Discover
سلطه زندگی

سلطه زندگی
Author: افشین ابوالحسنی
Subscribed: 65Played: 1,047Subscribe
Share
© افشین ابوالحسنی
Description
شنونده گرامی، پادکست پیش روی شما عصاره مقالات، گزارشات، مصاحبه ها و همچنین نظرات و تجربیات شخصی بنده است. آنچه که در این پادکست به شما ارائه میشود صرفا سرنخی است از موضوعات، مشکلات و چالشهایی که در زندگی ما انسانها دیده میشود.
آنچه که شما از مطالب این پادکست برداشت میکنید احتمالا با برداشت شخص دیگری متفاوت خواهد بود و آنچه که برای شما سودمند است، لزوما برای فرد دیگری سودمند نیست... پس این پادکست مثل یک هندوانه است برای شخص شما! گل هندوانه را استفاده کن و بقیشو بریز دور!
... زمان پخش فصل اول: جمعه ها و سه شنبه ها از وب سایت شنوتو
... ارتباط با ما:
soltezendegi@gmail.com
https://www.instagram.com/soltezendegi
25 Episodes
Reverse
یکی از استراتژی های ما برای زندگی در اجتماع، انتخاب گروه های مختلفی هست که پیوستن به این گروهها باعث برطرف شدن نیازهای مختلفی مثل به دست آوردن اطلاعات، حس داشتن تعلق و درک شدن از طریق مقایسه اجتماعی، تعریف من و ساختن هویت اجتماعی و همچنین دستیابی به اهدافی را برآورده میکنه که ممکن بود در تنهایی به اونا دست پیدا نکنیم. پس حضور در گروه مزایای زیادی برامون داره اما گاهی اوقات به خاطر سوگیری های شناختی ممکنه وارد گروه هایی بشیم که با ما سنخیت زیادی ندارن، یا اینکه احساسات نادرستی به علت حضور در یک گروه در ما بروز کنه و یا حتی درک ما از اعضای یک گروه درست نباشه و به خاطر همین برای عضویت در گروه هایی سر و دست بشکنیم که ارزشش رو نداشته باشه
یادتونه دوره کرونا چه بل بشویی بود. هر چند روز یه بار یکی یه داروی جدید کشف میکرد و شروع میکرد به تبلیغ کردنش. و انقدر در فضای مجازی تکرار میشد که برای خودش یه طرفدارهایی هم پیدا میکرد.
اینکه اعتماد به نفس ما به خاطر یک موضوع تضعیف شده و حالا احساس میکنیم که در کارهای دیگه هم خوب نیستیم نتیجه اعتماد ما به احساسات لحظه ای به جای منطق هست.
تا حالا به اون پروسه ای که هنگام به دست آوردن یا ساختن یک چیز، در مغز شما انجام میشه فکر کردین؟ طی این پروسه یه اتفاقات جالبی ممکنه رخ بده که حتی خودمونم هم ازشون بی خبر باشیم. در این اپیزود به یه سری از این اتفاقات اشاره میکنم
یه آدمایی هستن که هوش خوبی در سرمایه گذاری دارن، یعنی تا حدود زیادی قدرت تشخیص موقعیت های مناسب در بازارهای مختلف مثل بازار سهام رو دارن اما وقتی نگاهی به رشد اقتصادی این آدم میکنی، میبینی تغییر خاصی نمیکنه. اموال و دارایی هاش کم و بیش همون مقداری هست که چند سال پیش بود. آدم ولخرجی هم نیست، پولاش جای دیگه ای هم نمیره. پس چرا همچین آدم باهوش و با استعدادی رشد اقتصادی درست درمونی نداره؟
تا حالا پای درد دل و داستانهای شکست عشقی آدما نشستین؟ بعضیاشون یه چیزایی تعریف میکنن که تو فیلمای نوید محمدزاده هم قفله! یه فضای دارک پر از تنش و تروما. اصن آدم اینجور موقعها یه حس گیجی و گم گشتگی داره، نمیدونه چه کامنتی رو داستان این بندگان خدا بزاره. واقعا ماجرا همینقدر که اینا دارن تعریف میکنن تیره و تاره یا دارن یه جاهایی به داستانشون آب میبندن؟ راست میگن یا سرکارمون گذاشتن؟ یا شاید بعضی وقتا مغز این آدما دچار سوگیری هایی شده که خودشونم خبر ندارن؟
اولین راه حل، اولین استراتژِی یا اولین چیزی که به ذهنمون میرسه لزوما بهترین نیستن!
این که میگن فلان آدم سمیه صرفا یه طنزه یا واقعا یه چیزایی هست که تا حالا اون طوری که باید، بهش فکر نکردیم؟
چرا ما در پیش بینی کم و کیف باورها، ارزشها و رفتارهای آیندمون دچار خطا هستیم؟
چی شد که دچار روزمرگی شدیم؟ همون کارای همیشگی، همون لباسا، همون رفتارها. با اینکه ته دلمون میخاد خاص باشیم، مخالفت کنیم یا یه کار جدید و هیجان انگیز انجام بدیم اما انگاری یه چیزی جلومونو میگیره. جامعه چجوری برای هر یک از ما چارچوب میسازه؟ چی میشه که رفتارهای ما از یه سری الگوهای تکراری پیروی میکنه؟
این دانش آموز زرنگا رو دیدین چقدر خوب از پس امتحان برمیان، اصطلاحا ما بهشون میگیم خرخون! یعنی ادمایی که انقدر زیاد درس میخونن تا نمره خوبی تو امتحان بگیرن. آیا تصور ما از این آدما تصور درستیه؟ من فکر میکنم خیلی از این ادما اونقدرا هم خرخون نیستن و در عوض نسبت به کارکرد و توانایی های مغز خودشون آگاهی خوبی دارن یعنی میدونن چجوری اطلاعاتو در مغزشون ذخیره کنن که بعدا سر جلسه امتحان در بازیابی اون اطلاعات به مشکل نخورن.
چرا ما نسبت به توانایی های خودمون آگاه نیستیم؟ چرا برای انجام یه سری کارا اعتماد به نفس زیادی داریم و برعکس یه جاهایی تواناییهامونو دست کم میگیریم و فکر میکنیم این کاری که من بلدم رو همه میتونن انجام بدن؟
چی شد که بی انگیزه شدیم؟ انگاری آدما تبدیل به مرده های متحرک شدن. کار میکنیم چون باید کار کرد دیگه! درس میخونیم، خب مدرسه و دانشگاه نریم چه کار کنیم؟! میخوریم، بدون به به چه چه کردن از عطر و طعم غذا. میخوابیم بدون شوق بیدار شدن برای فردا. حس میکنم انگیزه های زندگیمون کم رنگ شدن و دیگه اونقدرا جذابیت ندارن. اون شور و شوقی که قدیم داشتیم کجا رفت؟ میشه دوباره پیداشون کنیم؟
چرا تبادل نظر کلا کار سختیه؟ مگه همه ما تو یک سیاره زندگی نمیکنیم؟ چیزی که من میبینم پس تو هم میبینی دیگه! ولی ماجرا به این سادگی نیست!
چی شد که بی هدف شدیم؟ بی هدف زندگی کردن ما از کجا میاد؟ از نفهم بودن ماست یا از فهمیدن؟ دیدین تو این مسابقات اسب دوانی چشمهای اسب رو میپوشونن؟ برای اینکه چشم یه گیرنده حسیه! اون اسبه نور، هیاهوی ادما و اسبای دوروبرشو میتونه ببینه و حس کنه و این حس کردنه تبدیل میشه به فهمیدن. با فهمیدن حقایق غیر ضروری... کند میشیم! متوقف میشیم! درمانده میشیم و نهایتا هدف گم میشه
اصولا و منطقا اگر ما از همکارمون خوشمون بیاد یه لطفی در حقش میکنیم اگه خوشمون نیاد که لطفی هم نمیکنیم دیگه! اصلا میخایم سر به تنش نباشه! اما بعضی وقتا قضیه برعکس میشه یعنی چون به همکارت لطف کردی حالا ازش خوشت میاد!
شده بخاید برید یه باشگاه ورزشی یا یه کلاس آموزشی ثبت نام کنید یا مثلا یه بیمه یا گارانتی برای چیزی بخرید. این طور موقع ها معمولا فروشنده چندین آپشن مختلف بهمون ارائه میکنه یکی از اون آپشن ها یه اسمی تو این مایه ها داره: طرح استاندارد، طرح نرمال، یا انگلیسیش default plan، original plan. نمیدونم شما هم مثل من هستین یا نه، ولی من اینطوریم که وقتی این عناوین رو میشنوم انگار از شر توضیحات پیچیده و استرس نفهمیدن داستان درمیام.
یه آدمایی هستن که میگن راز خوشبختی توقعات کمه! احتمالا منطق فکری اینا یه چیزی توو این مایه هاست: اگر انتظار بزرگی نداشته باشیم، مثلا اگه انتظار نداشته باشیم عشق گمشدمونو پیدا کنیم یا اینکه سالم و موفق باشیم، اونوقت موقعی که این چیزها اتفاق نمی افته ناامید هم نمیشیم. ولی اگه اتفاق بیفته شگفتزده میشیم و بسیار خوشحال خواهیم شد. فرضیه جالبی به نظر میاد اما به سه دلیل اشتباهه!
اتفاقی که برای خیلیامون در طول روز میفته اینه که ما بخشهای بزرگی از یک ملاقات، یک ایونت، یا یک مطلبو فراموش میکنیم که ممکنه بخشهای مهمی هم باشن و در نهایت فراموش کردن این چیزهای مهم میتونه منجر به تصمیم گیری اشتباهی در زندگیمون بشه.
چرا کات کردن سخته؟ چرا جدا شدن از شریک زندگی سخته در حالیکه منطقا هیچ چیزی برای ادامه زندگی مشترک وجود نداره؟