Discover
برنامه مطالعه روزانه
844 Episodes
Reverse
26:1 سپس قوم یهودا جملگی عُزّیا را که شانزده ساله بود برگرفته، به جای پدرش اَمَصیا پادشاه ساختند.2عُزّیا پس از آنکه اَمَصیای پادشاه با پدران خود آرَمید، ایلوت را بازسازی کرد و آن را به یهودا بازگردانید.3عُزّیا شانزده ساله بود که پادشاه شد، و پنجاه و دو سال در اورشلیم سلطنت کرد. نام مادرش یِکُلیا بود، از مردمان اورشلیم.4عُزّیا آنچه را که در نظر خداوند درست بود به جا میآورد، درست به همانگونه که پدرش اَمَصیا کرده بود.5عُزّیا در روزگار زکریا، که ترس خدا را به او میآموخت، دلِ خویش به طلبیدنِ خدا معطوف ساخت، و مادام که خداوند را میطلبید، خدا او را کامیاب میساخت.6او به جنگ با فلسطینیان بیرون رفت، و دیوارهای جَت، یَبنِه و اَشدود را منهدم ساخته، شهرهایی در خِطّۀ اَشدود در میان فلسطینیان بنا کرد.7و خدا وی را در برابر فلسطینیان، در برابر اَعرابِ ساکنِ جوربَعَل، و در برابر مِعونیان یاری رسانید.8عَمّونیان به عُزّیا خَراج میپرداختند، و شهرت وی تا به سرحداتِ مصر رسید زیرا که بسیار قدرتمند شده بود.9عُزّیا در اورشلیم، نزد دروازۀ گوشه، نزد دروازۀ وادی، و نزد زاویه، برجها بنا کرد و آنها را مستحکم گردانید.10نیز برجها در بیابان ساخت و چاههای بسیار حفر کرد زیرا در کوهپایهها و دشتها گله و رمۀ فراوان داشت، و نیز کشاورزان و تاکبانان در کوهستانها و در زمینهای حاصلخیز، از آن سبب که کشاورزی را دوست میداشت.11عُزّیا سپاهیانی جنگآزموده داشت، که در دستههای مختلف بر حسب شمار ثبتشان، به دست یِعیئیلِ کاتب و مَعَسیای صاحبمنصب، به رهبری حَنَنیا از سرداران پادشاه، برای جنگ بیرون میرفتند.12شمار تمامی سران خاندانها، که جنگاورانی دلاور بودند، دو هزار و ششصد تن بود.13سپاهی متشکل از سیصد و هفت هزار و پانصد دلاورِ جنگآزموده زیر دستِ ایشان بود، تا در برابر دشمن به پادشاه یاری رسانند.14عُزّیا برای تمامی سپاه، سپرها، نیزهها، کلاهخودها، زرهها، کمانها و سنگها برای فَلاخُنها فراهم کرد.15او در اورشلیم تجهیزاتی ساخت که توسط صنعتگرانی ماهر طراحی شده بود، تا آنها را بر برجها و بر گوشههای دیوار قرار داده، تیرها و سنگهای بزرگ با آنها پرتاب کنند. بدین ترتیب آوازۀ وی تا دوردستها رسید، زیرا که اعانتی عظیم مییافت تا اینکه بسیار نیرومند شد.16اما چون عُزّیا نیرومند گردید، دلش متکبر شده، او را به نابودی کشانید؛ زیرا به یهوه خدای خود خیانت ورزیده، به معبد خداوند داخل شد تا بر مذبح بخور، بخور بسوزانَد.17اما عَزَریای کاهن با هشتاد تن از کاهنان خداوند که مردانی دلیر بودند، از پی وی داخل شدند.18آنان در برابر عُزّیای پادشاه ایستاده، گفتند: «ای عُزّیا، سوزانیدن بخور برای خداوند کارِ تو نیست، بلکه کارِ کاهنان است که اولاد هارونند و به جهت سوزانیدن بخور تقدیس شدهاند. پس از قُدس بیرون شو، زیرا خطا ورزیدهای و این هیچ عزتی از جانب یهوه خدا برای تو به ارمغان نخواهد آورد.»19و اما عُزّیا که بخورسوزی به جهت سوزاندن بخور در دست داشت، سخت به خشم آمد. و چون بر کاهنان خشم گرفت، به حضور کاهنان در خانۀ خداوند، نزد مذبح بخور، جذام بر پیشانیاش پدید آمد.20عَزَریا کاهن اعظم و تمامی دیگر کاهنان بر او نگریسته، دیدند که اینک جذام بر پیشانیاش ظاهر شده است؛ پس شتابان او را از آنجا بیرون بردند. خود او نیز شتابان بیرون رفت، از آن رو که خداوند او را مبتلا ساخته بود.21عُزّیای پادشاه تا روز مرگش جذامی بود و به سبب جذام در خانهای مجزا میزیست و مجاز به رفتن به خانۀ خداوند نبود. پسر او یوتام، ریاست خانۀ پادشاه را بر عهده گرفت، و بر مردم آن دیار حکومت میکرد.22و اما دیگر امور مربوط به عُزّیا را، از آغاز تا پایان، اِشعیای نبی پسر آموص بنگاشت.23عُزّیا با پدران خود آرَمید و او را در کنار پدرانش در گورستانی که به پادشاهان تعلق داشت به خاک سپردند، زیرا گفتند: «جذامی است.» و پسرش یوتام به جای او پادشاه شد. 27:1 یوتام بیست و پنج ساله بود که پادشاه شد، و شانزده سال در اورشلیم سلطنت کرد. نام مادرش یِروشا بود، دختر صادوق.2یوتام آنچه را که در نظر خداوند درست بود به جا میآورد، مطابق هرآنچه پدرش عُزّیا کرده بود، و لیکن به معبد خداوند داخل نشد. اما قوم همچنان فساد میکردند.3یوتام دروازۀ بالایی خانۀ خداوند را بازسازی کرد، و بر حصارِ عوفِل عمارتهای بسیار ساخت.4او همچنین شهرها در کوهستان یهودا، و قلعهها و برجها در مناطق جنگلی بنا کرد.5یوتام به جنگ با پادشاه عَمّونیان رفت و بر ایشان پیروز شد، و عَمّونیان در آن سال یکصد وزنه نقره، ده هزار کُر گندم و ده هزار کُر جو به او دادند. در سال دوّم و سوّم نیز عَمّونیان به همین مقدار برایش آوردند.6بدین ترتیب یوتام نیرومند شد، زیرا که راههای خود را به حضور یهوه خدایش راست ساخت.7و اما دیگر امور مربوط به یوتام، و تمامی جنگها و همۀ کردارش، اینک در کتاب پادشاهان اسرائیل و یهودا نوشته شده است.8او بیست و پنج ساله بود که پادشاه شد، و شانزده سال در اورشلیم سلطنت کرد.9یوتام با پدران خویش آرَمید و او را در شهر داوود به خاک سپردند، و پسرش آحاز به جای او پادشاه شد.
7:1 در سال نخستِ بِلشَصَّر، پادشاه بابِل، دانیال در رؤیاهای سرش بر بسترش، خوابی دید. پس خواب را نوشت و خلاصۀ مطلب را بیان کرد.2دانیال گفت: «شبانگاه، در رؤیای خود دیدم که هان چهار باد آسمان، دریای بزرگ را به تلاطم درمیآوردند.3آنگاه چهار وحشِ بزرگ، که هر یک با دیگری تفاوت داشت، از دریا برآمدند.4نخستین، مانند شیر بود و بالهای عقاب داشت. آنگاه چون مینگریستم، بالهایش کنده شد، و او را از زمین برگرفتند و مانند انسان بر دو پایش بر پا داشتند و دل انسان به او دادند.5سپس وحش دوّم را دیدم که مانند خرس بود. او در یک طرف بدن خود بلندتر بود، و در دهانش، در میان دندانها، سه دنده بود. او را گفتند: ”برخیز و گوشتِ بسیار بخور!“6پس از آن نگریستم و هان وحشی دیگر دیدم مانند پلنگ که بر پشت خود چهار بالِ پرندگان را داشت. او را چهار سر بود، و حکومت به او داده شد.7پس از آن، در رؤیاهای شب، نگریستم و اینک وحش چهارم را دیدم که هولناک و رُعبانگیز و بسیار نیرومند بود و دندانهای بزرگِ آهنین داشت. او میبلعید و خُرد میکرد و باقیمانده را لگدمال مینمود. این وحش با همۀ وحشهای پیشین متفاوت بود و ده شاخ داشت.8چون آن شاخها را ملاحظه میکردم، شاخ کوچک دیگری از میان آنها برآمد، و سه شاخ از شاخهای نخست در برابرش از بیخ کنده شدند. و هان این شاخ چشمانی همچون چشمان انسان داشت و دهانی که سخنان تکبرآمیز میگفت.9«چون مینگریستم، تختها برقرار شد، و قدیمالایام جلوس فرمود. جامۀ او چون برف سپید بود، و موی سرش چون پشمِ پاک. عرش او شعلههای آتش بود و چرخهای آن آتش فروزان.10نهری از آتشْ جاری شده، از پیش روی او بیرون میآمد. هزاران هزار خدمتش میکردند، و کُرورها کُرور به حضورش ایستاده بودند. دیوان بر پا شد، و دفترها گشوده گردید.11«آنگاه به سبب آوای سخنان تکبرآمیزی که آن شاخ میگفت، به نگریستن ادامه دادم. و چون مینگریستم، آن وحش کشته شد و بدنش نابود گشته، به آتش سوزان سپرده شد.12و اما در خصوص وحشهای دیگر، حکومت از ایشان گرفته شد، اما طول عمر تا زمانی و تا وقتی به ایشان داده شد.13«چون در رؤیاهای شب مینگریستم، دیدم که به ناگاه کسی مانند پسر انسان با ابرهای آسمان میآمد. او نزد قدیمالایام رسید، و او را به حضور وی آوردند.14حکومت و جلال و پادشاهی به او داده شد، تا تمامی قومها و ملتها و زبانها او را خدمت کنند. حکومت او حکومتی است جاودانه و بیزوال، و پادشاهی او زایل نخواهد شد.15«و اما من، دانیال، روحم در اندرونم پریشان شد و رؤیاهای سرم مرا مضطرب ساخت.16به یکی از کسانی که آنجا ایستاده بودند، نزدیک شدم و حقیقت همۀ آن امور را از او جویا گشتم. پس او تعبیر آنها را برایم چنین شرح داد:17”آن چهار وحش بزرگ، چهار پادشاهند که از زمین بر خواهند خاست.18اما مقدسینِ آن متعال پادشاهی را خواهند گرفت، و آن را تا ابدالاباد در تصرف خواهند داشت.“19«آنگاه خواستم حقیقت امر را دربارۀ وحش چهارم بدانم، همان که با همۀ دیگران متفاوت بود و بسیار هولناک، و دندانهای آهنین و چنگالهای برنجین داشت و میبلعید و خُرد میکرد و باقیمانده را لگدمال مینمود.20نیز خواستم دربارۀ آن ده شاخ بدانم که بر سرش بود و نیز دربارۀ آن شاخ دیگر که برآمد و سه شاخ در برابرش افتادند، یعنی همان شاخ که چشمان داشت و دهانی که سخنان تکبرآمیز میگفت، و بزرگتر از سایرین مینمود.21و چون مینگریستم، آن شاخ به جنگ مقدسین رفت و بر ایشان استیلا یافت،22تا اینکه قدیمالایام آمد و داوری به نفع مقدسینِ آن متعال اجرا شد و زمانی رسید که مقدسین پادشاهی را به تصرف آوردند.23«پس او گفت: ”وحش چهارم، پادشاهی چهارم است که بر زمین خواهد بود. این پادشاهی با همۀ پادشاهیها تفاوت خواهد داشت و تمامی جهان را فرو~خواهد بلعید، و آن را لگدمال کرده، خُرد خواهد نمود.24و اما در خصوص آن ده شاخ، از این پادشاهی ده پادشاه بر خواهند خاست، و پس از آنها پادشاهی دیگر که با پادشاهان پیشین تفاوت خواهد داشت؛ او سه پادشاه را سرنگون خواهد کرد25و بر ضد آن متعال سخن خواهد گفت و مقدسینِ آن متعال را آزار خواهد رسانید، و قصد تبدیل زمانها و شریعت را خواهد نمود؛ و ایشان تا یک زمان و زمانها و نیم زمان به دست وی تسلیم کرده خواهند شد.26اما دیوان بر پا خواهد گشت، و حکومتش را از وی گرفته، آن را برای همیشه محو و نابود خواهند کرد.27آنگاه پادشاهی و حکومت و حشمتِ ممالکی که زیر تمامی آسمان است به قوم مقدسینِ آن متعال داده خواهد شد؛ پادشاهی آنها پادشاهی جاودانه خواهد بود و همۀ حکومتها آنها را خدمت و اطاعت خواهند کرد.“28«سرانجامِ امر چنین است. و اما من، دانیال، از اندیشههایم بهغایت پریشان گشتم و رنگ از رخسار باختم، اما این امر را در دل نهان داشتم.»
7:1 آنگاه کاهن اعظم از او پرسید: «آیا اینها صحت دارد؟»2استیفان گفت: «ای برادران و ای پدران، به من گوش فرا~دهید! خدای پرجلال، زمانی که پدر ما ابراهیم در بینالنهرین سکونت داشت و هنوز به حَران مهاجرت نکرده بود، بر او ظاهر شد3و به او فرمود: ”از سرزمین خویش و از نزد خویشان خود بیرون آمده، به سرزمینی که به تو نشان خواهم داد، برو.“4«پس، از سرزمین کَلدانیان عزیمت کرد و در حَران ساکن شد. پس از مرگِ پدرش، خدا او را به این سرزمین که امروز در آن ساکنید، هدایت کرد.5خدا در اینجا حتی به اندازۀ وجبی زمین به او میراث نبخشید؛ ولی وعده داد که آن را به او و پس از او به نسل او به ملکیت بدهد، هرچند ابراهیم در آن هنگام هنوز فرزندی نداشت.6خدا به او فرمود: ”نسل تو در سرزمینِ بیگانه غریب خواهند بود و چهارصد سال ایشان را به بندگی خواهند کشید و بر ایشان ستم خواهند کرد.“7نیز فرمود: ”من بر آن قوم که ایشان بندگی آنها را خواهند کرد، مکافات خواهم رسانید، و پس از آن، قوم من آن سرزمین را ترک خواهند گفت و مرا در این مکان عبادت خواهند کرد.“8و خدا به ابراهیم عهد ختنه را داد. پس ابراهیم اسحاق را آورد و او را در روز هشتم ختنه کرد. و اسحاق نیز یعقوب را، و یعقوب دوازده پاتْریارْک را.9«امّا پاتْریارْکها از حسد، یوسف را به مصر فروختند. ولی خدا با او بود10و او را از همۀ مصائبش رهانید، و او را حکمت بخشیده، در نظر فرعون عزیز گردانید، چندان که او را فرمانروای مصر و رئیس دربار خود ساخت.11«آنگاه قحطی و مصیبتی عظیم بر سرتاسر مصر و کنعان عارض شد و پدران ما خوراک نیافتند.12یعقوب چون شنید که در مصر گندم یافت میشود، پدران ما را در نخستین سفرشان به آنجا فرستاد.13در دوّمین سفر، یوسف خود را به برادرانش شناسانید و فرعون از خانوادۀ یوسف آگاهی یافت.14پس یوسف فرستاد و پدر خود یعقوب و همۀ خانوادهاش را که جملگی هفتاد و پنج تن بودند، به آنجا دعوت کرد.15بدینسان، یعقوب به مصر فرود آمد و در همانجا نیز او و پدران ما درگذشتند؛16امّا بدنهای آنان را به شِکیم بازآوردند و در مقبرهای که ابراهیم به بهای نقره از پسران حَمور خریده بود، به خاک سپردند.17«همچنان که زمان تحقق وعدۀ خدا به ابراهیم نزدیک میشد، شمار قوم ما نیز در مصر بسیار افزون میگردید،18تا اینکه پادشاهی دیگر به پا خاست که یوسف را نمیشناخت.19او با قوم ما به نیرنگ رفتار کرد و بر پدران ما ظلم بسیار روا داشت و مجبورشان کرد که نوزادان خویش را بیرون رها کنند تا زنده نمانند.20«در چنین روزگاری بود که موسی زاده شد. او طفلی بسیار زیبا بود. موسی سه ماه در خانۀ پدرش پرورش یافت.21چون بیرون رهایش کردند، دختر فرعون او را برگرفت و همچون فرزند خود بزرگ کرد.22بدینسان موسی به جمیع حکمت مصریان فَرهیخته گشت و در گفتار و کردار توانا شد.23«چون چهل ساله شد، چنین اندیشید که به وضع برادران اسرائیلی خود رسیدگی کند.24وقتی دید مردی مصری به یکی از آنان ظلم میکند، به حمایتش برخاست و با کشتن آن مصری، دادِ آن مظلوم را ستانْد.25موسی گمان میکرد برادرانش در خواهند یافت که خدا میخواهد به دست او ایشان را نجات بخشد، امّا درنیافتند.26روز بعد، به دو تن برخورد که نزاع میکردند، و به قصد آشتیدادنشان گفت: ”ای مردان، شما برادرید، چرا بر یکدیگر ستم میکنید؟“27«ولی آن که بر همسایۀ خویش ستم میکرد، موسی را کنار زد و گفت: ”چه کسی تو را بر ما حاکم و داور ساخته است؟28آیا میخواهی مرا نیز بکشی، همانگونه که آن مصری را دیروز کشتی؟“29چون موسی این را شنید، بگریخت و در سرزمین مِدیان غربت گزید و در آنجا صاحب دو پسر شد.30«چهل سال گذشت. روزی در بیابان، نزدیک کوه سینا، فرشتهای در شعلۀ بوتهای مشتعل بر موسی ظاهر شد.31موسی از دیدن آن منظره حیرت کرد. چون پیش رفت تا از نزدیک بنگرد، خطابی از خداوند به وی رسید که:32”من هستم خدای پدرانت، خدای ابراهیم، خدای اسحاق و خدای یعقوب.“ لرزه بر اندام موسی افتاد و جرأت نکرد بنگرد.33«خداوند به او گفت: ”کفش از پا به در آر، زیرا جایی که بر آن ایستادهای زمین مقدّس است.34من تیرهروزی قوم خود را در مصر دیدهام و نالۀ آنها را شنیدهام، و نزول کردهام تا ایشان را بیرون آورم. اکنون بیا تا تو را به مصر بفرستم.“35«همین موسی است که قوم ما او را نپذیرفتند و گفتند: ”چه کسی تو را بر ما حاکم و داور ساخته است؟“ حالآنکه خدا به دست فرشتهای که در بوته بر وی ظاهر شد، او را فرستاده بود تا حاکم و رهانندۀ آنان باشد.36هم او بود که در مصر و کنار دریای سرخ و نیز در بیابان چهل سال معجزات و آیات انجام داد و قوم ما را از مصر بیرون آورد.37«همین موسی به بنیاسرائیل گفت: ”خدا از میان برادرانتان، پیامبری همانند من برای شما بر خواهد انگیخت.“38هم او در بیابان با جماعت بود، همراه با فرشتهای که در کوه سینا با وی سخن گفت، و همراه با پدران ما؛ و کلام زنده را دریافت کرد تا به ما برساند.39«ولی پدران ما از اطاعت او سر باز زده، طردش کردند و در دل خود به سوی مصر روی گرداندند.40آنها به هارون گفتند: ”برای ما خدایان بساز تا پیش روی ما بروند، زیرا نمیدانیم بر سر این موسی که ما را از سرزمین مصر بیرون آورد، چه آمده است!“41در آن روزها بود که بُتی به شکل گوساله ساختند و بدان، قربانی تقدیم کردند و در تجلیل از مصنوعِ دست خویش جشنی به پا داشتند.42پس خدا نیز از آنان روی گرداند و ایشان را به حال خود واگذاشت تا اجرام آسمان را بپرستند؛ چنانکه در کتاب پیامبران آمده است: «”ای خاندان اسرائیل، آیا در آن چهل سال در بیابان، برای من قربانی و هدیه آوردید؟43شما خیمۀ مُلوک و ستارۀ خدای خودْ رِفان را بر پا داشتید. و این تمثالها را برای پرستش ساختید. پس شما را به فراسوی بابِل تبعید خواهم کرد.“44«پدران ما خیمۀ شهادت را نیز در بیابان با خود داشتند، خیمهای که موسی به دستور خدا مطابقِ نمونهای که دیده بود، ساخت.45پدران ما چون به رهبری یوشَع، سرزمین کنعان را از قومهایی که خدا پیش روی ایشان بیرون رانده بود، ستاندند، خیمۀ شهادت را با خود آوردند، و آن خیمه تا زمان داوود در آنجا ماند.46داوود مورد لطف خدا قرار گرفت و استدعا کرد که مسکنی برای خدای یعقوب فراهم آورد.47ولی سلیمان بود که برای خدا خانهای ساخت.48«امّا آن متعال در خانههای ساخته شده به دست ساکن نمیشود، چنانکه نبی گفته است:49«”خداوند میفرماید: ’آسمان تخت پادشاهی من است و زمین کرسی زیر پایم! چه خانهای برای من بنا میکنید، و مکان آرمیدنم کجاست؟50مگر دست من این همه را نساخته است؟“‘51«ای قوم گردنکش، ای کسانی که دلها و گوشهایتان ختنهناشده است! شما نیز همچون پدران خود همواره در برابر روحالقدس مقاومت میکنید.52کدام پیامبر است که از دست پدران شما آزار ندیده باشد؟ آنان حتی پیامبرانی را که ظهور آن پارسا را پیشگویی کرده بودند، کشتند؛ و اکنون شما تسلیمکننده و قاتل خودِ او شدهاید،53شمایی که شریعت را که به واسطۀ فرشتگان مقرر گردید، دریافت کردید امّا از اطاعت آن سر باز زدهاید.»54چون این سخنان را شنیدند، برافروختند و به سبب او دندانهای خود را به هم فشردند.55امّا استیفان پر از روحالقدس به آسمان چشم دوخته، جلال خدا را دید و عیسی را که بر دست راست خدا ایستاده بود.56پس گفت: «هماکنون آسمان را گشوده و پسر انسان را بر دست راست خدا ایستاده میبینم.»57در آن دم گوشهای خود را گرفته، نعرهای بلند برکشیدند و همگی با هم به سوی او حمله بردند58و او را کشانکشان از شهر بیرون برده، سنگسار کردند. شاهدان جامههای خود را نزد پاهای جوانی سولُس نام گذاشتند.59چون استیفان را سنگسار میکردند، او دعا کرده، گفت: «ای عیسای خداوند، روح مرا بپذیر!»60سپس زانو زد و به آواز بلند ندا درداد که «خداوندا، این گناه را به پای ایشان مگذار.» این را گفت و بخفت.
25:1 اَمَصیا بیست و پنج ساله بود که پادشاه شد، و بیست و نه سال در اورشلیم سلطنت کرد. نام مادرش یِهوعَدّان بود، از مردمان اورشلیم.2اَمَصیا آنچه را که در نظر خداوند درست بود به جا میآورد، اما نه به تمامی دل.3چون سلطنت در دست اَمَصیا استوار گردید، آن خادمان خود را که پدرش پادشاه را به قتل رسانده بودند، کشت.4اما فرزندان ایشان را نکشت، بلکه مطابق آنچه در کتاب تورات موسی نوشته شده است عمل کرد، که در آن خداوند فرمان داده بود که: «پدران به سبب فرزندانشان نمیرند، و نه فرزندان به سبب پدرانشان، بلکه هر کس برای گناه خودش بمیرد.»5اَمَصیا مردم یهودا را گرد آورد و ایشان را در تمامی یهودا و بِنیامین بر حسب خاندانهایشان تحت سردارانِ هزارها وصدها قرار داد. سپس مردان بیست ساله و بالاتر را به صف آراست و سیصد هزار جنگاورِ نُخبۀ قادر به حملِ نیزه و سپر یافت.6او از اسرائیل نیز یکصد هزار جنگاورِ دلاور در ازای یکصد وزنه نقره اجیر کرد.7اما مرد خدایی نزد او آمده، گفت: «ای پادشاه، این سربازان را که از اسرائیل آمدهاند با خود مَبَر، زیرا خداوند با اسرائیل، یعنی با هیچیک از بنیاِفرایِم، نیست.8اما اگر میخواهی بروی، برو و برای نبرد قوی باش، لیکن خدا کاری خواهد کرد که در برابر دشمن فرو~افتی، زیرا قدرت یاری دادن و فرو~افکندن با خداست.»9اَمَصیا از مرد خدا پرسید: «پس یکصد وزنه نقرهای که به سربازان اسرائیلی پرداختهام چه میشود؟» مرد خدا پاسخ داد: «خداوند قادر است بس فزونتر از آن به تو عطا کند.»10پس اَمَصیا سربازانی را که از اِفرایِم نزدش آمده بودند جدا کرده، ایشان را به خانههایشان بازفرستاد. و اما خشم ایشان بهشدّت نسبت به یهودا افروخته شد، و با خشم بسیار به خانههایشان بازگشتند.11اما اَمَصیا دل قوی ساخته، سپاهیان خود را به سوی وادی نمک هدایت کرد و ده هزار تن از اهالی سِعیر را به هلاکت رساند.12بنییهودا ده هزار تن را نیز زنده اسیر کردند و ایشان را به فرازِ پرتگاه برده، از فراز پرتگاه به زیر افکندند، آن سان که همگی قطعه~قطعه شدند.13و اما مردانِ سپاهی که اَمَصیا بازپس فرستاده بود و نگذاشته بود با او به نبرد بروند، به شهرهای یهودا، از سامِرِه تا بِیتحورون، هجوم بردند و سه هزار تن از ایشان را کشته، غنایم بسیار برگرفتند.14و اما اَمَصیا پس از آنکه از کشتار اَدومیان بازگشت، خدایان مردمان سِعیر را آورده، آنها را همچون خدایان خود بر پا نمود و در برابرشان سَجده کرده، برایشان بخور سوزانید.15پس خشم خداوند بر اَمَصیا افروخته شد و نبیای نزد او فرستاد، که به او گفت: «از چه رو خدایان آن قوم را طلبیدی که نتوانستند قوم خویش را از دست تو برهانند؟»16او هنوز سخن میگفت که پادشاه به وی گفت: «آیا ما تو را مشاور پادشاه ساختهایم؟ لب فرو~بند! از چه سبب خود را به کشتن میدهی؟» پس نبی لب فرو~بست، اما گفت: «میدانم که خدا قصد نابود کردن تو دارد، زیرا چنین کردی و به مشورت من گوش نسپردی.»17آنگاه اَمَصیا پادشاه یهودا پس از مشورت با مشاورانش، برای یِهوآش پسر یِهوآحاز پسر یِیهو پادشاه اسرائیل پیغام فرستاد که: «بیا تا با یکدیگر رو در رو شویم.»18اما یِهوآش پادشاه اسرائیل برای اَمَصیا پادشاه یهودا پیغام فرستاده، گفت: «خاربوتهای در لبنان نزد سرو آزادی در لبنان فرستاده، گفت: ”دخترت را به پسر من به زنی بده،“ اما جانوری وحشی که در لبنان بود از آنجا گذشته، خاربوته را پایمال کرد.19تو با خود میگویی: ”هان اَدوم را شکست دادهام“، و در دلت مغرور شده، به خود میبالی. حال در خانهات بمان! چرا بلا بر خود میآوری و موجب سقوط خودت و یهودا میشوی؟»20اما اَمَصیا گوش نگرفت، زیرا این امر از جانب خدا بود تا ایشان را به دست دشمنان تسلیم کند، از آنجا که خدایانِ اَدوم را طلبیده بودند.21پس یِهوآش پادشاه اسرائیل برآمده، او و اَمَصیا پادشاه یهودا در بِیتشمس، واقع در یهودا، با یکدیگر رویارو شدند.22یهودا از اسرائیل شکست خورد، و هر کس به خانۀ خویش گریخت.23یِهوآش پادشاه اسرائیل، اَمَصیا پادشاه یهودا پسر یوآش پسر اَخَزیا را در بِیتشمس اسیر کرده، به اورشلیم برد، و چهارصد ذِراع از دیوار اورشلیم را، از دروازۀ اِفرایِم تا دروازۀ زاویه، منهدم ساخت.24همچنین تمام طلا و نقره، و همۀ اسبابی را که در خانۀ خدا نزد عوبیداَدوم یافت میشد، همراه با خزانههای کاخ سلطنتی و گروگانها برگرفته، به سامِرِه بازگشت.25اَمَصیا پسر یوآش، پادشاه یهودا، پس از مرگ یِهوآش، پسر یِهوآحاز، پادشاه اسرائیل، پانزده سال دیگر نیز بزیست.26و اما دیگر امور مربوط به اَمَصیا، از آغاز تا پایان، اینک آیا در کتاب پادشاهان یهودا و اسرائیل نوشته نشده است؟27پس از آنکه اَمَصیا از پیروی خداوند رویگردان شد، در اورشلیم بر ضد او دسیسه کردند. پس او به لاکیش گریخت، اما ایشان در پی او به لاکیش فرستاده، وی را در آنجا کشتند.28سپس او را بر اسبان بازآوردند، و نزد پدرانش در شهر یهودا به خاک سپردند.
6:1 داریوش مصلحت دانست که صد و بیست ساتْراپ بر مملکت بگمارد تا بر تمامی مملکت باشند2و بر آنها نیز سه وزیر، که یکی از آنها دانیال بود، تا ساتْراپها به ایشان حساب دهند و ضرری به پادشاه نرسد.3باری، این دانیال بر سایر وزیران و ساتْراپها پیشی گرفت چراکه روحی برتر در او بود، چندان که پادشاه بر آن شد تا وی را بر همۀ مملکت بگمارد.4از این رو وزیران و ساتْراپها بهانه میجستند تا در امور سلطنت شکایتی بر دانیال بیاورند، اما نتوانستند هیچ سبب یا فسادی بیابند، زیرا او امین بود و هیچ اِهمال یا فسادی در او یافت نمیشد.5پس آن مردان گفتند: «در این دانیال هیچ عیبی نخواهیم یافت، مگر اینکه در خصوص شریعت خدایش در او عیبی بیابیم.»6آنگاه وزیران و ساتْراپها گرد آمدند و نزد پادشاه رفته، چنین گفتند: «داریوشِ پادشاه تا به ابد زنده بماند!7وزیرانِ مملکت و رئیسان و ساتْراپها و مشاوران و حاکمان همگی به توافق رسیدهاند که پادشاه حکمی برقرار کند و قدغنِ اکید نماید که هر کس در سی روز آینده از خدا یا انسانی جز تو، پادشاها، مسئلت کند، در چاه شیران افکنده شود.8پس پادشاها، اکنون قدغن را برقرار کن و نوشته را امضا فرما تا بنا بر قانون مادها و پارسها که فسخناپذیر است، تغییر نیابد.»9بنابراین داریوش پادشاه نوشته و قدغن را امضا کرد.10چون دانیال دریافت که نوشته امضا شده است، به سرای خود که پنجرههای بالاخانۀ آن رو به اورشلیم گشوده میشد، رفت. او طبق عادت گذشته، روزی سه بار زانو میزد و نزد خدای خویش دعا و شکرگزاری میکرد.11پس آن مردان گرد آمده، دانیال را یافتند که نزد خدای خویش مسئلت و تمنا مینمود.12آنگاه نزد پادشاه رفتند و دربارۀ قدغنِ پادشاه به او گفتند: «آیا قدغنی امضا نکردی که هر کس در سی روز آینده از خدا یا انسانی جز تو، پادشاها، مسئلت کند در چاه شیران افکنده شود؟» پادشاه در پاسخ گفت: «این امر بنا بر قانون مادها و پارسها که فسخناپذیر است، قطعی است.»13آنگاه پادشاه را پاسخ داده، گفتند: «دانیال که از تبعیدیان یهود است، به تو، پادشاها، و به قدغنی که امضا کردی، اعتنایی ندارد، بلکه روزی سه بار مسئلت میکند.»14پادشاه چون این سخن را شنید، بر خویشتن بس خشمگین شد و عزم نمود تا دانیال را رهایی بخشد و تا غروب آفتاب برای رهانیدن او میکوشید.15آنگاه آن اشخاص نزد پادشاه گرد آمده، او را گفتند: «پادشاها، بدان که قانون مادها و پارسها این است که هیچ قدغن یا حکمی که پادشاه برقرار کند، تغییر نیابد.»16پس به فرمان پادشاه دانیال را آوردند و در چاه شیران افکندند. پادشاه به دانیال گفت: «باشد که خدای تو که پیوسته عبادتش میکنی، تو را رهایی بخشد!»17آنگاه تختهسنگی آورده، بر دهانۀ چاه نهادند و شاه آن را با انگشتری خود و نیز با انگشتری اُمرایش مُهر کرد تا آن امر دربارۀ دانیال تغییر نیابد.18سپس پادشاه به کاخ خود بازگشته، شب را به روزه گذرانید و اسباب عیش به حضورش نیاوردند و خواب به چشمانش راه نیافت.19پادشاه بامدادان به هنگام سپیدهدم برخاست و شتابان به چاه شیران رفت.20همین که نزدیک چاهی که دانیال در آن بود رسید، با آوازی اندوهناک ندا در داد و دانیال را خطاب کرده، گفت: «ای دانیال، ای خادم خدای زنده، آیا خدایت که پیوسته او را عبادت میکنی توانسته است تو را از دهان شیران برهاند؟»21دانیال پاسخ داد: «پادشاه تا به ابد زنده بماند!22خدای من فرشتۀ خود را فرستاده، دهان شیران را بست تا آسیبی به من نرسانند، از آن رو که به حضور وی گناهی در من یافت نشد و در پیشگاه تو نیز پادشاها، خطایی از من سر نزده است.»23آنگاه پادشاه بینهایت شادمان شد و فرمان داد تا دانیال را از چاه برآورند. پس دانیال را از چاه برآوردند و هیچ آسیبی به او نرسیده بود، زیرا بر خدای خود توکل کرده بود.24به فرمان پادشاه، آن اشخاص را که بر دانیال شکایت برده بودند، آوردند و ایشان را با زنان و فرزندانشان به چاه شیران افکندند. هنوز به ته چاه نرسیده بودند که شیران بر آنان چیره شده، همۀ استخوانهایشان را خرد کردند.25آنگاه داریوشِ پادشاه به همۀ قومها و ملتها و زبانهایی که در تمامی آن سرزمین ساکن بودند، چنین نوشت: «سلامتی شما افزون باد!26من حکم میکنم که در سرتاسر قلمرو سلطنتم، مردم میباید به حضور خدای دانیال لرزان و ترسان باشند، زیرا اوست خدای زنده، و تا به ابد پاینده؛ پادشاهی او بیزوال است، و سلطنتش بیانتها.27اوست که میرهاند و نجات میبخشد، و در آسمان و بر زمین آیات و معجزات به ظهور میآورد. هماوست که دانیال را از چنگ شیران رهانیده است!»28پس این دانیال در سلطنت داریوش و سلطنت کوروشِ پارسی، کامروا میبود.
5:1 و امّا شخصی حَنانیا نام با همسرش سَفیره مِلکی را فروخته،2بخشی از بهای آن را با آگاهی کاملِ زنش نگاه داشت و مابقی را آورده، پیش پای رسولان نهاد.3پطرس به او گفت: «ای حَنانیا، چرا گذاشتی شیطان دلت را چنین پر سازد که به روحالقدس دروغ بگویی و بخشی از بهای زمین را برای خود نگاه داری؟4مگر پیش از فروش از آنِ خودت نبود؟ و آیا پس از فروش نیز بهایش در اختیار خودت نبود؟ چه چیز تو را بر آن داشت که چنین کنی؟ تو نه به انسان، بلکه به خدا دروغ گفتی!»5چون حَنانیا این سخنان را شنید، بر زمین افتاد و جان سپرد! ترسی شدید بر همۀ آنان که این را شنیدند مستولی شد.6آنگاه جوانان پیش آمدند و او را در کفن پیچیدند و بیرون برده، دفن کردند.7نزدیک سه ساعت بعد، زنِ او بیخبر از ماجرا وارد شد.8پطرس از او پرسید: «مرا بگو که آیا زمین را به همین بها فروختید؟» سَفیره پاسخ داد: «بله، به همین بها.»9پطرس به او گفت: «چرا با یکدیگر همدست شدید تا روح خداوند را بیازمایید؟ پاهای آنان که شوهرت را دفن کردند هماکنون بر آستانۀ در است و تو را نیز بیرون خواهند برد.»10در دم، سَفیره نیز پیش پاهای پطرس افتاد و جان سپرد. چون جوانان وارد شدند، او را نیز مرده یافتند. پس بیرونش برده، کنار شوهرش دفن کردند.11آنگاه ترسی عظیم بر تمامی کلیسا و همۀ آنان که این را شنیدند، مستولی شد.12آیات و معجزات بسیار به دست رسولان در میان قوم به ظهور میرسید و ایمانداران همگی یکدل در ایوان سلیمان گرد میآمدند.13امّا از دیگران کسی جرأت نمیکرد به آنها نزدیک شود، هرچند مردمان همگی ایشان را بسیار محترم میداشتند.14شمار بس فزونتری از مردان و زنان ایمان آورده، به خداوند میپیوستند،15تا جایی که حتی بیماران را به میدانهای شهر میآوردند و آنان را بر بسترها و تختها میخواباندند تا چون پطرس از آنجا میگذرد، دستکم سایهاش بر برخی از آنان افتد.16نیز مردم دستهدسته از شهرهای اطراف اورشلیم میآمدند و بیماران و رنجدیدگانِ ارواح پلید را میآوردند، و همه شفا مییافتند.17امّا کاهن اعظم و همۀ همکارانش که از فرقۀ صَدّوقی بودند، از فرط حسد دست به کار شدند18و رسولان را گرفته، به زندان عمومی افکندند.19ولی شبهنگام، فرشتۀ خداوند درهای زندان را گشود و ایشان را بیرون آورد20و گفت: «بروید و در معبد بایستید و پیام کامل این حیات را به مردم بگویید.»21پس سحرگاهان بنا بر آنچه بدیشان گفته شده بود به معبد درآمدند و به تعلیم مردم پرداختند. چون کاهن اعظم و همکارانش آمدند، اهل شورا و تمامی مشایخ اسرائیل را فرا~خواندند و کسانی فرستادند تا رسولان را از زندان بیاورند.22امّا چون مأموران وارد زندان شدند، رسولان را نیافتند. پس بازگشته، خبر دادند که23«درهای زندان محکم بسته بود و نگهبانان نیز مقابل درها ایستاده بودند. ولی چون درها را گشودیم، هیچکس را در زندان نیافتیم.»24با شنیدن این خبر، فرماندۀ نگهبانانِ معبد و سران کاهنان حیران مانده، به فکر فرو~رفتند که «عاقبت این کار چه خواهد شد؟»25در این هنگام، کسی آمد و به آنها خبر داده، گفت: «آنها که به زندانشان افکنده بودید، اکنون در معبد ایستادهاند و مردم را تعلیم میدهند.»26پس فرماندۀ نگهبانانِ معبد با مأموران رفتند و رسولان را آوردند، لیکن نه به اجبار، زیرا بیم داشتند مردم سنگسارشان کنند.27چون رسولان را آوردند، ایشان را در برابر شورا به پا داشتند. آنگاه کاهن اعظم از ایشان پرسید:28«مگر شما را منعِ اکید نکردیم که دیگر به این نام تعلیم ندهید؟ ولی شما اورشلیم را با تعلیم خود پر ساختهاید و میخواهید خون این مرد را به گردن ما بیندازید.»29پطرس و رسولان دیگر پاسخ دادند: «خدا را باید بیش از انسان اطاعت کرد.30خدای پدران ما، همان عیسی را که شما بر صلیب کشیده، کشتید، از مردگان برخیزانید31و او را به دست راست خود بالا برده، سرور و نجاتدهنده ساخت تا قوم اسرائیل را توبه و آمرزش گناهان بخشد.32و ما شاهدان این امور هستیم، چنانکه روحالقدس نیز هست که خدا او را به مطیعان خود عطا کرده است.»33چون این سخنان را شنیدند چنان برآشفتند که خواستند ایشان را بکشند.34امّا شخصی از فرقۀ فَریسی، گامالائیل نام، که معلّم شریعت بود و مورد احترام همه، در مجلس به پا خاست و دستور داد رسولان را چند لحظه بیرون برند.35سپس به حاضران گفت: «ای اسرائیلیان، مواظب باشید چه میخواهید با این اشخاص بکنید.36چندی پیش، مردی تِئوداس نام برخاست که ادعا میکرد کسی است، و حدود چهارصد تن نیز به وی پیوستند. ولی او کشته شد و پیروانش نیز همه تارومار شدند.37پس از او، یهودای جلیلی در زمان سرشماری قیام کرد و جمعی را به دنبال خود کشید. امّا او نیز از میان برداشته شد و پیروانش پراکنده شدند.38پس در خصوص این مسئله نیز به شما توصیه میکنم که دست از این افراد بردارید و آنان را به حال خود واگذارید. زیرا اگر قصد و عملشان از انسان باشد، بیگمان راه به جایی نخواهند برد.39امّا اگر از خدا باشد، نمیتوانید آنان را از میان بردارید، زیرا در آن صورت با خدا میجنگید!»40پس متقاعد شدند و رسولان را فرا~خوانده، تازیانه زدند و منع کردند که دیگر به نام عیسی سخنی نگویند، آنگاه اجازه دادند بروند.41رسولان شادیکنان از حضور اهل شورا بیرون رفتند، زیرا شایسته شمرده شده بودند که بهخاطر آن نام اهانت ببینند.42و هیچ روزی، چه در معبد و چه در خانهها، از تعلیم و بشارت دربارۀ اینکه عیسی همان مسیح است، دست نکشیدند. 6:1 در آن ایام که شمار شاگردان فزونی مییافت، یهودیانِ یونانیزبان از یهودیانِ عبرانیزبان گِلِه کردند که بیوهزنانِ ایشان از جیرۀ روزانۀ غذا بیبهره میمانند.2پس آن دوازده رسول، جماعتِ شاگردان را فرا~خواندند و گفتند: «شایسته نیست که ما برای غذا دادن به مردم، از خدمتِ کلام خدا غافل مانیم.3پس ای برادران، از میان خود هفت تن نیکنام را که پر از روح و حکمت باشند برگزینید تا آنان را بر این کار بگماریم4و ما خود را وقف دعا و خدمت کلام خواهیم کرد.»5این سخن همگان را پسند آمد. پس استیفان را که مردی پر از ایمان و روحالقدس بود، به اتفاق فیلیپُس، پْروخُروس، نیکانور، تیمون، پَرمیناس و نیکولائوس، که از یهودیشدگان اَنطاکیه بود، برگزیدند.6این مردان را نزد رسولان حاضر کردند و رسولان دعا کرده، بر ایشان دست گذاشتند.7پس نشر کلام خدا ادامه یافت و شمار شاگردان در اورشلیم بهسرعت فزونی گرفت و جمعی کثیر از کاهنان نیز مطیع ایمان شدند.8استیفان پر از فیض و قدرت بود و معجزات و آیات عظیم در میان قوم به ظهور میآورد.9امّا تنی چند از اعضای کنیسهای موسوم به ’کنیسۀ آزاد شدگان‘، که از یهودیان قیرَوان و اسکندریه و نیز شماری از اهالی کیلیکیه و آسیا بودند، با او به مجادله برخاستند.10ولی در برابر حکمت و روحی که استیفان با آن سخن میگفت، یارای مقاومت نداشتند.11پس تنی چند را مخفیانه برانگیختند تا بگویند: «ما شنیدیم که استیفان به موسی و خدا سخنان کفرآمیز میگفت.»12آنها مردم و مشایخ و علمای دین را تحریک کردند و بر سر استیفان ریخته، او را گرفتند و به شورا بردند.13چند شاهد دروغین نیز آوردند که میگفتند: «این شخص دمی از سخنگفتن برضد این مکان مقدّس و شریعت بازنمیایستد.14زیرا خود شنیدیم که میگفت عیسای ناصری این مکان را ویران خواهد کرد و رسومی را که موسی به ما سپرده است، تغییر خواهد داد.»15در این هنگام، همۀ حاضرانِ در شورا به استیفان چشم دوختند و چهرۀ او را همچون چهرۀ فرشتگان دیدند.
5:1 بِلشَصَّرِ پادشاه ضیافتی بزرگ برای هزار تن از بزرگان خود بر پا داشت و با آن هزار تن به نوشیدن شراب پرداخت.2بِلشَصَّر به هنگام نوشیدن شراب دستور داد تا جامهای طلا و نقره را که پدرش نبوکدنصر از معبد اورشلیم برده بود، بیاورند تا پادشاه و اُمَرا و زنان و مُتَعِههایش از آنها بنوشند.3پس جامهای طلا را که از معبد، یعنی خانۀ خدا در اورشلیم برده بودند، آوردند، و پادشاه و امرا و زنان و مُتَعِههایش از آنها نوشیدند.4آنها شراب مینوشیدند و خدایان طلا و نقره و برنج و آهن و چوب و سنگ را ستایش میکردند.5ناگاه انگشتان دست انسانی پدیدار شد و در برابر چراغدان بر گچِ دیوارِ کاخِ پادشاه نوشتن آغاز کرد. و پادشاه دستی را که مینوشت میدید.6آنگاه رنگ از رخسار پادشاه برفت و اندیشههایش او را مضطرب ساخت و بندهای کمرش سست شده، زانوانش به هم میخورد.7پادشاه به آواز بلند ندا در داد که افسونگران و کَلدانیان و طالعبینان را بیاورند. پادشاه حکیمان بابِل را خطاب کرده، گفت: «هر که این نوشته را بخواند و تفسیرش را برایم بیان کند، جامۀ ارغوان بر تنش خواهند کرد و طوقِ زرین بر گردنش خواهند نهاد، و حاکم سوّم در مملکت خواهد بود.»8پس تمامی حکیمان پادشاه آمدند، اما نتوانستند نوشته را بخوانند یا تفسیرش را بر پادشاه بازگویند.9پس بِلشَصَّرِ پادشاه بسیار مضطرب گشت و رنگ از رخسارش برفت، و اُمرای او نیز پریشان شدند.10شهبانو به سبب سخنان پادشاه و امرایش به تالار ضیافت درآمد، و گفت: «پادشاه تا به ابد زنده بماند! اندیشههایت تو را مضطرب مسازد و رنگ از رخسارت مرود!11مردی در مملکت تو هست که روحِ خدایانِ قدوس در اوست. در روزگار پدرت، روشنبینی و بصیرت و حکمتی همچون حکمتِ خدایان در او یافت شد. پدرت نبوکدنصرِ پادشاه، آری پدرت، پادشاه، وی را به ریاست جادوگران و افسونگران و کَلدانیان و طالعبینان برگماشت؛12زیرا روحی برتر و معرفت و بصیرت و تعبیر خوابها و حل معماها و گشودن گرهها در این دانیال که پادشاه او را بَلطَشَصَّر نامید، یافت شد. اکنون دانیال فرا~خوانده شود، و او تفسیر را بیان خواهد کرد.»13پس دانیال را به حضور پادشاه آوردند، و پادشاه دانیال را گفت: «آیا تو همان دانیال از تبعیدیان یهود هستی که پدرم پادشاه از یهودا آورد؟14دربارۀ تو شنیدهام که روح خدایان در توست و روشنبینی و بصیرت و حکمتی برتر در تو یافت میشود.15هماکنون حکیمان و افسونگران را نزد من آوردند تا این نوشته را بخوانند و تفسیرش را برایم بازگویند، ولی نتوانستند آن را تفسیر کنند.16اما دربارۀ تو شنیدهام که به بیان تعبیرها و گشودن گرهها توانایی. حال اگر بتوانی این نوشته را بخوانی و تفسیرش را برایم بیان کنی، جامۀ ارغوان بر تنت خواهند کرد و طوقی زرّین بر گردنت خواهند نهاد و حاکم سوّم در مملکت خواهی شد.»17آنگاه دانیال در حضور پادشاه پاسخ داده، گفت: «هدایایت از آنِ تو باشد و اَنعامت را به دیگری بده. ولی نوشته را برای پادشاه خواهم خواند و تفسیرش را برای او بیان خواهم کرد.18پادشاها، خدای متعال به پدرت نبوکدنصر حکومت و عظمت و فَرّ و شکوه عطا فرمود.19و به سبب عظمتی که به وی بخشید، تمامی قومها و ملتها و زبانها از او ترسان و لرزان بودند. هر که را میخواست میکُشت و هر که را میخواست زنده نگاه میداشت؛ هر که را میخواست برمیافراشت و هر که را میخواست پست میساخت.20اما چون دلش مغرور و سخت گردید به گونهای که متکبرانه عمل میکرد، از تخت پادشاهی خویش به زیر افکنده شد و جلالش از او ستانده گشت.21از میان بنیآدم رانده شد و دلش چون دل حیوان گشت، و در کنار خَران وحشی سکونت گزید. او را همچون گاو علف میخوراندند و بدنش از شبنم آسمان تَر میشد، تا زمانی که دریافت خدای متعال است که در حکومت بشری حکم میرانَد و هر که را بخواهد بر آن میگمارَد.22و تو ای بِلشَصَّر، پسر او، گرچه تمامی اینها را میدانستی، خود را متواضع نساختی.23بلکه بر ضد خداوند آسمانها خود را برافراشتی. جامهای خانۀ او را به حضورت آوردند و تو و اُمَرا و زنان و مُتَعِههایت در آنها شراب نوشیدید و خدایان طلا و نقره و برنج و آهن و چوب و سنگ را که نه میبینند و نه میشنوند و نه میفهمند، ستایش کردید. اما خدایی را که نَفَست در دست اوست و تمامی راههایت از آن وی، تجلیل نکردی.24«پس این دست از حضور او فرستاده شد و این نوشته مکتوب گردید.25نوشته این است: مِنِه، مِنِه، ثِقِل و پَرسین.26و تفسیر امر چنین است: مِنِه: خدا روزهای سلطنت تو را برشمرده و آن را به پایان رسانده است؛27ثِقِل: در ترازو وزن شده و ناقص یافت شدهای.28پِرِس: پادشاهی تو تقسیم گشته و به مادها و پارسها داده شده است.»29آنگاه به فرمان بِلشَصَّر، دانیال را به جامۀ ارغوان پوشانیدند و طوق زرین بر گردنش نهاده، ندا در دادند که او در مملکت حاکم سوّم است.30همان شب، بِلشَصَّر، پادشاه کَلدانیان کشته شد،31و داریوش مادی که نزدیک به شصت و دو سال داشت، به حکومت رسید.
3:1 روزی پطرس و یوحنا در نهمین ساعت روز که وقت دعا بود، به معبد میرفتند.2در آن هنگام، تنیچند، مردی را که لنگ مادرزاد بود، میآوردند. آنها او را هر روز کنار آن دروازۀ معبد که ’دروازۀ زیبا‘ نام داشت میگذاشتند تا از مردمی که وارد معبد میشدند، صدقه بخواهد.3چون او پطرس و یوحنا را دید که میخواهند به معبد درآیند، از آنان صدقه خواست.4پطرس و یوحنا بر وی چشم دوختند؛ پطرس گفت: «به ما بنگر!»5پس آن مرد بر ایشان نظر انداخت و منتظر بود چیزی به او بدهند.6امّا پطرس به وی گفت: «مرا زر و سیم نیست، امّا آنچه دارم به تو میدهم! به نام عیسی مسیحِ ناصری برخیز و راه برو!»7سپس دست راست مرد را گرفت و او را برخیزانید. همان دم پاها و ساقهای او قوّت گرفت8و از جا جست و بر پاهای خود ایستاده، به راه افتاد. سپس جست و خیزکنان و خدا را حمدگویان، با ایشان وارد معبد شد.9همۀ مردم او را در حال راه رفتن و حمد گفتن خدا دیدند،10و دریافتند همان است که پیش از آن برای گرفتن صدقه کنار ’دروازۀ زیبای‘ معبد مینشست؛ پس، از آنچه بر او گذشته بود، غرق در تعجب و حیرت شدند.11در همان حال که آن مرد همراه پطرس و یوحنا میرفت و از آنان جدا نمیشد، تمام جماعت حیرتزده در ’ایوان سلیمان‘ به سوی ایشان دویدند.12چون پطرس این را دید، خطاب به جماعت گفت: «ای مردان اسرائیلی، چرا از این امر در شگفتید؟ چرا به ما خیره شدهاید، چنانکه گویی به نیرو و تقوای خود، این مرد را شفا دادهایم؟13خدای ابراهیم و اسحاق و یعقوب، خدای پدران ما، خادم خود عیسی را جلال داد، همان که شما تسلیمش کردید و در حضور پیلاتُس انکارش نمودید، هرچند رأی او بر این بود که آزادش سازد.14شما بودید که دستِ رد بر سینۀ آن قدّوس و پارسا زدید و خواستید قاتلی به جای او به شما بخشیده شود.15شما سرچشمۀ حیات را کشتید، امّا خدا او را از میان مردگان برخیزانید و ما شاهد بر این هستیم.16آنچه این مرد را، که میبینید و میشناسید، نیرو بخشیده است، نام عیسی و ایمان به آن نام است. آری، ایمانی که به واسطۀ اوست، این مرد را در حضور شما تندرست ساخته است.17«و حال ای برادران، میدانم که عمل شما و بزرگانتان از جهل بود.18ولی خدا از همین راه آنچه را که به زبان همۀ پیامبران پیشگویی کرده بود، به انجام رسانید: این را که مسیحِ او رنج خواهد کشید.19پس توبه کنید و به سوی خدا بازگردید تا گناهانتان پاک شود و ایام تجدید قوا از حضور خداوند برایتان فرا~رسد،20و تا خدا، عیسی، یعنی همان مسیح را که از پیش برای شما مقرر شده بود، بفرستد،21که باید آسمان پذیرای او میشد تا ایامی که همه چیز بنا بر آنچه خدا از دیرباز به زبان همۀ پیامبرانِ مقدّس خود گفته است، احیا گردد.22موسی فرموده است: ”خداوندْ خدای شما، از میان برادرانتان، پیامبری همانند من برای شما بر خواهد انگیخت؛ به اوست که باید در هرآنچه به شما گوید گوش فرا~دهید.23هر که به آن پیامبر گوش نسپارد، از میان قوم نابود خواهد شد.“24«نیز همۀ پیامبران، از سموئیل به بعد، جملگی یکصدا دربارۀ این روزها پیشگویی کردهاند.25و شما فرزندان پیامبران و وارثان عهدی هستید که خدا با پدرانتان بست. او به ابراهیم گفت: ”به واسطۀ نسل تو همۀ طوایف زمین برکت خواهند یافت.“26هنگامی که خدا خادم خود را مبعوث کرد، نخست او را نزد شما فرستاد تا شما را برکت دهد، بدین که هر یک از شما را از راههای گناهآلودتان بازگرداند.» 4:1 پطرس و یوحنا هنوز با مردم سخن میگفتند که کاهنان و فرماندۀ نگهبانانِ معبد و صَدّوقیان سررسیدند.2آنان از اینکه رسولان به مردم تعلیم میدادند و اعلام میکردند که در عیسی، رستاخیز مردگان وجود دارد، سخت خشمگین بودند.3پس ایشان را گرفتند و چون عصر بود، تا روز بعد در حبس نگاه داشتند.4امّا بسیاری از آنها که پیام را شنیده بودند، ایمان آوردند و شمار مردان به حدود پنج هزار رسید.5روز بعد، بزرگان و مشایخ و علمای دین در اورشلیم گرد هم آمدند.6در این مجلس، حَنّا کاهن اعظم و قیافا و یوحنا و اسکندر و همۀ افراد خانوادۀ کهانتاعظم حضور داشتند.7آنان پطرس و یوحنا را در میان به پا داشته، از ایشان پرسیدند: «به چه قدرت و نامی این کار را کردهاید؟»8آنگاه پطرس از روحالقدس پر شده، پاسخ داد: «ای بزرگانِ قوم و مشایخ،9اگر امروز بهخاطر نیکی در حق مردی علیل از ما بازخواست میشود، و میپرسید او چگونه شفا یافته است،10پس همۀ شما و تمامی قوم اسرائیل بدانید که به نام عیسی مسیح ناصری است که این مرد در برابرتان تندرست ایستاده است، به نام همان که شما بر صلیب کشیدید امّا خدا او را از مردگان برخیزانید.11اوست آن سنگ که شما معماران رد کردید و حال مهمترین سنگ بنا شده است.12در هیچکس جز او نجات نیست، زیرا زیر آسمان نامی دیگر به آدمیان داده نشده تا بدان نجات یابیم.»13چون شهامت پطرس و یوحنا را دیدند و دانستند که افرادی آموزشندیده و عامی هستند، در شگفت شدند و دریافتند که از یاران عیسی بودهاند.14ولی چون مردِ شفا یافته در کنار آن دو ایستاده بود، نتوانستند چیزی بگویند.15پس دستور دادند که از مجلس بیرون بروند و خود به مشورت نشستند.16با یکدیگر گفتند: «با این دو چه کنیم؟ زیرا همۀ ساکنان اورشلیم میدانند که معجزهای آشکار به دست ایشان انجام شده است و نمیتوانیم منکر آن شویم.17ولی تا بیش از این در میان قوم شیوع نیابد، باید به این مردان اخطار کنیم که دیگر با احدی بدین نام سخن نگویند.»18آنگاه ایشان را باز فرا~خواندند و حکم کردند که هرگز به نام عیسی چیزی نگویند و تعلیمی ندهند.19امّا پطرس و یوحنا پاسخ دادند: «شما خود داوری کنید، کدام در نظر خدا درست است، اطاعت از شما یا اطاعت از خدا؟20زیرا ما نمیتوانیم آنچه دیده و شنیدهایم، بازنگوییم.»21پس آن دو را پس از تهدیدهای بیشتر رها کردند زیرا راهی برای مجازاتشان نیافتند، چرا که همۀ مردم خدا را بهخاطر آنچه رخ داده بود، حمد میگفتند.22زیرا مردی که معجزهآسا شفا یافته بود، بیش از چهل سال داشت.23پطرس و یوحنا پس از رهایی نزد یاران خود بازگشتند و آنچه را که سران کاهنان و مشایخ به آنها گفته بودند، بازگفتند.24چون این را شنیدند، یکصدا به درگاه خدا دعا کرده، گفتند: «ای خداوندِ حاکم بر همۀ امور، ای آفرینندۀ آسمان و زمین و دریا و آنچه در آنهاست،25تو خود به واسطۀ روحالقدس از زبان پدر ما، خادمت داوود، فرمودی: «”از چه سبب قومها میشورند و ملتها بهعبث تدبیر میکنند؟26پادشاهان زمین به صف میشوند و فرمانروایان گرد هم میآیند، بر ضد خداوند و بر ضد مسیح او.“27براستی که در همین شهر، هیرودیس و پُنتیوس پیلاتُس با غیریهودیان و قوم اسرائیل بر ضد خادم مقدّست عیسی که او را مسح کردی، همدست شدند،28تا آنچه را که دست و ارادۀ تو از پیش مقدّر کرده بود، تحقق بخشند.29اکنون، ای خداوند، به تهدیدهای ایشان نظر کن و خادمان خود را عنایت فرما تا کلامت را با شهامت کامل بیان کنند،30و نیز دست خود را به شفا دراز کن و به نام خادم مقدّست عیسی، آیات و معجزات به ظهور آور.»31پس از دعای ایشان، مکانی که در آن جمع بودند به لرزه درآمد و همه از روحالقدس پر شده، کلام خدا را با شهامت بیان میکردند.32همۀ ایمانداران را یک دل و یک جان بود و هیچکس چیزی از اموالش را از آنِ خود نمیدانست، بلکه در همه چیز با هم شریک بودند.33رسولان با نیرویی عظیم به رستاخیز خداوندْ عیسی شهادت میدادند و فیضی عظیم بر همگی ایشان بود.34هیچکس در میان آنها محتاج نبود، زیرا هر که زمین یا خانهای داشت، میفروخت و وجه آن را35پیش پای رسولان میگذاشت تا بر حسب نیازِ هر کس بین همه تقسیم شود.36یوسف نیز که از قبیلۀ لاوی و اهل قپرس بود و رسولان او را برنابا یعنی ’مشوّق‘ لقب داده بودند،37مزرعهای را که داشت، فروخت و وجه آن را آورده، پیش پای رسولان گذاشت.
24:1 یوآش هفت ساله بود که پادشاه شد، و چهل سال در اورشلیم سلطنت کرد. نام مادرش ظِبیَه بود، اهل بِئِرشِبَع.2یوآش در تمامی دوران حیات یِهویاداعِ کاهن، آنچه را که در نظر خداوند درست بود به جا میآورد.3یِهویاداع دو زن برایش گرفت، و او صاحب پسران و دختران شد.4پس از چندی، یوآش بر آن شد که خانۀ خداوند را مرمت کند.5او کاهنان و لاویان را گرد آورده، بدیشان گفت: «به شهرهای یهودا بروید و برای مرمتِ سالانۀ خانۀ خداوند از تمامی اسرائیل پول جمعآوری کنید. در این کار شتاب نمایید.» اما لاویان شتاب نکردند.6پس پادشاه، یِهویاداع رئیس کاهنان را فرا~خواند و به او گفت: «چرا از لاویان نخواستی تا مالیاتی را که موسی خادم خداوند، و نیز جماعت اسرائیل، برای خیمۀ شهادت تعیین کردهاند، از یهودا و اورشلیم گرد آورند؟»7زیرا پسران عَتَلیا، آن زن خبیث، خانۀ خدا را تاراج کرده و از تمامی اشیاء وقفشدۀ خانۀ خداوند نیز برای خدمت به بَعَلها استفاده کرده بودند.8پس به فرمان پادشاه، صندوقی ساختند و آن را بیرون دروازۀ خانۀ خداوند نهادند.9و در سراسر یهودا و اورشلیم ندا در دادند مبنی بر اینکه باید مالیاتی را که موسی خادم خدا در بیابان بر اسرائیل مقرر داشته بود، برای خداوند بیاورند.10پس تمامی رهبران و همۀ قوم با شادی سهم خود را آورده، در صندوق ریختند تا پر شد.11هر بار که صندوق به دست لاویان نزد صاحبمنصبان پادشاه آورده میشد و ایشان میدیدند که مبلغ زیادی پول در آن است، کاتبِ پادشاه و مأمورِ رئیس کاهنان میآمدند و صندوق را خالی میکردند، و دوباره آن را به مکان خود بازمیگرداندند. آنان هر روز چنین میکردند، و بدین ترتیب مقدار زیادی پول گرد آوردند.12پادشاه و یِهویاداع این پول را به افرادی سپردند که به کارِ خدمت خانۀ خداوند مشغول بودند، و ایشان سنگتراشان و نجّاران به جهت تعمیر خانۀ خداوند اجیر کردند، و نیز آهنگران و برنجکاران، تا خانۀ خداوند مرمت شود.13پس کارگران مشغول کار شدند، و کار به دست ایشان به خوبی پیش میرفت. آنان خانۀ خدا را به حالتِ اوّلش بازگردانده، آن را مستحکم ساختند.14و چون کار خود را به پایان رساندند، باقی پول را نزد پادشاه و یِهویاداع آوردند، و با آن لوازمی برای خانۀ خداوند ساخته شد، یعنی ظروفی برای خدمت و به جهت قربانیهای تمامسوز، و نیز کاسهها و اشیاء طلا و نقره. در تمامی دوران حیات یِهویاداع، پیوسته در خانۀ خداوند قربانیهای تمامسوز تقدیم میشد.15و اما یِهویاداع پیر و سالخورده شده، بمرد. او به هنگام وفات، یکصد و سی سال داشت.16او را در شهر داوود در کنار پادشاهان به خاک سپردند، زیرا در اسرائیل برای خدا و برای خانۀ او نیکویی کرده بود.17پس از درگذشت یِهویاداع، رهبران یهودا آمده، به پادشاه تعظیم کردند. آنگاه پادشاه بدیشان گوش سپرد.18ایشان خانۀ یهوه خدای پدرانشان را ترک کرده، اَشیرَه و بتها را عبادت نمودند. پس به سبب این تقصیر ایشان، غضب بر یهودا و اورشلیم نازل شد.19با این حال، انبیا نزد ایشان فرستاد تا آنان را به سوی خداوند بازگردانند. انبیا به ایشان هشدار دادند، اما آنان گوش نسپردند.20آنگاه روحِ خدا زکریا پسر یِهویاداعِ کاهن را ملبس ساخت، و او بر فرازِ قوم ایستاده، گفت: «خدا چنین میفرماید: ”چرا از فرامین خداوند سرپیچی میکنید تا کامیاب نگردید؟ از آنجا که خداوند را ترک کردهاید، او نیز شما را ترک کرده است.“»21اما ایشان بر ضد او دسیسه چیدند، و به فرمان پادشاه او را در صحن خانۀ خداوند سنگسار کردند.22یوآش پادشاه، محبتی را که یِهویاداع پدر زکریا به وی کرده بود، به یاد نیاورد و پسر او را کشت. زکریا در حال مرگ گفت: «باشد که خداوند این را ببیند و بازخواست کند!»23به هنگام تحویل سال، سپاه اَرام بر ضد یوآش برآمدند. آنان به یهودا و اورشلیم رسیدند و تمامی رهبران قوم را از میان قوم نابود کرده، همۀ غنایم ایشان را نزد پادشاهِ دمشق فرستادند.24با اینکه لشکر اَرامیان با مردان اندک آمده بود، خداوند سپاه بسیار بزرگی را به دست ایشان تسلیم کرد زیرا که یهودا، یهوه خدای پدرانشان را ترک کرده بودند. بدینسان ایشان داوری را بر یوآش به اجرا درآوردند.25اَرامیان یوآش را در حالی که بهشدّت زخمی بود، ترک کردند. پس خادمان یوآش به سبب خون پسر یِهویاداعِ کاهن بر ضد یوآش دسیسه چیده، او را در بسترش کشتند. بدین ترتیب یوآش مرد و او را در شهر داوود به خاک سپردند، اما نه در مقبرۀ پادشاهان.26کسانی که بر ضد او دسیسه چیدند از این قرار بودند: زاباد پسر زنی عَمّونی به نام شیمعَه، و یِهوزاباد پسر زنی موآبی، شِمریت نام.27شرحِ حال پسران یوآش، نبوتهای بسیاری که دربارۀ او شد، و شرح مرمت خانۀ خدا، در تفسیر کتاب پادشاهان نوشته شده است. و پسر یوآش اَمَصیا به جای او پادشاه شد.
4:1 از نبوکدنصرِ پادشاه، به همۀ قومها و ملتها و زبانها که بر تمامی زمین ساکنند: سلامتی شما افزون باد!2مرا چنین پسند آمد تا آیات و معجزاتی را که خدای متعال در حق من به عمل آورده است، برای شما بازگویم.3چه عظیم است آیات او، و چه بزرگ است معجزاتش! سلطنتش سلطنتی است جاودانی، و حکومتش نسل اندر نسل.4من، نبوکدنصر، که در سرای خود آسوده و در کاخ خویش خوش و خرّم بودم،5خوابی دیدم که مرا ترسانید. خیالاتم در بستر و رؤیاهای سرم مرا پریشان ساخت.6پس فرمانی صادر کردم که تمامی حکیمان بابِل را نزد من آورند تا خواب را برایم تعبیر کنند.7آنگاه ساحران و افسونگران و کَلدانیان و طالعبینان آمدند و من خواب را برای آنان بازگفتم؛ اما ایشان نتوانستند آن را برایم تعبیر کنند.8سرانجام، دانیال که بر طبق نام خدای من، بَلطَشَصَّر خوانده میشود و روح خدایانِ قدوس در اوست، نزد من آمد و من خواب را برای او بیان داشته، گفتم:9«ای بَلطَشَصَّر، ای رئیس ساحران، میدانم که روح خدایانِ قدوس در توست و هیچ رازی برای تو دشوار نیست. این است آنچه در خواب دیدم؛ تعبیرش را به من بازگو.10رؤیاهای سرم بر بسترم این بود: چون مینگریستم، در وسط زمین درختی بسیار بلند دیدم.11آن درخت، بزرگ و تنومند شد و سرش به آسمان رسید، چندان که از تمامی کرانهای زمین دیده میشد.12برگهایش زیبا بود و میوهاش بسیار، و در آن برای همگان خوراک بود. جانوران صحرا زیر آن سایه میگرفتند و پرندگان آسمان بر شاخسارانش مسکن میگزیدند و همۀ جانداران از آن تغذیه میکردند.13«در رؤیاهای سرم بر بسترم، چون مینگریستم، هان دیدبانی در برابرم بود، موجودی مقدس که از آسمان فرود میآمد.14او به آواز بلند ندا در داد و گفت: ”درخت را قطع کنید و شاخههایش را ببرید؛ برگهایش را بکنید و میوهاش را بپراکنید. بگذارید جانوران از زیر آن و پرندگان از روی شاخههایش بگریزند.15اما کُنده و ریشههایش را با بند آهنین و برنجین در میان سبزههای صحرا در خاک واگذارید. بگذارید از شبنمِ آسمان تَر شود و سهمش از علف زمین با جانوران باشد.16دل او از آدمیت تبدیل شود و دل حیوان به او داده شود، و هفت زمان بر او بگذرد.17این امر از فرمانِ دیدبانان شده و این موضوع از حکم موجودات مقدس واقع گردیده است، تا زندگان بدانند که آن متعال در حکومت بشری حکم میراند، و آن را به هر که بخواهد میبخشد، و حقیرترینِ مردمان را بر آن میگمارد.“18این بود خوابی که من، نبوکدنصرِ پادشاه دیدم. اکنون ای بَلطَشَصَّر، تو تعبیر آن را بازگو زیرا هیچیک از حکیمان مملکتم نمیتوانند آن را برایم تعبیر کنند. اما تو میتوانی زیرا روح خدایانِ قدوس در توست.»19آنگاه دانیال، که بَلطَشَصَّر نیز خوانده میشد، ساعتی مبهوت ماند و اندیشههایش او را پریشان ساخت. پس پادشاه به دانیال گفت: «ای بَلطَشَصَّر، خواب و تعبیرش تو را پریشان نسازد.» بَلطَشَصَّر در پاسخ گفت: «سرورم، خواب برای دشمنانت، و تعبیرش برای خصمانت باشد!20درختی که دیدی بزرگ و تنومند شد و سَرِ آن به آسمان رسید چندان که از تمامی کَرانهای زمین دیده میشد،21و برگهایش زیبا بود و میوهاش بسیار، و در آن برای همگان خوراک بود و جانورانِ صحرا زیر آن میزیستند و پرندگانِ آسمان بر شاخسارانش مسکن میگزیدند؛22پادشاها، آن درخت تویی! تو بزرگ و نیرومند شدهای. عظمتت چندان افزون شده که به آسمان رسیده و سلطنتت تا به کَرانهای زمین گسترده است.23و نیز پادشاه دیدبانی دید، موجودی مقدس که از آسمان فرود آمد و گفت: ”درخت را قطع کنید و از بین ببرید، اما کُنده و ریشههایش را با بند آهنین و برنجین در میان سبزههای صحرا در خاک واگذارید. بگذارید از شبنم آسمان تَر شود و سهمش با جانوران صحرا باشد، تا هفت زمان بر او بگذرد.“24پادشاها، تعبیر خواب و حکم آن متعال که بر سرورم پادشاه وارد آمده، این است:25تو از میان مردمان رانده خواهی شد و مسکن تو با جانوران صحرا خواهد بود؛ تو را همچون گاوان علف خواهند خورانید و از شبنم آسمان تَر خواهی شد. هفت زمان بر تو خواهد گذشت، تا آنگاه که دریابی آن متعال است که در حکومت بشری حکم میرانَد و آن را به هر که بخواهد میبخشد.26چنانکه فرمان آمد تا کُنده و ریشههای درخت واگذاشته شود، چون دریابی آسمان است که حکم میرانَد، پادشاهیِ تو نیز به تو بازگردانیده خواهد شد.27پس، پادشاها، مشورت من تو را پسند آید: با پارسایی، خویشتن را از گناهانِ خود به دور دار، و با شفقت بر فقیران، از خطایای خویش اجتناب کن تا کامرواییات به طول انجامد.»28این همه بر نبوکدنصرِ پادشاه واقع شد.29در آخرِ دوازده ماه، چون او بر بام کاخ سلطنتیِ بابِل قدم میزد،30گفت: «آیا این بابِل بزرگ نیست که من آن را به نیروی عظیم خویش، چون خانۀ سلطنت، برای فَرّ و شکوه خود ساختهام؟»31این سخن هنوز بر زبان پادشاه بود که ندایی از آسمان در رسیده، گفت: «ای نبوکدنصرِ پادشاه، به تو اعلام میشود که سلطنت از تو برگرفته شده است.32تو را از میان مردمان خواهند راند و مسکن تو با جانوران صحرا خواهد بود. تو را چون گاوان علف خواهند خورانید، و هفت زمان بر تو خواهد گذشت تا آنگاه که دریابی آن متعال است که در حکومت بشری حکم میرانَد و آن را به هر که بخواهد میبخشد.»33در همان دَم، این سخن بر نبوکدنصر واقع شد. او از میان مردمان رانده شده، چون گاوان علف میخورد و بدنش از شبنم آسمان تَر میشد تا موهایش چون پرهای عقاب بلند شد و ناخنهایش چون چنگال پرندگان گردید.34در پایان آن روزها، من، نبوکدنصر، چشمان خود را به سوی آسمان برافراشتم، و عقل من به من برگشت. آنگاه آن متعال را متبارک خواندم و او را که تا به ابد زنده است، ستایش و تکریم کردم. زیرا سلطنت او سلطنتی است جاودانی، و پادشاهیاش، نسل اندر نسل؛35ساکنان زمین جملگی هیچ شمرده میشوند، و او بر طبق ارادۀ خویش عمل میکند، در میان لشکر آسمان و ساکنان زمین. کسی را یارای آن نیست که دست او را بازدارد، یا او را بگوید: «چه کردهای؟»36در آن هنگام عقل من به من برگشت، و به جهت جلالِ پادشاهی من، فَرّ و شکوهم به من باز داده شد. مشاوران و اُمرایم مرا جُستند، و در حکومت خویش استوار گردیدم، و عظمتی بیحد بر من افزوده شد.37اکنون من، نبوکدنصر، پادشاهِ آسمانها را میستایم و تمجید و تکریم میکنم زیرا همۀ کارهای او حق و راههایش عدل است. او قادر است کسانی را که با تکبر رفتار میکنند، پست گرداند.
2:1 چون روز پِنتیکاست فرا~رسید، همه یکدل در یک جا جمع بودند2که ناگاه صدایی همچون صدای وزش تندبادی از آسمان آمد و خانهای را که در آن نشسته بودند، به تمامی پر کرد.3آنگاه، زبانههایی دیدند همچون زبانههای آتش که تقسیم شد و بر هر یک از ایشان قرار گرفت.4سپس همه از روحالقدس پُر گشتند و آنگونه که روح بدیشان قدرت تکلّم میبخشید، به زبانهای دیگر سخن گفتن آغاز کردند.5در آن روزها، یهودیانِ خداترس، از همۀ ممالک زیر آسمان، در اورشلیم به سر میبردند.6چون این صدا برخاست، جماعتی گرد آمده، غرق شگفتی شدند، زیرا هر یک از ایشان میشنید که آنان به زبان خودش سخن میگویند.7پس حیران و بهتزده، گفتند: «مگر اینها که سخن میگویند جملگی اهل جلیل نیستند؟8پس چگونه هر یک میشنویم که به زبان زادگاه ما سخن میگویند؟9پارتها و مادها و عیلامیان، مردمان بینالنهرین و یهودیه و کاپادوکیه و پونتوس و آسیا10و فْریجیه و پامفیلیه و مصر و نواحی لیبی متصل به قیرَوان و نیز زائران رومی11(چه یهودی و چه یهودیشده)؛ و همچنین مردمان کْرِت و عربستان - همه میشنویم که اینان به زبان ما مدح اعمال عظیم خدا را میگویند.»12پس همگی متحیر و سرگشته از یکدیگر میپرسیدند: «معنی این رویداد چیست؟»13امّا برخی نیز ریشخندکنان میگفتند: «اینان مست شرابند!»14آنگاه پطرس با آن یازده تن برخاست و صدای خود را بلند کرده، خطاب بدیشان گفت: «ای یهودیان و ای ساکنان اورشلیم، این را دریابید و به آنچه میگویم بهدقّت گوش فرا~دهید!15این مردان، برخلاف آنچه شما میپندارید مست نیستند، زیرا هنوز ساعت سوّم از روز است!16بلکه این همان است که یوئیل نبی دربارهاش چنین پیشگویی کرده بود:17«”خدا میفرماید: در روزهای آخر از روح خود بر تمامی بشر فرو~خواهم ریخت. پسران و دختران شما نبوّت خواهند کرد، جوانانتان رؤیاها خواهند دید و پیرانتان خوابها.18و نیز در آن روزها، حتی بر غلامان و کنیزانم، از روح خود فرو~خواهم ریخت و آنان نبوّت خواهند کرد.19بالا، در آسمان، عجایب، و پایین، بر زمین، آیات به ظهور خواهم آورد، از خون و آتش و بخار.20پیش از فرا~رسیدن روز عظیم و پرشکوه خداوند، خورشید به تاریکی و ماه به خون بدل خواهد شد.21آنگاه هر که نام خداوند را بخواند، نجات خواهد یافت.“22«ای قوم اسرائیل، این را بشنوید: چنانکه خود آگاهید، عیسای ناصری مردی بود که خدا با معجزات و عجایب و آیاتی که به دست او در میان شما ظاهر ساخت، بر حقانیتش گواهی داد.23آن مرد بنا بر مشیّت و پیشدانی خدا به شما تسلیم کرده شد و شما به دست بیدینان بر صلیبش کشیده، کشتید.24ولی خدا او را از دردهای مرگ رهانیده، برخیزانید، زیرا محال بود مرگ بتواند او را در چنگال خود نگاه دارد.25چنانکه داوود دربارۀ او میفرماید: «”خداوند را همواره پیش روی خود دیدهام، چه او بر دست راست من است تا جنبش نخورم.26از این رو دلم شادمان است و زبانم در وجد؛ پیکرم نیز در امید ساکن خواهد بود.27زیرا جانم را در هاویه وا نخواهی نهاد، و نخواهی گذاشت سرسپردۀ تو فساد ببیند.28تو راههای حیات را به من آموختهای، و با حضور خود مرا از شادی لبریز خواهی کرد.“29«ای برادران، میتوانم با اطمینان به شما بگویم که داوودِ پاتْریارْک وفات یافت و دفن شد و مقبرهاش نیز تا به امروز نزد ما باقی است.30امّا او نبی بود و میدانست خدا برایش سوگند خورده است که کسی را از ثمرۀ صُلْبِ او بر تخت سلطنت وی خواهد نشانید.31پس آینده را پیشاپیش دیده، دربارۀ رستاخیز مسیح گفت که جان او در هاویه وانهاده نشود و پیکرش نیز فساد نبیند.32خدا همین عیسی را برخیزانید و ما همگی شاهد بر آنیم.33او به دست راست خدا بالا برده شد و از پدر، روحالقدسِ موعود را دریافت کرده، این را که اکنون میبینید و میشنوید، فرو~ریخته است.34زیرا داوود خود به آسمان صعود نکرد، و با این همه گفت: «”خداوند به خداوند من گفت: ’به دست راست من بنشین35تا آن هنگام که دشمنانت را کرسی زیر پایت سازم.“‘36«پس قوم اسرائیل، جملگی بهیقین بدانند که خدا این عیسی را که شما بر صلیب کشیدید، خداوند و مسیح ساخته است.»37چون این را شنیدند، دلریش گشته، به پطرس و سایر رسولان گفتند: «ای برادران، چه کنیم؟»38پطرس بدیشان گفت: «توبه کنید و هر یک از شما به نام عیسی مسیح برای آمرزش گناهان خود تعمید گیرید که عطای روحالقدس را خواهید یافت.39زیرا این وعده برای شما و فرزندانتان و همۀ کسانی است که دورند، یعنی هر که خداوندْ خدای ما او را فرا~خوانَد.»40پطرس با سخنان بسیار دیگر شهادت داد و ترغیبشان کرده، گفت: «خود را از این نسل منحرف برهانید!»41پس پیام او را پذیرفتند و تعمید گرفتند. در همان روز حدود سه هزار تن بدیشان پیوستند.42آنان خود را وقف تعلیم یافتن از رسولان و رفاقت و پاره کردن نان و دعا کردند.43امّا بهت و حیرت بر همه مستولی شده بود، و عجایب و آیات بسیار به دست رسولان به ظهور میرسید.44مؤمنان همه با هم به سر میبردند و در همه چیز شریک بودند.45املاک و اموال خود را میفروختند و بهای آن را بر حسب نیاز هر کس بین همه تقسیم میکردند.46ایشان هر روز، یکدل در معبد گرد میآمدند و در خانههای خود نیز نان را پاره میکردند و با خوشی و صفای دل با هم خوراک میخوردند47و خدا را حمد میگفتند. تمامی خلقْ ایشان را عزیز میداشتند؛ و خداوند هر روزه نجاتیافتگان را به جمعشان میافزود.
23:1 در سال هفتم، یِهویاداع دل قوی ساخته، سردارانِ صدها، یعنی عَزَریا پسر یِروحام، اسماعیل پسر یِهوحانان، عَزَریا پسر عوبید، مَعَسیا پسر عَدایا و اِلیشافاط پسر زِکْری را با خود همپیمان ساخت.2آنان به سراسر یهودا رفته، لاویان و سران خاندانهای اسرائیل را از تمامی شهرهای یهودا گرد آوردند، و به اورشلیم آمدند.3آنگاه تمامی جماعت در خانۀ خدا با پادشاه پیمان بستند. یِهویاداع به ایشان گفت: «اینک پسر پادشاه! بگذارید او سلطنت کند، همانگونه که خداوند دربارۀ فرزندان داوود فرموده است.4کاری که باید بکنید این است: یک سوّم از شما کاهنان و لاویان که در روز شَبّات انجام وظیفه میکنید، کنار آستانۀ درها نگهبانی دهند،5یک سوّم دیگر در خانۀ پادشاه باشند، و یک سوّم نیز نزد دروازۀ بنیاد؛ تمامی قوم نیز در صحنهای خانۀ خداوند حاضر باشند.6کسی جز کاهنان و آن دسته از لاویان که به خدمت مشغولند، نباید به خانۀ خداوند داخل شود. ایشان میتوانند داخل شوند زیرا مقدسند، اما قوم جملگی باید در بیرون خداوند را خدمت کنند.7بر لاویان است که هر یک سلاح به دست، پادشاه را احاطه کنند. هر که به معبد درآید، باید کشته شود. به هنگام دخول و خروجِ پادشاه، همراه او باشید.»8پس لاویان و تمامی یهودا مطابقِ هرآنچه یِهویاداعِ کاهن دستور داده بود عمل کردند و هر یک، مردان خویش را برگرفتند، چه آنان را که در شَبّات انجام وظیفه میکردند و چه آنان را که در شَبّات مرخص میشدند؛ زیرا یِهویاداعِ کاهن هیچ گروهی را مرخص نکرده بود.9یِهویاداع نیزهها و سپرهای کوچک و بزرگ را که از آنِ داوود پادشاه بود و در خانۀ خدا قرار داشت، به سردارانِ صدها سپرد.10سپس تمامی قوم را، هر یک سلاح به دست، از ضلع جنوبی خانۀ خداوند تا ضلع شمالی خانه، در امتداد مذبح و معبد، گرداگرد پادشاه مستقر ساخت.11آنگاه پسر پادشاه را بیرون آورده، تاج بر سرش بنهادند، و نسخهای از شهادت را به او دادند. بدینگونه وی را پادشاه ساختند، و یِهویاداع و پسرانش او را مسح کرده، گفتند: «زنده باد پادشاه!»12چون عَتَلیا صدای مردم را شنید که میدویدند و پادشاه را میستودند، نزد مردم به خانۀ خداوند رفت.13چون نگریست، پادشاه را دید که کنار ستونِ خود نزد مدخل ایستاده بود، و سرداران و شیپورچیان در کنار پادشاه بودند، و تمامی مردم مملکت شادی میکردند و شیپور مینواختند. سرایندگان نیز با آلات موسیقی، سرودها را رهبری میکردند. پس عَتَلیا جامه بر تن درید و فریاد زد: «خیانت! خیانت!»14آنگاه یِهویاداعِ کاهن، سردارانِ صدها را که به فرماندهی لشکر گماشته شده بودند بیرون آورده، بدیشان گفت: «این زن را از میان صفوف بیرون برید، و هر که از پی او رَوَد به شمشیر کشته شود.» زیرا یِهویاداع گفته بود: «او را در خانۀ خداوند نکشید.»15پس عَتَلیا را گرفتار کردند و چون او به دهنۀ دروازۀ اسبان نزد کاخ پادشاه داخل شد، او را در آنجا کشتند.16آنگاه یِهویاداع میان خود و تمامی قوم و پادشاه عهد بست تا قوم خداوند باشند.17سپس تمامی قوم به معبد بَعَل رفته، آن را ویران کردند و مذبحها و تمثالهایش را در هم شکستند، و مَتّان را که کاهن بَعَل بود در برابر مذبحها کشتند.18آنگاه یِهویاداع ناظران برای خانۀ خداوند برگماشت و آنان را زیر نظر لاویانِ کاهن قرار داد که داوود ایشان را در گروههای مختلف بر خانۀ خداوند نصب کرده بود تا مطابق آنچه در شریعت موسی نوشته شده است، شادمان و سرودخوانان بر حسب فرمان داوود قربانیهای تمامسوز به خداوند تقدیم کنند.19نیز محافظانِ دروازهها را بر دروازههای خانۀ خداوند گماشت، تا کسی که به هر جهتی نجس است نتواند داخل شود.20و سردارانِ صدها و بزرگان و حاکمان قوم و تمامی مردم مملکت را برگرفته، پادشاه را از خانۀ خداوند فرود آوردند. ایشان از دروازۀ بالا به خانۀ پادشاه درآمدند و پادشاه را بر تخت سلطنت نشاندند.21آنگاه تمامی مردم مملکت شادی کردند و شهر آرامی یافت، زیرا عَتَلیا به شمشیر کشته شده بود.
21:1 آنگاه یِهوشافاط با پدران خود آرَمید، و او را در شهر داوود در کنار پدرانش به خاک سپردند. و پسرش یِهورام به جای او پادشاه شد.2برادران یِهورام، یعنی پسران یِهوشافاط، از این قرار بودند: عَزَریا، یِحیئیل، زکریا، عَزَریاهو، میکائیل و شِفَطیا. اینان جملگی پسران یِهوشافاط پادشاه اسرائیل بودند.3پدرشان هدایای بسیار از نقره و طلا و اشیاء نفیس، و نیز شهرهای حصاردار در یهودا بدیشان بخشید، اما سلطنت را به یِهورام سپرد، زیرا که نخستزاده بود.4یِهورام چون حاکمیت خویش را بر مملکتِ پدرش استوار ساخت، تمامی برادرانش و نیز برخی از صاحبمنصبان اسرائیل را از دمِ شمشیر گذرانید.5یِهورام سی و دو ساله بود که پادشاه شد، و هشت سال در اورشلیم سلطنت کرد.6او نیز همچون خاندان اَخاب در طریق پادشاهان اسرائیل گام میزد، زیرا که دخترِ اَخاب زن او بود. و یِهورام آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آورد.7با این حال، خداوند به سبب عهدی که با داوود بسته بود، و از آنجا که وعده داده بود به او و خاندانش تا به ابد چراغی عطا فرماید، نخواست خاندان داوود را نابود کند.8در روزگار یِهورام، اَدومیان بر سلطۀ یهودا شوریده، پادشاهی از برای خود برگماشتند.9پس یِهورام با سرداران و همۀ ارابههایش رهسپار گشته، شبانگاهان برخاست و بر اَدومیان که او و سردارانِ ارابههایش را در محاصره داشتند، یورش برد.10پس اَدوم تا به امروز بر سلطۀ یهودا شوریده است. در همان زمان، اهالی لِبنَه نیز بر سلطۀ یِهورام شوریدند، زیرا او یهوه خدای پدرانش را ترک کرده بود.11یِهورام همچنین بر کوههای یهودا مکانهای بلند بر پا کرد و ساکنین اورشلیم را به زناکاری سوق داده، یهودا را گمراه ساخت.12و نامهای از ایلیای نبی به او رسید، بدین مضمون: «یهوه خدای پدرت داوود چنین میگوید: ”از آنجا که تو در راههای پدرت یِهوشافاط یا آسا پادشاه یهودا گام ننهادی،13بلکه طریق پادشاهان اسرائیل را در پیش گرفتی و یهودا و ساکنین اورشلیم را به زناکاری کشاندی، به همان سان که خاندان اَخاب اسرائیل را به زناکاری کشاندند، و نیز برادران خود را که از خاندان پدرت و بهتر از تو بودند به قتل رساندی،14پس اینک خداوند قوم تو، زنان و فرزندانت، و تمامی اموالت را به بلایی عظیم دچار خواهد ساخت.15خودت نیز به مرض وخیم روده مبتلا خواهی شد، تا آنکه رودههایت به سبب آن مرض روز به روز بیرون آید.“»16و خداوند روحِ فلسطینیان و اَعرابی را که در نزدیکی حَبَشیان بودند بر ضد یِهورام برانگیخت،17و آنان بر ضد یهودا برآمده، بر آن یورش بردند و تمام اموالی را که در خانۀ پادشاه یافت میشد، و نیز پسران و زنان او را، به یغما بردند، آن سان که جز اَخَزیا کوچکترین پسرش، پسری برای وی باقی نماند.18و بعد از این همه، خداوند رودههای او را به مرضی علاجناپذیر مبتلا کرد.19به مرور ایام، بعد از دو سال، رودههایش به سبب آن بیماری بیرون زد، و او با رنج بسیار بمُرد. مردمِ او هیچ آتشی به افتخارش نیافروختند، چنانکه به افتخار پدرش افروخته بودند.20یِهورام سی و دو ساله بود که پادشاه شد، و هشت سال در اورشلیم سلطنت کرد. او بیآنکه کسی برایش افسوس خورَد، درگذشت. یِهورام را در شهر داوود به خاک سپردند، اما نه در مقبرۀ پادشاهان. 22:1 ساکنان اورشلیم، اَخَزیا کوچکترین پسرِ یِهورام را به جایش پادشاه ساختند، زیرا گروهی که با عَرَبها به اردوگاه حمله کرده بودند، همۀ پسران بزرگتر را کشتند. پس اَخَزیا پسر یِهورام پادشاه یهودا، به پادشاهی رسید.2او بیست و دو ساله بود که پادشاه شد، و یک سال در اورشلیم سلطنت کرد. نام مادرش عَتَلیا بود، نوۀ عُمری.3اَخَزیا نیز طریق خاندان اَخاب را در پیش گرفت، زیرا مادرش او را به شرارتپیشگی ترغیب میکرد.4او نیز مانند خاندان اَخاب آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آورد، از آن سبب که پس از مرگ پدرش ایشان به او مشورت میدادند، که او را به نابودی سوق میداد.5او حتی به پیروی از مشورت ایشان، همراه یورام پسر اَخاب، پادشاه اسرائیل، برای جنگ با حَزائیل پادشاه اَرام به راموتجِلعاد رفت. اَرامیان یورام را زخمی کردند،6پس او به یِزرِعیل بازگشت تا از جراحاتی که در رامَه به هنگام جنگ با حَزائیل پادشاه اَرام بر او وارد شده بود، شفا یابد. آنگاه اَخَزیا پسر یِهورام پادشاه یهودا برای عیادت یورام پسر اَخاب به یِزرِعیل فرود آمد، زیرا که یورام زخمی شده بود.7و اما خدا چنین مقرر داشت که عیادتِ اَخَزیا از یورام اسبابِ سرنگونی اَخَزیا شود. زیرا چون او از راه رسید، با یورام به مقابله با یِیهو پسر نِمشی بیرون شد، که خداوند او را به جهت هلاک ساختن خاندان اَخاب مسح کرده بود.8در آن هنگام که یِیهو در حال اجرای حکم داوری بر خاندان اَخاب بود، رهبران یهودا و پسرانِ خویشانِ اَخَزیا را که در خدمت اَخَزیا بودند یافته، ایشان را کشت.9سپس به جستجوی اَخَزیا پرداخت. پس اَخَزیا را که در سامِرِه پنهان شده بود گرفتار کردند و نزد یِیهو آورده، کشتند. آنان وی را به خاک سپردند، زیرا گفتند: «او نوۀ یِهوشافاط است که خداوند را به تمامی دلِ خویش میطلبید.» پس، از خاندان اَخَزیا کسی که قادر به سلطنت باشد باقی نماند.10چون عَتَلیا مادر اَخَزیا دریافت که پسرش مرده است، برخاست و تمامی اولاد پادشاهان از خاندان یهودا را نابود کرد.11اما یِهوشِبَع دختر پادشاه، یوآش پسر اَخَزیا را برگرفته، او را از میان پسران پادشاه که کشته میشدند، در ربود و او و دایهاش را در خوابگاهی نهاد. بدینگونه یِهوشَبِعَت، دخترِ یِهورامِ پادشاه و همسرِ یِهویاداعِ کاهن، از آنجا که خواهرِ اَخَزیا بود، یوآش را از عَتَلیا پنهان کرد، و عَتَلیا نتوانست او را بکشد.12یوآش شش سال نزد ایشان در خانۀ خدا پنهان ماند، و عَتَلیا بر آن سرزمین سلطنت میکرد.
3:1 نبوکدنصرِ پادشاه تمثالی از طلا ساخت، به بلندی شصت ذِراع و پهنای شش ذِراع؛ و آن را در دشت دورا واقع در ولایت بابِل بر پا داشت.2آنگاه نبوکدنصرِ پادشاه کسان فرستاد تا ساتْراپها و رئیسان و والیان و مشاوران و خزانهداران و قاضیان و دادرسان و همۀ صاحبمنصبان ولایتها را گرد آورند، تا در مراسم تبرکِ تمثالی که نبوکدنصرِ پادشاه بر پا کرده بود حضور یابند.3پس ساتْراپها و رئیسان و والیان و مشاوران و خزانهداران و قاضیان و دادرسان و همۀ صاحبمنصبان ولایتها جهت مراسم تبرک تمثالی که نبوکدنصرِ پادشاه بر پا داشته بود، گرد آمدند. آنان در برابر تمثالی که نبوکدنصر بر پا کرده بود، ایستادند.4آنگاه مُنادی به بانگ بلند اعلام کرد: «ای قومها و ملتها و زبانها، به شما فرمان داده میشود5که چون نوای کَرِنا و سُرنا و چنگ و بربط و سنتور و نی و هر قِسم ساز دیگر را بشنوید، همگی به روی درافتاده، تمثال طلا را که نبوکدنصرِ پادشاه بر پا داشته است، سَجده کنید.6هر که به روی درنیفتد و سَجده نکند، بیدرنگ به میان کورۀ آتشِ سوزان افکنده خواهد شد!»7پس چون همۀ مردم نوای کَرِنا و سُرنا و چنگ و بربط و سنتور و هر قسم ساز دیگر را شنیدند، همۀ قومها و ملتها و زبانها به روی درافتاده، تمثال طلا را که نبوکدنصرِ پادشاه بر پا داشته بود سَجده کردند.8در این هنگام برخی از کَلدانیان نزدیک آمدند و از یهودیان شکایت کرده،9نبوکدنصرِ پادشاه را گفتند: «پادشاه تا به ابد زنده بماند!10تو ای پادشاه فرمانی صادر کردی که هر که نوای کَرِنا و سُرنا و چنگ و بربط و سنتور و نی و هر قسم ساز دیگر را بشنود، به روی درافتاده، تمثال طلا را سَجده کند،11و هر که به روی درنیفتد و سَجده نکند به میان کورۀ آتشِ سوزان افکنده شود.12اما تنی چند از یهودیان، یعنی شَدرَک، میشَک و عَبِدنِغو، که آنان را به ادارۀ امور ولایت بابِل برگماشتهای، تو را، پادشاها، اعتنا نمیکنند. آنان نه خدایان تو را میپرستند و نه تمثال طلا را که بر پا داشتهای، سَجده میکنند.»13آنگاه نبوکدنصر با خشم و غضب فرمان داد تا شَدرَک، میشَک و عَبِدنِغو را حاضر کنند. پس ایشان را به حضور پادشاه آوردند.14نبوکدنصر خطاب به ایشان گفت: «ای شَدرَک، میشَک و عَبِدنِغو، آیا راست است که شما خدایان مرا نمیپرستید و تمثال طلا را که بر پا داشتهام، سَجده نمیکنید؟15حال اگر آمادهاید با شنیدن نوای کَرِنا و سُرنا و چنگ و بربط و سنتور و نی و هر قسم ساز دیگر به روی درافتاده، تمثالی را که ساختهام سَجده کنید، که چه خوب. ولی اگر آن را سَجده نکنید، بیدرنگ به میان کورۀ آتشِ سوزان افکنده خواهید شد. و کدام خداست که بتواند شما را از دست من برهاند؟»16شَدرَک، میشَک و عَبِدنِغو در پاسخ پادشاه گفتند: «ای نبوکدنصر، ما نیازی نمیبینیم در این باره تو را جواب دهیم.17اگر چنان کنی که میگویی، خدای ما که او را میپرستیم قادر است ما را از کورۀ آتشِ سوزان برهاند، و او ما را از دست تو، پادشاها، خواهد رهانید.18ولی حتی اگر نرهاند، پادشاها، بدان که خدایان تو را نخواهیم پرستید و تمثال طلا را که بر پا داشتهای، سَجده نخواهیم کرد.»19آنگاه نبوکدنصر از خشم مملو گردید و حالت چهرهاش بر شَدرَک و میشَک و عَبِدنِغو دگرگون شد. پس دستور داد کوره را از حدِ معمول هفت چندان داغتر کنند.20او شماری از قویترین جنگاوران لشکر خود را امر فرمود که شَدرَک و میشَک و عَبِدنِغو را ببندند تا ایشان را به درون کورۀ آتشِ سوزان افکنند.21پس آن مردان را با رداها و شلوارها و دستارها و دیگر جامههایشان، بستند و به میان کورۀ آتشِ سوزان افکندند.22فرمان پادشاه چنان سخت بود و کورۀ آتش چنان سوزان که شعلههای آتش کسانی را که شَدرَک و میشَک و عَبِدنِغو را میبردند، کشت.23و این سه مرد، یعنی شَدرَک و میشَک و عَبِدنِغو در حالی که بسته شده بودند، به میان کورۀ آتش سوزان افتادند.24آنگاه نبوکدنصرِ پادشاه در شگفت شد و شتابان از جا برخاسته، از مشاوران خود پرسید: «آیا سه مرد را نبستیم و به درون آتش نیفکندیم؟» آنها در پاسخ پادشاه گفتند: «درست است، پادشاها.»25گفت: «اما من چهار مرد میبینم که رها از بندها در میان آتش گام میزنند و گزندی به ایشان نرسیده است؛ و سیمای چهارمین شبیه پسر خدا است!»26سپس نبوکدنصر به دهانۀ کورۀ آتشِ سوزان نزدیک آمد و گفت: «شَدرَک، میشَک و عَبِدنِغو، ای خدمتگزاران خدای متعال، بیرون شوید و به اینجا آیید!» پس شَدرَک و میشَک و عَبِدنِغو از میان آتش بیرون آمدند.27آنگاه ساتْراپها و رئیسان و والیان و مشاورانِ پادشاه گرد هم آمدند و این مردان را دیدند که نه آتش به بدنهایشان گزندی رسانده بود، نه مویی از سرشان سوخته بود، نه رداهایشان تغییری کرده بود و نه حتی بوی آتش به ایشان رسیده بود.28پس نبوکدنصر گفت: «متبارک باد خدای شَدرَک و میشَک و عَبِدنِغو که فرشتۀ خود را فرستاد و خدمتگزارانش را که بر او توکل داشتند، رهایی بخشید! آنان از فرمان پادشاه سر پیچیدند و بدنهای خویش را تسلیم کردند تا خدایی دیگر جز خدای خود را پرستش و سَجده نکنند.29پس فرمانی صادر کردم که هر کس، از هر قوم و ملت و زبان، که بر ضد خدای شَدرَک، میشَک و عَبِدنِغو سخنی بگوید، پاره پاره شود و خانهاش به ویرانهای بدل گردد، زیرا خدایی دیگر نیست که اینچنین رهایی تواند داد.»30و پادشاه، شَدرَک و میشَک و عَبِدنِغو را در ولایت بابِل کامروا ساخت.
1:1 من کتاب نخست خود را، ای تِئوفیلوس، در باب همۀ اموری تألیف کردم که عیسی به عمل نمودن و تعلیم دادنشان آغاز کرد2تا روزی که به واسطۀ روحالقدس دستورهایی به رسولان برگزیدۀ خود داد و سپس به بالا برده شد.3او پس از رنج کشیدن، خویشتن را بر آنان ظاهر ساخت و با دلایل بسیار ثابت کرد که زنده شده است. پس به مدت چهل روز بر آنان ظاهر میشد و دربارۀ پادشاهی خدا با ایشان سخن میگفت.4یک بار در حین صرف غذا بدیشان امر فرمود که: «اورشلیم را ترک مکنید، بلکه منتظر آن وعدۀ پدر باشید که از من شنیدهاید.5زیرا یحیی با آب تعمید میداد، امّا چند روزی بیش نخواهد گذشت که شما با روحالقدس تعمید خواهید یافت.»6پس چون گرد هم آمده بودند، از او پرسیدند: «خداوندا، آیا در این زمان است که پادشاهی را به اسرائیل باز خواهی گردانید؟»7عیسی پاسخ داد: «بر شما نیست که ایام و زمانهایی را که پدر در اختیار خود نگاه داشته است بدانید؛8امّا چون روحالقدس بر شما آید، قدرت خواهید یافت و شاهدان من خواهید بود، در اورشلیم و تمامی یهودیه و سامِرِه و تا دورترین نقاط جهان.»9عیسی پس از گفتن این سخنان، در حالی که ایشان مینگریستند، به بالا برده شد و ابری او را از مقابل چشمان ایشان برگرفت.10هنگامی که میرفت و شاگردان به آسمان چشم دوخته بودند، ناگاه دو مردِ سفیدپوش در کنارشان ایستادند11و گفتند: «ای مردان جلیلی، چرا ایستاده به آسمان چشم دوختهاید؟ همین عیسی که از میان شما به آسمان برده شد، باز خواهد آمد، به همینگونه که دیدید به آسمان رفت.»12آنگاه شاگردان از کوه موسوم به زیتون به اورشلیم بازگشتند. آن کوه بیش از مسافت یک روز شَبّات با اورشلیم فاصله نداشت.13چون به شهر رسیدند، به بالاخانهای رفتند که اقامتگاهشان بود. آنان پطرس و یوحنا، یعقوب و آندریاس، فیلیپُس و توما، بَرتولْما و مَتّی، یعقوب فرزند حَلْفای و شَمعون غیور و یهودا فرزند یعقوب بودند.14ایشان همگی به همراه زنان و نیز مریم مادر عیسی و برادران او، یکدل تمامی وقت خود را وقف دعا میکردند.15یکی از آن روزها، پطرس در میان برادران که جملگی حدود یکصد و بیست تن بودند، ایستاد16و گفت: «ای برادران، آن نوشتۀ کتب مقدّس باید به حقیقت میپیوست که در آن روحالقدس مدتها پیش به زبان داوود دربارۀ یهودا، راهنمای گرفتارکنندگانِ عیسی، پیشگویی کرده بود.17زیرا او یکی از ما محسوب میشد و سهمی در این خدمت داشت.»18(یهودا با پاداشِ شرارت خود قطعه زمینی خرید و در آن به روی درافتاد و از میان پاره شد و اَمعا و اَحشایش همه بیرون ریخت.19ساکنان اورشلیم همه از این واقعه آگاه شدند و به زبان خود آن محل را ’حَقِلْدَما‘، یعنی زمین خون نامیدند.)20«در کتاب مزامیر نوشته شده است: «”منزلگاهش متروک گردد و کسی در آن ساکن نشود،“ و نیز آمده است: «”منصب نظارتش را دیگری بگیرد.“21از این رو لازم است از میان کسانی که در تمام مدت آمد و رفت عیسای خداوند در میان ما، با ما بودهاند،22از زمان تعمید یحیی تا روزی که عیسی از نزد ما بالا برده شد، یکی از آنان با ما از شاهدان رستاخیز عیسی گردد.»23پس دو تن را پیشنهاد کردند: یوسف را که بَرسابا خوانده میشد و او را به نام یوستوس هم میشناختند، و مَتّیاس را.24آنگاه چنین دعا کردند: «خداوندا، تو از قلوب همگان آگاهی. تو خود بر ما عیان فرما که کدامینیک از این دو را برگزیدهای25تا این خدمت رسالت را بر عهده گیرد، خدمتی که یهودا از آن روی برتافت و به جایی رفت که بدان تعلق داشت.»26سپس قرعه انداختند و به نام مَتّیاس افتاد. بدینگونه او به جرگۀ یازده رسول پیوست.
20:1 پس از این، موآبیان و عَمّونیان همراه با برخی از مِعونیان به جنگ یِهوشافاط رفتند.2برخی کسان آمدند و به یِهوشافاط خبر داده، گفتند: «سپاهی عظیم از اَدوم، از آن سوی دریا، بر ضد تو میآیند، و اینک در حَصَصونتامار که همان عِینجِدی باشد هستند.»3یِهوشافاط ترسان گشته، به طلبیدنِ خداوند عزم نمود، و در تمامی یهودا به روزه اعلام کرد.4مردمان یهودا گرد آمدند تا از خداوند یاری بطلبند؛ پس، از تمامی شهرهای یهودا برای طلبیدن خداوند آمدند.5آنگاه یِهوشافاط در میان جماعت یهودا و اورشلیم، در خانۀ خداوند، مقابل صحن جدید، ایستاد6و گفت: «ای یهوه، خدای پدران ما، آیا تو در آسمان خدا نیستی؟ تو بر تمامی ممالکِ قومها فرمان میرانی. قدرت و توانایی در دست توست و کسی را یارای ایستادگی در برابر تو نیست.7ای خدای ما، آیا تو ساکنان این سرزمین را از حضور قومت اسرائیل بیرون نراندی و آن را تا ابد به نسل دوست خود ابراهیم نبخشیدی؟8آنان در اینجا ساکن شده، قُدسی برای نام تو در آن بنا کردند و گفتند:9”اگر مصیبتی بر ما نازل شود، یعنی شمشیر یا مجازات یا طاعون یا قحطی، در برابر این خانه و در برابر تو، زیرا که نام تو در این خانه است، خواهیم ایستاد و در تنگی خود نزد تو فریاد بر خواهیم آورد، و تو ما را شنیده، نجاتمان خواهی بخشید.“10اما اکنون، بنگر که مردمانی از عَمّون و موآب و کوه سِعیر، که به اسرائیل هنگام خروجشان از مصر اجازه ندادی بدانها حمله کنند و از این رو از ایشان اجتناب کردند و نابودشان نساختند، اینجایند.11ببین اکنون چگونه به ما پاداش میدهند و میآیند تا ما را از ملکِ تو که به ما به میراث بخشیدهای، برانند!12ای خدای ما، آیا بر ایشان حکم نخواهی کرد؟ زیرا که ما را در برابر این خیلِ عظیم که بر ضد ما میآیند هیچ قوّتی نیست، و ما نمیدانیم چه باید بکنیم، اما چشمان ما بر توست.»13تمامی یهودا با نوزادان و زنان و فرزندانشان به حضور خداوند ایستاده بودند.14آنگاه روح خداوند در میان آن جماعت بر یَحَزیئیل پسر زکریا پسر بِنایا پسر یِعیئیل پسر مَتّنیای لاوی از نوادگان آساف، نازل شد15و او گفت: «ای تمامی یهودا و ساکنان اورشلیم، و ای یِهوشافاط پادشاه، گوش فرا~دهید! خداوند چنین میفرماید: ”از این گروه عظیم ترسان و هراسان مباشید، زیرا جنگ نه از آن شما، بلکه از آنِ خداست.16فردا به مقابلۀ ایشان فرود آیید. اینک ایشان از سربالاییِ صیص بر خواهند آمد، و شما آنها را در انتهای وادی، مقابل بیابان یِروئیل خواهید یافت.17بر شما نخواهد بود که در این جنگ نبرد کنید، بلکه موضع خود را نگاه داشته، استوار بایستید و نجاتِ خداوند را که با شما خواهد بود، مشاهده کنید. ای یهودا و ای اورشلیم، ترسان و هراسان مباشید. فردا به مقابله با ایشان بیرون روید، و خداوند همراه شما خواهد بود.»18آنگاه یِهوشافاط خم شده، روی بر زمین نهاد، و تمامی یهودا و ساکنان اورشلیم به حضور خداوند افتاده، خداوند را پرستش کردند.19و لاویان نیز که از قُهاتیان و قورَحیان بودند، به پا خاستند و یهوه خدای اسرائیل را به آواز بسیار بلند ستایش کردند.20آنان بامدادان برخاسته، به سوی بیابان تِقوعَ بیرون رفتند. چون بیرون میرفتند، یِهوشافاط ایستاد و گفت: «ای یهودا و ای ساکنان اورشلیم، به من گوش فرا~دهید! به یهوه خدایتان ایمان داشته باشید و استوار خواهید شد. به انبیای او ایمان داشته باشید و کامیاب خواهید گردید.»21یِهوشافاط پس از مشورت با قوم، کسانی را تعیین کرد تا پیش روی سپاه حرکت کرده، برای خداوند سرود بخوانند و فرّ قدوسیتش را بستایند، و بگویند: «خداوند را سپاس گویید، زیرا که محبتش جاودانه است.»22و چون ایشان شروع به سراییدن و ستایش کردند، خداوند برای مردانِ عَمّون و موآب و کوه سِعیر که بر یهودا حمله آورده بودند کمینها نهاد، و ایشان منهزم شدند.23مردان عَمّون و موآب بر ضد ساکنین کوه سِعیر به پا خاستند و ایشان را به نابودی کامل سپردند، و چون از کشتار ساکنین سِعیر فارغ شدند، هر یک دیگری را احاطه کرده، یکدیگر را نابود ساختند.24چون یهودا به دیدبانگاهِ بیابان رسیدند، به سوی آن گروه نگریستند، و اینک جز اجساد مردگان بر زمین ندیدند. هیچکس جان به در نبرده بود.25چون یِهوشافاط و مردانش رفتند تا غنایم خویش برگیرند، در میان آنها اموال، جامهها و اشیاء گرانبهای بسیار یافتند و آنها را برای خود برگرفتند، آن اندازه که نتوانستند حمل کنند. غنیمت به حدی زیاد بود که جمعآوری آن سه روز به طول انجامید.26در روز چهارم، ایشان در وادی برکت گرد آمدند، زیرا در آنجا خداوند را متبارک خواندند. از همین رو است که آن مکان را تا به امروز وادی برکت میخوانند.27آنگاه تمامی مردان یهودا و اورشلیم به رهبری یِهوشافاط با شادی به اورشلیم بازگشتند، زیرا خداوند ایشان را بر دشمنانشان شادمان ساخته بود.28آنان با چنگها و بربطها و کَرِناها به اورشلیم به خانۀ خداوند رفتند.29و ترس خدا بر تمامیِ ممالکِ کشورها مستولی شد، زیرا شنیدند که خداوند با دشمنان اسرائیل جنگیده است.30و اما مملکت یِهوشافاط در آرامش بود، زیرا که خدایش او را از هر سو آرامی بخشیده بود.31پس یِهوشافاط بر یهودا سلطنت کرد. او سی و پنج ساله بود که به پادشاهی رسید، و بیست و پنج سال در اورشلیم سلطنت کرد. نام مادرش عَزوبَه بود، دختر شِلحی.32یِهوشافاط در راههای پدرش آسا گام برمیداشت و از آنها انحراف نمیورزید، و آنچه را که در نظر خداوند درست بود به جا میآورد.33با این حال مکانهای بلند از میان برداشته نشد، زیرا که قوم هنوز دلهای خود را به خدای پدرانشان معطوف نساخته بودند.34و اما دیگر امور مربوط به یِهوشافاط، از آغاز تا پایان، اینک در تواریخ یِیهو پسر حَنانی که در کتاب پادشاهان اسرائیل ثبت گردیده، نوشته شده است.35بعدها، یِهوشافاط پادشاه یهودا با اَخَزیا پادشاه اسرائیل که شرارتپیشه بود، همپیمان شد.36او در ساختن کشتیها جهت رفتن به تَرشیش با اَخَزیا همراه شد، و آنها کشتیها در عِصیونجِبِر ساختند.37آنگاه اِلعازر پسر دوداواهویِ مَریشاتی بر ضد یِهوشافاط نبوت کرده، گفت: «از آنجا که با اَخَزیا همپیمان شدی، خداوند آنچه را ساختی نابود کرده است.» پس آن کشتیها در هم شکستند، و نتوانستند به تَرشیش بروند.
2:1 در سال دوّمِ سلطنتِ نبوکدنصر، نبوکدنصر خوابی دید؛ روحش پریشان شد، و خواب از چشمانش برفت.2پس پادشاه فرمان داد که ساحران و افسونگران و جادوگران و کَلدانیان را فرا~خوانند تا خواب پادشاه را برایش بازگویند. آنان آمدند و در پیشگاه پادشاه ایستادند.3پادشاه به ایشان گفت: «خوابی دیدهام و روحم برای درک آن پریشان است.»4آنگاه کَلدانیان به زبان آرامی در پاسخ شاه گفتند: «پادشاه تا به ابد زنده بماند! خواب خود را به خادمانت بازگو تا تعبیرش کنیم.»5پادشاه در پاسخ کَلدانیان فرمود: «حکم من قطعی است: اگر خواب و تعبیر آن را به من بازنگویید، پاره پاره خواهید شد و خانههایتان به ویرانهای بَدَل خواهد گشت.6اما اگر خواب و تعبیرش را بازگویید، هدیهها و پاداشها و حرمتی عظیم از من خواهید یافت. پس خواب و تعبیرش را برایم بازگویید.»7ایشان دیگر بار گفتند: «پادشاه خواب خود را به خادمانش بازگوید، آنگاه آن را تعبیر خواهیم کرد.»8پادشاه در پاسخ گفت: «یقین دارم که فرصت بیشتر میجویید، زیرا میدانید که حکم من قطعی است.9اگر خواب را به من بازنگویید تنها یک حکم برای شما هست. شما تَبانی کردهاید که سخنان دروغ و باطل در پیشگاه من بگویید، تا موقعیت عوض شود. پس خواب را به من بازگویید و من خواهم دانست که آن را برایم تعبیر نیز توانید کرد.»10کَلدانیان در پاسخ پادشاه گفتند: «بر روی زمین کسی نیست که بتواند مطلب مورد نظر پادشاه را بیان کند، زیرا هیچ پادشاه بزرگ و مقتدری چنین درخواستی از ساحران و افسونگران و کَلدانیان نکرده است.11مطلبی که پادشاه میپرسد چندان دشوار است که بهجز خدایان که مسکنشان با انسان نیست، اَحَدی نمیتواند آن را به پادشاه بازگوید.»12پادشاه از این سخن به خشم آمده، سخت برآشفت و فرمان داد که همۀ حکیمانِ بابِل را هلاک کنند.13بدینسان فرمان صادر شد که حکیمان کشته شوند، و در جستجوی دانیال و دوستانش برآمدند تا آنها را نیز بکشند.14اما دانیال به حکمت و خرد با اَریوک، رئیسِ جلادانِ شاه که برای کشتن حکیمان بابِل فرستاده شده بود، سخن گفت.15او از اَریوک، سردار شاه پرسید: «از چه روی حکم شاه چنین سخت است؟» آنگاه اَریوک دانیال را از موضوع آگاه ساخت.16دانیال به درون رفت و از پادشاه فرصت خواست تا تعبیر را برای پادشاه بیان کند.17سپس دانیال به خانۀ خویش بازگشت و موضوع را به دوستان خود حَنَنیا، میشائیل و عَزَریا بازگفت18تا دربارۀ این راز از خدای آسمانها طلب رحمت کنند، مبادا دانیال و دوستانش نیز با دیگر حکیمان بابِل هلاک شوند.19آنگاه آن راز در رؤیای شب بر دانیال آشکار گردید. پس او خدای آسمانها را متبارک خواند20و گفت: «متبارک باد نام خدا تا ابدالآباد، زیرا حکمت و توانایی از آن اوست.21او زمانها و فصلها را دگرگون میسازد؛ پادشاهان را برکنار میکند و پادشاهان را برقرار مینماید. او حکیمان را حکمت میبخشد و فهیمان را معرفت عطا میفرماید.22او چیزهای عمیق و پنهان را آشکار میسازد؛ از آنچه در تاریکی نهفته است، آگاه است، و نور نزد وی مسکن دارد.23ای خدای پدرانم، تو را سپاس میگویم و میستایم، چراکه مرا حکمت و توانایی عطا کردی، و آنچه را از تو خواستیم اکنون بر من معلوم داشتی، و مطلب پادشاه را بر ما آشکار ساختی.»24پس دانیال نزد اَریوک که پادشاه او را به کشتن حکیمان بابِل گماشته بود، رفت و او را گفت: «حکیمان بابِل را هلاک مکن. مرا به پیشگاه پادشاه ببر تا تعبیر را برایش بیان کنم.»25آنگاه اَریوک شتابان دانیال را به پیشگاه پادشاه برد و گفت: «در میان اسیران یهودا مردی را یافتهام که تعبیر را برای پادشاه بیان تواند کرد.»26پادشاه، دانیال را که بَلطَشَصَّر نام داشت خطاب کرده، گفت: «آیا تو میتوانی خوابی را که دیدهام و تعبیرش را برایم بیان کنی؟»27دانیال در پاسخ پادشاه گفت: «هیچ حکیم یا افسونگر یا جادوگر یا طالعبینی نمیتواند رازی را که پادشاه میخواهد، بر وی بگشاید،28اما خدایی در آسمان هست که کاشف اسرار است. او آنچه را که در روزهای آخر رخ خواهد داد بر نبوکدنصرِ پادشاه نمایانده است. خواب تو و رؤیاهای سرت که بر بسترت دیدی این است:29پادشاها، آن هنگام که بر بستر بودی، اندیشههایی دربارۀ آنچه در آینده روی خواهد داد به ذهنت آمد، و کاشف اسرار آنچه را که رخ خواهد داد، بر تو نمایان ساخت.30اما این راز از آن رو بر من آشکار نشد که حکمتی فزونتر از دیگر زندگان دارم، بلکه تا تعبیر بر پادشاه آشکار گردد و تا اندیشههای دلت را دریابی.31«پادشاها، چون مینگریستی، به ناگاه در برابرت تمثالی عظیم بر پا شد، تمثالی بزرگ با درخشندگیِ بینهایت و منظری هولناک.32سرِ آن تمثال از طلای ناب، سینه و بازوهایش از نقره، شکم و رانهایش برنجین،33ساقهایش آهنین و پاهایش بخشی از آهن و بخشی از گِل بود.34چون مینگریستی، سنگی بَرکَنده شد، اما نه به دست بشر، و به پاهای آهنین و گِلین برخورده، آنها را خُرد کرد.35آنگاه آهن و گِل و برنج و نقره و طلا با هم خُرد شده، همچون کاهِ خرمنگاهِ تابستانی گردید؛ و باد آنها را پراکنده ساخت، به گونهای که اثری از آنها باقی نماند. اما آن سنگ که به تمثال برخورد، کوهی عظیم شد و جهان را بهتمامی پر ساخت.36«این بود خواب، و اکنون تعبیرش را برای پادشاه باز خواهیم گفت:37پادشاها، تو شاه شاهانی. خدای آسمانها به تو سلطنت و اقتدار و توانایی و شوکت عطا فرموده است؛38و انسانها را، در هر جا که ساکن باشند، و جانورانِ زمین و پرندگانِ هوا را به دست تو سپرده و تو را به حکمفرمایی بر همۀ آنها برگماشته است. آن سَرِ طلا تویی.39پس از تو، سلطنتی دیگر ظهور خواهد کرد پستتر از سلطنت تو. سپس سلطنتی سوّم، از برنج، بر همۀ جهان حکمفرما خواهد شد.40آنگاه سلطنتی چهارم، نیرومند همچون آهن خواهد بود، زیرا آهن همه چیز را لِه میکند و در هم میشِکنَد. آری، به همان سان که آهن همه چیز را خُرد میکند، سلطنت چهارم نیز همۀ اینها را خُرد خواهد کرد و لِه خواهد نمود.41همانگونه که پاها و انگشتان را دیدی که بخشی از گِلِ کوزهگر و بخشی از آهن بود، این سلطنت نیز سلطنتی مُنقَسِم خواهد بود. با این حال قدری از قوّت آهن نیز در آن وجود خواهد داشت، چنانکه دیدی آهن با گِل آمیخته بود.42و همان سان که انگشتان پاهایش بخشی از آهن و بخشی از گِل بود، بخشی از این پادشاهی نیز نیرومند و بخشی شکننده خواهد بود.43و چنانکه آهن را دیدی که با گِل آمیخته بود، همچنین آنان با یکدیگر از طریق اختلاط قومی در خواهند آمیخت، اما همانگونه که آهن با گِل درنمیآمیزد، آنان نیز به یکدیگر نخواهند چسبید.44در روزهای آن پادشاهان، خدای آسمانها سلطنتی را برقرار خواهد کرد که هرگز از بین نخواهد رفت. آن سلطنت به قومی دیگر واگذار نخواهد شد بلکه همۀ سلطنتها را در هم خواهد کوبید و نابود خواهد کرد، و خود تا به ابد استوار خواهد ماند،45درست همانگونه که دیدی سنگی از کوه بَرکَنده شد، اما نه به دست بشر، و آهن و برنج و گِل و نقره و طلا را خرد کرد. خدای بزرگ آنچه را که باید در آینده رخ دهد، به پادشاه نمایانده است. این خواب درست است و تعبیرش مطمئن.»46آنگاه نبوکدنصرِ پادشاه روی بر خاک نهاده، دانیال را سَجده کرد و دستور داد تا هدیه و بخور به وی تقدیم کنند.47پادشاه خطاب به دانیال گفت: «براستی که خدای شما، خدای خدایان و سرورِ پادشاهان و کاشف اَسرار است، زیرا تو توانستی این راز را آشکار کنی.»48پس پادشاه مقامی بلند به دانیال عطا فرمود و هدایای بزرگِ بسیار به او بخشید و او را به حکمرانی بر سراسر ولایت بابِل برگماشت و او را رئیسِ رئیسان بر همۀ حکیمان بابِل ساخت.49به درخواست دانیال، پادشاه شَدرَک و میشَک و عَبِدنِغو را نیز بر امور ولایت بابِل برگماشت. اما دانیال در دربار شاه بود.
20:1 در نخستین روز هفته، سحرگاهان، هنگامی که هوا هنوز تاریک بود، مریم مَجدَلیّه به مقبره آمد و دید که سنگ از برابر آن برداشته شده است.2پس دوان~دوان نزد شَمعون پطرس و آن شاگرد دیگر که عیسی دوستش میداشت، رفت و به آنان گفت: «سرورمان را از مقبره بردهاند و نمیدانیم کجا گذاشتهاند.»3پس پطرس همراه با آن شاگرد دیگر بیرون آمده، به سوی مقبره روان شدند.4و هر دو با هم میدویدند؛ امّا آن شاگرد دیگر تندتر رفته، از پطرس پیش افتاد و نخست به مقبره رسید.5پس خم شده، نگریست و دید که پارچههای کفن در آنجا هست، امّا درون مقبره نرفت.6شَمعون پطرس نیز از پی او آمد و درون مقبره رفته، دید که پارچههای کفن در آنجا هست،7امّا دستمالی که گرد سر عیسی بسته بودند نه در کنار پارچههای کفن، بلکه جداگانه تا شده و در جایی دیگر گذاشته شده است.8پس آن شاگرد دیگر نیز که نخست به مقبره رسیده بود، به درون آمد و دید و ایمان آورد.9زیرا هنوز کتب مقدّس را درک نکرده بودند که او باید از مردگان برخیزد.10آنگاه آن دو شاگرد به خانۀ خود بازگشتند.11و امّا مریم، بیرون، نزدیک مقبره ایستاده بود و میگریست. او گریان خم شد تا به درون مقبره بنگرد.12آنگاه دو فرشته را دید که جامههای سفید بر تن داشتند و آنجا که پیکر عیسی نهاده شده بود، یکی در جای سر و دیگری در جای پاهای او نشسته بودند.13آنها به او گفتند: «ای زن، چرا گریانی؟» او پاسخ داد: «سرورم را بردهاند و نمیدانم کجا گذاشتهاند.»14چون این را گفت، برگشت و عیسی را آنجا ایستاده دید، امّا نشناخت.15عیسی به او گفت: «ای زن، چرا گریانی؟ که را میجویی؟» مریم به گمان اینکه باغبان است، گفت: «سرورم، اگر تو او را برداشتهای، به من بگو کجا گذاشتهای تا بروم و او را برگیرم.»16عیسی صدا زد: «مریم!» مریم روی به جانب او گرداند و به زبان عبرانیان گفت: «رَبّونی!» (یعنی استاد).17عیسی به او گفت: «بر من میاویز، زیرا هنوز نزد پدر صعود نکردهام. بلکه نزد برادرانم برو و به آنها بگو که نزد پدر خود و پدر شما و خدای خود و خدای شما صعود میکنم.»18مریم مَجدَلیّه رفت و شاگردان را خبر داد که «خداوند را دیدهام!» و آنچه به او گفته بود، بدیشان بازگفت.19شامگاه همان روز، که نخستین روز هفته بود، آنگاه که شاگردان گرد هم بودند و درها از ترس یهودیان قفل بود، عیسی آمد و در میان ایشان ایستاد و گفت: «سلام بر شما!»20چون این را گفت، دستها و پهلوی خود را به آنان نشان داد. شاگردان با دیدن خداوند شادمان شدند.21عیسی باز به آنان گفت: «سلام بر شما! همانگونه که پدر مرا فرستاد، من نیز شما را میفرستم.»22چون این را گفت، دمید و فرمود: «روحالقدس را بیابید.23اگر گناهان کسی را ببخشایید، بر آنها بخشیده خواهد شد؛ و اگر گناهان کسی را نابخشوده بگذارید، نابخشوده خواهد ماند.»24هنگامی که عیسی آمد، توما، یکی از آن دوازده تن، که دوقلو نیز خوانده میشد، با ایشان نبود.25پس دیگر شاگردان به او گفتند: «خداوند را دیدهایم!» امّا او به ایشان گفت: «تا خودْ نشانِ میخها را در دستهایش نبینم و انگشت خود را بر جای میخها نگذارم و دست خویش را در سوراخ پهلویش ننهم، ایمان نخواهم آورد.»26پس از هشت روز، شاگردان عیسی باز در خانه بودند و توما با آنها بود. در آن حال که درها قفل بود، عیسی آمد و در میان ایشان ایستاد و گفت: «سلام بر شما!»27آنگاه به توما گفت: «انگشت خود را اینجا بگذار و دستهایم را ببین، و دست خود را پیش آور و در سوراخ پهلویم بگذار و بیایمان مباش، بلکه ایمان داشته باش.»28توما به او گفت: «خداوند من و خدای من!»29عیسی گفت: «آیا چون مرا دیدی ایمان آوردی؟ خوشا به حال آنان که نادیده، ایمان آورند.»30عیسی آیات بسیارِ دیگر در حضور شاگردان به ظهور رسانید که در این کتاب نوشته نشده است.31امّا اینها نوشته شد تا ایمان آورید که عیسی همان مسیح، پسر خداست، و تا با این ایمان، در نام او حیات داشته باشید. 21:1 پس از این وقایع، عیسی بار دیگر خود را در کنار دریاچۀ تیبِریه بر شاگردان نمایان ساخت. او اینچنین نمایان گشت:2روزی شَمعون پطرس، تومای معروف به دوقلو، نَتَنائیل از مردمان قانای جلیل، پسران زِبِدی و دو شاگرد دیگر با هم بودند.3شَمعون پطرس به آنها گفت: «من به صید ماهی میروم.» آنها گفتند: «ما نیز با تو میآییم.» پس بیرون رفته، سوار قایق شدند. امّا در آن شب چیزی صید نکردند.4سحرگاهان، عیسی در کنار ساحل ایستاد؛ امّا شاگردان درنیافتند که عیسی است.5او به آنها گفت: «ای فرزندان، چیزی برای خوردن ندارید؟» پاسخ دادند: «نه!»6گفت: «تور را به جانب راست قایق بیندازید که خواهید یافت.» ایشان چنین کردند و از فراوانی ماهی قادر نبودند تور را به درون قایق بکشند.7شاگردی که عیسی دوستش میداشت، به پطرس گفت: «خداوند است!» شَمعون پطرس چون شنید که خداوند است، در دم جامۀ خود را گرد خویش پیچید - زیرا آن را از تن به در آورده بود - و خود را به دریا افکند.8امّا دیگر شاگردان با قایق آمدند، در حالی که تورِ پر از ماهی را با خود میکشیدند، زیرا فاصلۀ آنها با ساحل فقط دویست ذِراع بود.9چون به ساحل رسیدند، دیدند آتشی با زغال افروخته است و ماهی بر آن نهاده شده، و نان نیز هست.10عیسی به ایشان گفت: «از آن ماهیها که هماکنون گرفتید، بیاورید.»11شَمعون پطرس به درون قایق رفت و تور را به ساحل کشید. تورْ پر از ماهیهای بزرگ بود، به تعداد صد و پنجاه و سه ماهی. و با اینکه شمار ماهیها بدین حد زیاد بود، تور پاره نشد.12عیسی به ایشان گفت: «بیایید صبحانه بخورید.» هیچیک از شاگردان جرأت نکرد از او بپرسد، «تو کیستی؟» زیرا میدانستند که خداوند است.13عیسی پیش آمده، نان را برگرفت و به آنها داد، و نیز ماهی را.14این سوّمین بار بود که عیسی پس از برخاستن از مردگان بر شاگردان خویش نمایان میشد.15پس از صبحانه، عیسی از شَمعون پطرس پرسید: «ای شَمعون، پسر یوحنا، آیا مرا بیش از اینها محبت میکنی؟» او پاسخ داد: «بله سرورم؛ تو میدانی که دوستت میدارم.» عیسی به او گفت: «از برههای من مراقبت کن.»16بار دوّم عیسی از او پرسید: «ای شَمعون، پسر یوحنا، آیا مرا محبت میکنی؟» پاسخ داد: «بله سرورم؛ میدانی که دوستت میدارم.» عیسی گفت: «گوسفندان مرا شبانی کن.»17بار سوّم عیسی به او گفت: «ای شَمعون، پسر یوحنا، آیا مرا دوست میداری؟» پطرس از اینکه عیسی سه بار از او پرسید، «آیا مرا دوست میداری؟» آزرده شد و پاسخ داد: «سرورم، تو از همه چیز آگاهی؛ تو میدانی که دوستت میدارم.» عیسی گفت: «از گوسفندان من مراقبت کن.18آمین، آمین، به تو میگویم، زمانی که جوانتر بودی کمر خویش برمیبستی و هر جا که میخواستی میرفتی؛ امّا چون پیر شوی دستهایت را خواهی گشود و دیگری کمر تو را بربسته، به جایی که نمیخواهی خواهد برد.»19عیسی با این سخن به چگونگی مرگی اشاره میکرد که پطرس با آن خدا را جلال میداد. سپس عیسی به او گفت: «از پی من بیا.»20آنگاه پطرس برگشت و دید آن شاگردی که عیسی دوستش میداشت از پی آنها میآید. او همان بود که در وقت شام بر سینۀ عیسی تکیه زده و از او پرسیده بود، «سرورم، کیست که تو را تسلیم دشمن خواهد کرد؟»21چون پطرس او را دید، از عیسی پرسید: «سرور من، پس او چه میشود؟»22عیسی به او گفت: «اگر بخواهم تا بازگشت من باقی بماند، تو را چه؟ تو از پی من بیا!»23پس این گمان در میان برادران شایع شد که آن شاگرد نخواهد مرد، حال آنکه عیسی به پطرس نگفت که او نخواهد مرد، بلکه گفت «اگر بخواهم تا بازگشت من باقی بماند، تو را چه؟»24همان شاگرد است که بر این چیزها شهادت میدهد و اینها را نوشته است. ما میدانیم که شهادت او راست است.25عیسی کارهای بسیار دیگر نیز کرد که اگر یک به یک نوشته میشد، گمان نمیکنم حتی تمامی جهان نیز گنجایش آن نوشتهها را میداشت.
18:1 باری، یِهوشافاط دولت و حشمت عظیمی داشت، و به واسطۀ وصلتی، با اَخاب پیمان دوستی بست.2او پس از سالی چند، نزد اَخاب به سامِرِه رفت. اَخاب برای او و مردمی که همراهش بودند، گوسفندان و گاوان بسیار ذبح کرد و او را به حمله بر راموتجِلعاد برانگیخت.3اَخاب پادشاه اسرائیل از یِهوشافاط پادشاه یهودا پرسید: «آیا با من به راموتجِلعاد بر خواهی آمد؟» یِهوشافاط پاسخ داد: «من چون تو و قوم من چون قوم تواَند، پس در جنگ با تو همراه خواهیم شد.»4و یِهوشافاط به پادشاه اسرائیل گفت: «تمنا اینکه امروز در این باره از کلام خداوند مشورت بجویی.»5پس پادشاه اسرائیل انبیا را که چهار صد تن بودند، گرد آورد و از آنان پرسید: «آیا به جنگ با راموتجِلعاد برآییم، یا اینکه بازایستم؟» گفتند: «برآی، زیرا خدا آن را به دست پادشاه تسلیم خواهد کرد.»6اما یِهوشافاط پرسید: «آیا در اینجا نبی دیگری از جانب خداوند نیست که از او سؤال کنیم؟»7پادشاه اسرائیل به یِهوشافاط گفت: «مردی دیگر هست، میکایا نام، پسر ایملَه، که به واسطۀ او میتوان از خداوند مسئلت کرد. اما من از او بیزارم، زیرا همیشه دربارۀ من به بدی نبوت میکند نه به نیکویی.» یِهوشافاط گفت: «پادشاه چنین نگوید.»8پس پادشاه اسرائیل یکی از صاحبمنصبان خود را فرا~خواند و گفت: «بیدرنگ میکایا پسر ایملَه را بدینجا بیاور.»9پادشاه اسرائیل و یِهوشافاط پادشاه یهودا هر یک ردای شاهی بر تن، در خرمنگاه نزد دروازۀ ورودی سامِرِه بر تخت خود نشسته بودند، و همۀ انبیا در حضورشان نبوت میکردند.10صِدِقیا پسر کِنعَنَه شاخهایی آهنین برای خود ساخته بود و میگفت: «خداوند چنین میگوید: ”با اینها اَرامیان را خواهی زد تا به تمامی نابود شوند.“»11انبیا جملگی همین نبوت را میکردند و میگفتند: «به راموتجِلعاد برآی و پیروز شو، زیرا خداوند آن را به دست پادشاه تسلیم خواهد کرد.»12پیکی که در پی میکایا رفته بود، به او گفت: «اینک انبیا یکصدا دربارۀ پادشاه نیکو میگویند. تمنا اینکه سخن تو نیز همچون سخن ایشان باشد، و کلامی نیکو بگویی.»13اما میکایا گفت: «به حیات خداوند سوگند که هرآنچه خدای من گوید، همان را خواهم گفت.»14پس چون نزد پادشاه آمد، پادشاه وی را گفت: «ای میکایا، آیا به جنگ با راموتجِلعاد برآییم، یا اینکه بازایستم؟» پاسخ داد: «برآیید و پیروز شوید، زیرا که ایشان به دست شما تسلیم خواهند شد.»15پادشاه به او گفت: «چند بار تو را سوگند دهم که جز حقیقت چیزی به نام خداوند به من مگویی؟»16آنگاه میکایا گفت: «اسرائیل را جملگی همچون گوسفندان بیشبان بر کوهها پراکنده دیدم، و خداوند فرمود: ”اینها صاحبی ندارند، پس هر یک به سلامت به خانۀ خود بازگردند.“»17پادشاه اسرائیل به یِهوشافاط گفت: «آیا تو را نگفتم که او هرگز دربارۀ من به نیکویی نبوت نمیکند، بلکه به بدی؟»18میکایا ادامه داد: «پس کلام خداوند را بشنوید: خداوند را دیدم که بر تخت خود نشسته بود و تمامی لشکر آسمان به طرف راست و چپ او ایستاده بودند.19و خداوند فرمود: ”کیست که اَخاب پادشاه اسرائیل را اغوا نماید تا به راموتجِلعاد برآمده، در آنجا بیفتد؟“ یکی چنین میگفت و دیگری چنان.20سپس روحی پیش آمد و در حضور خداوند ایستاده، گفت: ”من او را اغوا خواهم کرد.“ خداوند از او پرسید: ”به چه وسیله؟“21گفت: ”بیرون خواهم رفت و روحی دروغگو در دهان تمامی انبیایش خواهم بود.“ خداوند فرمود: ”او را اغوا خواهی کرد، و خواهی توانست. حال برو و چنین کن.“22پس اکنون بنگر که خداوند روحی دروغگو در دهان این انبیای تو نهاده است. خداوند بر ضد تو به مصیبت ندا کرده است.»23آنگاه صِدِقیا پسر کِنعَنَه نزدیک آمده، بر گونۀ میکایا سیلی زد و گفت: «روح خداوند از کدامین راه از نزد من به سخن گفتن با تو آمد؟»24میکایا پاسخ داد: «اینک روزی که به حجرۀ اندرونی درآیی تا خود را پنهان کنی، خواهی دید.»25آنگاه پادشاه اسرائیل گفت: «میکایا را بگیرید و نزد آمون حاکم شهر و یوآش پسر پادشاه بازگردانیده،26بگویید: ”پادشاه چنین میفرماید: ’این شخص را به زندان افکنید و او را به نانِ اندک و آبِ اندک نگاه بدارید تا من بازگردم.“‘»27میکایا گفت: «اگر بهواقع به سلامت بازگردی، خداوند به واسطۀ من سخن نگفته است.» نیز افزود: «ای تمامی مردمان، بشنوید.»28پس پادشاه اسرائیل و یِهوشافاط پادشاه یهودا به راموتجِلعاد برآمدند.29پادشاه اسرائیل به یِهوشافاط گفت: «من با جامۀ مُبَدَّل به میدان جنگ میروم، اما تو جامۀ خود را بر تن داشته باش.» پس پادشاه اسرائیل جامۀ مبدل پوشید، و به میدان جنگ درآمدند.30و اما پادشاه اَرام به سرداران ارابههایش فرمان داده و گفته بود: «نه با کوچک و نه با بزرگ، بلکه تنها با پادشاه اسرائیل بجنگید.»31چون سرداران ارابهها یِهوشافاط را دیدند، گفتند: «پادشاه اسرائیل همین است.» پس احاطهاش کردند تا با او بجنگند. اما یِهوشافاط فریاد برآورد، و خداوند وی را یاری نمود؛ و خدا ایشان را از او دور ساخت.32زیرا سرداران ارابهها چون دیدند که او پادشاه اسرائیل نیست، از تعقیب وی بازگشتند.33اما در این میان، کسی کمان خود را بیهدف برکشید و پادشاه اسرائیل را از میان درزی که در جامۀ رزمش بود، زد. پس پادشاه به ارابهران خود گفت: «بازگرد و مرا از میدان جنگ بیرون ببر، زیرا زخمی شدهام.»34در آن روز، جنگ شدت یافت، و پادشاه اسرائیل تا شامگاه خود را در ارابهاش در برابر اَرامیان بر پا نگاه داشت، اما هنگام غروب آفتاب درگذشت. 19:1 یِهوشافاط پادشاه یهودا به سلامت به خانۀ خود در اورشلیم بازگشت.2و اما یِیهوی نبی پسر حَنانی به دیدار او بیرون رفت و به یِهوشافاط پادشاه گفت: «آیا شایسته است که شریران را یاری دهی و کسانی را که از خداوند بیزارند، دوست بداری؟ از این رو، غضب از جانب خداوند بر تو آمده است.3با این حال، چیزهای نیکویی نیز در تو هست، زیرا این سرزمین را از اَشیرَه زدودی و دل خود را به طلبیدن خدا مصمم ساختی.»4یِهوشافاط در اورشلیم میزیست. او دیگر بار، از بِئِرشِبَع تا کوهستان اِفرایِم، به میان مردم رفت و ایشان را به سوی یهوه خدای پدرانشان بازگردانید.5او داورانی در مملکت قرار داد، یعنی در تمامی شهرهای حصاردارِ یهودا، شهر به شهر،6و بدیشان گفت: «مراقب باشید چه میکنید، زیرا نه برای انسان، بلکه برای خداوند داوری میکنید، که در انجام کار داوری همراه شماست.7پس اکنون ترس خداوند بر شما باشد. بهدقّت رفتار کنید، زیرا نزد یهوه خدای ما هیچ بیعدالتی نیست، و نه طرفداری یا رشوهخواری.»8یِهوشافاط همچنین برخی از لاویان و کاهنان و سران خاندانهای اسرائیل را در اورشلیم برگماشت تا از جانب خداوند داوری کنند و مرافعهها را حل و فصل نمایند. و ایشان در اورشلیم میزیستند.9و ایشان را امر فرموده، گفت: «در ترس خداوند، با امانت و با دلی کامل چنین عمل کنید:10در هر دعوایی که از جانب برادرانتان که در شهرهایشان ساکنند به شما ارجاع میشود، از دعاوی خونی تا دعاوی مربوط به شریعت یا فرمان یا فرایض یا قوانین، ایشان را هشدار دهید که نزد خداوند تقصیرکار نشوند، وگرنه غضب بر شما و بر برادرانتان نازل خواهد شد. اگر چنین کنید، تقصیرکار نخواهید شد.11اینک اَمَریا، کاهن اعظم، در همۀ امورِ مربوط به خداوند سرپرست شماست، و زِبَدیا پسر اسماعیل رئیس خاندان یهودا نیز در تمامی امورِ مربوط به پادشاه سرپرست شما خواهد بود. لاویان نیز به عنوان صاحبان مناصب نزد شما خدمت خواهند کرد. پس شجاعانه عمل کنید، و خداوند با نیکان باشد.»
1:1 در سالِ سوّمِ سلطنتِ یِهویاقیم پادشاه یهودا، نبوکدنصر پادشاه بابِل به اورشلیم آمد و آن را محاصره کرد.2خداوندگار، یِهویاقیم پادشاه یهودا را با شماری از ظروف خانۀ خدا، به دست نبوکدنصر تسلیم نمود. او نیز آنها را به سرزمین شِنعار، به معبد خدای خود آورد و ظروف را در خزانۀ خدای خویش نهاد.3آنگاه پادشاه به اَشفِناز، رئیس خواجهسرایان خویش فرمود تا شماری از بنیاسرائیل، هم از شاهزادگان و هم از اشرافزادگان را بیاورد.4این جوانان میبایست بَری از هر نقصِ عضو، خوشسیما و ماهر در هر گونه حکمت میبودند؛ همچنین دانا در معرفت، فهیم در علم، و قابل برای ایستادن به خدمت در کاخ پادشاه، تا زبان و ادبیات کَلدانیان را به ایشان بیاموزند.5پادشاه از طعام شاهانه و شرابی که مینوشید سهم روزانه برای ایشان تعیین کرد. ایشان میبایست سه سال تعلیم میدیدند و پس از پایان آن مدت، در پیشگاه پادشاه به خدمت میایستادند.6دانیال، حَنَنیا، میشائیل و عَزَریا از قبیلۀ یهودا در شمار ایشان بودند.7رئیس خواجهسرایان نامها بر ایشان نهاد: دانیال را بَلطَشَصَّر، حَنَنیا را شَدرَک، میشائیل را میشَک، و عَزَریا را عَبِدنِغو نامید.8اما دانیال در دل خود عزم کرد که خود را با طعام پادشاه و شرابی که وی مینوشید، نجس نسازد. پس، از رئیس خواجهسرایان اجازه خواست تا خود را نجس نسازد.9و خدا رئیس خواجهسرایان را بر آن داشت تا با نظر لطف و شفقت به دانیال بنگرد.10پس رئیس خواجهسرایان به دانیال گفت: «از سرورم پادشاه که طعام و نوشیدنی شما را مقرر داشته است، بیم دارم. چرا روی شما را در قیاس با سایر جوانان همسنتان نزار بیند؟ شما جان مرا نزد پادشاه به خطر خواهید افکند.»11پس دانیال به ناظری که رئیس خواجهسرایان بر دانیال، حَنَنیا، میشائیل و عَزَریا گماشته بود، گفت:12«تمنا دارم خدمتگزاران خود را ده روز بیازمایی؛ بگذار به ما حبوبات برای خوردن و آب برای نوشیدن بدهند.13آنگاه سیمای ما و سیمای جوانان دیگر را که از طعام پادشاه میخورند، ملاحظه فرما، و طبق آنچه میبینی با خدمتگزارانت عمل نما.»14پس وی در این امر به سخن ایشان گوش داده، ایشان را ده روز بیازمود.15در پایان ده روز، سیمای ایشان از سیمای همۀ جوانانی که از طعام پادشاه خورده بودند، نیکوتر و بدنشان سالمتر مینمود.16پس ناظر، طعامِ ایشان و شرابی را که باید مینوشیدند، از آنان بازمیداشت و بدیشان حبوبات میداد.17و اما خدا به این چهار جوان دانش و مهارت در هر گونه ادب و حکمت عطا فرمود، و دانیال در همۀ رؤیاها و خوابها فهیم گردید.18در پایان زمانی که پادشاه مقرر فرموده بود تا ایشان را بیاورند، رئیس خواجهسرایان آنان را در پیشگاه نبوکدنصر حاضر ساخت.19و پادشاه با آنان به گفتگو پرداخت، و در میان تمامی ایشان کسی همچون دانیال، حَنَنیا، میشائیل و عَزَریا یافت نشد؛ پس ایشان در حضور پادشاه به خدمت ایستادند.20و در هر مسئلۀ حکمت و فهم که پادشاه از ایشان سئوال میکرد، آنان را از تمامی ساحران و افسونگران که در سراسر مملکت او بودند، ده برابر بهتر مییافت.21دانیال تا نخستین سال کوروشِ پادشاه در آنجا بود.



