پیشدرآمد قسمت دوم
Description
دیشب، قبل از اینکه خوابم ببره، برف اومد. همهمون خوشحال شده بودیم و میخندیدیم، هرچند خندههامون بیصدا بود. خیلی وقت بود تو دنیای ما صدای هیچی به گوش هیشکی نمیرسید؛ اما خب، این دلیل نمیشد که نخندیم یا گریه نکنیم، یا نخوایم همدیگه رو صدا بزنیم، یا فریاد بکشیم، اون هم از ته وجود. بالأخره برف اومده بود و این دلیلی بود برای شادی و خنده.
من داشتم به برف و خندهها نگاه میکردم. بعد یه حس خیلی داغ و خیس شروع کرد به پخششدن توی سینهام و خوابیدم.
وقتی بیدار شدم، قبل از اینکه چشم باز کنم، صدای فلوت شنیدم. خیلی عجیب بود. فکر کردم توهم زدم. چشمام رو باز کردم، دیدم تو یه گودال جدید خوابیدم، این یکی سیمانی…
هنوز از آسمون داره برف میآد و با اینکه دونههای برف رو میدیدم که تا روی صورتم پایین میآن، سرماشون رو روی پوستم حس نمیکردم.
و صدای فلوت ادامه داشت…







چقدر زیبا بیان شده بود ❤️💕
💔