یک نفر دلتنگ است | خسرو شکیبایی /*
Description
این دکلمه رو برای دانلود داخلِ لیستِ پینشده در چنلِ تلگرام قرار میدم🌻
یک نفر دلتنگ است - خسرو شکیبایی
━━━━━━◉──────
↻ㅤ ◁ㅤ ㅤ❚❚ㅤ ㅤ▷ㅤㅤ ⇆
کانال تلگرام: https://t.me/hero_dino
پیج اینستاگرام: https://www.instagram.com/hero_o._
متن👇🏼:
پُشتِ كاجستانْ بَرف
بَرف، يك دسته كلاغ
جاده يعنی غربت
باد، آواز، مسافر و كمی ميل به خواب
شاخِ پيچك و رسيدن و حياط
من وَ دلِ تنگ وَ اين شيشهی خيس
مینويسم و فضا
مینويسم و دو ديوار و چندين گنجشك
يك نفر دلتنگ است
يك نفر میبافد
يك نفر میشمرد
يك نفر میخواند
زندگی يعنی: يك سار پريد
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشیها كم نيست: مثلا اين خورشيد،
كودك پس فردا،
كفتر آن هفته
يك نفر ديشب مُرد
و هنوز... نان گندم خوب است
و هنوز... آب میريزد پايين، اسبها مینوشند
قطرهها در جريان،
بَرف بر دوشِ سُكوت
و زمان روی ستون فقرات گُل ياس
صدای آب می آید ، مگر در نهر تنهایی چه می شویند؟
لباس لحظه ها پاک است.
میان آفتاب هشتم دی ماه
طنین برف ، نخ های تماشا ، چکه های وقت.
طراوت روی آجرهاست، روی استخوان روز.
چه می خواهیم؟
بخار فصل گرد واژه های ماست.
دهان گلخانه فکر است.
سفرهایی ترا در کوچه هاشان خواب می بینند.
ترا در قریه های دور مرغانی بهم تبریک می گویند.
چرا مردم نمی دانند
که لادن اتفاقی نیست ،
نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آبهای شط
دیروز است؟
چرا مردم نمی دانند
که در گل های نا ممکن هوا سرد است؟
مانده تا برف زمین آب شود.
مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر.
ناتمام است درخت.
زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوک از افق درک حیات.
مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سمبوسه و عید.
در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد
و نه آواز پری میرسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمهام.
مانده تا مرغ سرچینه هذیانی اسفند صدا بردارد.
پس چه باید بکنم
من که در لختترین موسم بیچهچه سال
تشنه زمزمهام؟
بهتر آن است که برخیزیم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم
به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژهای در قفس است
حرفهايم مثل يک تکه چمن روشنبود
من به آنان گفتم
سنگ آرايش کوهستان نيست
همچنانی که فلز زيوری نيست به اندام کلنگ
در کف دست زمين گوهر ناپيدايیست
که رسولان همه از تابش آن خيره شدند
پی گوهر باشيد
لحظهها را به چراگاه رسالت ببريد
و من آنان را به صدای قدم پيک بشارت دادم
و به نزديکی روز و به افزايش رنگ
به طنين گل سرخ پشت پرچين سخنهای درشت
و به آنان گفتم
هر که در حافظه چوب ببيند باغی
صورتش در وزش بيشهی شور ابدی خواهد ماند
هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرامترين خواب جهان خواهد ماند
آنکه نور از سرانگشت زمان بر چيند
میگشايد گره پنجرهها را به آه
زير بيدی بوديم
برگی از شاخهی بالای سرم چيدم گفتم
چشم را باز کنيد آيتی بهتر از اين میخواهيد؟
میشنيدم که به هم میگفتند
سحر میداند سحر
سر هر کوه رسولی ديدند
ابر انکار به دوش آوردند
باد را نازل کرديم
تا کلاه از سرشان بردارد
خانههاشان پر داوودی بود
چشمشان را بستيم
دستشان را نرسانديم به سر شاخهی هوش
جيبشان را پر عادت کرديم
خوابشان را به صدای سفر آينهها آشفتيم.
هرچه در وصف استاد بگیم کم است این ها همان هایی هستند که خدا از خلقشان بینهایت خشنود هستند
اشتباه از ما بود که خواب خیال سرچشمه را در پیاله میدیدم 🥀
🌻✨
عالییی
وای:]