Discover
گنجینه نظامی

گنجینه نظامی
Author: Nezami Ganjavi
Subscribed: 890Played: 22,067Subscribe
Share
© shooreshirin
Description
حکیم نظامی گنجوی شاعر قرن ششم هجری و خالق مثنوی های مخزنالاسرار،خسرو و شیرین،لیلی و مجنون،هفتپیکرو اسکندرنامه است. آنچه میشنوید مثنوی خسروو شیرین با صدای خانمها مهتاب حاجیمحمدی،ژاله
افشار، آقایان سیروس ملکی و احسان شادمان است.
طرح مینیاتوراز هنرمند گرامی بانو فرحناز سلطانی
طبایع جز کشش کاری ندارند
حکیمان این کشش را عشق خوانند
مثنوی زیبای «لیلی و مجنون» با عنوان «شبهای لیلی» اثر نظامی گنجوی است که با همآوایی (مهتاب حاجیمحمدی، ژاله افشار، سیروس ملکی و احسان شادمان و هدایت ساجدی نیا) خوانده میشود.
افشار، آقایان سیروس ملکی و احسان شادمان است.
طرح مینیاتوراز هنرمند گرامی بانو فرحناز سلطانی
طبایع جز کشش کاری ندارند
حکیمان این کشش را عشق خوانند
مثنوی زیبای «لیلی و مجنون» با عنوان «شبهای لیلی» اثر نظامی گنجوی است که با همآوایی (مهتاب حاجیمحمدی، ژاله افشار، سیروس ملکی و احسان شادمان و هدایت ساجدی نیا) خوانده میشود.
33 Episodes
Reverse
نظامی هان و هان تا زنده باشیچنان خواهم چنان کافکنده باشینه بینی در که دریاپرور آمداز افتادن چگونه بر سر آمدچو دانه گر بیفتی بر سر آییچو خوشه سر مکش کز پا دراییمدارا کن که خوی چرخ تند استبه همت رو که پای عمر کند استهوا مسموم شد با گرد می سازدوا معدوم شد با درد می سازطبیب روزگار افسون فروش استچو زراقان ازان ده رنگ پوش استگهی نیشی زند کاین نوش اعضاستگه آرد ترشیی کاین دفع صفراستعلاجالرأس او انجیدن گوشدمالاخوین او خون سیاوشبدین مرهم جراحت بست نتوانبدین دارو ز علت رست نتوانچو طفل انگشت خود میمز در این مهدز خون خویش کن هم شیر و هم شهدبگیر آیین خرسندی ز انجیرکه هم طفلست و هم پستان و هم شیربر این رقعه که شطرنج زیانستکمینه بازیش بینالرخانستدریغ آن شد که در نقش خطرناکمقابل میشود رخ با رخ خاکدرین خیمه چه گردی بند بر پایگلو را زین طنابی چند بگشایبرون کش پای ازین پاچیله تنگکه کفش تنگ دارد پای را لنگقدم درنه که چون رفتی رسیدیهمان پندار کاین ده را ندیدیاگر عیشی است صد تیمار با اوستو گر برگ گلی صد خار با اوستبه تلخی و به ترشی شد جوانیبه صفرا و به سودا زندگانیبه وقت زندگی رنجور حالیمکه با گرگان وحشی در جوالیمبه وقت مرگ با صد داغ حرمانز گرگان رفت باید سوی کرمانز گرگان تا به کرمان راه کم نیستز ما تا مرگ موئی نیز هم نیستسری داریم و آن سرهم شکستهبه حسرت بر سر زانو نشستهسری کو هیبت جلاد بیندصواب آن شد که بر زانو نشیندولایت بین که ما را کوچگاهستولایت نیست این زندان و چاهستز گرمائی چو آتش تاب گیریمجگر درتری بر فاب گیریمچو موئی برف ریزد پر بریزیمهمه در موی دام و دد گریزیمبدین پا تا کجا شاید رسیدنبدین پر تا کجا شاید پریدنستم کاری کنیم آنگه بهر کارزهی مشتی ضعیفان ستمکارکسی کو بر پر موری ستم کردهم از ماری قفای آن ستم خوردبه چشم خویش دیدم در گذرگاهکه زد بر جان موری مرغکی راههنوز از صید منقارش نپرداختکه مرغی دیگر آمد کار او ساختچو بد کردی مباش ایمن ز آفاتکه واجب شد طبیعت را مکافاتسپهر آیینه عدلست و شایدکه هرچ آن از تو بیند وا نمایدمنادی شد جهان را هر که بد کردنه با جان کسی با جان خود کردمگر نشنیدی از فراش این راهکه هر کو چاه کند افتاد در چاهسرای آفرینش سرسری نیستزمین و آسمان بیداوری نیستهران سنگی که دریائی و کانیستدر او دری و یاقوتی نهانیستچو عیسی هر که درد توتیائیز هر بیخی کند دارو گیائیچو ما را چشم عبرت بین تباهستکجا دانیم کاین گل یا گیاهستگرفتم خود که عطار وجودیتو نیز آخر بسوزی گر چه عودیو گر خود علم جالینوس دانیچو مرگ آمد به جالینوس مانیچو عاجز وار باید عاقبت مردچه افلاطون یونانی چه آن کردهمان به کاین نصیحت یاد گیریمکه پیش از مرگ یک نوبت بمیریمز محنت رست هر کو چشم دربستبدین تدبیر طوطی از قفس رستاگر با این کهن گرگ خشن پوستبه صد سوگند چون یوسف شوی دوستلبادت را چنان بر گاو بنددکه چشمی گرید و چشمیت خنددچه پنداری کز اینسان هفتخوانیبود موقوف خونی و استخوانیبدین قاروره تا چند آبریزیبدین غربال تا کی خاک بیزینخواهد ماند آخر جاودانهدر این نه مطبخ این یک چارخانهچو وقت آید که وقت آید به آخرنهانیها کنند از پرده ظاهرنه بینی گرد ازین دوران که بینیجز آن قالب که در قلبش نشینیازین جا توشه بر کانجا علف نیستدر اینجا جو که آنجا جز صدف نیستدرین مشکین صدفهای نهانیبسا درها که بینی ارمغانینو آیین پردهای بینی دلاویزنوای او نوازشهای نو خیزکهن کاران سخن پاکیزه گفتندسخن بگذار مروارید سفتندسخنهای کهن زالی مطراستو گر زال زر است انگار عنقاستدرنگ روزگار و گونه گردکند رخسار مروارید را زردنگویم زر پیشین نو نیرزدچو دقیانوس گفتی جو نیرزدگذشت از پانصد و هفتاد شش سالنزد بر خط خوبان کس چنین خالچو دانستم که دارد هر دیاریز مهر من عروسی در کناریطلسم خویش را از هم گسستمبهر بیتی نشانی باز بستمبدان تا هر که دارد دیدنم دوستببیند مغز جانم را در این پوستاگر من جان محجوبم تن اینستو گر یوسف شدم پیراهن اینستعروسی را که فروش گل نپوشداگر پوشد ز چشم از دل نپوشدهمه پوشیدهای با ماست ظاهرچو گفتی خضر خضر آنجاست حاضرنظامی نیز کاین منظومه خوانیحضورش در سخن یابی عیانینهان کی باشد از تو جلوهسازیکه در هر بیت گوید با تو رازیپس از صد سال اگر گوئی کجا اوزهر بیتی ندا خیزد کهها اوچو کرم قز شدم از کرده خویشبه ریشم بخشم ار برگی کنم ریشحرامم باد اگر آبی خورم خامحلالی بر نیارم پخته از کامنخسبم شب که گنجی بر نسنجمدری بیقفل دارد کان کنجمزمین اصلیم در بردن رنجکه از یک جو پدید آرم بسی گنجز دانه گر خورم مشتی به آغازدهم وقت درودن خرمنی بازبران خاکی هزاران آفرین بیشکه مشتی جو خورد گنجی کند پیشکسی کو بر نظامی میبرد رشکنفس بیآه بیند دیده بیاشکبیا گو شب ببین کان کندنم رانه کان کندن ببین جان کندنم رابهر در کز دهن خواهم برآوردزنم پهلو به پهلو چند ناوردبه صد گرمی بسوزانم دماغیبه دست آرم به شبها شب چراغیفرستم تا ترازو دار شاهانجوی چندم فرستد عذرخواهانخدایا حرف گیران در کمینندحصاری ده که حرفم را نه بینندسخن بیحرف نیک و بد نباشدهمه کس نیک خواهد خود نباشدولی آن کز معانی با نصیبستبداند کاین سخن طرزی غریبستاگر شیری غریبان را میفکنغریبان را سگان باشند دشمنبسا منکر که آمد تیغ در مشتمرا زد تیغ و شمع خویش را کشتبسا گویا که با من گشت خاموشدرازیش از زبان آمد سوی گوشچو عیسی بر دو زانو پیش بنشستخری با چارپا آمد فرادستچه باک از طعنه خاکی و آبیچو دارم درع زرین آفتابیگر از من کوکبی شمعی برافروختکس از من آفتابی در نیاموختکه گر در راه خود یک ذره دیدمبه صد دستش علم بالا کشیدمو گر سنگی دهن در کاس من زددری شد چون که در الماس من زدتحمل بین که بینم هندوی خویشچو ترکانش جنیبت میکشم پیشگه آن بیپرده را موزون کنم سازگه این گنجشک راگویم زهی بازز هر زاغی به جز چشمی نجویمبه هر زیفی جز احسنتی نگویمبه گوشی جام تلخیها کنم نوشبه دیگر گوش دارم حلقه در گوشنگهدارم به چندین اوستادیچراغی را درین طوفان بادیز هر کشور که برخیزد چراغیدهندش روغنی از هر ایاغیور اینجا عنبرین شمعی دهد نورز باد سردش افشانند کافوربشکر زهر می باید چشیدنپس هر نکته دشنامی شنیدنمن ازدامن چو دریا ریخته درگریبانم ز سنگ طعنهها پرکلوخ انداخته چون خشت در آبکلوخ اندازیی ناکرده دریابدهان خلق شیرین از زبانمچو زهر قاتل از تلخی دهانمچو گاوی در خراس افکنده پویانهمه ره دانه ریز و دانه جویانچو برقی کو نماید خنده خوشغریق آب و میسوزد در آتشنه گنجی ای دل از ماران چه نالیکه از ماران نباشد گنج خالیچو طاوس بهشت آید پدیداربجای حلقه دربانی کند ماربدین طاوس ماران مهره باشندکه طاوسان و ماران خواجه تاشندنگاری اکدشست این نقش دمسازپدر هندو و مادر ترک طنازمسی پوشیده زیر کیمیائیغلط گفتم که گنجی و اژدهائیدری در ژرف دریائی نهادهچراغی بر چلیپائی نهادهتو در بردار و دریا را رها کنچراغ از قبله ترسا جدا کنمبین کاتشگهی را رهنمونستعبارت بین که طلق اندود خونستعروسی بکر بین با تخت و با تاجسرو بن بسته در توحید و معراج
شبی تاریک نور از ماه بردهفلک را غول وار از راه بردهزمانه با هزاران دست بیزورفلک با صد هزاران دیده شبکورشهنشه پای را با بند زریننهاده بر دو سیمین ساق شیرینبت زنجر موی از سیمگون دستبه زنجیر زرش بر مهره میبستز شفقت ساقهای بند سایشهمی مالید و میبوسید پایشحکایتهای مهرانگیز میگفتکه بر بانگ حکایت خوش توان خفتبه هر لفظی دهن پر نوش میداشتبر آواز شهنشه گوش میداشتچو خسرو خفت و کمتر شد جوابشبه شیریت در سرایت کرد خوابشدو یار نازنین در خواب رفتهفلک بیدار و از چشم آب رفتهجهان میگفت کامد فتنه سرمستسیاهی بر لبش مسمار میبستفرود آمد ز روزن دیو چهرینبوده در سرشتش هیچ مهریچو قصاب از غضب خونی نشانیچو نفاط از بروت آتشفشانیچو دزد خانه بر کالا همی جستسریر شاه را بالا همی جستبه بالین شه آمد تیغ در مشتجگرگاهش درید و شمع را کشتچنان زد بر جگرگاهش سر تیغکه خون برجست ازو چون آتش از میغچو از ماهی جدا کرد آفتابیبرون زد سر ز روزن چون عقابیملک در خواب خوش پهلو دریدهگشاده چشم و خود را کشته دیدهز خونش خوابگه طوفان گرفتهدلش از تشنگی از جان گرفتهبه دل گفتا که شیرین را ز خوشخوابکنم بیدار و خواهم شربتی آبدگر ره گفت با خطر نهفتهکه هست این مهربان شبها نخفتهچو بیند بر من این بیداد و خوارینخسبد دیگر از فریاد و زاریهمان به کین سخن ناگفته باشدشوم من مرده و او خفته باشدبه تلخی جان چنان داد آن وفادارکه شیرین را نکرد از خواب بیدارشکفته گلبنی بینی چو خورشیدبه سرسبزی جهان را داده امیدبرآید ناگه ابری تند و سرمستبخون ریز ریاحین تیغ در دستبدان سختی فرو بارد تگرگیکزان گلبن نماند شاخ و برگیچو گردد باغبان خفته بیداربه باغ اندر نه گل بیند نه گلزارچه گوئی کز غم گل خون نریزدچو گل ریزد گلابی چون نریزدز بس خون کز تن شه رفت چون آبدر آمد نرگس شیرین ز خوشخوابدگر شبها که بختش یار گشتیبه بانگ نای و نی بیدار گشتیفلک بنگر چه سردی کرد این بارکه خون گرم شاهش کرد بیدارپریشان شد چو مرغ تاب دیدهکه بود آن سهم را در خواب دیدهپرند از خوابگاه شاه برداشتیکی دریای خون دیده آه برداشتز شب میجست نور آفتابیدریغا چشمش آمد در خرابیسریری دید سر بیتاج کردهچراغی روغنش تاراج کردهخزینه در گشاده گنج بردهسپه رفته سپهسالار مردهبه گریه ساعتی شب را سیه کردبسی بگریست وانگه عزم ره کردگلاب و مشک با عنبر برآمیختبر آن اندام خون آلود میریختفرو شستش به گلاب و به کافورچنان کز روشنی میتافت چون نورچنان بزمی که شاهان را طرازندبسازیدش کز آن بهتر نسازندچو شه را کرده بود آرایشی چستبه کافور و گلاب اندام او شستهمان آرایش خود نیز نو کردبدین اندیشه صد دل را گرو کرددل شیرویه شیرین را ببایستولیکن با کسی گفتن نشایستنهانی کس فرستادش که خوش باشیکی هفته درین غم بارکش باشچو هفته بگذرد ماه دو هفتهشود در باغ من چون گل شکفتهخداوندی دهم بر هر گروهشز خسرو بیشتر دارم شکوهشچو گنجش زیر زر پوشیده دارمکلید گنجها او را سپارمچو شیرین این سخنها را نیوشیدچو سرکه تند شد چون می بجوشیدفریبش داد تا باشد شکیبشنهاد آن کشتنی دل بر فریبشپس آنگه هر چه بود اسباب خسروز منسوخ کهن تا کسوت نوبه محتاجان و محرومان ندا کردز بهر جان شاهنشه فدا کرد
به پیروزی چو بر پیروزه گون تختعروس صبح را پیروز شد بختجهان رست از مرقع پاره کردنعروس عالم از زر یاره کردنشه از بهر عروس آرایشی ساختکه خور از شرم آن آرایش انداختهزار اشتر سیه چشم و جوان سالسراسر سرخ موی و زرد خلخالهزار اسب مرصع گوش تا دمهمه زرین ستام و آهنین سمهزاره استر ستاره چشم و شبرنگکه دوران بود با رفتارشان لنگهزاران لعبتان نار پستانبه رخ هر یک چراغ بتپرستانهزاران ماهرویان قصبپوشهمه در در کلاه و حلقه در گوشز صندوق و خزینه چند خروارهمه آکنده از لولوی شهوارز مفرشها که پردیبا و زر بودز صد بگذر که پانصد بیشتر بودهمه پر زر و دیباهای چینیکز آنسان در جهان اکنون نه بینیچو طاوسان زرین ده عماریبه هر طاوس در کبکی بهارییکی مهدی به زر ترکیب کردهز بهر خاص او ترتیب کردهز حد بیستون تا طاق گراجنیبتها روان با طوق و هرازمین را عرض نیزه تنگ دادههوا را موج بیرق رنگ دادههمه ره موکب خوبان چون شهدعماری در عماری مهد در مهدشکرریزان عروسان بر سر راهقصبهای شکرگون بسته بر ماهپریچهره بتان شوخ دلبندز خال و لب سرشته مشک با قندبگرد فرق هر سرو بلندیعراقیوار بسته فرقبندیبه پشت زین بر اسبان روانهز گیسو کرده مشگین تازیانهبه گیسو در نهاده لولو زرزده بر لولو زر لولو تربدین رونق بدین آیین بدین نورچنین آرایشی زو چشم بد دوریکایک در نشاط و ناز رفتندبه استقبال شیرین باز رفتندبجای فندق افشان بود بر سردرافشان هر دری چون فندق تربجای پره گل نافه مشکمرصع لولوتر با زر خشکهمه ره گنج ریز و گوهراندازبیاوردند شیرین را به صد نازچو آمد مهد شیرین در مداینغنی شد دامن خاک از خزائنبه هر گامی که شد چون نوبهاریشهنشه ریخت در پایش نثاریچنان کز بس درمریزان شاهیدرم روید هنوز از پشت ماهیفرود آمد به دولت گاه جمشیدچو در برج حمل تابنده خورشیدملک فرمود خواندن موبدان راهمان کار آگهان و بخردان راز شیرین قصهای بر انجمن راندکه هر کس جان شیرین به روی افشاندکه شیرین شد مرا هم جفت و هم یاربهر مهرش که بنوازم سزاوارز من پاکست با این مهربانیکه داند کرد ازینسان زندگانیگر او را جفت سازم جای آن هستبدو گردن فرازم رای آن هستمی آن بهتر که با گل جام گیردکه هر مرغی به جفت آرام گیردچو بر گردن نباشد گاو را جفتبه گاوآهن که داند خاک را سفتهمه گرد از جبینها برگفتندبر آن شغل آفرینها برگرفتندگرفت آنگاه خسرو دست شیرینبر خود خواند موبد را که بنشینسخن را نقش بر آیین او بستبه رسم موبدان کاوین او بستچو مهدش را به مجلس خاصگی داددرون پرده خاصش فرستاد
نکیسا چون زد این افسانه بر چنگستای باربد برداشت آهنگعراقی وار بانگ از چرخ بگذاشتبه آهنگ عراق این بانگ برداشتنسیم دوست مییابد دماغمخیال گنج میبیند چراغمکدامین آب خوش داد چنین جویکدامین باد را باشد چنین بویمگر وقت شدن طاوس خورشیدپرافشان کرد بر گلزار جمشیدمگر سروی ز طارم سر برآوردکه ما را سربلندی بر سر آوردمگر ماه آمد از روزن در افتادکه شب را روشنی در منظر افتادمگر باد بهشت اینجا گذر کردکه چندین خرمی در ما اثر کردمگر باز سپید آمد فرا دستکه گلزار شب از زاغ سیه رستمگر با ماست آب زندگانیکه ما را زنده دل دارد نهانیمگر اقبال شمعی نو برافروختکه چون پروانه غم را بال و پر سوختمگر شیرین ز لعل افشاند نوشیکه از هر گوشهای خیزد خروشیبگو ای دولت آن رشک پری راکه باز آور به ما نیک اختری راترا بسیار خصلت جز نکوئیستبگویم راست مردی راستگوئیستمنم جو کشته و گندم درودهترا جو داده و گندم نمودهمبین کز توسنی خشمی نمودمتواضع بین که چون رام تو بودمنبرد دزد هندو را کسی دستکه با دزدی جوانمردیش هم هستندارم نیم دل در پادشاهیولیکن درد دل چندان که خواهیلگدکوب غمت زان گشت روحمکه بخت بد لگد زد بر فتوحمدلم خون گرید از غم چون نگریدکدامین ظالم از غم خون نگریدتنم ترسد ز هجران چون نترسدکدامین عاقل از مجنون نترسدچو بیزلف تو بیدل بود دستمدل خود را به زلفت باز بستمبه خلوت با لبت دارم شماریوز اینم کردنیتر نیست کاریگرم خواهی به خلوت بار دادنبه جای گل چه باید خار دادناز آن حقه که جز مرهم نیایدبده زانکو به دادن کم نیایدچه باشد کز چنان آب حیاتیبه غارت بردهای بخشی زکاتی
چو خسرو دید ماه خرگهی راچمن کرد از دل آن سرو سهی رابهشتی دید در قصری نشستهبهشتیوار در بر خلق بستهز عشق او که یاری بود چالاکز کرسی خواست افتادن سوی خاکبه عیاری ز جای خویش برجستبرابر دست خود بوسید و بنشستزبان بگشاد با عذری دلآویزز پرسش کرد بر شیرین شکرریزکه دایم تازه باش ای سرو آزادسرت سبز و رخت سرخ و دلت شادجهان روشن به روی صبحخندتفلک در سایه سرو بلندتدلم را تازه کرد این خرمیهاخجل کردی مرا از مردمیهاز گنج و گوهر و منسوج و دیبارهم کردی چو مهد خویش زیباز نعلکهای گوش گوهرآویزفکندی لعلها در نعل شبدیزز بس گوهر که در نعلم کشیدیبه رخ بر رشته لعلم کشیدیهمین باشد نثارافشان کویتبه رویت شادم ای شادی به رویتبه من درساختی چون شهد با شیرز خدمتها نکردی هیچ تقصیرولی در بستنت بر من چرا بودخطا دیدم نگارا یا خطا بودزمینوارم رها کردی به پستیتو رفتی چون فلک بالا نشستینگویم بر توام بالاییای هستکه در جنس سخن رعناییای هستنه مهمان توام؟ بر روی مهمانچرا در بایدت بستن بدینساننشاید بست در بر میهمانیکه جز تو نیستش جان و جهانیکریمانی که با مهمان نشینندبه مهمان بهترک زین باز بینندمگر ماهی تو یا حور ای پریوشکه نزدیکت نباشد آمدن خوش
چو خسرو دید ماه خرگهی راچمن کرد از دل آن سرو سهی رابهشتی دید در قصری نشستهبهشتیوار در بر خلق بستهز عشق او که یاری بود چالاکز کرسی خواست افتادن سوی خاکبه عیاری ز جای خویش برجستبرابر دست خود بوسید و بنشستزبان بگشاد با عذری دلآویزز پرسش کرد بر شیرین شکرریزکه دایم تازه باش ای سرو آزادسرت سبز و رخت سرخ و دلت شادجهان روشن به روی صبحخندتفلک در سایه سرو بلندتدلم را تازه کرد این خرمیهاخجل کردی مرا از مردمیهاز گنج و گوهر و منسوج و دیبارهم کردی چو مهد خویش زیباز نعلکهای گوش گوهرآویزفکندی لعلها در نعل شبدیزز بس گوهر که در نعلم کشیدیبه رخ بر رشته لعلم کشیدیهمین باشد نثارافشان کویتبه رویت شادم ای شادی به رویتبه من درساختی چون شهد با شیرز خدمتها نکردی هیچ تقصیرولی در بستنت بر من چرا بودخطا دیدم نگارا یا خطا بودزمینوارم رها کردی به پستیتو رفتی چون فلک بالا نشستینگویم بر توام بالاییای هستکه در جنس سخن رعناییای هستنه مهمان توام؟ بر روی مهمانچرا در بایدت بستن بدینساننشاید بست در بر میهمانیکه جز تو نیستش جان و جهانیکریمانی که با مهمان نشینندبه مهمان بهترک زین باز بینندمگر ماهی تو یا حور ای پریوشکه نزدیکت نباشد آمدن خوش
خداوندا شبم را روز گردانچو روزم بر جهان پیروز گردانشبی دارم سیاه از صبح نومیددرین شب رو سپیدم کن چو خورشیدغمی دارم هلاک شیر مردانبرین غم چون نشاطم چیر گردانندارم طاقت این کوره تنگخلاصی ده مرا چون لعل ازین سنگتوئی یاری رس فریاد هر کسبه فریاد من فریاد خوان رسندارم طاقت تیمار چندیناغثنی یا غیاث المستغیثینبه آب دیده طفلان محرومبسوز سینه پیران مظلومبه بالین غریبان بر سر راهبه تسلیم اسیران در بن چاهبه داور داور فریاد خواهانبه یارب یارب صاحب گناهانبدان حجت که دل را بنده داردبدان آیت که جان را زنده داردبه دامن پاکی دین پرورانتبه صاحب سری پیغمبرانتبه محتاجان در بر خلق بستهبه مجروحان خون بر خون نشستهبه دور افتادگان از خان و مانهابه واپس ماندگان از کاروانهابه وردی کز نوآموزی بر آیدبه آهی کز سر سوزی بر آیدبه ریحان نثار اشکریزانبه قرآن و چراغ صبح خیزانبه نوری کز خلایق در حجاب استبه انعامی که بیرون از حساب استبه تصدیقی که دارد راهب دیربه توفیقی که بخشد واهب خیربه مقبولان خلوت برگزیدهبه معصومان آلایش ندیدهبه هر طاعت که نزدیکت صواب استبه هر دعوت که پیشت مستجاب استبه آن آه پسین کز عرش پیشستبدان نام مهین کز شرح بیشستکه رحمی بر دل پر خونمآوروزین غرقاب غم بیرونم آوراگر هر موی من گردد زبانیشود هر یک ترا تسبیح خوانیهنوز از بیزبانی خفته باشمز صد شکرت یکی ناگفته باشمتو آن هستی که با تو کیستی نیستتوئی هست آن دگر جز نیستی نیستتوئی در پرده وحدت نهانیفلک را داده بر در قهرمانیخداوندیت را انجام و آغازنداند اول و آخر کسی بازبه درگاه تو در امید و در بیمنشاید راه بردن جز به تسلیمفلک بر بستی و دوران گشادیجهان و جان و روزی هر سه دادیاگر روزی دهی ور جان ستانیتو دانی هر چه خواهی کن تو دانیبه توفیق توام زین گونه بر پایبرین توفیق توفیقی برافزایچو حکمی راند خواهی یا قضائیبه تسلیم آفرین در من رضائیاگر چه هر قضائی کان تو رانیمسلم شد به مرگ و زندگانیمن رنجور بیطاقت عیارممده رنجی که من طاقت ندارمز من ناید به واجب هیچ کاریگر از من ناید آید از تو باریبه انعام خودم دلخوش کن این بارکه انعام تو بر من هست بسیارز تو چون پوشم این راز نهانیو گر پوشم تو خود پوشیده دانیچو خواهش کرد بسیار از دل پاکچو آب چشم خود غلتید بر خاکفراخی دادش ایزد در دل تنگکلیدش را بر آورد آهن از سنگجوان شد گلبن دولت دیگر بارز تلخی رست شیرین شکر بارنیایش در دل خسرو اثر کرددلش را چون فلک زیر و زبر کرد
جهانسالار خسرو هر زمانیبه چربی جستی از شیرین نشانیهزارش بیشتر صاحب خبر بودکه هر یک بر سر کاری دگر بودگر انگشتی زدی بر بینی آن ماهملک را یک به یک کردندی آگاهدر آن مدت که شد فرهاد را دیدنه کوه آن قلعه پولاد را دیدخبر دادند سالار جهان راکه چون فرهاد دید آن دلستان رادرآمد زور دستش را شکوهیبه هر زخمی ز پای افکند کوهیاز آن ساعت نشاطی درگرفتهاستز سنگ آیین سختی برگرفتهاستبدان آهن که او سنگ آزمون کردتواند بیستون را بیستون کردکلنگی میزند چون شیر جنگیکلنگی نه که آن باشد کلنگیبچربد روبه ار چربیش باشدو گر با گرگ همحربیش باشدچو از دینار جو را بیشتر بارترازو سر بگرداند ز دیناراگر ماند بدین قوت یکی ماهز پشت کوه بیرون آورد راهملک بیسنگ شد زان سنگ سفتنکه بایستش به ترک لعل گفتنبه پرسش گفت با پیران هشیارچه باید ساختن تدبیر این کارچنین گفتند پیران خردمندکه گر خواهی که آسان گردد این بندفرو کن قاصدی را کز سر راهبدو گوید که شیرین مرد ناگاهمگر یک چندی افتد دستش از کاردرنگی در حساب آید پدیدارطلب کردند نافرجامگوییگرهپیشانیای دلتنگروییچو قصاب از غضب خونینشانیچو نفاط از بروت آتشفشانیسخنهای بدش تعلیم کردندبه زر وعده به آهن بیم کردندفرستادند سوی بیستونششده بر ناحفاظی رهنمونشچو چشم شوخ او فرهاد را دیدبه دستش دشنه پولاد را دیدبسان شیر وحشی جسته از بندچو پیل مستگشته کوه میکنددلش در کار شیرین گرمگشتهبه دستش سنگ و آهن نرمگشتهاز آن آتش که در جان و جگر داشتنه از خویش و نه از عالم خبر داشتبه یاد روی شیرین بیت میگفتچو آتش تیشه میزد کوه میسفتسوی فرهاد رفت آن سنگدلمردزبان بگشاد و خود را تنگدل کردکه ای نادان غافل در چه کاریچرا عمری به غفلت میگذاریبگفتا بر نشاط نام یاریکنم زینسان که بینی دستکاریچه یار آن یار کو شیرین زبان استمرا صد بار شیرینتر ز جان استچو مرد ترشروی تلخگفتاردم شیرین ز شیرین دید در کاربرآورد از سر حسرت یکی بادکه شیرین مرد و آگه نیست فرهاددریغا آن چنان سرو شغبناکز باد مرگ چون افتاد بر خاکز خاکش عنبر افشاندند بر ماهبه آب دیده شستندش همه راههم آخر با غمش دمساز گشتندسپردندش به خاک و بازگشتنددر او هر لحظه تیغی چند میبستبه رویشدر دریغی چند میبستچو گفت آن زلف و آن خال ای دریغازبانش چون نشد لال ای دریغاکسی را دل دهد کهاین راز گوید؟نبیند ور ببیند بازگویدچو افتاد این سخن در گوش فرهادز طاق کوه چون کوهی درافتادبرآورد از جگر آهی چنان سردکه گفتی دورباشی بر جگر خوردبه زاری گفت کهآوخ رنج بردمندیده راحتی در رنج مردماگر صد گوسفند آید فراپیشبرد گرگ از گله قربان درویش
نخستین بار گفتش کز کجاییبگفت از دار ملک آشناییبگفت آنجا به صنعت در چه کوشندبگفت انده خرند و جان فروشندبگفتا جانفروشی در ادب نیستبگفت از عشقبازان این عجب نیستبگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟بگفت از دل تو میگویی من از جانبگفتا عشق شیرین بر تو چون استبگفت از جان شیرینم فزون استبگفتا هر شبش بینی چو مهتاببگفت آری چو خواب آید کجا خواببگفتا دل ز مهرش کی کنی پاکبگفت آنگه که باشم خفته در خاکبگفتا گر خرامی در سرایشبگفت اندازم این سر زیر پایشبگفتا گر کند چشم تو را ریشبگفت این چشم دیگر دارمش پیشبگفتا گر کسیش آرد فرا چنگبگفت آهن خورد ور خود بود سنگبگفتا گر نیابی سوی او راهبگفت از دور شاید دید در ماهبگفتا دوری از مه نیست درخوربگفت آشفته از مه دور بهتربگفتا گر بخواهد هر چه داریبگفت این از خدا خواهم به زاریبگفتا گر به سر یابیش خوشنودبگفت از گردن این وام افکنم زودبگفتا دوستیش از طبع بگذاربگفت از دوستان ناید چنین کاربگفت آسوده شو که این کار خام استبگفت آسودگی بر من حرام استبگفتا رو صبوری کن در این دردبگفت از جان صبوری چون توان کردبگفت از صبر کردن کس خجل نیستبگفت این دل تواند کرد دل نیستبگفت از عشق کارت سخت زار استبگفت از عاشقی خوشتر چه کار استبگفتا جان مده بس دل که با اوستبگفتا دشمنند این هر دو بیدوستبگفتا در غمش میترسی از کسبگفت از محنت هجران او بسبگفتا هیچ همخوابیت بایدبگفت ار من نباشم نیز شایدبگفتا چونی از عشق جمالشبگفت آن کس نداند جز خیالشبگفت از دل جدا کن عشق شیرینبگفتا چون زیم بیجان شیرینبگفت او آن من شد زو مکن یادبگفت این کی کند بیچاره فرهادبگفت ار من کنم در وی نگاهیبگفت آفاق را سوزم به آهیچو عاجز گشت خسرو در جوابشنیامد بیش پرسیدن صوابشبه یاران گفت کز خاکی و آبیندیدم کس بدین حاضر جوابیبه زر دیدم که با او بر نیایمچو زرش نیز بر سنگ آزمایمگشاد آنگه زبان چون تیغ پولادفکند الماس را بر سنگ بنیادکه ما را هست کوهی بر گذرگاهکه مشکل میتوان کردن بدو راهمیان کوه راهی کند بایدچنانک آمد شد ما را بشایدبدین تدبیر کس را دسترس نیستکه کار تست و کار هیچ کس نیستبه حق حرمت شیرین دلبندکز این بهتر ندانم خورد سوگندکه با من سر بدین حاجت درآریچو حاجتمندم این حاجت برآریجوابش داد مرد آهنینچنگکه بردارم ز راه خسرو این سنگبه شرط آنکه خدمت کرده باشمچنین شرطی به جای آورده باشمدل خسرو رضای من بجویدبه ترک شکر شیرین بگویدچنان در خشم شد خسرو ز فرهادکه حلقش خواست آزردن به پولاددگر ره گفت از این شرطم چه باک استکه سنگ است آنچه فرمودم نه خاک استاگر خاک است چون شاید بریدنو گر برد کجا شاید کشیدنبه گرمی گفت کاری شرط کردمو گر زین شرط برگردم نه مردممیان دربند و زور دست بگشایبرون شو دستبرد خویش بنمایچو بشنید این سخن فرهاد بیدلنشان کوه جست از شاه عادلبه کوهی کرد خسرو رهنمونشکه خواند هر کس اکنون بیستونشبه حکم آنکه سنگی بود خارابه سختی روی آن سنگ آشکاراز دعوی گاه خسرو با دلی خوشروان شد کوهکن چون کوه آتشبر آن کوه کمرکش رفت چون بادکمر دربست و زخم تیشه بگشادنخست آزرم آن کرسی نگهداشتبر او تمثالهای نغز بنگاشتبه تیشه صورت شیرین بر آن سنگچنان بر زد که مانی نقش ارژنگپس آنگه از سنان تیشه تیزگزارش کرد شکل شاه و شبدیزبر آن صورت شنیدی کز جوانیجوانمردی چه کرد از مهربانیوز آن دنبه که آمد پیهپروردچه کرد آن پیرزن با آن جوانمرداگرچه دنبه بر گرگان تله بستبه دنبه شیرمردی زان تله رستچو پیه از دنبه زانسان دید بازیتو بر دنبه چرا پیه میگدازیمکن کهاین میش دندان پیر داردبه خوردن دنبهای دلگیر داردچو برج طالعت نامد ذنبدارز پس رفتن چرا باید ذنبوار
شفاعت کرد روزی شه به شاپورکه تا کی باشم از دلدار خود دوربیار آن ماه را یک شب درین برجکه پنهان دارمش چون لعل در درجمن از بهر صلاح دولت خویشنیارم رغبتی کردن بدو بیشکه ترسم مریم از بس ناشکیبیچو عیسی برکشد خود را صلیبیهمان بهتر که با آن ماه دلدارنهفته دوستی ورزم پریواراگر چه سوخته پایم ز راهشچو دست سوخته دارم نگاهشگر این شوخ آن پریرخ را ببیندشود دیوی و بر دیوی نشیندپذیرفتار فرمان گشت نقاشکه بندم نقش چین را در تو خوش باشبه قصر آمد چو دریایی پر از جوشکه باشد موج آن دریا همه نوشحکایت کرد با شیرین سرآغازکه وقت آمد که بر دولت کنی نازملک را در شکارت رخش تند استولیک از مریمش شمشیر کند استاز آن او را چنین آزرم داردکه از پیمان قیصر شرم داردبیا تا یک سواره برنشینیمره مشگوی خسرو برگزینیمطرب میساز با خسرو نهانیسر آید خصم را دولت چو دانیبت تنها نشین ماه تهیروتهی از خویشتن تنها ز خسروبه تندی برزد آوازی به شاپورکه از خود شرم دار ای از خدا دورمگو چندین که مغزم را برفتیکفایت کن تمام است آنچه گفتینه هر گوهر که پیش آید توان سفتنه هرچ آن بر زبان آید توان گفتنه هر آبی که پیش آید توان خوردنه هرچ از دست برخیزد توان کردنیاید هیچ از انصاف تو یادمبه بیانصافیت انصاف دادماز این صنعت خدا دوری دهادتخرد ز این کار دستوری دهادتبر آوردی مرا از شهریاریکنون خواهی که از جانم برآریمن از بیدانشی در غم فتادمشدم خشک از غم اندر نم فتادمدر آن جان گر ز من بودی یکی سوزبه گیسو رفتمی راهش شب و روزخر از دکان پالانگر گریزدچو بیند جوفروش از جای خیزدکسادی چون کشم گوهرنژادمنخوانده چون روم آخر نه بادمچو ز آب حوض تر گشتهاست زینمخطا باشد که در دریا نشینمچه فرمائی دلی با این خرابیکنم با اژدهایی همنقابیچو آن درگاه را درخور نیفتمبه زور آن به که از در درنیفتمببین تا چند بار اینجا فتادمبه غمخواری و خواری دل نهادمنیفتاد آن رفیق بیوفا راکه بفرستد سلامی خشک ما رابه یک گز مقنعه تا چند کوشمسلیح مردمی تا چند پوشمروا نبود که چون من زنشماریکلهداری کند با تاجداریقضای بد نگر کهآمد مرا پیشخسک بر خستگی و خار بر ریشبه گل چیدن بدم در خار ماندمبه کاری میشدم در بار ماندمچو خود بد کردم از کس چون خروشمخطای خود ز چشم بد چه پوشمیکی را گفتم این جان و جهان استجهان بستد کنون دربند جان استنه هرکس که آتشی گوید زبانشبسوزاند تف آتش دهانشترازو را دو سر باشد نه یک سریکی جو در حساب آرد یکی زرترازویی که ما را داد خسرویکی سر دارد آن هم نیز پر جودلم زان جو که خرباری نداردبه غیر از خوردنش کاری نداردنمانم جز عروسی را در این سنگکه از گچ کرده باشندش به نیرنگعروس گچ شبستان را نشایدترنج موم ریحان را نشایدبسی کردم شگرفیها که شایدکه گویم وز توام شرمی نیایدچه کرد آن رهزن خونخواره منجز آتش پارهای در باره منمن اینک زنده او با یار دیگرز مهر انگیخته بازار دیگراگر خود روی من رویی است از سنگدر او بیند فروریزد از این ننگگرفتم سگ صفت کردندم آخربه شیر سگ نپروردندم آخرسگ از من به بود گر تا توانمفریبش را چو سگ از در نرانمشوم پیش سگ اندازم دلی راکه خواهد سگ دل بیحاصلی رادل آن به کو بدان کس وانبیندکه در سگ بیند و در ما نبیندمرا خود کاشکی مادر نزادیو گر زادی بخورد سگ بدادیبیا تا کژ نشینم راست گویمچه خواریها کز او نامد برویمهزاران پرده بستم راست در کارهنوزم پرده کژ میدهد یارشد آبم و او به مویی تر نیامدچنان کابی به آبی بر نیامدچگونه راست آید رهزنی راکه ریزد آبروی چون منی رافرس با من چنان در جنگ راندهاستکه جای آشتیرنگی نماندهاست
https://open.spotify.com/album/1XkXmvhIZzIZDIg70zaLMW?si=wsBmkWl7TGSCYrJU8pfPqwhttps://open.spotify.com/album/27eMj8wEK8uU2FvTt0l0bG?si=kCbG_FqvRK-AZguiekK2awدر آمد باربد چون بلبل مستگرفته بربطی چون آب در دستز صد دستان که او را بود در سازگزیده کرد سی لحن خوش آوازز بیلحنی بدان سی لحن چون نوشگهی دل دادی و گه بستدی هوشبه بربط چون سر زخمه درآوردز رود خشک بانگ تر درآورداول گنج بادآوردچو باد از گنج بادآورد راندیز هر بادی لبش گنجی فشاندیدوم گنج گاوچو گنج گاو را کردی نواسنجبرافشاندی زمین هم گاو و هم گنجسوم گنج سوختهز گنج سوخته چون ساختی راهز گرمی سوختی صد گنج را آهچهارم شادروان مرواریدچو شادروان مروارید گفتیلبش گفتی که مروارید سفتیپنجم تخت طاقدیسیچو تخت طاقدیسی ساز کردیبهشت از طاقها در باز کردیششم و هفتم ناقوسی و اورنگیچو ناقوسی و اورنگی زدی سازشدی ارونگ چون ناقوس از آوازهشتم حقه کاوسچو قند از حقه کاوس دادیشکر کالای او را بوس دادینهم ماه بر کوهانچون لحن ماه بر کوهان گشادیزبانش ماه بر کوهان نهادیدهم مشک دانهچو برگفتی نوای مشک دانهختن گشتی ز بوی مشک خانهیازدهم آرایش خورشیدچو زد زآرایش خورشید راهیدر آرایش بدی خورشید ماهیدوازدهم نیمروزچو گفتی نیمروز مجلسافروزخرد بیخود بدی تا نیمه روزسیزدهم سبز در سبزچو بانگ سبز در سبزش شنیدیز باغ زرد سبزه بر دمیدیچهاردهم قفل رومیچو قفل رومی آوردی در آهنگگشادی قفل گنج از روم و از زنگپانزدهم سروستانچو بر دستان سروستان گذشتیصبا سالی به سروستان نگشتیشانزدهم سرو سهیو گر سرو سهی را ساز دادیسهی سروش به خون خط باز دادیهفدهم نوشین بادهچو نوشین باده را در پرده بستیخمار باده نوشین شکستیهیجدهم رامش جانچو کردی رامش جان را روانهز رامش جان فدا کردی زمانهنوزدهم ناز نوروز یا ساز نوروزچو در پرده کشیدی ناز نوروزبه نوروزی نشستی دولت آن روزبیستم مشگویهچو بر مشگویه کردی مشگ مالیهمه مشگو شدی پرمشک حالیبیست و یکم مهرگانیچو نو کردی نوای مهرگانیببردی هوش خلق از مهربانیبیست و دوم مروای نیکچو بر مروای نیک انداختی فالهمه نیک آمدی مروای آن سالبیست و سوم شبدیزچو در شب بر گرفتی راه شبدیزشدندی جمله آفاق شبخیزبیست و چهارم شب فرخچو بر دستان شب فرخ کشیدیاز آن فرخندهتر شب کس ندیدیبیست و پنجم فرخروزچو یارش رای فرخروز گشتیزمانه فرخ و فیروز گشتیبیست و ششم غنچه کبک دریچو کردی غنچه کبک دری تیزببردی غنچه کبک دلاویزبیست و هفتم نخجیرگانچو بر نخجیرگان تدبیر کردیبسی چون زهره را نخجیر کردیبیست و هشتم کین سیاوشچو زخمه راندی از کین سیاوشپر از خون سیاوشان شدی گوشبیست و نهم کین ایرجچو کردی کین ایرج را سرآغازجهان را کین ایرج نو شدی بازسیام باغ شیرینچو کردی باغ شیرین را شکرباردرخت تلخ را شیرین شدی بارنواهائی بدینسان رامشانگیزهمی زد باربد در پرده تیزبگفت باربد کز بار به گفتزبان خسروش صدبار زه گفتچنان بد رسم آن بدر منورکه بر هر زه بدادی بدره زربه هر پرده که او بنواخت آن روزملک گنجی دگر پرداخت آن روزبه هر پرده که او برزد نوائیملک دادش پر از گوهر قبائیزهی لفظی که گر بر تنگدستیزهی گفتی زهی زرین به دستیدرین دوران گرت زین به پسندندزهی پشمین به گردن وانبندندز عالی همتی گردن برافرازطناب هرزه از گردن بیندازبه خرسندی طمع را دیده بردوزز چون من قطره دریائی درآموزکه چندین گنج بخشیدم به شاهیوز آن خرمن نجستم برگ کاهیبه بیبرگی سخن را راست کردمنه او داد و نه من درخواست کردممرا این بس که پر کردم جهان راولی نعمت شدم دریا و کان رانظامی گر زه زرین بسی هستزه تو زهد شد مگذارش از دستبدین زه گر گریبان را طرازیکنی بر گردنان گردن فرازی
با همکاریژاله_فشار#مهتاب_ حاجی محمدیاحسان_ شادمان#سیروس _ملکی سرپرست گویندگان : دکتر# مهتاب_ حاجی محمدی#گر در سرت هوای وصال است حافظا!باید که خاک درگه اهل هنر شوی هنر کاشی کاری در ایران سابقه هفت هزار ساله دارد و ایرانیان تا پیش از رواج استفاده از کاشی هفت رنگ در بناها برای نمای بیرونی نیز استفاده می کردند.من در این راستا سعی کردم از این هنر استفاده کرده و در آثارم تلفیقی از کاش کاری سنتی و مدرن را به کار برده ام .شما می توانید این هنر ارزنده را به صورت تابلو ،دور آیینه،سینی.زیر لیوانی ،میز، و … سفارش بدهید و اصالت رنگ و نقاشی را به خانه های خود ببرید .با ما در اینستا و واتس آپ در ارتباط باشید .@dao.ceramicart09931528972
:موزیک پس زمینهhttps://open.spotify.com/track/2fYOyayT80ysO3nxw9lKXn?si=9e361dfcc5ee4281https://open.spotify.com/track/7KikdALW1qfjJWEOKvQfzP?si=324cd7175bcd4875مجوی آبی که آبم را بریزدمخواه آن کام کز من برنخیزدکزین مقصود بیمقصود گردمتو آتش گشتهای من عود گردممرا بیعشق دل خود مهربان بودچو عشق آمد فسرده چون توان بودگر از بازار عشق اندازه گیرمبه تو هر دم نشاطی تازه گیرمولیکن نرد با خود باخت نتوانهمیشه با خوشی درساخت نتوانجهان نیمی ز بهر شادکامی استدگر نیمه ز بهر نیکنامی استچه باید طبع را بدرام کردندو نیکو نام را بدنام کردنهمان بهتر که از خود شرم داریمبدین شرم از خدا آزرم داریمزن افکندن نباشد مردرائیخودافکن باش اگر مردی نمائیکسی کافکند خود را بر سر آمدخود افکن با همه عالم برآمدمن آن شیرین درخت آبدارمکه هم حلوا و هم جلاب دارمنخست از من قناعت کن به جلابکه حلوا هم تو خواهی خورد مشتاببه اول شربت از حلوا میندیشکه حلوا پس بود جلاب در پیشچو ما را قند و شکر در دهان هستبه خوزستان چه باید در زدن دستزلال آب چندانی بود خوشکز او بتوان نشاند آشوب آتشچو آب از سرگذشت آید زیانیو گر خود باشد آب زندگانیگر این دل چون تو جانان را نخواهددلی باشد که او جان را نخواهدولی تب کرده را حلوا چشیدننیرزد سالها صفرا کشیدنبسا بیمار کز بسیار خواریبماند سال و مه در رنج و زاریاگر چه طبع جوید میوه تراگر چه میل دارد دل به شکرملک چون دید کو در کار خام استزبانش توسن است و طبع رام استبه لابه گفت کای ماه جهان تابعتاب دوستان نازست بر تابصواب آید روا داری پسندیکه وقت دستگیری دستبندیدویدم تا به تو دستی در آرمبه دست آرم تو را دستی برآرمچو میبینم کنون زلفت مرا بستتو در دست آمدی من رفتم از دستنگویم در وفا سوگند بشکنخمارم را به بوسی چند بشکناسیری را به وعده شاد میکنمبارک مردهای آزاد میکنز باغ وصل پر گل کن کنارمچو دانی کز فراقت بر چه خارممگر زان گل گلابآلود گردمبه بوی از گلستان خشنود گردمتو سرمست و سر زلف تو در دستاگر خوشدل نشینم جای آن هستچو با تو می خورم چون کش نباشمتو را بینم چرا دلخوش نباشمکمر زرین بود چون با تو بندمدهن شیرین شود چون با تو خندمگر از من میبری چون مهره از مارمن از گل باز میمانم تو از خارگر از درد سر من میشوی فردمن از سر دور میمانم تو از دردجگر خور کز تو به یاری ندارمز تو خوشتر جگرخواری ندارممرا گر روی تو دلکش نباشددلم باشد ولیکن خوش باشداگر دیده شود بر تو بدل گیربود در دیده خس لیکن به تصغیرو گر جان گردد از رویت عنانتاببود جان را عروسی لیک در خوابعتابی گر بود ما را ازین پسمیانجی در میانه موی تو بسفلک چون جام یاقوتین روان کردز جرعه خاک را یاقوتسان کردملک برخاست جام باده در دستهنوز از باده دوشینه سرمستهمان سودا گرفته دامنش راهمان آتش رسیده خرمنش راهوای گرم بود و آتش تیزنمیکرد از گیاه خشک پرهیزگرفت آن نار پستان را چنان سختکه دیبا را فرو بندند بر تختبسی کوشید شیرین تا به صد زورقضای شیر گشت از پهلوی گورملک را گرم دید از بیقراریمکن گفتا بدینسان گرمکاریچه باید خویشتن را گرم کردنمرا در روی خود بیشرم کردنچو تو گرمی کنی نیکو نباشدگلی کو گرم شد خوشبو نباشدچو باشد گفتگوی خواجه بسیاربه گستاخی پدید آید پرستاربه گفتن با پرستاران چه کوشیسیاست باید اینجا یا خموشیستور پادشاهی تا بود لنگبه دشواری مراد آید فراچنگچو روز بینوائی بر سر آیدمرادت خود به زور از در درآیدنباشد هیچ هشیاری در آن مستکه غل بر پای دارد جام در دستتو دولت جو که من خود هستم اینکبه دست آر آن که من در دستم اینکنخواهم نقش بیدولت نمودنمن و دولت به هم خواهیم بودنز دولتدوستی جان بر تو ریزمنیم دشمن که از دولت گریزمطرب کن چون در دولت گشادیمخور غم چون به روز نیک زادینخست اقبال وانگه کام جستننشاید گنج بیآرام جستنبه صبری میتوان کامی خریدنبه آرامی دلارامی خریدنزبان آنگه سخن چشم آنگهی نورنخست انگور و آنگه آب انگوربه گرمی کار عاقل به نگرددبه تک دانی که بز فربه نگردددرین آوارگی ناید برومندکه سازم با مراد شاه پیونداگر با تو بیاری سر درآرممن آن یارم که از کارت برآرمتو ملک پادشاهی را بدست آرکه من باشم اگر دولت بود یارگرت با من خوش آید آشنائیهمی ترسم که از شاهی برآئیو گر خواهی به شاهی باز پیوستدریغا من که باشم رفته از دستجهان در نسل تو ملکی قدیم استبدست دیگران عیبی عظیم استجهان آنکس برد کو برشتابدجهانگیری توقف برنتابدهمه چیزی ز روی کدخدائیسکون برتابد الا پادشائیاگر در پادشاهی بنگری تیزسبق بردهاست از عزم سبکخیزجوانی داری و شیری و شاهیسری و با سری صاحب کلاهیولایت را ز فتنه پای بگشاییکی ره دستبرد خویش بنمایبدین هندو که رختت راگرفته استبه ترکی تاج و تختت را گرفته استبه تیغ آزرده کن ترکیب جسمشمگر باطل کنی ساز طلسمشکه دست خسروان در جستن کامگهی با تیغ باید گاه با جامز تو یک تیغ تنها بر گرفتنز شش حد جهان لشگر گرفتنکمر بندد فلک در جنگ با تودراندازد به دشمن سنگ با تومرا نیز ار بود دستی نمایموگرنه در دعا دستی گشایم
شب های لیلی، داستان دلدادگی لیلی و مجنون از حکیم نظامیبا همکاری ژاله افشار مهتاب حاجی محمدی احسان شادمان سیروس ملکیبخش ۳ - برهان قاطع در حدوث آفرینش: در نوبت بار عام دادنبخش ۴ - سبب نظم کتاب: روزی به مبارکی و شادیبخش ۵ - در مدح شروانشاه اختسان بن منوچهر: سر خیل سپاه تاجدارانبخش ۶ - خطاب زمین بوس: ای عالم جان و جان عالمبخش ۷ - سپردن فرزند خویش به فرزند شروانشاه: چون گوهر سرخ صبحگاهی
موسیقی پس زمینه:https://open.spotify.com/track/5qjVtEglMJOGe3xCCbjN25?si=23fd1bd6dd074aa2https://open.spotify.com/track/0cpu3kXfVL4KoAoFiKu9o9?si=e8e6f43f2fc34922https://open.spotify.com/track/5B7yQMAalkTYST5rimazTy?si=28b8ffd335a8464eچنین گوید جهاندیده سخنگویکه چون میشد در آن صحرا جهانجویشکاری چون شکر میزد ز هر سوبر آمد گرد شیرین از دگر سوکه با یاران جماش آن دلافروزبه عزم صید بیرون آمد آن روزدو صیدافکن به یکجا باز خوردندبه صید یکدگر پرواز کردنددو تیرانداز چون سرو جوانهز بهر یکدگر کرده نشانهدو یار از عشق خود مخمور ماندهبه عشق اندر ز یاران دور ماندهیکی را دست شاهی تاج دادهیکی صد تاج را تاراج دادهیکی را سنبل از گل برکشیدهیکی را گرد گل سنبل دمیدهیکی مرغول عنبر بسته بر گوشیکی مشگینکمند افکنده بر دوشیکی از طوق خود مه را شکستهیکی مه را ز غبغب طوق بستهنظر بر یکدگر چندان نهادندکه آب از چشم یکدیگر گشادندنه از شیرین جدا میگشت پرویزنه از گلگون گذر میکرد شبدیزطریق دوستی را ساز جستندز یکدیگر نشانها بازجستندچو نام هم شنیدند آن دو چالاکفتادند از سر زین بر سر خاکگذشته ساعتی سر برگرفتندزمین از اشک در گوهر گرفتندبه آیینتر بپرسیدند خود رافرو گفتند لختی نیک و بد راسخن بسیار بود اندیشه کردندبه کم گفتن صبوری پیشه کردندهوا را بر زمین چون مرغ بستندچو مرغی بر خدنگ زین نشستندعنان از هر طرف بر زد سواریپریروئی رسید از هر کناریمه و خورشید را دیدند نازانقران کرده به برج عشقبازانفکنده عشقشان آتش به دل درفرس در زیرشان چون خر به گل دردر ایشان خیره شد هر کس که میتاختکه خسرو را ز شیرین باز نشناختخبر دادند موری چند پنهانکه این بلقیس گشت و آن سلیمانز هر سو لشگری نو میرسیدندبه گرد هر دو صف برمیکشیدندچو لشگر جمع شد بر پره کوهزمین بر گاو مینالید از انبوهبه خسرو گفت شیرین کای خداوندنه من چون من هزارت بنده در بندز تاجت آسمان را بهرهمندیزمین را زیر تخت سربلندیاگر چه در بسیط هفت کشورجهان خاص جهاندار است یکسربدین نزدیکی از بخشیده شاهوثاقی هست ما را بر گذرگاهاگر تشریف شه ما را نوازدکمر بندد رهی گردن فرازداگر بر فرش موری بگذرد پیلفتد افتادهای را جامه در نیلملک گفتا چو مهمان میپذیریبه جان آیم اگر جان میپذیریسجود آورد شیرین در سپاسشثناها گفت افزون از قیاسشدو اسبه پیش بانو کس فرستادز مهمان بردن شاهش خبر دادمهین بانو چو از کار آگهی یافتبر اسباب غرض شاهنشهی یافتبه استقبال شد با نزل و اسبابنثار افشاند بر خورشید و مهتابفرود آورد خسرو را به کاخیکه طوبی بود از آن فردوس شاخیسرائی بر سپهرش سرفرازیدو میدانش فراخی و درازیفرستادش به دست عذر خواهانچنان نزلی که باشد رسم شاهاننه چندانش خزینه پیشکش کردکه بتوان در حسابش دستخوش کردملک را هر زمان در کار شیرینچو جان شیرین شدی بازار شیرین
با همکاری ژاله افشا--ر مهتاب حاجی محمدی--- احسان شادمان--- سیروس ملکی.سرپرست گویندگان : دکتر مهتاب حاجی محمدیگوینده داستان چنین گفتآن لحظه که در این سخن سفتکز ملک عرب بزرگواریبود است به خوبتر دیاریبر عامریان کفایت او رامعمورترین ولایت او راخاک عرب از نسیم نامشخوش بوی تر از رحیق جامشصاحب هنری به مردمی طاقشایستهترین جمله آفاقسلطان عرب به کامگاریقارون عجم به مال داریدرویش نواز و میهمان دوستاقبال درو چو مغز در پوستمیبود خلیفهوار مشهوروز پی خلفی چو شمع بینور
برآمد ناگه مرغ فسون سازبه آیین مغان بنمود پروازچو شیرین دید در سیمای شاپورنشان آشنائی دادش از دوربه شاپور آن ظن او را بد نیفتادرقم زد گرچه بر کاغذ نیفتداشارت کرد کان مغ را بخوانیدوزین در قصهای با او برانیدمگر داند که این صورت چه نامستچه آیین دارد و جایش کدامستپرستاران به رفتن راه رفتندبه کهبد حال صورت باز گفتندفسونی زیر لب میخواند شاپورچو نزدیکی که از کاری بود دورچو پای صید را در دام خود دیددر آن جنبش صلاح آرام خود دیدبه پاسخ گفت کین در سفتنی نیستو گر هست از سر پا گفتنی نیستپرستاران بر شیرین دویدندبگفتند آنچه از کهبد شنیدندچو شیرین این سخن زیشان نیوشیدز گرمی در جگر خونش بجوشیدروانه شد چو سیمین کوه در حالدر افکنده به کوه آواز خلخالبر شاپور شد بیصبر و سامانبه قامت چون سهی سروی خرامانبرو بازو چو بلورین حصاریسر وگیسو چو مشگین نوبهاریکمندی کرده گیسوش از تن خویشفکنده در کجا در گردن خویشز شیرین کاری آن نقش جماشفرو بسته زبان و دست نقاشرخ چون لعبتش در دلنوازیبه لعبت باز خود میکرد بازیدلش را برده بود آن هندوی چستبه ترکی رخت هندو را همی جستز هندو جستن آن ترکتازشهمه ترکان شده هندوی نازشنقاب از گوش گوهرکش گشادهچو گوهر گوش بر دریا نهادهلبی و صد نمک چشمی و صد نازبه رسم کهبدان در دادش آوازکه با من یک زمان چشم آشنا باشمکن بیگانگی یک دم مرا باشچو آن نیرنگ ساز آواز بشنیددرنگ آوردن آنجا مصلحت دیدزبان دان مرد را زان نرگس مستزبانی ماند و آن دیگر شد از دستثناهای پریرخ بر زبان راندپری بنشست و او را نیز بنشاندبه پرسیدش که چونی وز کجائیکه بینم در تو رنگ آشناییجوابش داد مرد کار دیدهکه هستم نیک و بد بسیار دیدهخدای از هر نشیب و هر فرازینپوشیده است بر من هیچ رازیز حد باختر تا بوم خاورجهان را گشتهام کشور به کشورزمین بگذار کز مه تا به ماهیخبر دارم زهر معنی که خواهیچو شیرین یافت آن گستاخ روئیبدو گفتا در این صورت چه گوئیبه پاسخ گفت رنگآمیز شاپورکه باد از روی خوبت چشم بد دورحکایتهای این صورت دراز استوزین صورت مرا در پرده راز استیکایک هر چه میدانم سر و پایبگویم با تو گر خالی بود جایبفرمود آن صنم تا آن بتی چندبناتالنعش وار از هم پراکندچو خالی دید میدان آن سخنداندرافکند از سخن گوئی به میدانکه هست این صورت پاکیزه پیکرنشان آفتاب هفت کشورسکندر موکبی دارا سواریز دارا و سکندر یادگاریبه خوبیش آسمان خورشید خواندهزمین را تخمی از جمشید ماندهشهنشه خسرو پرویز که امروزشهنشاهی به دو گشته است پیروزوزین شیوه سخنهائی برانگیختکه از جانپروری با جان در آمیختسخن میگفت و شیرین هوش دادهبدان گفتار شیرین گوش دادهبهر نکته فرو میشد زمانیدگر ره باز می جستش نشانیسخن را زیر پرده رنگ میدادجگر میخورد و لعل از سنگ میدادازو شاپور دیگر راز ننهفتسخن را آشکارا کرد و پس گفتپریرویا نهان میداری اسرارسخن در شیشه میگوئی پریوارچرا چون گل زنی در پوست خندهسخن باید چو شکر پوست کندهچو میخواهی که یابی روی درمانمکن درد از طبیب خویش پنهانبت زنجیر موی از گفتن اوبرآشفت ای خوشا آشفتن اوولی چون عشق دامنگیر بودشدگر بار از ره غدر آزمودشحریفی جنس دید و خانه خالیطبق پوش از طبق برداشت حالیبه گستاخی بر شاپور بنشستدر تنگ شکر را مهر بشکستکهای کهبد به حق کردگارتکه ایمن کن مرا در زینهارتبه حکم آنکه بس شوریده کارمچو زلف خود دلی شوریده دارمدر این صورت بدانسان مهر بستمکه گوئی روز و شب صورت پرستمبه کار آی اندرین کارم به یک چیزکه روزی من به کار آیم ترا نیزچو من در گوش تو پرداختم رازتو نیز ار نکتهای داری در اندازفسونگر در حدیث چاره جوئیفسونی به ندید از راستگوئیچو یاره دست بوسی رایش افتادچو خلخال زر اندر پایش افتادبه صد سوگند گفت ای شمع یارانسزای تخت و فخر تاجدارانز شب بدخواه تو تاریک دینترز ماه نو دلت باریک بینتربه حق آنکه در زنهار اویمکه چون زنهار دادی راست گویممن آن صورتگرم کز نقش پرگارز خسرو کردم این صورت نمودارهر آنصورت که صورتگر نگاردنشان دارد ولیکن جان نداردمرا صورت گری آموختستندقبای جان دگر جا دوختستندچو تو بر صورت خسرو چنینیببین تا چون بود کاو را ببینیجهانی بینی از نور آفریدهجهان نادیده اما نور دیدهشگرفی چابکی چستی دلیریبه مهر آهو به کینه تند شیریگلی بیآفت باد خزانیبهاری تازه بر شاخ جوانیهنوزش گرد گل نارسته شمشادز سوسن سرو او چون سوسن آزادهنوزش پریغلق در عقابستهنوزش برگ نیلوفر در آبستهنوزش آفتاب از ابر پاکستز ابرو آفتاب او را چه باکستبه یک بوی از ارم صد در گشادهبه دوزخ ماه را دو رخ نهادهبر ادهم زین نهد رستم نهاد استبه می خوردن نشیند کیقباد استشبی کو گنج بخشی را دهد دادکلاه گنج قارون را برد بادسخن گوید، در از مرجان برآردزند شمشیر، شیر از جان برآردچو در جنبد رکاب قطب وارشعنان دزدی کند باد از غبارشنسب گوئی بنام ایزد ز جمشیدحسب پرسی به حمدالله چو خورشیدجهان با موکبش ره تنگ داردعلم بالای هفت اورنگ داردچو زر بخشد شتر باید به فرسنگچو وقت آهن آید وای بر سنگچو دارد دشنه پولاد را پاسبسنباند زره ور باشد الماسچو باشد نوبت شمشیر بازیخطیبان را دهد شمشیر غازیقدمگاهش زمین را خسته داردشتابش چرخ را آهسته دادفلک با او به میدان کند شمشیربه گشتن نیز گه بالا و گه زیرجمالش راکه بزم آرای عیدستهنر اصلی و زیبائی مزید استبه اقبالش دل استقبال داردچو هست اقبال کار اقبال داردبدین فرو جمال آن عالم افروزهوای عشق تو دارد شب و روزخیالت را شبی در خواب دیدستاز آن شب عقل و هوش از وی رمیدستنه می نوشد نه با کس جام گیردنه شب خسبد نه روز آرام گیردبه جز شیرین نخواهد هم نفس رابدین تلخی مبادا عیش کس رامرا قاصد بدین خدمت فرستادتو دانی نیک و بد کردم ترا یاداز این در گونه گونه در همی سفتسخن چندان که میدانست میگفتوز آن شیرین سخن شیرین مدهوشهمی خورد آن سخنها خوشتر از نوشبدان آمد که صد بار افتد از پایبه صنعت خویشتن میداشت بر جایزمانی بود و گفت ای مرد هشیارچه میدانی کنون تدبیر این کاربدو شاپور گفت ای رشک خورشیددلت آسوده باد و عمر جاویدصواب آن شد که نگشائی به کس رازکنی فردا سوی نخجیر پروازچو مردان بر نشین بر پشت شبدیزبه نخجیر آی و از نخجیر بگریزنه خواهد کس ترا دامن کشیدننه در شبدیز شبرنگی رسیدنتو چون سیاره میشو میل در میلمن آیم گر توانم خود به تعجیلیکی انگشتری از دست خسروبدو بسپرد که این بر گیر و میرواگر در راه بینی شاه نو رابه شاه نو نمای این ماه نو راسمندش را به زرین نعل یابیز سر تا پا لباسش لعل یابیکله لعل و قبا لعل و کمر لعلرخش هم لعل بینی لعل در لعلو گرنه از مداین راه میپرسره مشگوی شاهنشاه میپرسچو ره یابی به اقصای مداینروان بینی خزاین بر خزاینملک را هست مشگوئی چو فرخاردر آن مشگو کنیزانند بسیاربدان مشگوی مشک آگین فرود آیکنیزان را نگین شاه بنمایدر آن گلشن چو سرو آزاد میباشچو شاخ میوهتر شاد میباشتماشای جمال شاه میکنمرادت را حساب آنگاه میکنو گر من با توام چون سایه با تاجبدین اندرز رایت نیست محتاجچو از گفتن فراغت یافت شاپوردمش در مه گرفت و حیله در حوراز آنجا رفت جان و دل پر امیدبماند آن ماه را تنها چو خورشیددویدند آن شکرفان سوی شیرینبناتالنعش را کردند پروینبفرمود اختران را ماه تابانکز آن منزل شوند آن شب شتابانبه نعل تازیان کوه پیکرکنند آن کوه را چون کان گوهرروان کردند مهد آن دلنوازانچو مه تابان و چو خورشید تازانسخن گویان سخن گویان همه راهبسر بردند ره را تا وطن گاهاز آن رفتن بر آسودند یک چنددل شیرین فرو مانده در آن بندشبی کز شب جهان پر دود کردندجهان را دیده خواب آلود کردندپرند سبز بر خورشید بستندگلی را در میان بید بستندبه بانو گفت شیرین کای جهانگیربرون خواهم شدن فردا به نخجیریکی فردا بفرما ای خداوندکه تا شبدیز را بگشایم از بندبر او بنشینم و صحرا نوردمشبانگه سوی خدمت باز گردممهین بانو جوابش داد کای ماهبه جای مرکبی صد ملک در خواهبه حکم آنکه این شبرنگ شبدیزبه گاه پویه بس تند است و بس تیزچو رعد تند باشد در غریدنچو باد تیز باشد در وزیدنمبادا کز سر تندی و تیزیکند در زیر آب آتش ستیزیو گر بر وی نشستن ناگزیرستنه شب زیباتر از بدر منیرستلکام پهلوانی بر سرش کنبه زیر خود ریاضت پرورش کنرخ گل چهره چون گلبرگ بشگفتزمین بوسد و خدمت کرد و خوش خفت
با همکاری ژاله افشار مهتاب حاجی محمدی احسان شادمان سیروس ملکی
سخن گوینده پیر پارسی خوانچنین گفت از ملوک پارسی دانکه چون خسرو به ارمن کس فرستادبه پرسش کردن آن سرو آزادشب و روز انتظار یار میداشتامید وعده دیدار میداشتبه شام و صبح اندر خدمت شاهکمر میبست چون خورشید و چون ماهچو تخت آرای شد طرف کلاهشز شادی تاج سر میخواند شاهشگرامی بود بر چشم جهاندارچنین تا چشم زخم افتاد در کارکه از پولاد کاری خصم خونریزدرم را سکه زد بر نام پرویزبه هر شهری فرستاد آن درم رابشورانید از آن شاه عجم راز بیم سکه و نیروی شمشیرهراسان شد کهن گرگ از جوان شیرچنان پنداشت آن منصوبه را شاهکه خسرو باخت آن شطرنج ناگاهبر آن دلشد که لعبی چند سازدبگیرد شاه نو را بند سازدحسابی بر گرفت از روی تدبیرنبود آگه ز بازیهای تقدیرکه نتوان راه خسرو را گرفتننه در عقده مه نو را گرفتنچو هر کو راستی در دل پذیردجهان گیرد جهان او را نگیرد
با همکاری ژاله افشار مهتاب حاجی محمدی احسان شادمان سیروس ملکیبخش ۳ - برهان قاطع در حدوث آفرینش: در نوبت بار عام دادنبخش ۴ - سبب نظم کتاب: روزی به مبارکی و شادیبخش ۵ - در مدح شروانشاه اختسان بن منوچهر: سر خیل سپاه تاجدارانبخش ۶ - خطاب زمین بوس: ای عالم جان و جان عالمبخش ۷ - سپردن فرزند خویش به فرزند شروانشاه: چون گوهر سرخ صبحگاهی



















بزرگ مرد تاریخ بشریت که در تمامی علوم عقلی و نقلی کاملترین بود وهمچنین در سیاست ، جهانبینی وعرفان و ووو داستانی را نقل میکند ویا در هفت پیکر که برتر از تمام کتوب انسانی و الهی است پندهای فوقالعاده ایی بیان میکند. واقعا و شاید بی توجهی است که چنین آثار بجای مانده بجای اتلاف بیهوده وقت خوانده وعمل نشود.اینک که عزیزانی به واقع لقمه را مهیا کرده و در دهان ما میگذارند بی انصافی کرده وتقدیر و تشکر و سپاس نگوئیم و مهمتر اینکه بهرهای از این گنج واقعی نبریم. جوانهای عزیز و شکوفه های امید این مرز و ب
به به
سلام ببخشید تو یکی از قسمت هاتون گفته بودن که نیاز به صدا گذاری دارین میشه اسم پیجتون رو بدین 🙏🏻🙏🏻
کار خیلی ضعیفی است و پر از خوانش اشتباه
فلک بدعهد و عالم زودسیر است 👍
به به ! ناز نفس همه نازنینان
کاش همانند شاهنامه خوانی ، استاد زبردستی مثل سیروس ملکی گزارش میکردند ، از رو خوانی خوبه ولی خسته کننده است
ممنون خیلی خوب بود