Discoverرادیو اینترنتی ایران-کوالالامپور
رادیو اینترنتی ایران-کوالالامپور
Claim Ownership

رادیو اینترنتی ایران-کوالالامپور

Author: irib-kl

Subscribed: 50Played: 4,513
Share

Description


اطلاع رسانی خبری شامل صدا تصویر فیلم و متن در قالب رادیو تلویزیون و مجله صوتی تصویری صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران در منطقه حنوب شرق آسیا مالزی کوالالامپور
48 Episodes
Reverse
صحبت خصوصی

صحبت خصوصی

2013-05-1702:471

مردي نامه‌اي به عبدالملك نوشت و گفت مي‌خواهم صحبتي درخلوت با خليفه داشته باشم.عبدالملك فرمودتامحل را خلوت كردندوآن مردرا فراخواند.وقتي مردخواست شروع به صحبت كند،عبدالملك گفت:اول يك صحبت از من بشنو،بعد،اگر صلاح دانستي، مطلبِ خود را بازگو.
چه جمال جان فزایی که میان جان مایی تو به جان چه می‌نمایی تو چنین شکر چرایی چو بدان تو راه یابی چو هزار مه بتابی تو چه آتش و چه آبی تو چنین شکر چرایی غم عشق تو پیاده شده قلعه‌ها گشاده به سپاه نور ساده تو چنین شکر چرایی همه زنگ را شکسته شده دست جمله بسته شه چین بس خجسته تو چنین شکر چرایی تو چراغ طور سینا تو هزار بحر و مینا بجز از تو جان مبینا تو چنین شکر چرایی تو برسته از فزونی ز قیاس‌ها برونی به دو چشم مست خونی تو چنین شکر چرایی به دلم چه آذر آمد چو خیال تو درآمد دو جهان به هم برآمد تو چنین شکر چرایی تو در آن دو رخ چه داری که فکندی از عیاری دو هزار بی‌قراری تو چنین شکر چرایی چو بدان لطیف خنده همه را بکرده بنده ز دم تو مرده زنده تو چنین شکر چرایی چو صفات حسن ایزد عرقت به بحر ریزد دو هزار موج خیزد تو چنین شکر چرایی چو دو زلف توست طوقم ز شراب توست شوقم بنگر که در چه ذوقم تو چنین شکر چرایی ز گلت سمن فنا شد همه مکر و فن فنا شد من و صد چو من فنا شد تو چنین شکر چرایی
حصارعافیت نسیم وصل به افسردگان چه خواهد کرد ؟ بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد ؟ به من که سوختم از داغ مهربانی خویش فراق و وصل تو نامهربان چه خواهد کرد ؟ سرای خانه بدوشی حصار عافیت است صبا به طایر بی آشیان چه خواهد کرد ؟ ز فیض ابر چه حاصل گیاه سوخته را ؟، شراب با من افسرده جان چه خواهد کرد ؟ مکن تلاش که نتوان گرفت دامن عمر غبار بادیه با کاروان چه خواهد کرد ؟ به باغ خلد نیاسود جان علوی ما به حیرتم که در این خکدان چه خواهد کرد ؟ صفای باده روشن ز جوش سینه اوست تو چاره ساز خودی آسمان چه خواهد کرد ؟ به من که از دو جهان فارغم به دولت عشق رهی ملامت اهل جهان چه خواهد کرد ؟
مرا عمری به دنبالت کشاندی سرانجامم به خاکستر نشاندی ربودی دفتر دل را و افسوس که سطری هم از این دفتر نخواندی گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت پس از مرگم سرشکی هم فشاندی ! گذشت از من ،ولی آخر نگفتی که بعد از من به امید که ماندی ؟
شد ز غمت خانه سودا دلم در طلبت رفت به هر جا دلم در طلب زهره رخ ماه رو می نگرد جانب بالا دلم فرش غمش گشتم و آخر ز بخت رفت بر این سقف مصفا دلم آه که امروز دلم را چه شد دوش چه گفته است کسی با دلم از طلب گوهر دریای عشق موج زند موج چو دریا دلم روز شد و چادر شب می درد در پی آن عیش و تماشا دلم از دل تو در دل من نکته‌هاست وه چه ره است از دل تو تا دلم گر نکنی بر دل من رحمتی وای دلم وای دلم وا دلم ای تبریز از هوس شمس دین چند رود سوی ثریا دلم
اي عـاشقان اي عـاشقان من از كجا عشق از كجا اي بيـــدلان اي بيـــدلان من از كجا عشق از كجا گشتم خـــــــريدار غمت حيــران به بـــازار غمت جـان داده در كـار غمت جـــان داده در كار غمت من از كجــا عشق كجــا من از كجـــا عشق كجــا اي مطربان اي مطربان بر دف زنيد احـــوال من من بي دلـم من بي دلــم من از كجـــا عشق كجــا عشق آمدست از آسمان تا خـود بسـوزد بدگمـــان عشق است بلاي ناگهان عشـق است بـلاي ناگهان من از كجــا عشق كجــا من از كجـــا عشق كجـــا "مولانا"
آتش به جانم افکند، شوق لقای دلدار از دست رفت صبرم، ای ناقه! پای بردار ای ساربان، ! خدا را؛ پیوسته متصل ساز ایوار را به شبگیر، شبگیر را به ایوار در کیش عشقبازان، راحت روا نباشد ای دیده! اشک می‌ریز، ای سینه! باش افگار هر سنگ و خار این راه، سنجاب دان و قاقم راه زیارت است این، نه راه گشت بازار با زائران محرم، شرط است آنکه باشد غسل زیارت ما، از اشک چشم خونبار ما عاشقان مستیم، سر را ز پا ندانیم این نکته‌ها بگیرید، بر مردمان هشیار در راه عشق اگر سر، بر جای پا نهادیم بر ما مگیر نکته، ما را ز دست مگذار در فال ما نیاید جز عاشقی و مستی در کار ما بهائی کرد استخاره صد بار شیخ بهایی
همی گویم و گفته‌ام بارها / بود کیش من مهر دلدارها پرستش به مستی‌ست در کیش مهر/ برونند زین جرگه هشیارها به شادی و آسایش و خواب و خور/ ندارند کاری دل‌افگارها بجز اشک چشم و بجز داغ دل/ نباشد به دست گرفتارها کشیدند در کوی دلدادگان/ میان دل و کام دیوارها چه فرهادها مرده در کوه‌ها/ چه حلاج‌ها رفته بر دارها چه دارد جهان جز دل و مهر یار/ مگر توده‌هایی ز پندارها ولی رادمردان و وارستگان/ نیازند هرگز به مردارها مهین مهرورزان که آزاده‌اند/ بریدند از دام جان تارها به خون خود آغشته و رسته‌اند/ چه گل‌های رنگین به جوبارها بهاران که شاباش ریزد سپهر/ به دامان گلشن ز رگبارها کشد رخت سبزه به هامون و دشت/ زند بارگه گل به گلزارها نگارش دهد گلبن جویبار/ در آیینهٔ آب رخسارها رود شاخ گل دربر نیلوفر/ برقصد به صد ناز گلنارها درد پردهٔ غنچه را باد بام/ هزار آورد نغز گفتارها به آوای نای و به آهنگ چنگ/ خروشد ز سرو و سمن تارها به یاد خم ابروی گلرخان/ بکش جام در بزم می‌خوارها گره را ز راز جهان باز کن/ که آسان کند باده دشوارها جز افسون و افسانه نبود جهان/ که بسته است چشم خشایارها به اندوه آینده خود را مباز/ که آینده خوابی‌ست چون پارها فریب جهان را مخور زینهار/ که در پای این گل بود خارها پیاپی بکش جام و سرگرم باش/ بهل گر بگیرند بیکارها
به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم ازوست نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل آنچه در سر سویدای بنی‌آدم ازوست به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوست زخم خونینم اگر به نشود به باشد خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست پادشاهی و گدایی بر ما یکسانست که برین در همه را پشت عبادت خم ازوست سعدیا گر بکند سیل فنا خانه‌ی دل دل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست
اندک اندک جمع مستان می‌رسند اندک اندک می پرستان می‌رسند دلنوازان نازنازان در ره اند گلعذاران از گلستان می‌رسند اندک اندک زین جهان هست و نیست نیستان رفتند و هستان می‌رسند جمله دامن‌های پرزر همچو کان از برای تنگدستان می‌رسند لاغران خسته از مرعای عشق فربهان و تندرستان می‌رسند جان پاکان چون شعاع آفتاب از چنان بالا به پستان می‌رسند خرم آن باغی که بهر مریمان میوه‌های نو زمستان می‌رسند اصلشان لطفست و هم واگشت لطف هم ز بستان سوی بستان می‌رسند دیوان شمس (غزلیات) (اندک اندک جمع مستان می‌رسند) از مولوی
با من صنما دل یک‌دله کن گر سر ننهم، آنگه گله کن مجنون شده‌ام؛ از بهر خدا، زآن زلف خوشت، یک سلسله کن سی‌پاره به کف در چلّه شدی سی‌پاره منم! ترک چله کن مجهول مرو، با غول مرو زنهار! سفر با قافله کن ای مطرب دل زآن نغمهٔ خوش این مغز مرا پُرمشغله کن ای زهره و مه زان شعلهٔ رو دو چشم مرا دو مَشعله کن ای موسی جان، شُوْبان شده‌ای بر طور برو، ترک گَله کن! نعلین ز دو پا بیرون کن و رو در دشت طُویٰ پا آبله کن تکیه‌گه تو حق شد نه عصا انداز عصا! وآن را یله کن فرعون هَویٰ چون شد حَیَوان در گردن او، رو زنگله کن دیوان شمس - مولوی
بیا ساقی می ما را بگردان بدان می این قضاها را بگردان قضا خواهی که از بالا بگردد شراب پاک بالا را بگردان زمینی خود که باشد با غبارش زمین و چرخ و دریا را بگردان نیندیشم دگر زین خورده سودا بیا دریای سودا را بگردان اگر من محرم ساغر نباشم مرا لا گیر و الا را بگردان اگر کژ رفت این دل‌ها ز مستی دل بی‌دست و بی‌پا را بگردان شرابی ده که اندر جا نگنجم چو فرمودی مرا جا را بگردان
مرا گویی که چونی؟ چونم؟ ای دوست جگــر پر درد و دل پر خــونم ای دوست حدیــث عاشقی بــر مـن رهــا کن تو لیلی شو،که من مجنونم ای دوست بفــریــادم ز تـــو ، هـر روز ، فریــاد ازیــن فریــاد روز افـزونم ای دوست شنیــدم عــاشقــان را می نــوازی مگـر من زان میان بیرونم ای دوست؟ تو گفتی: گر بیفتی گیرمت دست ازین افتاده تر کـاکنــونم ای دوست؟ غزلــهای نظــامی بر تو خـوانـدم نگیرد در تو هیچ افسونم ای دوست
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون؟ دلم را دوزخی سازد، دو چشمم را کند جیحون چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید چو کشتی ام دراندازد میان قُلزُم پرخون زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون نهنگی هم برآرد سر، خورد آن آب دریا را چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون چه دانم‌های بسیار است، لیکن من نمی‌دانم که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون
بعدازاین دست من و دامن آن سرو بلند بعدازاین دست من و دامن آن سرو بلند که به بالای چمان از بن و بیخم برکـــند حاجت مطرب و می نیست تو برقع بگشا حاجت مطرب و می نیست تو برقع بگشا که به رقص آوردم آتش رویت چو ســـــپند گفتم اسرار غمت هر چه بود ، گو می باش گفتم اسرار غمت هر چه بود ، گو می باش صبر از این بیش ندارم چه کنم ،تا کی و چند جز به زلف تو ندارد دل عاشق میلی جز به زلف تو ندارد دل عاشق میلی آه از این دل که بصد غم نمیگیرد پنــد باز مستان دل از آن گیسوی مشکین حافظ زآنکه دیواته همان به که بود اندر بـــــــنـد زآنکه دیواته همان به که بود اندر بـــــــنـد
loading
Comments