توبۀ نصوح که هر که کرد هرگز از آن گناه یاد نکند
Description
نصوح مردی بود با هیأت و قیافۀ زنانه . او در حمام های نسوان به کار مشغول بود و بخصوص دختر شاه را دلّاکی می کرد و کسی هم به جنسیت حقیقی او پی نبرده بود . او سالیانِ متمادی بر این کار بود و از این راه هم امرار معاش می کرد و هم ارضای شهوت . گر چه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار اخگر شهوت او را به کام خود اندر می ساخت . روزی نصوح برای رهایی از این فعلِ قبیح نزدِ عارفی ربّانی رفت و به او گفت مرا نیز دعا کن . آن عارف که مردی روشن بین بود . بی آنکه خواستۀ او را بپرسد به فراست دریافت که مشکل او چیست . به عبارت دیگر ضمیر او را خواند ولی چیزی به رویش نیاورد . فقط تبسّمی کرد و گفت انشاء الله توبه نصیبت می شود .
دعای آن عارف به اجابت رسید و اسبابِ توبۀ نصوح بدین صورت فراهم شد .
روزی نصوح طبق روالِ همیشگی در حمّامِ زنانه مشغول کار بود که ناگهان قیل و قالی بلند شد و در آن میان زنی جار زد که یکی از مرواریدهای گوشوارۀ دختر شاه گم شده است . درِ حمّام را ببندید و نگذارید کسی خارج شود تا جامه و بقچۀ حاضران وارسی شود .
بقچه ها را روی زمین ولو کردند و جامه ها را به دقت گشتند اما از دانه مروارید خبری نشد . ناچار گفتند همه باید برهنه شوند و یکی یکی مورد بازدید قرار گیرند . نصوح با شنیدن این حرف بکُلّی خود را باخت و افتان به گوشۀ خلوتِ حمّام رفت و در حالی که بدنش مثلِ بید می لرزید با تمامِ وجود و با دلی شکسته خدا را طلبید و گفت : خداوندا ، گر چه بارها توبه ام بشکستم . امّا تو را به مقامِ ستّاریّتت این بار نیز فعلِ قبیحم بپوشان تا زین پس گِردِ هیچ گناهی نگردم . نصوح آنقدر خدایا خدایا کرد که در و دیوار نیز با او همنوا شدند . در این اثنا نوبتِ وارسی نصوح رسید . زنی نامِ او را صدا زد . اما همینکه او نامِ خود را شنید از ترس بندِ دلش پاره شد و بر کفِ حمام افتاد و از هوش رفت . در این فاصله زنی جار زد که مژده ، مژده مروارید پیدا شد . ناگهان در حمام ولوله ای افتاد . زنان دستک زنان شادمانی خود را از یافته شدن مروارید اعلام کردند و نصوح نیز در فضایی آکنده از شادمانی به هوش آمد و دید که خطر از کنارِ گوشش گذشته است . زنانی که بدو ظنین بودند نزدش آمدند و عذرها خواستند . او در این واقعه لطف و عنایت ربّانی را مشاهده کرد . این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراََ از آن کار کناره گرفت . چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمّامِ زنانه دعوت کرد . ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده است و قادر به دلّاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم نرفت .
تشکر از شما عالی بود لطفا دوره تسلیم و رضا هم اینجا بارگذاری کنید