Discoverشاهنامه صوتی
شاهنامه صوتی

شاهنامه صوتی

Author: Mohammad Jabbari

Subscribed: 1,031Played: 23,693
Share

Description

شاهنامه حكيم ابوالقاسم فردوسي یکی از بزرگ‌ترین و برجسته‌ترین سروده‌های حماسه‌ای جهان است که سرایش و ویرایش آن گنجینه، دست‌آورد دست کم سی سال رنج و تلاش خستگی‌ناپذیر این سخن‌سرای بزرگ ایرانی است. درون‌مایهٔ این شاهکار ادبی، اسطوره‌ها، افسانه‌ها و تاریخ ایران از آغاز تا حمله اعراب به ایران در سدهٔ هفتم است که در چهار دودمان پادشاهی پیشدادیان، کیانیان، اشکانیان و ساسانیان گنجانده می‌شوند و به سه بخش اسطوره‌ای (از روزگار کیومرث تا پادشاهی فریدون)، پهلوانی (از خیزش کاوه آهنگر تا مرگ رستم) و تاریخی (از پادشاهی بهمن و پیدایش اسکندر تا گشایش ایران به دست اعراب) بخش‌بندی می‌شود.
هنگامی که زبان دانش و ادبیات در ایران زبان عربی بود، فردوسی با سرودن شاهنامه با ویژگی‌های هدف‌مندی که داشت زبان پارسی را زنده و پایدار کرد. یکی از بن‌مایه‌های مهمی که فردوسی برای سرودن شاهنامه از آن استفاده کرد، شاهنامهٔ ابومنصوری بود. شاهنامه نفوذ بسیاری در جهت‌گیری فرهنگ فارسی و نیز بازتاب‌های شکوه‌مندی در ادبیات جهان داشته‌است و شاعران بزرگی مانند گوته و ویکتور هوگو از آن به نیکی یاد کرده‌اند.
109 Episodes
Reverse
افراسیاب که از رود گذشته بود به سمت توران زمین راهی گشت. یک هفته در راه بود تا نزد پدر خود پشنگ رسید با سپری شکسته و سلاحی گسسته مقابل پشنگ ظاهر شد.  افراسیاب گفت: ما در این جهان نفرین شده ایم و هر زمان از تخم ایرج، پهلوانی در مقابل ما سبز می شود قباد با تاج ایران زمین پدیدار گشت. از آن سوی سواری به میدان آمد که از نژاد سام و پسر زال بود، در میدان نبرد چون نهنگ خشمگین بود با گرز و با تیغ چنان لشکر ما را تارومار کرد که همه در شگفتی مانده بودند تا درفش مرا دید به سوی من تاخت چنان مرا از زمین بلند کرد که احساس کردم پشه از من سنگین تر است، کمربندم پاره گشت و از دست او زیر سم اسبان افتادم. من تاکنون چنین دلاوری ندیده ام سرداران جنگی همه یک صدا آمدند تا مرا از دست او نجات دادند. از زور بازوی من آگاهی، اما من در برابر او هیچ نیستم در آفرینش او در شگفتم اگر سام چنین پهلوانی داشت از تورانیان کسی نمانده بود. در سپاه تو دلاوری نیست که یارای مقابله با من را داشته باشد و من در برابر او توان مبارزه ندارم. فریدون ایران زمین را به ایرج و نوادگانش بخشید و همین سرزمینی که از توران برای ما باقی مانده است ما را بس است و اگر چنین نکنیم زندگی را بر خود سخت کرده ایم. خزروان در برابر زال شکست خورد شماساس که پناه لشکر توران بود کشته شد، قلون دلاور به دست رستم کشته شد. اکنون ای شهریار جهان از گذشته هیچ یاد مکن و دست آشتی به سوی کیقباد دراز کن اگر سپاهی فراهم کنی که چهار سوی زمین را فراگیرد در برابر رستم توان نبرد ندارد و  از سوی دیگر قارن رزمجوست که تاکنون کسی شکست او را به یاد ندارد و دیگر کشواد و مهراب هستند که مقابله با آن ها کاری بس دشوار است.
رستم که جنگاوری قارن را نگاه می کرد از او فنون بسیار آموخت نزد پدر رفت و پرسید افراسیاب کدام است و بهنگام نبرد در کجای سپاه قرار می گیرد، چه می پوشد از او نشانی بده تا دمار از روزگارش برآرم من امروز جز او با کس دیگر نبرد نمی کنم. مرا جز بدو نیست امروز جنگ   من و گرز و میدان و پور پشنگ  و در ادامه از پدر اجازه می خواهد و از پروردگار یاری می جوید. بفرمان جان آفرین یک خدای اگر کوه باشد بر آرم زجای ببندم بیارم بر کیقباد    مر آن بد کنش مرد بیراه و داد  زال در پاسخ گفت: خوب گوش کن چه می گویم آن ترک در جنگ چون اژدهاست و ابر بلا را بر سر دشمن خود می بارد، پرچم او سیاه است و زره سیاه بر تن دارد. بر بازوانش زره آهنین و بر سر کلاه آهنی دارد، روی این همه آهن، طلا کار شده و پرچم سیاه به خود بسته است در نبرد ده نفر را حریف است و او را هیچگاه ساکن نمی بینی این پسر پشنگ است. بسیار مراقب او باش که مردی دلیر و قدرتمند است کوه آهن در برابر نام افراسیاب آب می شود. ازو خویشتن را نگهدار سختکه مردی دلیر است و پیروز بختشود کوه آهن چو دریای آب              اگر بشنود نام افراسیاب   رستم به پدر گفت: ای پهلوان نگران من نباش پروردگار جهان نگهدار من است و این تیغ و بازوان چون حصاری از من پشتیبانی می کنند. اگر اژدها باشد یا دیو نر او را نزد تو خواهم آورد اکنون نظاره کن و ببین در میدان نبرد چه خواهم کرد تا سپاه پشنگ گریان شود. رستم این را بگفت و سوار بر رخش به سمت سپاه توران تاخت. افراسیاب تا رستم را دید، از دیدن چنین پهلوان کم سن و سالی شگفت زده شد و از بزرگان سپاه پرسید این بچه اژدها کیست که تاکنون نامش را نشنیده ام یکی از آن ها پاسخ داد این پسر دستان، سام است نامش رستم است و بسیار سرکش است و هنگام نبرد چون آب و آتش می ماند. آن گرزی که بدست دارد گرز سام است او جوان و جویای نام است. افراسیاب مقابل سپاه خود قرار گرفت و رستم تا افراسیاب را دید دست به گرز برد و به سمت او تاخت و افراسیاب با دیدن او دست به شمشیر برد و به سمت رستم حمله کرد دو پهلوان چون دو کوه آهن به یکدیگر رسیدند زمانی با هم دست و پنجه نرم کردن تا اینکه رستم کمربند او را گرفت افراسیاب را از روی زین بلند کرد تا نزد کیقباد پادشام پاک نژاد این سرزمین ببرد اما کمربند او دوام نیاورد و از هم گسست افراسیاب با خواری به زمین افتاد. سواران توران زمین به آن سو آمدند و او را دوره کردند رستم در این میان تاج از سر او برداشت با یک دست تاج و با دست دیگر کمربند افراسیاب که بالای سرگرفته بود به سوی سپاه ایران زمین تاخت بزرگان سپاه ایران زمین به رستم آفرین گفتند و او را ستودند. کیقباد تا این خبر را شنید بسیار شاد گشت و فرمان داد به سمت تورانیان حمله کنند قباد دلاور چون آتش به جان سپاه توران افتاد و لشکر او چون دریایی به جوشش در آمد از سوی دیگر زال و مهراب یورش بردند دو لشکر به هم رسیدند دریای خون جاری شد و رستم به هر سو می تاخت تورانیان چون برگ خزان بر زمین می افتادند. هرکدام از دلیران توران که به سوی او می آمدند با شمشیر به دو نیم می کرد. بروز نبرد آن یل ارجمند     بشمشیر و خنجر بگرز و کمند برید و درید و شکست و ببست یلانرا سر و سینه و پا و دست بیش از هزار نفر از سپاه توران با یک حمله کشته شد آن ها به سمت دامغان گریختند و از آنجا به سوی جیحون رفتند و سپاه ایران بدنبال آن ها. سپاه توران سه روز در کنار رود جیحون بماندند و چون توان رویارویی با ایرانیان را نداشتند به سوی توران زمین گریختند بسیاری از آن ها اسیر سپاه ایران شدند و گنج های فراوان به پهلوانان رسید سپاه ایران نزد پادشاه بازگشت و رستم نزد پادشاه رفت، پادشاه تا رستم را دید شادمان شد و با هر دو دست بازوانش را گرفت او را کنار خود نشاند و زال را سمت دیگر کنار خودش جای داد.
پادشاهی او صدسال بود .وقتی او بر تخت نشست همه نامداران چون زال و قارن و کشواد و خراد و برزین بر او گوهر افشاندند. شاه تصمیم گرفت سپاهی گردآورده و به جنگ ترکان برود . پس ایرانیان آماده جنگ شدند .دریک سو مهراب و در سوی دیگر گستهم در قلب قارن و در ته سپاه کشواد بود و در پیشاپیش سپاه رستم و پشت او پهلوانان دیگر و پشت آن‌ها زال با کیقباد بودند . درفش کاویانی برکشیدند و جنگ را شروع کردند . از آن‌سو افراسیاب هم سپاهی آماده کرد و اجناس و ویسه در راست و شماساس و گرسیوز در چپ و در قلب سپاه خودش با چند تن از نام آوران لشکر بودند . دو لشکر در برابر یکدیگر صف کشیدند و به جنگ پرداختند و از خون همه‌جا رنگین شد . قارن نعره‌ای کشید و به میان سپاه آمد و جنگجو طلبید اما کسی به میدان نیامد پس او به‌طرف ترکان تاخت و در هر حمله ده مرد جنگی را به خاک می‌انداخت و ناگاه چشمش به شماساس افتاد نزد او رفت و تیغ برکشید و برسرش کوبید و شماساس در دم سقوط کرد و مرد
تهمتن (رستم) زمین را بوسید و سوار بر اسب به سوی کیقباد راهی شد. طلایه دار سپاه ترکان چو آنها را بدید به سویشان حمله کرد. رستم یک تنه چون کوهی همه آنها را با گرز گاو سر خویش بر زمین افکند. بسیاری از تورانیان کشته شدند و بسیاری از رزم گریختند، عده ای سوی افراسیاب رفتند و آنچه گذشت را برایش بازگو کردند. افراسیاب خشمگین شده بود، قلون را که جنگاوری حیله گر بود با لشکری سوی آنان فرستاد. قلون راه را بر نامداران ایران زمین بست و رستم از آن سو به سوی البرز کوه می تاخت. در نزدیکی البرز کوه جایگاهی باشکوه دید، درختان بسیار و آب روان، تختی آراسته دید که جوانی خوش سیما روی آن در سایه گاهی نشسته، هیبتی دارد چون پهلوانان و لباس رزم بر تن دارد و چون رستم به آنها رسید او را پذیرفتند و از او پذیرایی کردند و رستم در پاسخ گفت: ای نامداران گردن فراز من باید به البرز کوه بروم که کاری بس مهم بر دوش من است. آنها گفتند ای پهلوان نامدار اگر سوی البرز می روی بگو به دنبال که می گردی تا تو را راهنمایی کنیم که ما مردم آن دیاریم و در اینجا چنین بزمی بر پا کرده ایم. شاهی است در آنجا پاکیزه تن، سرافراز و از نژاد فریدون، نامش کیقباد است اگر او را می شناسید نشانی اش را به من بدهید. سرکرده آن دلیران زبان گشود و گفت من کیقباد را می شناسم اگر فرود آیی و با ما همسفره شوی نشانی کیقباد را به تو خواهم گفت. تهمتن تا نشان قباد را شنید بی درنگ از رخش فرود آمد و بر تخت نشست. جامی به دست او دادند و دیگری دستش را در دست گرفت و به رستم گفت از من نشان قباد را می خواهی تو او را از کجا می شناسی. رستم پاسخ داد از پهلوان زال برایش پیامی آورده ام تخت پادشاهی ایران زمین را برایش آراسته اند و بزرگان او را به شاهی خواسته اند. پدرم زال مرا فرستاده است تا این پیام را برای قباد بیاورم و او را برای پادشاهی ایران زمین با خود به آنجا ببرم. اگر نشانی اش را می دانی به من بگو. آن جوان خندید و گفت کیقباد از نژاد فریدون منم و نام پدرانم را یک به یک تا فریدون به یاد دارم. رستم تا این سخن را شنید از تخت فرود آمد و در مقابل او زمین را بوسید و پیغام زال را بی کم و کاست برایش باز گفت و از او خواست برای پادشاهی ایران زمین راهی شود. زمین دو باز سپید آمدند و تاجی درخشان را بر سرم گذاشتند به همین دلیل به اینجا آمدیم و در کنار جو مجلسی شاهوار ترتیب دادیم. رستم دلاور پاسخ داد این خواب نشانی است از یزدان پاک. اکنون برخیز تا سوی ایران رویم و به یاری دلیران سرزمین بشتابیم. قباد بی درنگ برخاست و سوار بر اسب جنگی به همراه رستم به سوی ایران زمین تاختند. شب و روز آرام و قرار نداشتند تا به طلایه دار سپاه ترکان رسیدند و قلون دلاور از آمدن آنها آگاه شد. شاهنشاه ایران زمین تا او را بدید در مقابلش ایستاد. تهمتن به او گفت ای شهریار اکنون دیگر نیازی به نبرد تو نیست او در برابر من و رخش و گرزم یارای مقاومت ندارد و من نیز جز پروردگار از کسی کمک نمی خواهم. این را بگفت و رخش را به سوی دشمن تازاند. به چشم بر هم زدنی سواری را پخش زمین کرد. یکی را می گرفت بر دیگری می زد از بینی شان مغز سر بیرون می ریخت. بر زین اسب ها سواری نمانده بود. قلون که دید چنین پهلوان پیلتن و دلاوری در برابر اوست و کسی یارای نبرد ندارد دست بر نیزه برد و به او حمله کرد. تهمتن نیزه قلون را گرفت، چنان که قلون از جنگاوری او در شگفت ماند. قلون را با نیزه اش از زمین بلند کرد و بر زمین کوفت. رخش قلون را با خواری به زیر سم های خود آورد و مغز سرش بیرون ریخت. چند سواری که هنوز از دست رستم جان سالم به در برده بودند با دیدن قلون در آن خواری گریختند.تهمتن کیقباد را از طلایه سپاه ترکان عبور داد. آسمان تیره شده بود و خورشید جای خود را به مهتاب می داد. رستم کیقباد را به نزد زال رساند، یک هفته ای موبدان رایزنی کردند و با کیقباد سخن گفتند. پس از آن همه به پادشاهی او گواهی دادند که جز او کسی شایسته پادشاهی ایران زمین نیست و یک هفته هم به جشن و سرور گذشت.
صدای شیپورها به پا خاست و سپاهی از شیران دست از جان شسته از زابلستان بیرون شدند. برآمد ز زابلستان رستخیززمین مرده را بانگ بر زد که خیز پهلوان رستم جلودار سپاه بود و پهلوانان سالخورده پشت سر او پیش می رفتند. آنچنان لشکر بزرگ بود که پرنده ای در دشت جای نمی گرفت. افراسیاب از لشکرکشی زال آگاه شد و لشکر خود را به سمت ری پیش راند. لشکر ایران از بیابان به سوی آن مرغزار که افراسیاب کمین کرده بود بیامد. بین آنها دو فرسنگ مانده بود. سپهبد زال، بزرگان را فراخواند و به آنها گفت که افراسیاب لشکر خود را از ایران زمین به سوی ما هدایت می کند  کشور ما بدون پادشاه است گویی سپاه ما پیکری بی سر است باید یکی از ما از نژاد کیانی کسی را بیابد که شایسته تخت شاهنشاهی باشد. موبدان به رایزنی پرداختند و به زال گفتند از تخم فریدون پهلوانی است به نام کیقباد که هم شکوه پادشاهی دارد و هم دادگر است و هم آیین کشورداری می داند.
زال فرمان داد تا هرچه گله اسب در زابلستان و کابلستان بود از برابر رستم بگذرانند تا وي اسبي بدلخواه بگزيند. چنين کردند. اما هر اسبي که رستم پيش مي کشيد و پشتش را با دست مي افشرد پشتش از نيروي رستم خم مي شد و شکمش به زمين مي رسيد. تا آنکه مادياني پيدا شد زورمند و شير پيکر: دوگوشش چودوخنجرآبدار برو يال فربه، ميانش نزار در پش ماديان کره اي بود سيه چشم و تيز تک، ميان باريک و خوش گام: تنش برنگار از کران تا کران چو برگ گل سرخ بر زعفران به نيروي پيل و ببالا هيون به زهره چو شير که بيستون رستم چون چشمش برين کرّه افتاد کمند کياني را خم داد تا پرتاب کند و کرّه را به بند آورد. پيري که چوپان گله بود گفت «ای دلاور، اسب ديگران را مگير.» رستم پرسيد «اين اسب کيست که بر رانش داغ کسي نيست؟» چوپان گفت «خاوند اين اسب شناخته نيست و در باره آن همه گونه گفتگوست. نام آن "رخش" است و در خوبي چون آب و در تيزي چون آتش است. اکنون سه سال است که رخش در خور زين شده و چشم بزرگان در پي اوست. اما هربار که مادرش سواري را ببيند که در پي کرّه اوست چون شير به کارزار درمي آيد. راز اين برما پوشيده است. اما تو بپرهيز و هشدار که اين ماديان چون درآيد به جنگ بدرّد دل شير و چرم پلنگ رستم چون اين سخنان را شنيد کمند کياني را تاب داد و پرتاب کرد و سر کرّه را در بند آورد. ماديان بازگشت و چون پيل دمان بر رستم تاخت تا سر وي را به دندان برکند. رستم چون شير ژيان غرش کنان با مشت برگردن ماديان کوفت. ماديان لرزان شد و برخاک افتاد و آنگاه برجست و روي پيچيد و بسوي گله شتافت. رستم خم کمند را تنگتر کرد و رخش را فراتر آورد و آنگاه دست يازيد و با چنگ خود پشت رخش را فشرد. اما خم برپشت رخش نيامد، گوئي خود از چنگ و نيروي رستم آگاه نشد. رستم شادمان شد و در دل گفت «اسب من اينست و اکنون کار من به سامان آمد.» آنگاه چون باد بر پشت رخش جست و به تاخت درآمد. سپس از چوپان پرسيد «بهاي اين اسب چيست؟» چوپان گفت «بهاي اين اسب بر و بوم ايران است. اگر تو رستمي از آن توست و بدان کار ايران را به سامان خواهي آورد.» رستم خندان شد و يزدان را سپاس گفت و دل در پيکار بست و به پرورش رخش پرداخت. به اندک زماني رخش در تيزگامي و زورمندي چنان شد که مردم براي دور کردن چشم بد از وي سپند در آتش مي انداختند. دل زار زر شد چو خرّم بهار زرخش نو آئين و فرّخ سوار
او نه سال پادشاهی کرد . خبر به ترکان رسید که زو مرد و گرشاسپ پادشاه شد. افراسیاب که با خواری بازگشته بود مورد غضب پشنگ قرارگرفته بود . پدر به او گفت : من تو را فرستادم که به جنگ دشمن بروی نه اینکه خون برادرت را بریزی .دیگر تا ابد با تو کاری ندارم . پس از چند سالی گرشاسپ درگذشت و این خبر به افراسیاب رسید و او به فکر افتاد و سپاهی آماده کند و برای گرفتن تاج‌وتخت به ایران حمله کند . از آن‌سو، زال کهن‌سال نمی‌خواست رستم را به جنگ گسیل دارد؛ چون او را کم‌سن و کم‌تجربه می‌دانست. رستم اما خود را پهلوانی آماده‌ی نبرد خواند که فقط سلاح درخور و اسب شایسته ندارد. زال گرز معروف پدرش «سام» را به رستم داد، اما هیچ اسبی را تاب سواری دادن به او نبود.
پادشاهی زوتهماسب شبی زال به فکر افتاد که شاهی انتخاب کنند که علاوه بر اینکه از نژاد شاهان باشد دارای عقل ورای نیز باشد اگرچه طوس و گستهم فر و شکوه فراوانی داشتند ولی چون تدبیر درستی نداشتند به درد پادشاهی نمی‌خوردند . پس با موبدان مشورت کرد و آن‌ها را به کمک طلبید و آن‌ها نیز زوتهماسب را لایق دیدند پس قارن با موبد و مرزبان با سپاهی به نزدش رفتند و مژده دادند که تاج فریدون به تو رسید . او بر تخت نشست و چون کهنسال بود عقل و تدبیر فراوانی داشت . در این مدت دو لشکر همچنان رودرروی یکدیگر قرار داشتند . در آن زمان خشکسالی پدیدار شد طوری که سپاهیان ازهم‌گسیخته شده بودند. از سپاه توران فرستاده‌ای سوی زوتهماسب آمد که:بسیاری از نامداران دو طرف از بین رفته‌اند . بیایید کینه‌ها را کنار بگذاریم و دست از جنگ برداریم. شاه پذیرفت و از جیحون تا مرز تور تا چین و ختن را به آن‌ها سپرد پس زو به سمت پارس رفت و زال در زابل ماند و لشکر توران هم بازگشت . وقتی زو هشتادوشش‌ساله شد پس از پنج سال پادشاهی از دنیا رفت
وقتی اغریرث به ری آمد افراسیاب خشمگین شد که آیا نگفتم آن‌ها را بکش؟ اغریرث گفت : باید از شرم آب شد . از خدا بترس و بد مکن . جهان ارزش این را ندارد که به خاطرش حتی موری را آزار دهی. افراسیاب از سخنان برادر برآشفت و او را با شمشیر به دونیم کرد. وقتی زال خبر مرگ اغریرث را شنید گفت: افراسیاب با این کار تاج‌وتختش را ویران کرد. بدین‌سان زال همچنان در تدارک سپاه بود و بالاخره سپاه را به‌سوی پارس روانه کرد . وقتی افراسیاب شنید که زال با سپاهی مجهز می‌آید لشکر به‌سوی ری فرستاد و دو سپاه رودرروی یکدیگر قرار گرفتند .
وقتی خبر مرگ نوذر شاه به طوس و گستهم رسید مویه‌کنان به زابلستان رفتند و از زال کمک طلبیدند . زال به آن‌ها قول مساعدت داد و سپاهیان را به‌مرور آماده جنگ کرد. از آن‌سو ایرانیانی که در زندان اغریرث اسیر بودند از او خواستند که آن‌ها را آزاد کند و گفتند تو می‌دانی که زال و مهراب در زابل و کابل خود را مهیای جنگ می‌کنند. برزین و قارن و خراد و کشواد همه سپاه را آماده می‌کنند تا به خونخواهی نوذر آیند اگر افراسیاب بفهمد از کینه آن‌ها مارا می‌کشد پس تو مارا آزاد کن . اغریرث گفت :اگر شمارا آزاد کنم برادرم از من خشمگین می‌شود صبر کنید تا زال به ساری بیاید و من شمارا به او سپارم . پس آن‌ها نامه به زال نوشته و شرح ماجرا را گفتند که اگر او تا ساری بیاید اغریرث آن‌ها را آزاد می‌کند و آمل را به آنان می‌سپارد و به ری می‌رود . زال پس از خواندن نامه پرسید: چه کسی حاضر است به ساری برود و آن‌ها را بیاورد ؟ کشواد پذیرفت و وقتی به ساری رسید اغریرث رفته بود و اسرا را جاگذاشته بود . زال اسرا را همانند دوران پادشاهی نوذر بی‌نیاز از همه چیز نمود.
به افراسیاب خبر رسید که بسیاری از یلان لشکرش را ازدست‌داده است با خود گفت : چرا نوذر زنده باشد و یاران من به خواری کشته شوند پس کت‌بسته با شمشیر سر نوذر را زد و سپس به فکر کشتن بستگان شاه افتاد . اما اغریرث گفت : این سرهای بی‌گناه را از تن جدا مکن . آن‌ها را به من بسپار تا در غاری زندانی کنم. افراسیاب با کراهت قبول کرد.
زال با لشکری جنگجو به زابل آمد و شبانه تیرهایی در جمع سپاهیان انداخت . صبحگاه وقتی تیرها را دیدند فهمیدند این تیر زال است . پس جنگ درگرفت و خزروان و زال درگیر شدند و زال با گرز بر سرش کوبید طوری که جهان پیش چشمش سیاه شد و شماساس را به کمک طلبید ولی او نبود . از گلباد کمک خواست اما او هم از ترس فرار کرد اما زال تیری به‌سوی او زد و او نقش زمین شد و مجروح گردید . وقتی شماساس سرافکندگی دو پهلوان سپاهش را دید هراسان شد و به‌سوی افراسیاب فرار کرد اما درراه با قارن روبرو شد و مجبور به جنگ با او شد و همه لشکریان را از دست داد و گریزان با چند مرد دیگر فرار کرد .
مهراب که از آمدن لشکر افراسیاب باخبر شد کسی را نزد شماساس فرستاد که ما از نژاد ضحاک هستیم و از این پادشاهی خوش‌دل نیستیم و روی دیدن زال را نداریم و با این حیله از حمله آنان جلوگیری کرد و فوراً پیکی به‌جانب زال فرستاد و ماجرا را بازگفت و خواست تا او سریع خود را به زابل برساند.
ویسه به راه افتاد و درراه پسر غرق در خونش را دید و غمگین شد . وقتی قارن از پارس به هامون رسید دید که از دست راست تورانیان می‌تازند فهمید که بر سر شاه چه بلایی آمده است. ویسه به او گفت : ما تاج‌وتخت ایران را به چنگ آوردیم از قنوج تا مرز کابل و ازآنجا تا بست و زابل همه در چنگ ماست و تو جایی نداری بروی . قارن گفت : اگر شاه نوذر اسیر شماست همیشه این‌گونه نخواهد بود و این بلایی است که سر شما هم خواهد آمد . جنگی درگرفت و بسیاری از جنگاوران کشته شدند و ویسه مستأصل شده بود تا اینکه در جنگ تن‌به‌تن با قارن شکست خورد و فرار کرد و گریان از درد پسر خود را به افراسیاب رسانید.
بعد از دو روز شاه دوباره لشکر را با سختی مهیای جنگ کرد . قارن در قلب لشکر به همراه شاه بود و در چپ تلیمان و سمت راست شاپور بود . از آن‌سو افراسیاب هم در چپ لشکرش بارمان و در سمت راست گرسیوز را قرار داده بود و خود در قلب سپاه قرار گرفت . جنگ ادامه داشت تا اینکه شاپور کشته شد پس قارن و شاه تصمیم به عقب‌نشینی گرفتند .افراسیاب به کروخان ویسه نژاد گفت که لشکر را به پارس ببرد . قارن نگران شبستان و زنان و فرزندان شد ولی شاه گفت که طوس و گستهم را فرستاده است اما سواران ایرانی با نگرانی نزد قارن رفتند و گفتند : ما باید به پارس برویم زیرا آن‌ها زنان و کودکان ما را اسیر می‌کنند پس شیدوس و کشواد و قارن مشورت کردند و سپاهی آماده کردند و ناامید به دژ سپید رسیدند و در آنجا بارمان و سپاهیانش را دیدن قارن که از مرگ برادر خشمگین بود بر آن‌ها تاخت و او را کشت و سپاهیانش را پراکنده کرد و خود با سپاهش به‌سوی پارس رفت . وقتی نوذر شنید که قارن رفته است از پس او به راه افتاد تا شاید جان به‌سلامت ببرد اما افراسیاب فهمید و او را گرفتار کرد و به دنبال قارن می‌گشت که فهمید او رفته و بارمان را هم کشته است .
روز بعد دوباره جنگ سختی درگرفت و در هر طرف که قارن جنگجو می‌طلبید آنجا پر از خون می‌شد . سرانجام نوذر از قلب سپاه برای جنگ افراسیاب آمد تا شب جنگید و افراسیاب چیره شد . ایرانیان که خسته شده بودند فرار کردند . نوذر غمگین طوس و گستهم را صدا زد و درد دل کرد و گفت :شما به پارس بروید و شبستان را به کوه البرز ببرید و خود به سپاهان بروید تا شاید از نژاد فریدون یکی دو نفر باقی بماند . شاید دیگر یکدیگر را ندیدیم اگر ما شکست خوردیم ناراحت نشوید که نهایت همین است یکی به خاک می‌افتد و دیگری به تخت می‌نشیند .
وقتی سپیده سر زد دو لشکر در برابر هم قرار گرفتند و صف‌آرایی کردند ترکی به نام بارمان نزد افراسیاب رفت و گفت : تا کی صبر کنیم من می‌خواهم هرچه زودتر بجنگم. اغریرث دانا گفت : اگر به بارمان گزندی برسد لشکریان مأیوس می‌شوند پس یک مرد گمنام را باید فرستاد اما افراسیاب از سخن اغریرث ننگش آمد و بارمان را فرستاد . بارمان به میدان جنگ رفت و جنگجو طلبید . قارن به مردانش نگاه کرد ولی کسی جرات جنگ با بارمان را نداشت به‌جز برادرش قباد که پیر شده بود . قارن از بیدلی سپاهیانش به خشم آمد و به قباد گفت که دیگر جنگیدن از تو گذشته اگر بلایی سرت بیاید لشکریان مأیوس می‌شوند .قباد گفت: عاقبت همه ما مرگ است . یکی در بستر می‌میرد و یکی در جنگ . اگر من بمیرم برادرم پابرجاست. پس از مرگم دخمه‌ای بساز و سرم را با مشک و کافور بشوی و مرا در آن قرار بده تا من در نزد یزدان ایمن شوم.این سخن بگفت و نزد بارمان رفت . درنهایت پس از کشمکش‌های زیاد بارمان پیروز شد و از افراسیاب خلعت دریافت کرد. از سوی دیگر قارن و گرسیوز مهیای جنگ شده و لشکریان در هم آمیختند و بعدازاینکه تعداد زیادی از دو طرف کشته شدند قارن برگشت درحالی‌که سوگوار برادر بود . نوذر به گریه افتاد و گفت :پس از مرگ سام این‌گونه سوگوار نشده بودم . قارن پاسخ داد تا زنده‌ام دست از جنگ و حمایت تو نمی‌کشم اما امروز وقتی با افراسیاب می‌جنگیدم او جادویی ساخت که در چشم من آب و رنگی نماند و همه‌جا چون شب تاریک شد و چون هوا تار شد مجبور به بازگشت شدم.
بنابراین سپاهی از ترکان چین آماده شدند و وقتی لشکر نزدیک جیحون رسید نوذر خبردار شد پس سپاهیانش را به سپهداری قارن گسیل کرد . افراسیاب در میان دلیران دو سپاهی گرد به نام‌های شماساس و خزروان انتخاب کرد و سوارانی را به آن‌ها سپرد و آن‌ها را روانه زابلستان کرد . خبر رسید که سام نریمان مرده است پس بسیار شاد شد و به سپاهیانش نگریست که حدود چهارصد هزار نفر بودند و در مقابل سپاه نوذر صدوچهل هزار نفر می‌شدند که در برابر آن‌ها به شمار نمی‌آمدند . پس نامه‌ای به پشنگ نوشت که پیروزی از آن ماست .
پشنگ پسر زادشم پدر افراسیاب و نبیرهٔ تور شاه توران است. پسران دیگر او گرسیوز و اغریرث هستند. آغازگر جنگ ایران و توران در شاهنامه پشنگ است. او کینه قتل تور را در سینه داشت و مترصد فرصت بود تا انتقام نیایش را از ایرانیان بستاند. هنگامی‌که خبر مرگ منوچهر را شنید فرصت را مناسب یافت و موضوع انتقام تور را با سران و بزرگان توران درمیان گذاشت. به توران خبر رسید که منوچهر مرده است . پشنگ تصمیم گرفت به ایران سپاه گسیل کند . بزرگان لشگر ازجمله ارجاسب و گرسیوز و بارمان و گلباد جنگی و ویسه و فرزند پهلوانش افراسیاب را فراخواند . پشنگ ابتدا از تور و سلم یادکرد و گفت : برکسی پوشیده نیست که ایرانیان با ما چه کردند و امروز زمان کینخواهی فرارسیده است . افراسیاب از سخنان پدر منقلب شد و آماده نبرد گشت و به پدر گفت :اگر پدرت زادشم آن زمان تیغ می‌کشید ما این‌طور خوار نمی‌شدیم. اکنون من مهیای جنگ هستم و به خونخواهی تور و سلم می‌روم. اغریرث فرزند دیگر پشنگ به نزد پدر آمد و گفت : اگرچه منوچهر مرد اما سام نریمان زنده است و بزرگانی چون گرشاسپ و قارن نیز هستند . تو خوب می‌دانی که از دست آنان بر سلم و تور چه رفت . نیای من زادشم حق داشت که جنگ پیشه نکند . ما نیز باید از عقل پیروی کنیم. پشنگ ناراحت شد و گفت : افراسیاب در فکر خونخواهی است و تو این‌چنین سخن می‌گویی؟ وظیفه توست که به کمک برادرت روی . اگر منوچهر بر سلم و تور پیروز شد به خاطر سپاهیان زیادش بود و شما هم باید چنان سپاهیانی بسازید . حالا که منوچهر مرده است من از نوذر واهمه‌ای ندارم چون جوان و خام است .
نوذر، پسر منوچهر، یکی از شاهان پیشدادی در شاهنامه است. شاهنامه پادشاهی نوذر را هفت سال ذکر می‌کند که به دلیل بی‌تدبیری او ایران دچار وضعیت بحرانی می شود. اکنون داستان : وقتی سوگ منوچهر به پایان رسید نوذر بر تخت شاهی تکیه زد و بار عام داد و به سپاه دینار و درم داد و بزرگان به پابوسی او آمدند . مدتی از این ماجرا نگذشته بود که شاه طریقه بیدادگری پیش گرفت و رسم‌های پدر را به هم زد و با موبدان و آزادگان دشمنی کرد و دلش اسیر حرص و آز شد و به همین خاطر در پهنه فرمانروایی‌اش بزرگان دست به طغیان زدند و شورش در گوشه و کنار مملکت به پا شد .نوذر شاه ترسید و به سام نامه نوشت که : دلگرمی من به توست . در پادشاهی من آشوب به پا شده است و به تو نیاز دارم . وقتی سام به ایران آمد بزرگان به استقبالش آمدند و از بیداد نوذر سخن راندند و از سام خواستند که به‌جای نوذر بر تخت شاهی نشیند . سام گفت : این پسندیده نیست که او را که از نژاد کیان است کنار بگذاریم حتی اگر بعد از منوچهر دختری جانشین او می‌شد من بازهم از او اطاعت می‌کردم. درست است که مدتی بیدادگری کرده است اما می‌توان او را به راه‌آورد. من نصیحتش می‌کنم و شما بزرگان هم بیایید و طریق دوستی پیش گیرید و او را تنها نگذارید . بزرگان پذیرفتند . وقتی سام به نزد شاه رفت نوذر او را در آغوش کشید و شاد شد . سام به او گفت : تو از فریدون به‌جامانده‌ای پس چنان باش که همه از تو به نیکی یاد کنند . نباید به این جهان دل ببندی که پایدار نیست. سام بسیار او را نصیحت کرد و نوذر پذیرفت و از اعمال گذشته اظهار پشیمانی کرد پس سام او را با بزرگان آشتی داد و به‌سوی مازندران رفت .
loading
Comments (31)

پادکست استور

پادکستر عزیز، پادکست شما در گروه " دنیای شعر " پادکست استور معرفی شد. https://t.me/ziipodcaststore پادکست استور حامی پادکست هاست. (برای دیدن ادامه کامنت ضربه بزنید) در صورت اشتباه در ارائه اطلاعات مانند لینک پادکست یا نام پادکستر ما را از طریق پشتیبانی پادکست استور در تلگرام مطلع کنید. در ضمن شما دعوت هستید به دو گروه راهنمای ساخت پادکست https://t.me/ziiPcreationguide راهنمای شنونده کست باکس https://t.me/ziicastboxLguide #پادکست #پادکست‌استور

Apr 8th
Reply

رحمت مقصودلو

درود بر شما خواهشمندم در هر اپیزودی. اسم خواننده گفته شود زیبایی سخن خواننده و طرز تلفظ کلمات حماسی شاهنامه ای ست حیف است نام گوینده بارها تکرار نشود موفق باشید

Mar 16th
Reply (1)

Mohammad Jabbari

25 اسفند ماه مصادف با پایان سرایش شاهنامه گرامی باد. شاهنامه حماسه‌ای منظوم و شامل حدود ۶۰٬۰۰۰ بیت است که در روز 25 اسفند سال 388 شمسی (400 قمری و 1010 میلادی) به اتمام رسید. این روز به همه شاهنامه دوستان خجسته باد.

Mar 14th
Reply

Mohammad Jabbari

سلام دوستان من در زمینه گذاشتن پستهای جدید بدلیل ارتقای کست باکس مشکل دارم. کسی میتونه راهنمایی کنه. ضمنا من با فیسبوک وارد شدم و کست باکس برای اصافه کردن ایمیل اجازه نمیده. اگه کسی میتونه راهنمایی کنه لطفا اطلاع بده تا شماره بدم و کار رو ادامه بدیم

Mar 11th
Reply

مهدی دریک

درود عزیز سپاس از زحمتت چندتا نکته و سوال ۱. چرا کارت ناقصه؟ ۲. قضیه این آهنگ چیه؟ یعنی تو اقیانوس بیکران موسیقی ایران چیزی پیدا نکردی؟ ۳. چرا یدفعه سیاووش؟ قبل اینا کسی نبود؟

Mar 18th
Reply (1)

alborz davtalab

درود

Jan 12th
Reply (1)

سمیرا محمدپور

چرا تا آخر ابیات نیست؟

May 16th
Reply (1)

confused

چقدر خوشحال شدم بعد از چند ماه دوباره یه بخش جدید اضافه شد

May 6th
Reply (1)

confused

خیلی ممنون از زحمتی که کشیدید. اگه ادامشو بزارید عالی میشه

Apr 30th
Reply

confused

اگر تا انتهای شاهنامه رو بخونید خیلی عالی میشه

Apr 25th
Reply (1)

confused

واقعاً خسته نباشید. بسیار عالی.

Apr 25th
Reply (1)

Reza Mdani

پسر کوندارد نشان از پدر تو بیگانه خوانش مخوانش پسر

Mar 4th
Reply

Reza Mdani

شاهنامه فرهنگ درست زیستن هست.

Mar 4th
Reply

Sia Valiz

با وجود خوانش قابل تحسین، صدای موسیقی متن بسیار بلند و آزار دهنده است و شنیدن اَشعار با دشواری فراوان ممکن می سازد.

Oct 9th
Reply (3)

Sia Valiz

اگر صدای موسیقی کم تر بود متن اشعار بهتر شنیده می شد.

Oct 2nd
Reply

Faramarz Farahani

درود آن بزرگوار سی سال زحمتکشید تا زبان پارسی را ترویج کند دریغ از کمی همت از ما

May 17th
Reply (1)

امیر راسخ

آقا من از این داستان های می خوان زهاک اینا

May 9th
Reply

Reza Mdani

زیباست سپاس

Apr 29th
Reply

Mohammad Jabbari

به روی چشم تا جایی که ممکنه کم میکنم. ممنون از لطف شما

Mar 4th
Reply

Afshin

عالی

Jan 29th
Reply
Download from Google Play
Download from App Store