Discover
دنیای قصه. ثناسادات نورالدینی

دنیای قصه. ثناسادات نورالدینی
Author: maryam zamharir
Subscribed: 9Played: 406Subscribe
Share
Description
من ثنا سادات نورالدینی هستم. با پادکستهای دنیای قصه در خدمتتان هستم.
17 Episodes
Reverse
در اینپادکست کودک میآموزد چگونه در برابر حوادث و وقایع تلخ مقاومت کند و بتواند شرایط را تغییر دهد. کلمات زیبا و تأثیرگذار کتاب در ذهن کودکان نقش میبندد و برای آنها بسیار آموزنده است. کودکان همچنین یاد میگیرند که چگونه احساساتشان را کنترل کنند.
در حالی که کامپیوتر وسیله سودمندیه، چه واسه کار، چه واسه سرگرمی، اما به شرطی که از صبح تا شب پاش نشینیم، وگرنه ضررش بیشتر از منفعتش میشه.
پدربزرگ گفت همه یک روز پیر میشوند، اما پیر شدن اصلا چه معنیای دارد، اگر کسی نخواهد پیرشود چه میشود؟ شاید راهی باشد که جلوی پیرشدن را گرفت، پسرک قصه ما ...
اسبی که فکر می کرد کسی او را دوست ندارد تا اینکه یک روز.....
داستان در مورد یک موش خرمای کوچولو است که روز تولدش آب نبات کادو می گیرد.....
این داستان در مورد خرسی است که غذای مادرش را دوست ندارد و ...
یک روز خانم خرسه به بچه اش گفت: «آهای خرسکم، ممکن است از تو خواهش کنم که با سرعت بروی و مقداری گل های قشنگ برای من بیاوری؟».....
این داستان.....
. در وسط جنگل بزرگی فیلی زندگی می کرد که خیلی فراموشکار بود. یعنی همه چیز را از یاد می برد.
و پسر جوان بودند که با هم در یک نانوایی کار می کردند. یکی از آنها مهربان بود و دیگری بدجنس. پسر مهربان نامش ابوالخیر بود و پسر بدجنس ابوالشر.....
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره مسخره کردن. قصه شب”کشتی کوچولو”: یک بچه قورباغه با یک جوجه، یک موش، یک مورچه و یک کفشدوزک کوچولو به گردش رفتند.
آسمان آبی بود. آب رود آبی بود. درخت ها سبز بودند. گل های قرمز، جابه جا زیر درخت ها روییده بودند. همه چیز قشنگ بود. باد به آرامی می وزید. برگ ها و شاخه های درخت ها و گل های قرمز زیر درخت ها را تکان می داد.اردک بزرگ با پنج تا جوجه اش کنار رود ایستاده بود. آنها کمی در رود شنا کرده بودند. حالا می خواستند در کنار رود توی آفتاب بمانند. اردک بزرگ خسته بود. می خواست توی آفتاب استراحت کند.....
این داستان درختی است که آرزو داشت کودک داشته باشد....
داستان اول از جغدی میگوید که چشمان درشتی دارد.
داستان گربه ای است که که از دست باد نقشۀ یک گنج را میگیرد
این داستان دربارۀ سوسماری با پوست سبز است که گلها را میچیند. آقای «گلمنگل» هرکاری میکند، نمیتواند جلوی او را بگیرد تا اینکه فکر بکری به ذهنش میرس
در گوشه اي از يك جنگل زيبا و سرسبز، لابلاي شاخه ها و برگ هاي يك درخت، «سهره»اي آشيانه داشت. آشيانه اي گرد و كوچك كه آن را با گلسنگ و ريشه درختان ساخته و سطح آن را با پشم و كرك، پوشانده بود. سهره، هر روز، وقتي از خواب برمي خاست




















ثنای عزیزم، تو زیباترین مخلوق خدایی
ثنای عزیزم، زیبا مثل همیشه
ثنای عزیزم شجاع باش مثل خودت
عالی