این/جا پادکست / شمارهی صفر / میهمانی بیمیهمان
Update: 2020-05-09
844
Description
این شماره تقدیم میشود به تمام آنهایی که در این روزها و شاید روزی «دوری» را تجربه کردهاند
...
صداهایی که در این شماره میشنوید به ترتیب
الهام/گلفام/مونا/یاسمین/نغمه/صبا/سحر/فرشته/فضلی جان/لیلا/مهدی/حسین/بهنام/شِل/جواد/صابر/رضا و فرشته
...
پ.ن: جلد این شمارهی پادکست اثری از یاسمین خالقی میباشد و از بین آثار فرستاده شدهی شما انتخاب شده است
In Channel
و چه لالایی قشنگی. چه حس جادویی داشت 😭 برعکس شمارهی بیشماره که عاشق ثانیه به ثانیهش شده بودم، برای شمارهی صفر متأسفانه اینطور نبود. کمتر دوستش داشتم، ولی شروعش فوقالعاده قشنگ بود. صحبتهای الهام خانمم خیلی قشنگ بود، صداشون خیلی زیباست، و پایانم با اون لالایی خوشگل، خودِ جان بود.
تو دقیقهی ۵۵ گفته شد ایدهی آقای ابر این بوده که همهچیز تو پادکست مستند باشه و... راستش فکر میکنم یکی از دلایل من برای اینطور ارتباط عمیق پیدا کردن، و جذب اینجا پادکست شدن، همین ویژگیشه. همین روایت مستند و بداهه بودن (اشاره به اینکه صحبتها از روی متن نوشته و گفته نمیشن) باعث اینطور زنده بودنش شده:))
چه شروع زیبایی. دلم خواست یه دل سیر گریه کنم. موسیقی ابتداییش مستقیم روحم رو لمس کرد. ایخدا. واقعا آرشیو (با توجه به گذشت زمان) فوقالعادهایه 🥺
همه ی پادکست یکطرف،لالایی مادر آخر اپیزود یکطرف🥹
شما از کرونا حرف زدید ولی من از جنگ حرف میزنم.مطمئنم آنروزها به فکر شما که این اپیزود را ضبط کردید هم نمیرسید که زیر این اپیزود کسی کامنت جنگ بگذارد! متاسفم که از جنگ مینویسم ولی جز ما چه کسی تاریخ را خواهد نوشت؟ جنگ برخلاف کرونا مارا به هم نزدیک کرد ولی در عوض همه باهم ترسیدیم از صدای موشک و پدافند! سن زیادی ندارم ولی هرچه نباید میدیدم در جانم(ایران) را دیدم! حالا خانه هم دیگر امن نیست چه برای کودکی شیرخوار و چه برای پیرزنی که در انتظار خبری از فرزندش نشسته! آری عزیزم این قصه درناکتر هم میشود :
این پادکست وسط کرونا ضبط شده و من تو سال ۱۴۰۴از وسط درگیریهای ایران و اسرائیل از تهران گوش میدم 🙏🏼
الان که دارم این پادکست رو گوش میدم خداد ۱۴۰۴ شده، دور از وطن غرق اخبار جنگ وطنم😭😭 و عجیب این شماره انگار مال الانه
در این لحظه که دارم این شماره از پادکست این جا رو گوش میدم کرونا دیگه تموم شده و من دارم به اون روزا فکر میکنم ،روزایی که منتظر بودم تموم بشن تا شروع کنم به زندگی کردن اما هنوزم من منتظرم یه چیزای دیگه ای تموم بشن که زندگی کردن رو شروع کنم و فکر کردم به این که شاید باید به جای این که منتظر بمونم همین حالا پاشم و زندگی کنم ...
این پادکست رو نوروز سال۱۴۰۴ دارم گوش میدم ۱۷سالمه و متوجه شدم که باید تمرین کنم،تمرین کنم و تلاش کنم تا بتونم انسان هارو گوش بدم اونارو بشنوم و درکشون کنم از اقای ابر بسیار سپاسگزارم که این فرصت رو بهم دادین ممنونم خوبه که هستین اینجا،همیشه سبز باشد🤍
الان که دارم این قسمت رو گوش میدم نوروز ۱۴۰۴هست. باورم نمیشه که ۵سال از اون دورانی که فکر میکردیم ازش جون سالم به در نمیبریم میگذره
من این پادکست رو الان دقیقا چند سال بعد از شروع اون اتفاق عجیب الوقوع برای جهانی که تازه در اوج دوران نوجوانی داشتم به زیستن در اون عادت میکردم و برای رویاهام جنگجویی تمام عیار میشدم، دارم گوش میکنم و باید بگم عارضه ی ایام دوست نداشتنی کرونا برای من افسردگی در اوج نوجوانی، دوری از دوستانی که تازه باب رفاقت با اونا رو باز کرده بودم، ندیدن مادربزرگ و پدربزرگی که در شهر دیگه تکه ای از قلب من رو نگه میداشتن برای مدتی طولانی، تبدیل شدن از آدمی برونگرا به آدمی بسیار درونگرا و مایل به درون خویش
بشدت عالی بود
بچه ها دیگه اینجا پادکست نمیذارن؟
صدای پدرو مادر 🥺🙏🌱
کرونا کنترل شد و دیگه بهش به عنوان بزرگ ترین دقدقه روز هامون نگاه نمیکنیم انگار دوباره همه چی لا به لای صفحات روزمرگی هامون گمشده و ما هنوزم تنهاییم ما هنوزم از هم دوریم کاش این کار زیباتون رو ادامه میدادید.
میشه ادامه بدین؟؟؟🥲
دلم تنگه براتون:)
چرا ادامه ندادید این همه حال خوب رو دوستان این/جا؟
میون قرنطینه بود که دل دادیم...بعد از یک ماه تموم دوری، حس کردم این بیماری منو با زجر کمتر از دوری میکشه، پس دویدم و رفتم و به اغوش کشیدم..... حالا که اینو مینویسم روزهای آخر قرنطینه دو هفته ای خودمو سپری میکنم. مبتلا به کووید شدم یک دیدار دو دقیقه ای با فاصله دو متر و دستهایی که از دور همدیگر رو به اغوش کشیدن..... آغوشی که تنها از هم دور و دل ها از هر زمان دیگر به هم نزدیک.....
خیلی وقت بود پدربزرگمو ندیده بودم، شاید از آخرای تیر ۹۹...میترسیدم اتفاقی بیفته....تازه اون یکی پدر بزرگمو از دست داده بودم به خاطر کرونا و حال خودم ام تازه خوب شده بود...ندیدمش...اواسط شهریور آخرین باری بود که باهاش حرف زدم، همیشه با انرژی بهممیگفت چطوری پرنسس من، اما این دفعه گیج بود و حرف نمیزد زیاد، متوجه شدم واقعا این دفعه حالش خوب نیست...به خاطر کرونا ۹ مهر ۹۹ از دست دادمش...