Discoverخوانش مثنوی معنوی
خوانش مثنوی معنوی

خوانش مثنوی معنوی

Author: مولانا جلال الدین

Subscribed: 360Played: 12,628
Share

Description

لینک این کانال
https://castbox.fm/ch/4839153
وبلاگ
https://darsokout.blog.ir
106 Episodes
Reverse
بشنو این نی چون شکایت می‌کنداز جدایی‌ها حکایت می‌کندکز نیستان تا مرا ببریده‌انددر نفیرم مرد و زن نالیده‌اندسینه خواهم شرحه شرحه از فراقتا بگویم شرح درد اشتیاقهر کسی کو دور ماند از اصل خویشباز جوید روزگار وصل خویشمن به هر جمعیتی نالان شدمجفت بدحالان و خوش‌حالان شدمهر کسی از ظن خود شد یار مناز درون من نجست اسرار منسر من از نالهٔ من دور نیستلیک چشم و گوش را آن نور نیستتن ز جان و جان ز تن مستور نیستلیک کس را دید جان دستور نیستآتش است این بانگ نای و نیست بادهر که این آتش ندارد نیست بادآتش عشق است کاندر نی فتادجوشش عشق است کاندر می فتادنی حریف هر که از یاری بریدپرده‌هایش پرده‌های ما دریدهمچو نی زهری و تریاقی که دیدهمچو نی دمساز و مشتاقی که دیدنی حدیث راه پر خون می‌کندقصه‌های عشق مجنون می‌کندمحرم این هوش جز بیهوش نیستمر زبان را مشتری جز گوش نیستدر غم ما روزها بیگاه شدروزها با سوزها همراه شدروزها گر رفت گو رو باک نیستتو بمان ای آن که چون تو پاک نیستهر که جز ماهی ز آبش سیر شدهرکه بی روزیست روزش دیر شددر نیابد حال پخته هیچ خامپس سخن کوتاه باید و السلامبند بگسل باش آزاد ای پسرچند باشی بند سیم و بند زرگر بریزی بحر را در کوزه‌ایچند گنجد قسمت یک روزه‌ایکوزهٔ چشم حریصان پر نشدتا صدف قانع نشد پر در نشدهر که را جامه ز عشقی چاک شداو ز حرص و عیب کلی پاک شدشاد باش ای عشق خوش سودای ماای طبیب جمله علت‌های ماای دوای نخوت و ناموس ماای تو افلاطون و جالینوس ماجسم خاک از عشق بر افلاک شدکوه در رقص آمد و چالاک شدعشق جان طور آمد عاشقاطور مست و خر موسی صاعقابا لب دمساز خود گر جفتمیهمچو نی من گفتنی‌ها گفتمیهر که او از هم‌زبانی شد جدابی‌زبان شد گرچه دارد صد نواچون که گل رفت و گلستان درگذشتنشنوی زآن پس ز بلبل سر گذشتجمله معشوق است و عاشق پرده‌ایزنده معشوق است و عاشق مرده‌ایچون نباشد عشق را پروای اواو چو مرغی ماند بی‌پر وای اومن چگونه هوش دارم پیش و پسچون نباشد نور یارم پیش و پسعشق خواهد کاین سخن بیرون بودآینه غماز نبود چون بودآینه‌ت دانی چرا غماز نیستزآن که زنگار از رخش ممتاز نیست
بشنوید ای دوستان این داستانخود حقیقت نقد حال ماست آنبود شاهی در زمانی پیش ازینملک دنیا بودش و هم ملک دیناتفاقا شاه روزی شد سواربا خواص خویش از بهر شکاریک کنیزک دید شه بر شاه‌راهشد غلام آن کنیزک پادشاهمرغ جانش در قفس چون می‌طپیدداد مال و آن کنیزک را خریدچون خرید او را و برخوردار شدآن کنیزک از قضا بیمار شدآن یکی خر داشت و پالانش نبودیافت پالان گرگ خر را در ربودکوزه بودش آب می‌نامد بدستآب را چون یافت خود کوزه شکستشه طبیبان جمع کرد از چپ و راستگفت جان هر دو در دست شماستجان من سهلست جان جانم اوستدردمند و خسته‌ام درمانم اوستهر که درمان کرد مر جان مرابرد گنج و در و مرجان مراجمله گفتندش که جانبازی کنیمفهم گرد آریم و انبازی کنیمهر یکی از ما مسیح عالمیستهر الم را در کف ما مرهمیستگر خدا خواهد نگفتند از بطرپس خدا بنمودشان عجز بشرترک استثنا مرادم قسوتیستنه همین گفتن که عارض حالتیستای بسا ناورده استثنا بگفتجان او با جان استثناست جفتهرچه کردند از علاج و از دواگشت رنج افزون و حاجت نارواآن کنیزک از مرض چون موی شدچشم شه از اشک خون چون جوی شداز قضا سرکنگبین صفرا فزودروغن بادام خشکی می‌نموداز هلیله قبض شد اطلاق رفتآب آتش را مدد شد همچو نفت
شه چو عجز آن حکیمان را بدیدپابرهنه جانب مسجد دویدرفت در مسجد سوی محراب شدسجده‌گاه از اشک شه پر آب شدچون به خویش آمد ز غرقاب فناخوش زبان بگشاد در مدح و دعاکای کمینه بخششت مُلک جهانمن چه گویم چون تو می‌دانی نهانای همیشه حاجت ما را پناهبار دیگر ما غلط کردیم راهلیک گفتی گرچه می‌دانم سرتزود هم پیدا کنش بر ظاهرتچون برآورد از میان جان خروشاندر آمد بحر بخشایش به جوشدرمیان گریه خوابش در ربوددید در خواب او که پیری رو نمودگفت ای شه مژده حاجاتت رواستگر غریبی آیدت فردا ز ماستچونکه آید او حکیمی حاذقستصادقش دان کو امین و صادقستدر علاجش سِحر مطلق را ببیندر مزاجش قدرت حق را ببینچون رسید آن وعده‌گاه و روز شدآفتاب از شرق اخترسوز شدبود اندر منظره شه منتظرتا ببیند آنچه بنمودند سردید شخصی فاضلی پرمایه‌ایآفتابی درمیان سایه‌ایمی‌رسید از دور مانند هلالنیست بود و هست بر شکل خیالنیست‌وش باشد خیال اندر روانتو جهانی بر خیالی بین روانبر خیالی صلحشان و جنگشانوز خیالی فخرشان و ننگشانآن خیالاتی که دام اولیاستعکس مه‌رویان بستان خداستآن خیالی که شه اندر خواب دیددر رخ مهمان همی آمد پدیدشه به جای حاجبان فا پیش رفتپیش آن مهمان غیب خویش رفتهر دو بحری آشنا آموختههر دو جان بی دوختن بر دوختهگفت معشوقم تو بودستی نه آنلیک کار از کار خیزد در جهانای مرا تو مصطفی من چو عمراز برای خدمتت بندم کمر
از خدا جوییم توفیق ادببی‌ادب محروم گشت از لطف رببی‌ادب تنها نه خود را داشت بدبلک آتش در همه آفاق زدمایده از آسمان در می‌رسیدبی‌شری و بیع و بی‌گفت و شنیددرمیان قوم موسی چند کسبی‌ادب گفتند کو سیر و عدسمنقطع شد خوان و نان از آسمانماند رنج زرع و بیل و داس‌مانباز عیسی چون شفاعت کرد حقخوان فرستاد و غنیمت بر طبقمائده از آسمان شد عائدهچون که گفت انزل علینا مائدهباز گستاخان ادب بگذاشتندچون گدایان زله‌ها برداشتندلابه کرده عیسی ایشان را که ایندایمست و کم نگردد از زمینبدگمانی کردن و حرص‌آوریکفر باشد پیش خوان مهتریزان گدارویان نادیده ز آزآن در رحمت بریشان شد فرازابر بر ناید پی منع زکاتوز زنا افتد وبا اندر جهاتهر چه بر تو آید از ظلمات و غمآن ز بی‌باکی و گستاخیست همهر که بی‌باکی کند در راه دوستره‌زن مردان شد و نامرد اوستاز ادب پرنور گشته‌ست این فلکوز ادب معصوم و پاک آمد ملکبد ز گستاخی کسوف آفتابشد عزازیلی ز جرات رد باب
دست بگشاد و کنارانش گرفتهمچو عشق اندر دل و جانش گرفتدست و پیشانیش بوسیدن گرفتوز مقام و راه پرسیدن گرفتپرس‌پرسان می‌کشیدش تا به صدرگفت گنجی یافتم آخر به صبرگفت ای نور حَقُ و دفعِ حَرَجمعنی‌ِ الصبر مفتاح الفرجای لقای تو جواب هر سؤالمشکل از تو حل شود بی‌قیل‌وقالترجمانی هرچه ما را در دل استدستگیری هر که پایش در گل استمرحبا یا مجتبی یا مرتضیإن تغب، جاء القضا، ضاق الفضاانت مولی‌القوم من لا یشتهیقد ردی کلا لئن لم ینتهیچون گذشت آن مجلس و خوان کرمدست او بگرفت و برد اندر حرم
قصهٔ رنجور و رنجوری بخواندبعدازآن در پیش رنجورش نشاندرنگ روی و نبض و قاروره بدیدهم علاماتش هم اسبابش شنیدگفت هر دارو که ایشان کرده‌اندآن عمارت نیست ویران کرده‌اندبی‌خبر بودند از حال دروناستعیذ الله مما یفتروندید رنج و کشف شد بَر وِی نهفتلیک پنهان کرد و با سلطان نگفترنجش از صفرا و از سودا نبودبوی هر هیزم پدید آید ز دوددید از زاریش کو زار دل استتن خوش است و او گرفتار دل استعاشقی پیداست از زاری دلنیست بیماری چو بیماری دلعلت عاشق ز علت‌ها جداستعشق اصطرلاب اسرار خداستعاشقی گر زین سر و گر زان سرستعاقبت ما را بدان سر رهبرستهرچه گویم عشق را شرح و بیانچون به عشق آیم خجل باشم از آنگرچه تفسیر زبان روشنگرستلیک عشق بی‌زبان روشنترستچون قلم اندر نوشتن می‌شتافتچون به عشق آمد قلم بر خود شکافتعقل در شرحش چو خر در گل بخفتشرح عشق و عاشقی هم عشق گفتآفتاب آمد دلیل آفتابگر دلیلت باید از وی رو متاباز وی ار سایه نشانی می‌دهدشمس هر دم نور جانی می‌دهدسایه، خواب آرد تو را همچون سمرچون برآید شمس انشق القمرخود غریبی در جهان چون شمس نیستشمس جان باقیست کاو را امس نیستشمس در خارج اگر چه هست فردمی‌توان هم مثل او تصویر کردشمس جان کو خارج آمد از اثیرنبودش در ذهن و در خارج نظیردر تصور ذات او را گُنج کوتا درآید در تصور مثل اوچون حدیث روی شمس‌الدین رسیدشمس چارم‌آسمان سر در کشیدواجب آید چونکه آمد نام اوشرح کردن رمزی از انعام اواین نفس جان دامنم برتافتستبوی پیراهان یوسف یافتستکز برای حقِ صحبت سال‌هابازگو حالی از آن خوش حال‌هاتا زمین و آسمان خندان شودعقل و روح و دیده صدچندان شودلاتکلفنی فانی فی الفناکلت افهامی فلا احصی ثناکل شیء قاله غیرالمفیقان تکلف او تصلف لا یلیقمن چه گویم یک رگم هشیار نیستشرح آن یاری که او را یار نیستشرح این هجران و این خون جگراین زمان بگذار تا وقت دگرقال اطعمنی فانی جائعواعتجل فالوقت سیف قاطعصوفی ابن‌الوقت باشد ای رفیقنیست فردا گفتن از شرط طریقتو مگر خود مرد صوفی نیستیهست را از نسیه خیزد نیستیگفتمش پوشیده خوش‌تر سِرِّ یارخود تو در ضمن حکایت گوش‌ دارخوش‌تر آن باشد که سر دلبرانگفته آید در حدیث دیگرانگفت مکشوف و برهنه بی‌غلولبازگو، دفعم مِدِه ای بوالفضولپرده بردار و برهنه گو که منمی‌نخسپم با صنم با پیرهنگفتم ار عریان شود او در عیاننه تو مانی نه کنارت نه میانآرزو می‌خواه، لیک اندازه خواهبرنتابد کوه را یک برگ کاهآفتابی کز وی این عالم فروختاندکی گر پیش آید جمله سوختفتنه و آشوب و خون‌ریزی مجویبیش ازین از شمس تبریزی مگویاین ندارد آخر، از آغاز گویرو تمام این حکایت بازگوی
گفت ای شه خلوتی کن خانه رادور کن هم خویش و هم بیگانه راکس ندارد گوش در دهلیزهاتا بپرسم زین کنیزک چیزهاخانه خالی مانْد و یک دَیّار نَهجز طبیب و جز همان بیمار نهنرم‌نرمک گفت شهر تو کجاست؟که علاج اهل هر شهری جداستواندر آن شهر از قرابت کیستت؟خویشی و پیوستگی با چیستت؟دست بر نبضش نهاد و یک‌به‌یکباز می‌پرسید از جور فلکچون کسی را خار در پایش جهدپای خود را بر سر زانو نهدوز سر سوزن همی جوید سرشور نیابد، می‌کند با لب ترشخار در پا شد چنین دشواریابخار در دل چون بود؟ وادِه جوابخار در دل گر بدیدی هر خسیدستْ کِی بودی غمان را بر کسی؟کس به زیر دمِّ خر خاری نهدخر نداند دفع آن، برمی‌جهدبرجهد، وان خار محکم‌تر زندعاقلی باید که خاری برکندخر ز بهر دفع خار از سوز و دردجفته می‌انداخت، صد جا زخم کردآن حکیمِ خارچینْ استاد بوددست می‌زد جابجا می‌آزمودزان کنیزک بر طریق داستانباز می‌پرسید حال دوستانبا حکیمْ او قصه‌ها می‌گفت فاشاز مُقام و خواجگان و شهر و باشسوی قصه گفتنش می‌داشت گوشسوی نبض و جَستنش می‌داشت هوشتا که نبض از نام کی گردد جَهاناو بود مقصود جانش در جهاندوستان و شهر او را برشمردبعدازآن شهری دگر را نام بردگفت چون بیرون شدی از شهر خویشدر کدامین شهر بودستی تو بیش؟نام شهری گفت و زان هم درگذشترنگ روی و نبض او دیگر نگشتخواجگان و شهرها را یَک‌به‌یَکباز گفت از جای و از نان و نمکشهر شهر و خانه خانه قصه کردنه رگش جنبید و نه رخ گشت زردنبض او بر حال خود بُد بی‌گزندتا بپرسید از سمرقند چو قندنبضْ جست و رویْ سرخ و زرد شدکز سمرقندیِّ زرگر فرد شدچون ز رنجور آن حکیم این راز یافتاصل آن درد و بلا را باز یافتگفت کوی او کدام است در گُذَراو سرِ پل گفت و کوی غاتِفَرگفت دانستم که رنجت چیست، زوددر خلاصت سِحرها خواهم نمودشاد باش و فارغ و آمن که منآن کنم با تو که باران با چمنمن غم تو می‌خَورم، تو غم مخَوربر تو من مشفق‌ترم از صد پدرهان و هان این راز را با کس مگوگرچه از تو شه کند بس جست‌وجوخانهٔ اسرار تو چون دل شودآن مرادت زودتر حاصل شودگفت پیغامبر که هر که سِرّ نهفتزود گردد با مراد خویش جفتدانه چون اندر زمین پنهان شودسِرِّ او سرسبزی بستان شودزَرّ و نقره گر نبودندی نهانپرورش کی یافتندی زیر کانوعده‌ها و لطف‌های آن حکیمکرد آن رنجور را آمن ز بیموعده‌ها باشد حقیقی دل‌پذیروعده‌ها باشد مجازی تاسه‌گیروعدهٔ اهل کرم گنج روانوعدهٔ نااهل شد رنج روان
بعد از آن برخاست و عزم شاه کردشاه را زان شمّه‌ای آگاه کردگفت تدبیر آن بوَد کان مرد راحاضر آریم از پی این درد رامرد زرگر را بخوان زان شهر دوربا زر و خلعت بده او را غرور
شه فرستاد آن طرف یک دو رسولحاذقان و کافیان بس عَدولتا سمرقند آمدند آن دو امیرپیش آن زرگر ز شاهنشه بَشیر«کای لطیف استاد کامل معرفتفاش اندر شهرها از تو صفتنک فلان شه از برای زرگریاختیارت کرد زیرا مهتریاینک این خلعت بگیر و زر و سیمچون بیایی خاص باشی و ندیم»مرد مال و خلعت بسیار دیدغرّه شد از شهر و فرزندان برید.اندر آمد شادمان در راه مردبی‌خبر کان شاه قصد جانًش کرداسپ تازی برنشست و شاد تاختخونبهای خویش را خلعت شناخت.ای شده اندر سفر با صد رضاخود به پای خویش تا سؤَ القضادر خیالش مُلک و عِزّ و مهتریگفت عزرائیل رو، آری بریچون رسید از راه آن مرد غریباندر آوردش به پیش شه طبیبسوی شاهنشاه بردندش بنازتا بسوزد بر سر شمع طرازشاه دید او را بسی تعظیم کردمخزن زر را بدو تسلیم کردپس حکیمش گفت کای سلطان مِهآن کنیزک را بدین خواجه بدِهتا کنیزک در وصالش خوش شودآب وصلش دفع آن آتش شودشه بدو بخشید آن مه روی راجفت کرد آن هر دو صحبت‌جوی رامدت شش ماه می‌راندند کامتا به صحتْ آمد آن دختر تمامبعد از آن از بهر او شربت بساختتا بخورد و پیش دختر می‌گداختچون ز رنجوری جمال او نماندجان دختر در وبال او نماندچونک زشت و ناخوش و رخ زرد شداندک‌اندک در دل او سرد شد.عشقهایی کز پی رنگی بودعشق نبود عاقبت ننگی بودکاش کان هم ننگ بودی یکسریتا نرفتی بر وی آن بد داوریخون دوید از چشم همچون جوی اودشمن جان وی آمد روی اودشمن طاووس آمد پر اوای بسی شه را بکشته فر اوگفت: «من آن آهوم کز ناف منریخت این صیاد خون صاف من،ای من آن روباهِ صحرا، کز کمینسر بریدندش برای پوستین،ای من آن پیلی که زخم پیلبانریخت خونم از برای استخوان،آنک کشتستم پی مادون منمی‌نداند که نخسپد خون منبر منست امروز و فردا بر وی‌استخون چون من کسْ، چنین ضایع کیست؟گر چه دیوار افکند سایهٔ درازباز گردد سوی او آن سایه باز؛این جهان کوهست و فعل ما نداسوی ما آید نداها را صدا»این بگفت و رفت در دَم زیر خاکآن کنیزک شد ز عشق‌و رنج پاکزانک عشق مردگان پاینده نیستزانک مرده سوی ما آینده نیستعشق زنده در روان و در بصرهر دمی باشد ز غنچه تازه‌ترعشق آن زنده گزین کو باقیستکز شراب جان‌فزایت ساقیستعشق آن بگزین که جمله انبیایافتند از عشق او کار و کیاتو مگو ما را بدان شه بار نیستبا کریمان کارها دشوار نیست
کشتن آن مرد بر دست حکیمنه پی اومید بود و نه ز بیماو نکشتش از برای طبع شاهتا نیامد امر و الهام الهآن پسر را کش خضر ببرید حلقسر آن را در نیابد عام خلقآنک از حق یابد او وحی و جوابهرچه فرماید بود عین صوابآنک جان بخشد اگر بکشد رواستنایبست و دست او دست خداستهمچو اسماعیل پیشش سر بنهشاد و خندان پیش تیغش جان بدهتا بماند جانت خندان تا ابدهمچو جان پاک احمد با احدعاشقان آنگه شراب جان کشندکه به دست خویش خوبانشان کشندشاه آن خون از پی شهوت نکردتو رها کن بدگمانی و نبردتو گمان بردی که کرد آلودگیدر صفا غش کی هلد پالودگیبهر آنست این ریاضت وین جفاتا بر آرد کوره از نقره جفابهر آنست امتحان نیک و بدتا بجوشد بر سر آرد زر زبدگر نبودی کارش الهام الهاو سگی بودی دراننده نه شاهپاک بود از شهوت و حرص و هوانیک کرد او لیک نیک بد نماگر خضر در بحر کشتی را شکستصد درستی در شکست خضر هستوهم موسی با همه نور و هنرشد از آن محجوب تو بی پر مپرآن گل سرخست تو خونش مخوانمست عقلست او تو مجنونش مخوانگر بدی خون مسلمان کام اوکافرم گر بردمی من نام اومی‌بلرزد عرش از مدح شقیبدگمان گردد ز مدحش متقیشاه بود و شاه بس آگاه بودخاص بود و خاصهٔ الله بودآن کسی را کش چنین شاهی کُشدسوی بخت و بهترین جاهی کِشدگر ندیدی سود او در قهر اوکی شدی آن لطف مطلق قهرجوبچه می‌لرزد از آن نیش حجاممادر مشفق در آن دم شادکامنیم جان بستاند و صد جان دهدآنچ در وهمت نیاید آن دهدتو قیاس از خویش می‌گیری ولیکدور دور افتاده‌ای بنگر تو نیک
بود بقالی و وی را طوطییخوش‌نوایی سبز و گویا طوطییبر دکان بودی نگهبان دکاننکته گفتی با همه سوداگراندر خطاب آدمی ناطق بدیدر نوای طوطیان حاذق بدیخواجه روزی سوی خانه رفته بودبر دکان طوطی نگهبانی نمودگربه‌ای برجست ناگه بر دکانبهر موشی طوطیک از بیم جانجست از سوی دکان سویی گریختشیشه‌های روغن گل را بریختاز سوی خانه بیامد خواجه‌اشبر دکان بنشست فارغ خواجه‌وشدید پر روغن دکان و جامه چرببر سرش زد گشت طوطی کل ز ضربروزکی چندی سخن کوتاه کردمرد بقال از ندامت آه کردریش بر می‌کند و می‌گفت ای دریغکافتاب نعمتم شد زیر میغدست من بشکسته بودی آن زمانکه زدم من بر سر آن خوش زبانهدیه‌ها می‌داد هر درویش راتا بیابد نطق مرغ خویش رابعد سه روز و سه شب حیران و زاربر دکان بنشسته بد نومیدوارمی‌نمود آن مرغ را هر گون نهفتتا که باشد اندر آید او بگفتجولقیی سر برهنه می‌گذشتبا سر بی مو چو پشت طاس و طشتآمد اندر گفت طوطی آن زمانبانگ بر درویش زد چون عاقلانکز چه ای کل با کلان آمیختیتو مگر از شیشه روغن ریختیاز قیاسش خنده آمد خلق راکو چو خود پنداشت صاحب دلق راکار پاکان را قیاس از خود مگیرگر چه ماند در نبشتن شیر و شیرجمله عالم زین سبب گمراه شدکم کسی ز ابدال حق آگاه شدهمسری با انبیا برداشتنداولیا را همچو خود پنداشتندگفته اینک ما بشر ایشان بشرما و ایشان بستهٔ خوابیم و خوراین ندانستند ایشان از عمیهست فرقی درمیان بی‌منتهیهر دو گون زنبور خوردند از محللیک شد زان نیش و زین دیگر عسلهر دو گون آهو گیا خوردند و آبزین یکی سرگین شد و زان مشک نابهر دو نی خوردند از یک آب‌خوراین یکی خالی و آن پر از شکرصد هزاران این چنین اشباه بینفرقشان هفتاد ساله راه بیناین خورد گردد پلیدی زو جداآن خورد گردد همه نور خدااین خورد زاید همه بخل و حسدوآن خورد زاید همه نور احداین زمین پاک و آن شوره‌ست و بداین فرشتهٔ پاک و آن دیوست و ددهر دو صورت گر به هم ماند رواستآب تلخ و آب شیرین را صفاستجز که صاحب ذوق کی شناسد بیاباو شناسد آب خوش از شوره آبسحر را با معجزه کرده قیاسهر دو را بر مکر پندارد اساسساحران موسی از استیزه رابرگرفته چون عصای او عصازین عصا تا آن عصا فرقیست ژرفزین عمل تا آن عمل راهی شگرفلعنة الله این عمل را در قفارحمة الله آن عمل را در وفاکافران اندر مری بوزینه طبعآفتی آمد درون سینه طبعهرچه مردم می‌کند بوزینه همآن کند کز مرد بیند دم بدماو گمان برده که من کردم چو اوفرق را کی داند آن استیزه‌رواین کند از امر و او بهر ستیزبر سر استیزه‌رویان خاک ریزآن منافق با موافق در نمازاز پی استیزه آید نه نیازدر نماز و روزه و حج و زکاتبا منافق مؤمنان در برد و ماتمؤمنان را برد باشد عاقبتبر منافق مات اندر آخرتگرچه هر دو بر سر یک بازی‌اندهر دو با هم مروزی و رازی‌اندهر یکی سوی مقام خود رودهر یکی بر وفق نام خود رودمؤمنش خوانند جانش خوش شودور منافق تیز و پر آتش شودنام او محبوب از ذات وی استنام این مبغوض از آفات وی استمیم و واو و میم و نون تشریف نیستلطف مؤمن جز پی تعریف نیستگر منافق خوانیش این نام دونهمچو کزدم می‌خلد در اندرونگرنه این نام اشتقاق دوزخستپس چرا در وی مذاق دوزخستزشتی آن نام بد از حرف نیستتلخی آن آب بحر از ظرف نیستحرف ظرف آمد درو معنی چون آببحر معنی عنده ام الکتاببحر تلخ و بحر شیرین در جهاندر میانشان برزخ لا یبغیانوانگه این هر دو ز یک اصلی روانبر گذر زین هر دو رو تا اصل آنزر قلب و زر نیکو در عیاربی محک هرگز ندانی ز اعتبارهر که را در جان خدا بنهد محکهر یقین را باز داند او ز شکدر دهان زنده خاشاکی جهدآنگه آرامد که بیرونش نهددر هزاران لقمه یک خاشاک خردچون در آمد حس زنده پی ببردحس دنیا نردبان این جهانحس دینی نردبان آسمانصحت این حس بجویید از طبیبصحت آن حس بجویید از حبیبصحت این حس ز معموری تنصحت آن حس ز تخریب بدنراه جان مر جسم را ویران کندبعد از آن ویرانی آبادان کندکرد ویران خانه بهر گنج زروز همان گنجش کند معمورترآب را ببرید و جو را پاک کردبعد از آن در جو روان کرد آب خوردپوست را بشکافت و پیکان را کشیدپوست تازه بعد از آنش بر دمیدقلعه ویران کرد و از کافر ستدبعد از آن بر ساختش صد برج و سدکار بی‌چون را که کیفیت نهداینک گفتم این ضرورت می‌دهدگه چنین بنماید و گه ضد اینجز که حیرانی نباشد کار دیننه چنان حیران که پشتش سوی اوستبل چنان حیران و غرق و مست دوستآن یکی را روی او شد سوی دوستوان یکی را روی او خود روی اوستروی هر یک می‌نگر می‌دار پاسبوک گردی تو ز خدمت روشناسچون بسی ابلیس آدم‌روی هستپس بهر دستی نشاید داد دستزانک صیاد آورد بانگ صفیرتا فریبد مرغ را آن مرغ‌گیربشنود آن مرغ بانگ جنس خویشاز هوا آید بیاید دام و نیشحرف درویشان بدزدد مرد دونتا بخواند بر سلیمی زان فسونکار مردان روشنی و گرمیستکار دونان حیله و بی‌شرمیستشیر پشمین از برای کد کنندبومسیلم را لقب احمد کنندبومسیلم را لقب کذاب ماندمر محمد را اولوا الالباب ماندآن شراب حق ختامش مشک نابباده را ختمش بود گند و عذاب
بود شاهی در جهودان ظلم‌سازدشمن عیسی و نصرانی گدازعهد عیسی بود و نوبت آن اوجان موسی او و موسی جان اوشاه احول کرد در راه خداآن دو دمساز خدایی را جداگفت استاد احولی را کاندر آزو برون آر از وثاق آن شیشه راگفت احول زان دو شیشه من کدامپیش تو آرم بکن شرح تمامگفت استاد آن دو شیشه نیست رواحولی بگذار و افزون‌بین مشوگفت ای استا مرا طعنه مزنگفت استا زان دو یک را در شکنچون یک بشکست هر دو شد ز چشممرد احول گردد از میلان و خشمشیشه یک بود و به چشمش دو نمودچون شکست او شیشه را دیگر نبودخشم و شهوت مرد را احول کندز استقامت روح را مبدل کندچون غرض آمد هنر پوشیده شدصد حجاب از دل به سوی دیده شدچون دهد قاضی به دل رشوت قرارکی شناسد ظالم از مظلوم زارشاه از حقد جهودانه چنانگشت احول کالامان یا رب امانصد هزاران مؤمن مظلوم کشتکه پناهم دین موسی را و پشت
او وزیری داشت گبر و عشوه دهکو بر آب از مکر بر بستی گرهگفت ترسایان پناه جان کننددین خود را از ملک پنهان کنندکم کش ایشان را که کشتن سود نیستدین ندارد بوی مشک و عود نیستسر پنهانست اندر صد غلافظاهرش با تست و باطن بر خلافشاه گفتش پس بگو تدبیر چیستچارهٔ آن مکر و آن تزویر چیستتا نماند در جهان نصرانیینی هویدا دین و نه پنهانییگفت ای شه گوش و دستم را ببربینی‌ام بشکاف و لب در حکم مربعد از آن در زیردار آور مراتا بخواهد یک شفاعت گر مرابر منادی‌گاه کن این کار توبر سر راهی که باشد چارسوآنگهم از خود بران تا شهر دورتا در اندازم دریشان شر و شور
پس بگویم من بسر نصرانیمای خدای رازدان می‌دانیمشاه واقف گشت از ایمان منوز تعصب کرد قصد جان منخواستم تا دین ز شه پنهان کنمآنک دین اوست ظاهر آن کنمشاه بویی برد از اسرار منمتهم شد پیش شه گفتار منگفت گفت تو چو در نان سوزنستاز دل من تا دل تو روزنستمن از آن روزن بدیدم حال توحال تو دیدم ننوشم قال توگر نبودی جان عیسی چاره‌اماو جهودانه بکردی پاره‌امبهر عیسی جان سپارم سر دهمصد هزاران منتش بر خود نهمجان دریغم نیست از عیسی ولیکواقفم بر علم دینش نیک‌نیکحیف می‌آمد مرا کان دین پاکدرمیان جاهلان گردد هلاکشکر ایزد را و عیسی را که ماگشته‌ایم آن کیش حق را ره‌نمااز جهود و از جهودی رسته‌ایمتا به زناری میان را بسته‌ایمدور دور عیسیست ای مردمانبشنوید اسرار کیش او بجانکرد با وی شاه آن کاری که گفتخلق حیران مانده زان مکر نهفتراند او را جانب نصرانیانکرد در دعوت شروع او بعد از آن
صد هزاران مرد ترسا سوی اواندک‌اندک جمع شد در کوی اواو بیان می‌کرد با ایشان برازسر انگلیون و زنار و نمازاو به ظاهر واعظ احکام بودلیک در باطن صفیر و دام بودبهر این بعضی صحابه از رسولملتمس بودند مکر نفس غولکو چه آمیزد ز اغراض نهاندر عبادتها و در اخلاص جانفضل طاعت را نجستندی ازوعیب ظاهر را بجستندی که کومو به مو و ذره ذره مکر نفسمی‌شناسیدند چون گل از کرفسموشکافان صحابه هم در آنوعظ ایشان خیره گشتندی بجان
دل بدو دادند ترسایان تمامخود چه باشد قوت تقلید عامدر درون سینه مهرش کاشتندنایب عیسیش می‌پنداشتنداو بسر دجال یک چشم لعینای خدا فریاد رس نعم المعینصد هزاران دام و دانه‌ست ای خداما چو مرغان حریص بی‌نوادم بدم ما بستهٔ دام نویمهر یکی گر باز و سیمرغی شویممی‌رهانی هر دمی ما را و بازسوی دامی می‌رویم ای بی‌نیازما درین انبار گندم می‌کنیمگندم جمع آمده گم می‌کنیممی‌نیندیشیم آخر ما بهوشکین خلل در گندمست از مکر موشموش تا انبار ما حفره زدستو از فنش انبار ما ویران شدستاول ای جان دفع شر موش کنوانگهان در جمع گندم جوش کنبشنو از اخبار آن صدر الصدورلا صلوة تم الا بالحضورگر نه موشی دزد در انبار ماستگندم اعمال چل ساله کجاستریزه‌ریزه صدق هر روزه چراجمع می‌ناید درین انبار مابس ستارهٔ آتش از آهن جهیدوان دل سوزیده پذرفت و کشیدلیک در ظلمت یکی دزدی نهانمی‌نهد انگشت بر استارگانمی‌کشد استارگان را یک به یکتا که نفروزد چراغی از فلکگر هزاران دام باشد در قدمچون تو با مایی نباشد هیچ غمچون عنایاتت بود با ما مقیمکی بود بیمی از آن دزد لئیمهر شبی از دام تن ارواح رامی‌رهانی می‌کنی الواح رامی‌رهند ارواح هر شب زین قفسفارغان نه حاکم و محکوم کسشب ز زندان بی‌خبر زندانیانشب ز دولت بی‌خبر سلطانیاننه غم و اندیشهٔ سود و زیاننه خیال این فلان و آن فلانحال عارف این بود بی‌خواب همگفت ایزد هم رقود زین مرمخفته از احوال دنیا روز و شبچون قلم در پنجهٔ تقلیب ربآنک او پنجه نبیند در رقمفعل پندارد بجنبش از قلمشمه‌ای زین حال عارف وا نمودعقل را هم خواب حسی در ربودرفته در صحرای بی‌چون جانشانروحشان آسوده و ابدانشانوز صفیری باز دام اندر کشیجمله را در داد و در داور کشیچونک نور صبحدم سر بر زندکرکس زرین گردون پر زندفالق الاصباح اسرافیل‌وارجمله را در صورت آرد زان دیارروحهای منبسط را تن کندهر تنی را باز آبستن کنداسپ جانها را کند عاری ز زینسر النوم اخ الموتست اینلیک بهر آنک روز آیند بازبر نهد بر پایشان بند درازتا که روزش واکشد زان مرغزاروز چراگاه آردش در زیر بارکاش چون اصحاب کهف این روح راحفظ کردی یا چو کشتی نوح راتا ازین طوفان بیداری و هوشوا رهیدی این ضمیر و چشم و گوشای بسی اصحاب کهف اندر جهانپهلوی تو پیش تو هست این زمانیار با او غار با او در سرودمهر بر چشمست و بر گوشت چه سود
گفت لیلی را خلیفه کان تویکز تو مجنون شد پریشان و غویاز دگر خوبان تو افزون نیستیگفت خامش چون تو مجنون نیستیهر که بیدارست او در خواب‌ترهست بیداریش از خوابش بترچون بحق بیدار نبود جان ماهست بیداری چو در بندان ماجان همه روز از لگدکوب خیالوز زیان و سود وز خوف زوالنی صفا می‌ماندش نی لطف و فرنی بسوی آسمان راه سفرخفته آن باشد که او از هر خیالدارد اومید و کند با او مقالدیو را چون حور بیند او به خوابپس ز شهوت ریزد او با دیو آبچونک تخم نسل را در شوره ریختاو به خویش آمد خیال از وی گریختضعف سر بیند از آن و تن پلیدآه از آن نقش پدید ناپدیدمرغ بر بالا و زیر آن سایه‌اشمی‌دود بر خاک پران مرغ‌وشابلهی صیاد آن سایه شودمی‌دود چندانک بی‌مایه شودبی‌خبر کان عکس آن مرغ هواستبی‌خبر که اصل آن سایه کجاستتیر اندازد به سوی سایه اوترکشش خالی شود از جست و جوترکش عمرش تهی شد عمر رفتاز دویدن در شکار سایه تفتسایهٔ یزدان چو باشد دایه‌اشوا رهاند از خیال و سایه‌اشسایهٔ یزدان بود بندهٔ خدامرده او زین عالم و زندهٔ خدادامن او گیر زوتر بی‌گمانتا رهی در دامن آخر زمانکیف مد الظل نقش اولیاستکو دلیل نور خورشید خداستاندرین وادی مرو بی این دلیللا احب افلین گو چون خلیلرو ز سایه آفتابی را بیابدامن شه شمس تبریزی بتابره ندانی جانب این سور و عرساز ضیاء الحق حسام الدین بپرسور حسد گیرد ترا در ره گلودر حسد ابلیس را باشد غلوکو ز آدم ننگ دارد از حسدبا سعادت جنگ دارد از حسدعقبه‌ای زین صعب‌تر در راه نیستای خنک آنکش حسد همراه نیستاین جسد خانهٔ حسد آمد بداناز حسد آلوده باشد خاندانگر جسد خانهٔ حسد باشد ولیکآن جسد را پاک کرد الله نیکطهرا بیتی بیان پاکیستگنج نورست ار طلسمش خاکیستچون کنی بر بی‌حسد مکر و حسدزان حسد دل را سیاهیها رسدخاک شو مردان حق را زیر پاخاک بر سر کن حسد را همچو ما
آن وزیرک از حسد بودش نژادتا به باطل گوش و بینی باد دادبر امید آنک از نیش حسدزهر او در جان مسکینان رسدهر کسی کو از حسد بینی کندخویش را بی‌گوش و بی بینی کندبینی آن باشد که او بویی بردبوی او را جانب کویی بردهر که بویش نیست بی بینی بودبوی آن بویست کان دینی بودچونک بویی برد و شکر آن نکردکفر نعمت آمد و بینیش خوردشکر کن مر شاکران را بنده باشپیش ایشان مرده شو پاینده باشچون وزیر از ره‌زنی مایه مسازخلق را تو بر میاور از نمازناصح دین گشته آن کافر وزیرکرده او از مکر در گوزینه سیر
هر که صاحب ذوق بود از گفت اولذتی می‌دید و تلخی جفت اونکته‌ها می‌گفت او آمیختهدر جلاب قند زهری ریختهظاهرش می‌گفت در ره چست شووز اثر می‌گفت جان را سست شوظاهر نقره گر اسپیدست و نودست و جامه می سیه گردد ازوآتش ار چه سرخ رویست از شررتو ز فعل او سیه کاری نگربرق اگر نوری نماید در نظرلیک هست از خاصیت دزد بصرهر که جز آگاه و صاحب ذوق بودگفت او در گردن او طوق بودمدتی شش سال در هجران شاهشد وزیر اتباع عیسی را پناهدین و دل را کل بدو بسپرد خلقپیش امر و حکم او می‌مرد خلق
در میان شاه و او پیغامهاشاه را پنهان بدو آرامهاآخر الامر از برای آن مرادتا دهد چون خاک ایشان را به بادپیش او بنوشت شه کای مقبلموقت آمد زود فارغ کن دلمگفت اینک اندر آن کارم شهاکافکنم در دین عیسی فتنه‌ها
loading
Comments (19)

mitra zargarnia

خیلی ممنون از خوانش بسیار عالی

Jun 8th
Reply

فاطمه رادمنش

سلام از خوانش آرام و دلنشین شما سپاسگزارم در بخش ۴ در یکی از بیت‌ها اشتباه خوانده شده انزل علینا به فتح الف و کسر ز و فتح عین درست می‌باشد

Apr 23rd
Reply (1)

marzi david

درود برشما🙏👌💐

Jun 24th
Reply

یادگار عمر Yadegare_omr

https://castbox.fm/va/5642665 پادکستی برای حافظ خوانی

Apr 19th
Reply

پشتیبان ۳ پادکست استور

پادکستر عزیز، پادکست شما در گروه " دنیای شعر " پادکست استور معرفی شد. https://t.me/ziipodcaststore پادکست استور حامی پادکست هاست. (برای دیدن ادامه کامنت ضربه بزنید) در صورت اشتباه در ارائه اطلاعات مانند لینک پادکست یا نام پادکستر ما را از طریق پشتیبانی پادکست استور در تلگرام مطلع کنید. در ضمن شما دعوت هستید به دو گروه راهنمای ساخت پادکست https://t.me/ziiPcreationguide راهنمای شنونده کست باکس https://t.me/ziicastboxLguide #پادکست #پادکست‌استور

Apr 8th
Reply

Babak h

صدای آرام ودلنشین بسیار عالی ممنون

Dec 27th
Reply

Narges Tak

عرض سلام و ارادت، یکدنیا ممنونم بابت خوانش و قرائت زیباتون که الحق حض وافر برای مستمع داشت، بی‌صبرانه در انتظار ادامه مثنوی هستم، امیدوارم حضرت حق، گرمی نفستون رو افزون کنه.

Jun 18th
Reply (2)

fardin javadi

سلام از اول داری اشتباه میخونی بشنو از نی چون حکایت میکنم رو گفتی بشنو این نی

Jun 11th
Reply (2)

Mehdi Azizi

چرا ادامه ندادی پس؟!

May 26th
Reply (1)

Mehdi Azizi

عالی بود!👌👍💪

May 26th
Reply

Mehdi Azizi

صدات دلنشینه ، امیدوارم کل مثنوی رو بخونی بخصوص اینکه ظاهرا مبنای خوانش رو هم‌ نسخه قونیه قرار دادی، موفق باشید

May 26th
Reply (1)

حسین شوندی

عالی ممنون

May 14th
Reply