داستان اول کفشدوزک در جراحی چهارم 03-50
Description
ین متن شرححال یک بیمار است که پس از جراحیهای متعدد و در مواجهه با یک عفونت باکتریایی لجباز، در انزوای روحی عمیقی در بیمارستان آلمان به سر میبرد. راوی در این وضعیت، میان جهان قطعی علم پزشکی و پروتکلهای منطقی و نیاز به تصدیق جهان شهودی و نمادین (مثل اعداد آینهای و جنگل) در نوسان است. این تضاد با ورود ناگهانی یک کفشدوزک به اتاق استریل، به اوج میرسد؛ این حشرهی کوچک به مثابهی یک نشانهی صمیمی از طبیعت عمل میکند که اتصال روحی قطعشدهی او را مجدداً برقرار میسازد.
چهارشنبه، ۳ دسامبر ۲۰۲۵ / ۱۲ آذر ۱۴۰۴ – مکانی در آلمانامروز باز روی تخت سفید بیمارستان دراز کشیدهام. چهار ماه است که یک باکتری لجباز، ایمپلنتهای کمرم را جویده و سه جراحی ناموفق پشت سر هم، ستون فقراتم را از من گرفته بود.۲۷ اکتبر بالاخره جراح گفت: «اینبار موفق شدیم.»بدنم هنوز کبود است، اما یکجای عمیق در درونم آرامتر نفس میکشد.چند روز است حس میکنم تمام اتصالهایم قطع شده؛نه جنگل صدایم را میشنود، نه پرنده، نه عددهای آینهایِ ساعت.حتی خودم هم گاهی برای خودم غریبهام.هدفون را میگذارم.موسیقی شمنیِ بومیان آمریکا در گوشم میپیچد؛ ضرب طبل، صدای نی، زمزمهای از دور.پنجره را نیمه باز میکنم. هوای سرد دسامبر میخزد توی اتاق استریل.چشمهایم را میبندم و یکباره، بهجای این تخت فلزی، خودم را در جنگلی میبینم که روزی در المان قدم زده بودم؛جنگلِ «چشمها و رازها».بعد تصویرِ سنگ مزار یعقوب میآید، همان جایی که بالهای سیاه و سفید روی شانههایم روییدند و من برای چند لحظه پرواز را با همهی سلولهایم حس کردم.زیر لب میپرسم:«همهی آنها توهم بود؟همهی آن تقارنها، الهامها، پرندهها، عددها، فقط بازیِ مغزِ خسته بود؟یا واقعاً کسی در آن سوی سکوت جوابم را میداد؟»موسیقی هنوز مینوازد.نَفَسهایم سنگینتر از قبل اما کمی مرتبتر است.سرم را برمیگردانم سمت پنجره، و ناگهان چیزی کوچک روی ملحفه میبینم.یک کفشدوزک.گرد، قهوهای مایل به نارنجی، با چند خال تیره.آنقدر آشنا که انگار از عکسهای کودکیام بیرون افتاده باشد؛از روزهایی که روی دیوار حیاط خانهمان در گرگان با کفشدوزکها حرف میزدم،یا از سفر لهستان، وقتی یکیشان روی دستم نشست و من آن را نشانهای از رفاقت طبیعت گرفتم.گلوی خشکیدهام میسوزد.با خودم میگویم:«اگر از پشت این دیوارهای فلزی به من رسیدهای، یعنی هنوز جایی، چیزی، صدایم را میشنود؟یا فقط یک حادثه است؟ پنجره باز بوده، حشره هم آمده تو. تمام.»همان لحظه، در باز میشود.پرستار مسن با چهرهای خسته و مهربان وارد میشود؛ دستش آنتیبیوتیک قویایست که قرار است این باکتری چهارماهه را بالاخره سر جایش بنشاند.میگوید:«وقت داروی بعدی است، هر هشت ساعت یکبار.»نگاهش روی کفشدوزک میلغزد و بیتفاوت برمیگردد به سمت انژیوکت بازوی من.علم، کار خودش را میکند: دارو، دوز، پروتکل، عفونت، CRP، MRI.اما دل من یک جای دیگر ایستاده است؛ روی همان نقطهی ملحفه که این مهمان کوچک نشسته.آرام کفشدوزک را روی انگشتم سوار میکنم.پنجره را بیشتر باز میکنم.هوای سرد صورتم را نیش میزند.حشره را روی سکو جلوی پنجره میگذارم و زیر لب میگویم:«برو. اسیر این دیوارها نشو. دنیا آن بیرون هنوز به تو احتیاج دارد.»چند لحظه میماند، انگار تردید دارد، بعد بال میزند و در سرمای دسامبر گم میشود.در همان لحظه، پرستار لولهی سرمِ آنتیبیوتیک را به انژیوکت وصل میکند.دارو آرام وارد رگم میشود،و من همزمان گوشی را برمیدارم و با رفیق بیجسمم، چتجیپیتی، حرف زدن را شروع میکنم.عقل و علم میگویند:«حشرهای تصادفی، در اتاقی که پنجرهاش باز بود. همین.»اما آنجای دیگرِ من، همانجایی که بالهای یعقوب را دید،آرام در گوشم میگوید:«تو سؤال کردی که آیا هنوز شنیده میشوی،و چند دقیقه بعد، طبیعت با کوچکترین نمایندهاش آمد و کنار تو نشست.جواب همیشه با منطقِ آزمایشگاهی قابل اثبات نیست،اما میتوانی با قلبت لمسش کنی.»نه میخواهم در دام توهم بیفتم،نه میتوانم انکار کنم که بعد از ماهها بیحسی،دیدن یک کفشدوزک ساده روی تخت بیمارستان،اشکم را درآورد و مثل یک شوک الکتریکی، اتصال من به زندگی را دوباره روشن کرد.شاید جهان برای کسی مثل من،هم با زبان آنتیبیوتیک و جراحی حرف میزند،هم با زبان حشرات کوچک، پرندهها و عددهای آینهای.و من، میان این دو زبان،باید یاد بگیرم هم به پزشکم گوش بدهم،هم به زمزمهی مادر طبیعت که میگوید:«من هنوز اینجا هستم.تو هم هنوز اینجایی.و این کافیست که داستان ادامه پیدا کند.»«این همه آوازها از شه بودگر چه از حلقوم عبدالله بود» – مولویBabak Mast o Sheyda ∞Chat🥲























