرش است که در دریا افتاده است. وقتی که به نزدیک ساحل می رسند، حاجب قنطرش به سوی آنها می آید و ماجرای داراب را به آنها می گوید.
در این قطعه پایان حکومت صفاریان بر سیستان گفته می شود. امیر خلف حاکم سیستان است. پسرش، امیر عمرو، از خراسان به سیستان می آید و پس از مدتی بر پدر می شورد. امیر خلف او را در بند می کند و او در بند می میرد. پسر دیگر امیر خلف، امیر طاهر است که به سبب شجاعت "شیر باریک" لقب گرفته است و سرزمینهای اطراف را برای او فتح می کند. روزی امیر خلف با زنان حرم و غلامانی چند به کوه اسپهبد می رود. محمود غزنوی (که از او با عنوان سلطان یاد می شود) در آن حوالی است و می شنود که طاهر آنجا نیست. به سراغ امیر خلف می رود و او را محاصره می کند. با گرفتن صد هزار درهم او را به خود وا می گذارد. امیر خلف این را نتیجۀ کوتاهی طاهر می داند و بر او و سپاهیان خشم می گیرد. طاهر هم از او می ترسد و می گریزد. بعد از مدتی طاهر باز می گردد و از پدر پوزش می خواهد. پدر نمی پذیرد و این دو وارد جنگ می شوند. پیروزی با طاهر است. امیر خلف در قلعه ای در حصار می شود. طاهر به او پیشنهاد صلح می دهد. او می پذیرد ولی وقتی که پسرش به دیدن او می رود او را به قلعه می کشد و در بند می کند. این آخرین پسر او است و در بند می میرد. مردم از امیر خلف می ترسند و برخی به طرفداری سلطان محمود بر می خیزند. خبر به محمود می رسد و او با لشکری به سیستان می رود و آنجا را فتح می کند. امیر خلف را با احترام به دربار می آورد و به او اختیار می دهد که با اهل خود به هر جایی که می خواهد برود.
داراب و سمنداک در حال جنگند. داراب با چوب و سمنداک با سنگ. سمنداک سنگی به روی داراب می زند و روی او را خونین می کند. داراب به کوه پناه می برد و در غاری پناه می گیرد. سمنداک و مردانش بدنبال او. روز دیگر سمنداک غاری که داراب در آن پناه گرفته است را می یابد. داراب را نیرو نمانده است. ناگهان از ته غار فردی او را صدا می کند و او را پناه می دهد. سمنداک و یارانش نمی توانند به آن غار درآیند. پیری که به او پناه داده است زاهدی است به نام سلیطون که هفتصد سال است در آن غار پروردگار را عبادت می کند. می داند که داراب به دیدن او خواهد آمد و زمان او به سر آمده است. امانتی را که از حضرت آدم به او رسیده و ماهیان دریا برایش حفظ کرده اند از دریا می گیرد و به داراب می دهد و خود راهی سراندیب می شود تا بر مزار حضرت آدم جان بسپارد. داراب که ارزش امانت را نمی داند آنها را به آب می اندازد. داراب خسته و ناتوان راهی آبادی می شود.
داراب از دور سپاه بزرگ قنطرش را می بیند که به جنگ او می آیند. داراب رزه اسفندیار را پوشیده بود کلاهخود جمشید را بر سر داشت که نسل به نسل به او رسیده بود. اولین کسی که به جنگ او می آید سمندون زنگی است، برادر قنطرش است، هشتاد ساله، یکی از شش فرزند مردی سیصد ساله که دویست سال است در صومعه ای عبادت می کند. سمندون رنگی چون قیر دارد و لبی چون گُردۀ شتر و از مادر سپید موی زاده شده. دوازده گز بلندی دارد و جوشن و خودی از پوست ماهی پوشیده که تیر بر او کارگر نیست. سوار بر شتر با چوبی به وزن صد و بیست من به جنگ داراب آمده است. داراب او را با تیری که به زیر بغلش می زند از میان بر می دارد و چوب او را بر می دارد. بعد از او سمندون به جنگ داراب می آید که پیاده و با سنگ جنگ می کند. "اسب او را انداخته بود و مغزش به زیان آمده بود، ولی مرد مبارز بود و با زور". او چوب سمندون را از داراب می گیرد و اسب داراب را با دست بر دست زدن و داد و فریاد می ترساند و دم اسب را می گیرد و لشکر را فرا می خواند به گرفتن داراب. چوب را بالا می برد تا بر سر داراب بزند.
خلف، آخرین امیر صفاریان، سیستان را در اختیار دارد. رقیب او امیر حسین بن طاهر است که او هم از خاندان صفاریان است. خلف از شهر بیرون می رود و حسین به شهر وارد می شود. خلف او را محاصره می کند و لی به فرمان امیر خراسان، که نوح بن منطور سامانی، است او را رها می کند. حسین باسپاه فراوان بر می گردد و این بار امیر خلف در را می بندد و در حصار می شود. این حصار سه سال طول می کشد و امیر خلف در این مدت ضربات زیادی بر سپاه خراسان وارد می کند و سرداران بسیاری را می کشد. حسین از سبکتکین یاری می خواهد ولی خلف او را منصرف می کند. در نهایت خلف از حصار بیرون می رود و حصاری خالی را برای حسین به جا می گذارد و سپاهیان او را دچار قحطی می کند. در نهایت هر دو می فهمند که قادر به حذف دیگری نیستند. با همدیگر صلح کردند و از در دوستی درآمدند. امیری بر امیر خلف استوار شد. او مدتی دراز حکومت کرد و "بساط عدل بگسترید و جامۀ لشکری بر طاق نهاد و سَلَب علما و فقها پوشید".
هنوز وقت پادشاهی داراب نرسیده است. داراب از نزد همای بیرون می رود. از پارس و کرمان می گذرد و به عمان می رسد که پادشاهی به نام قنطرش در آن حکومت می کند. او و دو پسرش برای شکار بیرون آمده اند. پسرانش گورخری را دنبال می کنند و گورخر به سمت داراب می آید. داراب آن را می گیرد و بعد رها می کند. پسران شاه به او حمله می برند. داراب یکی را می کشد و دیگری را دست قطع می کند. قنطرش به دنبال داراب می آید تا ببیند چه کسی فرزندان او را چنین کرده است. داراب که زره اسفندیار و اردشیر را پوشیده و تیر بر او کارگر نیست، او را اسیر می کند. او به کمک غلامی می گریزد و فردا با سپاهی عظیم به مقابله با داراب می آید. داراب سرهای کشتگان را بر گردن اسیران می آویزد و آنها را به سمت سپاه قنطرش می راند. قنطرش می پرسد که او کیست و چه می خواهد. جواب می شنود که او حاجب همای است و آمده است تا عمان را به زیر فرمان همای در آورد.
غلامان امیر بو جعفر او را در مجلس شراب می کشند. امیر خَلَف، پسرش، با یاری برخی از امیران و غلامان به تخت می نشیند. فردی به نام طاهرِ بوعلی که مادرش از خاندان لیث بود و امیر فراه بود از سوی امیر سامانی، در این زمان نقش بزرگی بازی می کند. امیر خلف سیستان را به او می سپرد و به سفر حج می رود. امیر طاهر شیوۀ داد و عدل پیش می گیرد. مردمان در دوران او به آسایش می رسند. نویسنده داستانی از حضور طاهر در دربار امیر سامانی و اعتباری که او در آن دربار داشت ذکر می کند. امیر خلف از حج به دربار امیر سامانی می رود و حکم سیستان را می گیرد. به سیستان می رود و با طاهر وارد جنگ می شود (درست معلوم نیست که اختلاف طاهر و خلف چرا ایجاد می شود). طاهر می میرد و امارت به فرزندش حسین می رسد. امیر خلف با او وارد جنگ می شود و پیروز می شود.
داراب را به فرمان دستور برای کشتن می برند و همای بیهوش است و خبر ندارد. ضحاک او را به معدنی می برد در "سهمگین جایی" و به فردی دستور می دهد که سر او از تنش جدا کند. داراب روی به آسمان می کند و از پرودگار کمک می خواهد. بادی سهمگین بر می خیزد و ناگهان اژدهایی بر می آید و او را نجات می دهد. مردان ضحاک می گریزند. همای که خبر می شود، به آن معدن می رود و داراب را می رهاند. آن شب اردشیر، پدر داراب، و اسفندیار، جد داراب، را به خواب می بیند. اسفندیار او را ملامت می کند به جهت کاری که با داراب کرده است. اردشیر ابتدا تاج از سر همای بر می دارد و بر سر داراب می گذارد. وقتی که اسفندیار دور می شود دوباره تاج را بر سر همای می گذارد. می داند که داراب هم همین خواب را دیده است. داراب را فرا می خواند و تمامی ماجرای تولد و به آب انداختن او را به او می گوید. داراب می داند که هنوز وقت پادشاهی او نرسیده است. مردان همای معجزۀ نجات داراب را منکر می شود و خواهان کشتن داراب هستند. همای دستور می دهد که گردن داراب را بزنند. به فرمان خدای تیغ بر گردن او کارگر نمی شود. قرار می شود که داراب از آن سرزمین برود.
این قطعه، بخش سوم خلاصۀ کتاب زیر است: "مقدمه ای بر مذهب بین النهرین باستانی" نوشتۀ تامی اشنایدر An Introduction to Ancient Mesopotamian Religion, by: Tammy J. Schneider, 2011 نویسنده استاد مطالعات مذهبی در دانشگاه کلارمونت کالیفرنیا است. در این قسمت، فصول هفتم تا یازدهم خلاصه شده اند که بررسی کارگزاران مذهبی، متون، مراسم، شاهان، و نتیجه گیری را در بر دارد.
این قطعه، بخش دوم خلاصۀ کتاب زیر است: "مقدمه ای بر مذهب بین النهرین باستانی" نوشتۀ تامی اشنایدر An Introduction to Ancient Mesopotamian Religion, by: Tammy J. Schneider, 2011 نویسنده استاد مطالعات مذهبی در دانشگاه کلارمونت کالیفرنیا است. در این قسمت، فصول چهارم تا ششم خلاصه شده اند که بررسی افسانه ها، خدایان، و معابد را در بر دارد.
این قطعه، بخش اول خلاصۀ کتاب زیر است: "مقدمه ای بر مذهب بین النهرین باستانی" نوشتۀ تامی اشنایدر An Introduction to Ancient Mesopotamian Religion, by: Tammy J. Schneider, 2011 نویسنده استاد مطالعات مذهبی در دانشگاه کلارمونت کالیفرنیا است. در این قسمت، فصول اول تا سوم خلاصه شده اند که مقدمه، ابزارهای مطالعۀ مذهب بین النهرین باستانی، و مروری بر تاریخ این منطقه را در بر دارد.
ابوجعفر، امیر سیستان، رسولی به دربار ماکان، امیر دیلمیان در ری می فرستد. ماکان در حال مستی ریش رسول را می تراشد، بعد به خود می آید و از او عذر می خواهد و او را اعزاز و اکرام می کند و نگاه می دارد تا ریشش دوباره درآید. ابو جعفر که این را می شنود، با لشکر کوچکی به ری می رود و ماکان را می گیرد و به دربار خودش می برد و با او همان کار را می کند! امیر خراسان، نصر بن احمد سامانی، که این را می شنود، ابوجعفر را می ستاید. رودکی که در دربار امیر بوده، قصیده ای مشهور می سراید در مدح امیر خراسان و ابوجعفر. مطلع قصیده این است: مادر می را بکرد باید قربان، بچه او را گرفت و کرد به زندان. ابوجعفر برای رودکی ده هزار دینار می فرستد.
همای دستور داده است تا امیر مردو که داراب را پسر خود معرفی کرده، به درگاهش برود. از او در باب داراب می پرسد و او تمامی داستان را می گوید. همای می فهمد که داراب همان پسر اوست که به آب انداخته است، ولی نمی تواند این راز را آشکار کند از ترس اینکه مردمان او را "استوار ندارند." مجلس بزم می آرایند. در میانۀ مجلس، داراب بر می خیزد و به نزد مادرش می رود و او را می بوسد. غوغایی بزرگ بر می خیزد و بزرگان دربار قصد جان داراب می کنند. ضحاک با شمشیر به سوی او می رود. امیر مردو در میان می آید و به ضرب شمشیر ضحاک دو نیم می شود. داراب ترکش دانی که در کنارش است را به سوی ضحام می اندازد. ترکش دان به سر موبد بزرگ، جمهرون، می خورد و او را می کشد. به اشارۀ همای در شراب داراب داروی بیهوشی می ریزند و او را بیهوش در بند می کنند. شب فرا می رسد. همای در خواب می بیند که داراب سوار بر پیلی سیاه که از خزطومش آتش می جهد، به سوی او می آید و او را به خرطوم می گیرد. داراب به پیل می گوید او را رها کند. فردا درباریان به همای هشدار می دهند که بر علیه او قیام خواهند کرد مگر اینکه داراب را به آنها بدهد تا بکشند. همای از بیم از دست دادن پادشاهی داراب را به آنها می دهد. در دیدار آخر، داراب به همای می گوید من تو را از دست پیل نجات دادم و تو قصد کشتن من را داری. گفته می شود که "خواب هر دو برابر آمد.". همای بیهوش می شود و نمی تواند استمداد داراب را بشنود.
در انتهای قرن چهارم سیستان همچنان عرصۀ رقابت گروههای مختلف است، از نمایندگان خلیفه تا امیران فرستاده شده از سوی سامانیان و امیران محلی و عیاران و غلامان سابق که به درجۀ امیری رسیده اند. به کرات افراد با هم متحد می شوند و بعد بر علیه هم با دیگری متحد می شوند. آخرین امیر از "یعقوبیان"، ابوحفص، یکی از نواده های عمرو لیث بود که به دست احمد بن اسماعیل اسیر شد و به سمرقند فرستاده شد و در آن زمان به صورت ناشناس در بغداد به سر می برد. در این میان مردم سیستان به ابو جعفر میل کردند که جد بزرگش با پدربزرگ یعقوب برادر بود و مادرش، سیده بانو، نوۀ عمرو لیث بود. او به واسطۀ انتسابش به یعقوب و عمر توانست بقیه را با خود همراه کند. او همچنین ابو حفص را از بغداد فرا خواند و او را مقام و منصب داد. او به مدت 41 سال امارت کرد.
loading
Comments (45)

mmdansari

داداش دانلود نمیشه اپیزود و حتی نمیتونیم گوش بدیم مشکل چیس

Apr 27th
Reply (1)

MajidFatehi

نگاه غیردینی یعقوب کاملا عیان است؟《امیرالمؤمنین را نه این تیغ نشانده است؟》

Nov 1st
Reply (1)

MajidFatehi

تا این کتاب رو نخونده بودم متوجه اثر کارهای عیاران سیستان نبودم. نثر روان و روایتی دست اول از قدرت بی‌قدرتان

Nov 1st
Reply

MajidFatehi

طبق روایت تاریخ سیستان در سه قرن اول هجری، همواره جنگ و کشتار در سیستان ادامه داشته و هر چه که بوده، در این 《سه قرن، سکوت》 نبوده.

Oct 29th
Reply (1)

MajidFatehi

قرار گرفتن دو متن عربی بلند در متنی که در بدنه‌اش کلمه‌های عربی چندانی بکار نرفته است جای تعجب دارد. به خصوص که در روش نگارش کتاب هم تا اینجا نویسنده علاقه‌ای به نقل نامه نشان نداده است. (برای مثال بیهقی چنین روشی دارد و هر جایی مهم باشد اصل نامه را نقل می کند.) به نظر از قسمتهایی بود که الحاقی بودنش جای تامل دارد.

Oct 28th
Reply (1)

MajidFatehi

معنی این جمله در دقیقه سيزده چیست؟ 《قعقاع مجلس لهو داشتی و شراب خوردی. و پیشترین کسی به سیستان رود طعام، او کند. پیش از آن، به کندن حاجت نیامدی.》

Oct 21st
Reply (4)

MajidFatehi

《من از دنیای شما چندان نکویی ندیدم که وبال آنچه خواهد ماند با گردن کنم.》نمی‌دانم متن عربی وصیت معاویه، این چنین که در فارسی بُرنده و با شکوه است، بوده؟

Oct 20th
Reply (1)

MajidFatehi

《عبدلله ابن جعفر و حسن بن علی، ابن ملجم را بگرفتند و دو دست و پای ببریدند و چشم و زبانش ببریدند...》

Oct 20th
Reply

MajidFatehi

《گویند اهرمن به روز فرادید نیاید. اینک اهرمن...》

Oct 19th
Reply (1)

MajidFatehi

《عمر به سر آید و از هزاران یکی گفته نیاید.》زبان در اوج بلوغ و و سادگی است.

Oct 19th
Reply

MajidFatehi

در بخشی که از دعای نوح سخن گفت به نظر می‌رسه بقعه‌ای در سیستان بوده که محل نشستن کشتی نوح رو نشون می‌داده، من معنی دیگه‌ای نتونستم برداشت کنم.

Oct 11th
Reply (2)

Amir Majidi

درود باز نمیکنه.

Aug 26th
Reply (1)

MajidFatehi

ممنون کار ارزشمندی رو انجام دادید.

Aug 19th
Reply (1)

MajidFatehi

به نظر می‌رسه به طور آگاهانه‌ای به جای واژه دین از مذهب استفاده کردید دلیلش چی بوده؟

Aug 19th
Reply (3)

MajidFatehi

خیلی ممنونم که پادکست رو بدون حاشیه اجرا می‌کنید و دقیق در خصوص موضوعی که مد نظرتون بوده صحبت می‌کنید.

Aug 13th
Reply (3)

MajidFatehi

آقای عباسی عزیز، این قطعه را به غایت دقیق خواندید‌. پیداست که از روایت ابن مقنع به وجد آمدید.

Aug 10th
Reply (1)

hamid raza kazemiii

سلام سپاس از زحمات شما متاسفانه در کست باکس حین پخش و دانلود دچار مشکل هستم آیا نکته خاصی داره ک راهنمایی بفرمایید

Jul 21st
Reply (1)

farshad karimi

چنان نوشته انگار خودش اونجا بوده و تماشا میکرده، همین یک قسمت شد دلیل کافی که دیگه این کتاب رو دنبال نکنم، حیف وقت که صرفش بشه

Feb 28th
Reply

Divaar

سلام جناب عباسی. خیلی ممنونم از زحماتتون. لطفا ادامه بدید متون کلاسیک رو. دستمریزاد🙏🏻

Apr 19th
Reply (1)

farshad karimi

واقعا آدم میمونه چی بگه! اگر روزی به من بگن واحد میمیزی فلان ارگان حکومتی بخش فلان از قرآن را هم سانسور یا فیلتر کرده تعجب نمیکنم، از این حجم عظیم جهالت که برما باریدن، اینجا حتی کتب ادبیات کلاسیک را هم سانسور کردن یا فیلتر شده، حتی کتب اخلاق اسلامی هم فیلتر شده، چه خبره؟ بابا بی سوادی مسوولین ممیزی را تحمل کردیم و پذیرفتیم، اما با این همه بیشعوری باید چه کنیم؟؟؟! 😔🙄😒🤮

Apr 15th
Reply
Download from Google Play
Download from App Store