Discoverكتيبه
كتيبه

كتيبه

Author: Hossein Abbasi

Subscribed: 254Played: 13,335
Share

Description

حسين عباسي هستم
در اينجا متون قديمي مان را مي خوانم و در آنها كند و كاو مي كنم.
با ايميل زير مي توانيد با من تماس بگيريد:
irpdonline@gmail.com
. این قطعات و برخی قطعات دیگر را در كانال تلگرام من به آدرس زير بيابيد.
https://t.me/kateebehha
303 Episodes
Reverse
نویسنده سرزمینهای پارس را شرح می دهد. پارس را منطقه ای می داند به طول و عرض صد و پنجاه فرسنگ. کار کردن با واحدهای قدیمی سخت است چرا که اندازۀ این واحدها بسته به زمان و مکان متفاوت است. ولی با احتساب شش و دو دهم کیلومتر برای هر فرسنگ، که رقمی است که در حال حاضر بیشتر پذیرفته می شود، ابعاد پارس 930 کیلومتر در طول و عرض می شود. می گوید این منطقه، مربعی است که گوشۀ شمالی آن نزدیک اصفهان است، گوشۀ غربی نزدیک کرمان، گوشۀ جنوبی دریا است در سرزمین کرمان و گوشۀ غربی خوزستان است نزدیک ارجان (بهبهان.) این نواحی در نقشه حدود 600 تا 800 کیلومتر در طول و عرض است. سرزمین پارس را پنج "کورَت" دارد و در هر کورت شهرها و نواحی است. هر کورت به نام پادشاهی است که آن را بنا نهاده است: اصطخر، درابجرد، اردشیر خوره، شاپور خوره، قباد خوره. اصطخر بزرگترین آنها است که کیومرث بنا نهاده و از شمال شیراز آغاز می شود و نواحی شمال و شرق را در بر می گیرد. وصفی با جزئیات دارد از شهر اصطخر و تخت جمشید، و از عظمت و بویژه کنده کاری های آن با شگفتی یاد می کند.
عبقرهود که شاه فصطلیقون را به اشتباه کشته است و داراب را قاتل معرفی کرده است، در صدد است که عنطوشیه، زن فصطلیقون را وادار به قتل رسولان داراب کند. هر بار اتفاقی می افتد و این کار عقب می افتد. عبقرهود به زیارت هیکل می رود و می فهمد که رسولان طمروسیه اند و خریطینوس. حیله ای می چیند و عنطوشیه را هم به دریا می اندازد. بعد با بزرگان قوم صحبت می کند تا او را به شاهی بنشانند. به زندان می رود و به زندانبان می گوید که طمروسیه در زندان است و امشب باید او را بکشیم. زن زندانبان که آگاه می شود، می گوید من طمروسیه را شیر داده و بزرگ کرده ام. قرار می گذارند که آن شب عبقرهود را بکشند. شب عبقرهود با صد مرد قوی به زندان می رود. زندانبان می داند که نمی تواند او را بکشد. زن زندانبان می گوید، من دختری دارم نابینا و افلیج و بیمار. او را به جای طمروسیه به عبقرهود می دهیم. این کار را می کنند و عبقرهود به اشتباه می افتد و دختر را به همراه خریطینوس می کشد.
نویسنده تاریخ شاهان ایرانی را به پایان رسانده است و اکنون به دوران پس از اسلام می رسد. می گوید نخستین باری که اعراب وارد ایران شدند در زمان عمر بن خطاب بود که والی عرب در بحرین جزیره ای از ایران را گرفت. عمر فرمان به فتح جزایر دیگر داد. بعد سپاه عرب وارد سرزمین پارس شد. به تدریج به ادرشیر خوره در جنوب شیراز آمدند و بعد جنوب غربی ایران به تصرف درآمد. در برخی از این سرزمینها، حاکمان و مردم با اعراب به مصالحه رسیدند و جزیه دادند و امان گرفتند. با وفات عمر و جانشین شدن عثمان بن عفان، مردم برخی مناطق شورش کردند و به شدت سرکوب شدند. و این شورش و سرکوبها در دوران خلفای بعدی هم ادامه یافت. در نهایت بیشتر مناطق ایران تحت تسلط اعراب درآمد. نویسنده در ادامه در مورد جد قاضی القضات شیراز در زمان او توضیح می دهد و بعد به جد خودش می پردازد.
فصطلیقون و عبقرهود به زیارت هیکل رفته اند. داراب و هرنقالیس هم به زیارت می روند. وقتی به آنجا می رسند، از کشتیبان فصطلیقون می شنوند که فصطلیقون در آنجا است. صبر می کنند تا صبح شود. فصطلیقون و عبقرهود در زیارتگاه به کمین می نشینند تا داراب را بزنند. عبقرهود را خواب می رباید. در خواب می بیند که داراب به او حمله کرده است. خنجر می زند و فصطلیقون را می کشد. می گریزد و به حصار خطرش می رود. داراب هم ناامید و ناراحت به لشکرگاهش می رود. عبقرهود که به دنبال تخت و تاج است، در خطرش می گوید که داراب فصطلیقون را کشته است. او به دنبال کشتن طمروسیه و هرنقالیس است که در خطرش اسیرند. خوابی که عنطوشیه زن فصطلیقون دیده است را وارونه تعبیر می کند و او را بر آن می دارد که هزار و چهار صد مرد از سران خطرش را بکشد.
در این قطعه احوال آخرین پادشاهان ساسانی قبل از فروپاشی ساسانیان شرح داده می شود. آشفتگی احوال ساسانیان در این شرح احوال آشکار است. شیرویه که پدرش اپرویز را کشته بود، بردارانش را هم می کشد. بعد خود به دست بزرگان فارس و سران لشکر کشته می شود. شاه بعدی را شهربراز، که از سران با نفوذ بود ولی نه از خاندان سلطنتی، می کشد و خود با توطئۀ دختر اپرویز کشته می شود. پادشاهی دیگر شاهان که گاهی طفلی بوده اند و یا باز سر ناچاری و نبودن گزینۀ بهتر به پادشاهی رسیده اند، همگی کوتاه مدت است. از بلایای طبیعی بخصوص طاعون هم به عنوان دیگر عوامل کاهش قدرت پادشاهی ساسانی یاد می شود. اعراب هم که مدتی است قدرت گرفته اند و رقیب شاهان ساسانی شده اند، با آمدن اسلام قوت مضاعف یافته اند و به سرزمینهای ساسانی حمله می کنند. در نهایت هم سپاه ساسانی از سپاه اعراب در قادسیه شکست می خورد. برادر سپاه سالار ساسانیان یزدجرد را به شرق می آورد و به دست ماهویه اصفهبد مرو می سپارد. یزدجرد در نهایت بدست همان اصفهبد کشته می شود و دوران ساسانیان به پایان می رسد.
داراب طمروسیه را که در شمایل مردان است، به کنارۀ دریا برده است تا از راز او سر درآورد که او مرد است تا زن. طمروسیه خود را معرفی می کند. داراب از خوشحالی بیهوش می شود. وقتی بهوش می آید به لشکرگاه می روند و بساط شادمانی می گسترند. برادر فصطلیقون با هدایا به نزد داراب می آید و پیغام می آورد که تو نمی توانی حصار ما را بگیری. این هدایا را بگیر و بازگرد. داراب او را به زندان می افکند. طمروسیه در شمایل حاجب داراب در می آید و به همراه خریطینوس به عنوان رسول به دربار پدرش فصطلیقون می رود. در آنجا با گستاخی بر گوشۀ تخت شاهی می نشیند. فصطلیقون هم عصبانی می شود و آن دو را به زندان می افکند. شب هنگام، فصطلیقون و موبدش به نام عبقرهود به صورت ناشناس به زیارت هیکل سطیقالیس در جزیره ای در میان دریا می روند. در آنجا بتی است پنج هزار ساله که از غایب خبر می دهد.
هرمز پسر انوشیروان از دختر خاقان ترکستان جانشین انوشیروان می شود. گفته می شود که "رعایا را نیکو داشتی اما بزرگان را و مردم اصیل را نتوانستی دید و پیوسته بزرگان را می کشتی... در مدت پادشاهی سیزده هزار کس را از بزرگان کشته بود." گفته این نکته که شاهی به مردم نیکی کند و بزرگان را بکشد، نکته ای قابل تامل است. بزرگان به خاقان متوسل می شوند و او به سمت ایران لشکر می کشد. هرمز سپهسالارش، بهرام چوبین، را به جنگ می فرستد و او خاقان را، و بعد پسر او را می کشد. هرمز از بهرام درخواست جنگ بیشتر می کند و او نمی پذیرد. اختلاف بالا می گیرد و به جنگ می کشد. بزرگان هرمز را می گیرند، کور می کنند و به زندان می اندازند. اپرویز پسر هرمز به شاهی می نشیند و به کشتن پدرش به دست بزرگان راضی می شود. به جنگ بهرام می رود و شکست می خورد. با حیله ای می گریزد و به دربار روم می رود. بهرام چوبین هم به تخت شاهی می نشیند. اپرویز با کمک روم به ایران باز می گردد و بهرام را شکست می دهد. بهرام به ترکستان می گریزد و در آنجا بدست عامل اپرویز کشته می شود. اپرویز قدرت خود را گسترش می دهد و به اطراف لشکر می فرستد و با روم و اعراب وارد جنگ می شود. همزمان شوکت دربار خود را هم افزایش می دهد. گفته می شود که "دوازده هزار کنیز در سراهاء او بودند". کم کم بدخو و ظالم می شود. بزرگان از ترس جان به پسر او شیرویه روی می آورند و اپرویز را می کشند. در دوران پادشاهی او پیامبر اسلام به او نامه ای می نویسد و او آن را پاره می کند.
داراب به جزیرۀ خطرش، سرزمین پدر طمروسیه رسیده است. خطرش حصاری دارد غیر قابل نفوذ. خریطینوس حکیم اسطرلاب داشته است و به داراب گفته است که این جزیره به دست زنی بر او گشاده خواهد شد. زنی که فردا به دربار او می آید. از سوی دیگر طمروسیه و هرنقالیس هم به این جزیره رسیده اند و در پی راهی می گردند که از جنگ جلوگیری کنند. قرار می گذارند که پوشش مردان به دربار داراب بروند و بگویند که طمروسیه پسر پادشاه جزیره است و آمده اند برای صلح. هرنقالیس و طمروسیه به دربار داراب می روند. داراب مشکوک می شود. آنها را نگاه می دارد تا از سر آنها آگاه شود. خریطینوس اصرار می کند که آنچه گفته است درست است و زنی به دیدار آنها آمده است. روز بعد قرار می شود که داراب طمروسیه را به دریا ببرد و ببیند که او مرد است یا زن. هرنقالیس هم اسطرلاب می افکند و از قرار آنها آگاه می شود. داراب و طمروسیه سوار بر کشتی راهی دریا می شوند و خریطینوس و هرنقالیس هم به شراب مشغول می شوند.
کسری انوشیروان عادل بر تخت می نشیند. او "قاعدۀ نهاد در آیین پادشاهی و لشکر داری و عدل در میان جهانیان کی مانند آن هیچکس از ملوک فرس ننهاده بود." از مهمترین کارهای او از میان برداشتن مزدک و پیروان او بود. او به مزدک علاقه نشان می دهد و از او نسختی می خواهد از مردان او تا آنها را به جای حشم خود به مناصب بگمارد. بعد هم میهمانی ای بزرگ ترتیب می دهد و همه مزدکیان را دعوت می کند. در میان میهمانی خود سر مزدک را می برد و مردانش باقی مزدکیان را می کشند. انوشیروان کارهای دیوانی را سر و سامانی تازه می دهد. وزیر دانشمند او بزرجمهر بود که "اصیل بود و از خاندان ملک". او نظم و ترتیبی به کارهای مملکت می دهد و خراج را سر و سامان می بخشد. نرخهای خراج بر محصولات کشاورزی و مالیات سرانه ذکر می شود. انوشیروان به روم و بعد به ماوراءالنهر و هند و چین لشکر می کشد و با همه قرارداد صلح می بندد و بر آنها خراج می دهد و قرار می دهد که هر سال به درگاه او بیایند. ملک یمن به درگاه او می آید برای گرفتن کمک در جنگ با حبشیان. انوشیروان هشتصد مرد از فرزندان ساسانیان را که در زندان بودند آزاد می کند و با سلاح تمام به یمن می فرستد و می گوید اگر پیروز شدید سرزمین یمن از آن شما باشد. او چهل و هفت سال و هفت ماه حکومت کرد. در زمان حکومت او "مصطفی را صلوات الله علیه ولادت بود و آن روز کی ولادت پیغمبر علیه السلام بود آتش همه آتش کده ها بمرد و دوازده کنگره از ایوان کسری درافتاد و دریاء ساوه خشک شد و چند نوادر پدید آمد."
زنکلیسا داستان خود را روایت می کند. بعد از به آب انداختن طمروسیه، کشتی دچار طوفان می شود و او به جزیره ای می افتد. دو مار-پری او را می بینند و می فهمند که او همان است که طمروسیه، ناجی فرزند آنها از مار-دیو، را به دریا انداخته است. ماران او را به جزیره ای دیگر می برند و او به دست مردی اسیر می شود و در بازار فروخته می شود و در نهایت به نزد هرنقالیس به امانت سپرده می شود. هرنقالیس وعده می دهد که او را به دست داراب برساند. بعد طمروسیه داستان خود را می گوید. هرنقالیس از شنیدن داستان از هوش می رود. وقتی به هوش می آید می گوید او برادر مادر طمروسیه است و به جستجوی او جهان را می گردد. زنکلیسا به دست و پای او می افتد. طمروسیه می گوید داراب از آن تو، من به نزد پدر و مادرم می روم. دو کنیزک دیگر که زن ملاح و زن خوان سالار زنکلیسا بودند، آزاد می شوند و به خدمت طمروسیه در می آیند. خبر می رسد که لکناد، پدر زنکلیسا، به آن جزیره می آید. هرنقالیس به زنکلیسا می گوید من تو را به نزد پدرت می برم به شرطی که "به جای ما جفا نکنی." زنکلسیا وقتی به نزد پدر می رسد وعده از یاد می برد و برای یافتن و مجازات طمروسیه و هرنقالیس روانه می شود. حجرۀ آنها را خالی می یابد.
داستان دوران یزدجرد نرم، هرمز بن یزدجرد، پیروز بن یزدجرد، بلاش بن پیروز و قباد بن فیروز گفته می شود. پیروز بن یزدجرد چهل سال حکومت کرد و در نهایت به مکر در جنگ کشته شد. در دوران او قحطی ای آمد که هفت سال طول کشید. او خراج از مردم برداشت و مالهای بسیار بذل کرد تا مردم در امان مانند. عمارتهای فراوان از او مانده است از جمله پنجاه فرسنگ دیوار به خجند میان ایران و توران. در دوران قباد مزدک پیدا شد و گفت "این بنی آدم همه از یک پدر و از یک مادرند و مال جهان میان ایشان میراث است اما به فضل قوت و ظلم قومی برمیدارند و دیگران را محروم می گذارند" و "ازین گونه بدعتی نهاد و زنان مردم را و فرزندان ایشانرا مباح کرد بر یکدیگر." قباد به مذهب مزدک می گرود و کار او بالا می گیرد. بزرگان قباد را زندانی می کنند و برادرش جاماسب را به تخت می نشانند. قباد به کمک خواهرش از زندان فرار می کند و به سمت چین می رود. در راه دختری از آن اصفهبدی را برای چند روز می گیرد. با کمکی که از ترکان می گیرد، پادشاهی را دوباره بدست می آورد. پدر زنش می آید و می گوید که پسری از او بدنیا آمده است. نام او انوشیروان است. انوشیروان پسری است دارای همه فضایل. با پدر صحبت می کند و نظر او را از مزدک بر می گرداند. قباد که فضل پسر را می بیند پادشاهی را به انوشیروان می دهد.
طمروسیه یکسال در جزیرۀ داراب می ماند. بر فراز کرسی کندرف از خطرها در امان است. روزی کشتی ای به جزیره می آید. در آن کشتی پیری "نخاس" (برده فروش) هست که کنیزانی را برای فروش می برد. مردان برای تماشا به بالای کرسی کندرف می آیند و طمروسیه را می یابند. بر سر مالکیت او دعوا می شود و پیر نخاس کشته می شود. مردان کنیزان او را تقسیم می کنند و طمروسیه با چهار کنیز بدست مردی می افتد از یونان زمین به نام هرنقالیس. آنها به جزیرۀ سکولنجون در یونان می روند. داراب قصد حمله به جزایر یونان دارد. مردی کنیزی را به نزد هرنقالیس می برد و او را بدو می سپارد تا خود از جزیره بگریزد. طمروسیه کنیزک را می شناسد. او زنکلیسا زن داراب است که او را به آب انداخته بود. طمروسیه از هرنقالیس می پرسد که "چرا همه روز چیزی می خوانی و با هیچ کنیزکی آسیب نمی زنی؟" هرنقالیس می گوید که او شاگرد افلاطون حکیم است و به توصیۀ او این چنین می کند. هرنقالیس از کنیزان می خواهد که قصۀ خود را بگویند. یکی از کنیزان عذرا است که از عشقش وامق دور افتاده و اسیر شده است. هرنقالیس او را از بندگی آزاد می کند. بعد از زنکلیسا می خواهد که قصۀ خود را بگوید.
در این قطعه داستان بهرام گور روایت می شود. بهرام در حیره و در دربار مُنذر، امیر عرب" پرورش می یابد. وقتی بزرگ می شود، به دربار پدرش، یزدجرد اثیم، می رود. ولی "آن بدخویی و بدسیرتی از آن پدرش دید، دلش از آن بگرفت" و به حیره باز می گردد. چون پدرش می میرد، بزرگان فاری می گویند بهرام "آداب فرس نداند" و کسری از فرزندان اردشیر بابک را به تخت می نشانند. دعوای پادشاهی بین بهرام و کسری به آنجا انجامید که تاج شاهی را در میان دو شیر شرزه گذاشتند و مسابقه دادند که چه کسی آن را می گیرد. بهرام شیرها را می کشد و به شاهی می رسد. بهرام مشغول خوشگذرانی می شود و امرای اطراف سر به مخالفت بر می آورند. خاقان ترک به تحریک بزرگان فارس قصد حمله به ولایت بهرام می کند بهرام وانمود می کند که با گروهی از مردان زبده به شکار می رود. او و مردانش در لباس ترکان شبانه به خیمۀ خاقان حمله می کنند و او می کشند. حکام دیگر ولایات فرمان بردار او می شوند. روزی بهرام به دنبال گوری به باتلاقی می رود و در آن فرو می رود.
طمروسیه داستان زندگی خود را به زنکلیسا می گوید. حسادت زنکلیسا برانگیخته می شود و دستور می دهد که او را در دریا اندازند. ملاحی او را از دریا می گیرد و پناه می دهد و به او لباسهای مردانه می دهد تا شناخته نشود. مطبخ سالار به کشتی ملاح می آید و او را می شناسد ولی به کسی نمی گوید. کشتیها به جزیرۀ کندرف می رسند. کندرف نام عوج بن عنق بوده، غولی که در خانۀ آدم بدنیا آمد و تا زمان موسی زیست. او در این جزیره کرسی ای ساخته بود "مقدار ده هزار گز بالا و دو هزار گز پهنا" زنکلیسا در ابن جزیره طمروسیه را در لباس مردان می بیند ولی به حکم "یزدان پاک جلت قدرته" او را به جای نمی آورد. خوان سالار به او می گوید که این شاگرد ملاح است و گنگ و کر است. طمروسیه از بیم جان در همان جزیره کندرف پنهان می شود تا کشتیها دور شوند.
داستان شاپوز ذوالاکتاف و جانشینان او در این قطعه روایت می شود. پدر او زمانی که او در شکم مادرش بود، مرد. تاج را بر بالای تخت مادر او گذاشتند. در زمانی که او کودک بود، دست درازیهای همسایگان به ایران اوج گرفت. از جمله همسایگان ایران که در این قطعه نام آنها به کرات ذکر می شود، اعراب هستند که قدرت گرفته اند و به ایران حمله می کنند و تا پارس و خوزستان آمده اند. شاپور به آنها حمله می کند و شکست می دهد. گفته می شود که اسیران را می آورد و "هر دو کتف او بهم می کشیدی و سولاخ می کردی و حلقۀ در هر دو سولاخ کتف او می کشیدی" او اعراب را عقب راند و هر قومی از آنها را در منطقه ای اسکان داد. بعد در اواخر عمر کنستانتین به روم لشکر کشید که تحت حکومت او مسیحیت را به عنوان دین رسمی برگزیده بود. شاپور با جانشین کنستانتین جنگ کرد و پیروز شد ومناطق زیادی از سرزمینهای رومیان را تصرف کرد. مختصری هم از جانشینان شاپور گفته می شود تا پایان حکمرانی یزدجرد اثیم که مردی بود "معیوب و بداندیش و بداندرون و خونخوار بود و زَعِر و بدخوی"
مرد آبی طمروسیه را می رباید و او را به جزیره ای برد. پریان و دیوان در این جزیره در کالبد ماران می زیستند. طمروسیه در نبرد بین یک مار سیاه و یک مار سپید به مار سپید یاری می رساند که پری بود در قالب مار پر دار. پدر و مادر آن پری به او می گویند که به او یاری می دهند تا از این جزیره بگریزد. دیوان متوجه می شوند و آنها را دنبال می کنند. طمروسیه به گوشه ای از جزیره می افتد. روزی کشتی های بسیار از آنِ زنکلیسا، زن داراب که به جزیرۀ ملکوت نزد داراب می رود، به جزیره می رسند. زنکلیسا او را می یابد و ارج می نهد و در پهلوی خود می نشاند و بساط سماع و شراب می گستراند. زنکلیسا اصرار می کند که طمروسیه داستان خود را بازگوید.
داستان حکمروایی شاپور اول و دیگر پادشاهان ساسانی تا زمان شاپور ذوالاکتاف گفته می شود. از امیری از اعراب یاد می شود که در حوالی تکریت قدرت گرفته بود و شاپور برای فتح قلعۀ او لشکر کشید. همچنین از ظهور مانی یاد می شود که "اول کسی کی زندقه نهاد او بود و فتنه در عالم پیدا گشت." مانی به چین رفت و مدتی در آنجا بود. بهرام بن هرمز بن شاپور "از آنجا کی عصبیت او بود در کیش، حیلتها تمام کرد تا مانی زندیق را بدست آورد." ب هرام مجلس مناظره بین مانی و علمای کیش زردشت بر پا کرد و وقتی "مانی مقهور شد" از او خواست توبه کند. مانی سر باز زد. بهرام فرمان قتل او و هر کس از پیروان او که توبه نکرد را صادر کرد. "بهرام بفرمود تا پوست او بیرون کردند و به کاه بیاگندند. و اول کسی کی پوست او پر کاه کردند مانی زندیق بود."
مهراسب که زن آبی را از دست می دهد، عَمَدی می سازد و از جزیره می گریزد. پس از حوادث بسیار به جزیرۀ ملکوت می رسد با ساکنان یک چشم، هر یک به بلندی بیست گز، سرخ موی و زرد روی با بینیهای کلان و زن و مرد همه برهنه با "میزری بر میان بسته"! شاه جزیره مرده است و او را با توصیۀ حکیم سیطاروش که "شاگرد افلاطون حکیم بود" و می توانست از "اختر بلند" رازها را ببیند، به شاهی می نشانند. مهراسب زن شاه قبلی، که خواهر زنکلیسا زن داراب است، را به زنی می گیرد. وقتی که سیطاروش به خواستۀ مهراسب آینده را از مهراسب می پرسد، مشکلات آغاز می شود. مهراسب و سیطاروش تا دم مرگ می روند و به حیله ای نجات می یابند. زن و دختر شاه قبلی کشته می شوند. خبر به لکناد و داراب می رسد. با سپاهی به جزیرۀ ملکوت می آیند و مهراسب را می گیرند. "از آنجا که بدبختی مهراسب بود" نام خود را به داراب نگفت! او را در صندوقی در بسته به دریا انداختند و برایش آب و غذایی گذاشتند تا به تدریج بمیرد. داراب هم از آن جزیره خوشش آمد و ساکن آنجا شد.
از پادشاهان کیانیان، خُمانی (هُمای) دختر بهمن بود که نویسنده می گوید در مدت پادشاهی "طریق عدل سپرد" و "لشکری گران به روم فرستاد و رومیان را قهر کرد و دیگر ملوک اطراف منقاد او شدند". بحثی هم در متون قدیمی وجود دارد در مورد اینکه آیا او شوهر کرد یا نه. در برخی متون گفته می شود که با پدرش بهمن ازدواج کرد و دارا حاصل این ازدواج بود. ازدواج خانوادگی در ایران باستان در مقاطعی وجود داشته است. بعد از خمانی، دارا، و بعد پسر او که اسم او هم دارا بود، پادشاه ایران شد که از اسکندر شکست خورد و کشته شد. به ظالم بودن دارا و وزیرش اشاره می شود. گفته می شود که اسکندر، که از او به ذوالقرنین یاد می شود که نامی است در قرآن، تمام مناطق شرق تا چین را گرفت. وقتی که مرد، جانشینان او نتوانستند ایران را حفظ کنند. اشک، که او را پسر دارا می دانند، سران "ملوک طوایف" یعنی طوایفی که بعداً اشکانیان نام گرفتند، را به اتحاد بر علیه جانشنان اسکندر می خواند، با این وعده که هر طایفه ای در امور خود مستقل باشد. اینان پیروز می شوند و سلسلۀ "اشکانیان و اردوانیان" را تاسیس می کنند. گفته می شود که از این قوم آثار زیادی که قابل گفتن باشد باقی نمانده است. در نهایت، داستان تاسیس سلسلۀ ساسانیان گفته می شود. اردشیر که خود را به ساسان پسر بهمن منسوب می کرد، از پارس خروج کرد و مردم به واسطۀ ظلم ملوک طوایف به او پیوستند. گفته می شود که او اهل فضل و حکیمان را ارج می نهاد.
طمروسیه و مهراسب از اسارت بوزینگان گریخته اند و در ساحل در سوراخی پنهان شده اند. از دور کشتی ای می بینند و از آنها کمک می طلبند. مردان کشتی آنها را سوار می کنند. بوزنگان خبر می شوند و به کشتی حمله می برند. جنگی سخت در می گیرد. مردان کشتی با استفاده از نفت بوزنگان را شکست می دهند. دریا طوفانی می شود و همه در دریا می افتند. طمروسیه و مهراسب به جزیره ای خوش آب و هوا می افتند خالی از سکنه، و کلبه ای در آنجا می سازند. کم کم "مردمان آبی" از دریا بر می آیند و به کنار آنها می آیند. زنی آبی شیفتۀ مهراسب می شود. مهراسب نیز دلباختۀ او می شود. حیله ای می چینند و زن آبی را می گیرند. خویشان زن آبی به التماس می آیند و گوهر می آورند تا مهراسب او را رها کند. مهراسب راضی می شود و زن آبی را رها می کند ولی شوهر زن آبی او را نمی پذیرد. زن به پیش مهراسب بر می گردد. روزی طمروسیه در کنار دریا نشسته است که صورتی از آب بر می آید و او را می رباید. مهراسب چهار سال با زن آبی در آن جزیره می ماند و صاحب دو بچه می شود. روزی مادر زن آبی می آید و در گوش او چیزی می گوید و زن با او به دریا فرو می رود. مهراسب نومید و تنها در آن جزیره می ماند.
loading
Comments (52)

farshad karimi

این بخش از تاریخ زندگی بهرام گور را نظامی به شیوایی تمام به شعر درآورده و قطعا یکی از درخشان ترین استراتژی های نبرد در تاریخ بحساب میاد

Sep 26th
Reply (1)

Hamide

دوستانی که مشکل دانلود دارن من الان با فیلتر شکن امتحان کردم دانلود شد بالاخره😍

Jun 16th
Reply (1)

Hamide

هیچ کدوم از فایلا باز نمیشن دانلود هم نمیشه کاش یه فکری براش کنید

Jun 7th
Reply (2)

mmdansari

داداش دانلود نمیشه اپیزود و حتی نمیتونیم گوش بدیم مشکل چیس

Apr 27th
Reply (1)

MajidFatehi

نگاه غیردینی یعقوب کاملا عیان است؟《امیرالمؤمنین را نه این تیغ نشانده است؟》

Nov 1st
Reply (1)

MajidFatehi

تا این کتاب رو نخونده بودم متوجه اثر کارهای عیاران سیستان نبودم. نثر روان و روایتی دست اول از قدرت بی‌قدرتان

Nov 1st
Reply

MajidFatehi

طبق روایت تاریخ سیستان در سه قرن اول هجری، همواره جنگ و کشتار در سیستان ادامه داشته و هر چه که بوده، در این 《سه قرن، سکوت》 نبوده.

Oct 29th
Reply (1)

MajidFatehi

قرار گرفتن دو متن عربی بلند در متنی که در بدنه‌اش کلمه‌های عربی چندانی بکار نرفته است جای تعجب دارد. به خصوص که در روش نگارش کتاب هم تا اینجا نویسنده علاقه‌ای به نقل نامه نشان نداده است. (برای مثال بیهقی چنین روشی دارد و هر جایی مهم باشد اصل نامه را نقل می کند.) به نظر از قسمتهایی بود که الحاقی بودنش جای تامل دارد.

Oct 28th
Reply (1)

MajidFatehi

معنی این جمله در دقیقه سيزده چیست؟ 《قعقاع مجلس لهو داشتی و شراب خوردی. و پیشترین کسی به سیستان رود طعام، او کند. پیش از آن، به کندن حاجت نیامدی.》

Oct 21st
Reply (4)

MajidFatehi

《من از دنیای شما چندان نکویی ندیدم که وبال آنچه خواهد ماند با گردن کنم.》نمی‌دانم متن عربی وصیت معاویه، این چنین که در فارسی بُرنده و با شکوه است، بوده؟

Oct 20th
Reply (1)

MajidFatehi

《عبدلله ابن جعفر و حسن بن علی، ابن ملجم را بگرفتند و دو دست و پای ببریدند و چشم و زبانش ببریدند...》

Oct 20th
Reply

MajidFatehi

《گویند اهرمن به روز فرادید نیاید. اینک اهرمن...》

Oct 19th
Reply (1)

MajidFatehi

《عمر به سر آید و از هزاران یکی گفته نیاید.》زبان در اوج بلوغ و و سادگی است.

Oct 19th
Reply

MajidFatehi

در بخشی که از دعای نوح سخن گفت به نظر می‌رسه بقعه‌ای در سیستان بوده که محل نشستن کشتی نوح رو نشون می‌داده، من معنی دیگه‌ای نتونستم برداشت کنم.

Oct 11th
Reply (2)

Amir Majidi

درود باز نمیکنه.

Aug 26th
Reply (1)

MajidFatehi

ممنون کار ارزشمندی رو انجام دادید.

Aug 19th
Reply (1)

MajidFatehi

به نظر می‌رسه به طور آگاهانه‌ای به جای واژه دین از مذهب استفاده کردید دلیلش چی بوده؟

Aug 19th
Reply (3)

MajidFatehi

خیلی ممنونم که پادکست رو بدون حاشیه اجرا می‌کنید و دقیق در خصوص موضوعی که مد نظرتون بوده صحبت می‌کنید.

Aug 13th
Reply (3)

MajidFatehi

آقای عباسی عزیز، این قطعه را به غایت دقیق خواندید‌. پیداست که از روایت ابن مقنع به وجد آمدید.

Aug 10th
Reply (1)

hamid raza kazemiii

سلام سپاس از زحمات شما متاسفانه در کست باکس حین پخش و دانلود دچار مشکل هستم آیا نکته خاصی داره ک راهنمایی بفرمایید

Jul 21st
Reply (1)