DiscoverGhahramanane Bi Neghab | پادکست قهرمانان بینقاب
Ghahramanane Bi Neghab | پادکست قهرمانان بینقاب
Author: PersianBMS
Subscribed: 84Played: 1,321Subscribe
Share
PersianBMS © 2020
Description
قهرمانان بر ترسهایشان غلبه میکنند؛ قهرمانان به فراتر از خود مینگرند؛ قهرمانان دنیا را نجات میدهند؛ گاه با قدرتهای جادویی؛ و گاه بدون جادو، بدون شنل، بدون نقاب؛ قهرمانان بینقاب: قصّههای واقعی از قهرمانهای واقعی، برگرفته از Humans of New York
کاری از غزل سرمد و نوید توکّلی
کاری از غزل سرمد و نوید توکّلی
30 Episodes
Reverse
قهرمان شصتوششم، مبارز تسلیمناپذیر: چند سال پیش توی یه هتل تو اورلاندو شیفتِ شب بودم؛ از اون هتلای درب و داغون و ارزون. اونجا کار میکردم و همونجا هم زندگی میکردیم. قهرمان شصتوهفتم، قهرمان جارو به دست: بیست و یک سالم بود که فیلیپین رو ترک کردم. پدرم تازه فوت کرده بود و ما یه خانواده بزرگ بودیم، ولی هیشکی نبود که خرج ما رو بده. تو شهرمون هم کار پیدا نمیشد، به همین خاطر مجبور شدم برای کار کشورم رو ترک کنم. خداحافظی و پایان.
قهرمان شصتوچهارم، دانشجوی هاروارد: محله ما نزدیک دانشگاه هاروارد بود. نوجوون که بودم تو میدون هاروارد اسکیتبرد سواری میکردم. ولی هیچوقت حس نکردم به اونجا تعلق دارم. چون تو خانواده من به تحصیلات اهمیتی نمیدادن. قهرمان شصتوپنجم، جوانا در طهران: وقتی ۱۹ سالم بود کنکور دادم. میخواستم وارد رشته مهندسی بشم، ولی بلافاصله بعد از امتحان فهمیده بودم که قبول نمیشم. وقتی جوابا اومد، حمله اضطراب بهم دست داد و کنترل خودمو از دست دادم.
قهرمان شصتودوم، بابای من و برادرم: از زمانی که یادم میاد خانواده من این بوده: من، پدرم و برادرم. ما میدونستیم که بابا، پدرِ واقعی برادرم نیست ولی درموردش حرف نمیزدیم، حتی بهش فکرم نمیکردیم.قهرمان شصتوسوم، مادرم و تریسی: قبل از فوتش به بابا گفت که دلش میخواد بابا دوباره عاشق بشه. گفت: «من یه زن خیلی خوب برات پیدا میکنم. کسی که دخترامو دوست داشته باشه، و مهمتر از اون، اهل برف باشه.»
قهرمان پنجاهوهشتم، پناهجوی فداکار: خیلی از ما وقتی قایقو دیدیم میخواستیم برگردیم، ولی قاچاقچی گفت اگه منصرف بشیم پولمونو برنمیگردونه. اینه که چارهای جز ادامه سفر نداشتیم. قهرمان پنجاهونهم، نانوای لبنانی در یونان: پدرم کشاورز بود و ما هشت تا بچه بودیم. هیچوقت به اندازه کافی غذا نداشتیم، به همین خاطر پونزده سالم که بود رفتم استرالیا. چهل روز با قایق تو راه بودیم. قهرمان شصتم، مهندس نپالی: من تو نپال، مهندس عمران بودم و روی پروژههای دولتی کار میکردم، اما یه روز متوجه شدم که اگه میخوام بهترین استفاده رو از تواناییهام بکنم، راهش پروژههای دولتی نیست. قهرمان شصتویکم، پدر استراتیس: ما به صورت داوطلبانه، یه محوطه استراحت کنار جاده درست کردیم تا به پناهندهها ساندویچ، آبمیوه و آب بدیم.
قهرمان پنجاهوپنجم؛ پدر، همبازی، بااراده: وقتی بچهدار شدیم، احساس کردم فرصت جوونیکردن رو از دست دادم. این بود که آخر هفتهها میرفتم بیرون و تا دیروقت خوش میگذروندم. قهرمان پنجاهوششم؛ پدر، پزشک، طرفدار: وقتی بچه بودم خیلی دوست داشتم برم مطب بابا. بابا روپوش سفید میپوشید و چارت پزشکی دستش میگرفت و مردم برای قدردانی، کیسههای بادوم و پیاز میاوردن و ازش تشکر میکردن و بابا مرتب میگفت: خواهش میکنم، کاری نکردم. قهرمان پنجاهوهفتم؛ پدر، عاشق، کارفرما، رفیق، بخشنده: تا حالا ندیدم این مرد کتاب بخونه. یه بار کارنامه دبیرستانشو دیدم و تنها درسی که توش نمره خوب گرفته بود ورزش بود.
قهرمان پنجاهوسوم، ماری، فرشته نجات: آدم انتظار یه دونه رو داره و بر همون اساس برنامهریزی میکنه. بنابراین، وقتی فهمیدیم قراره دوقلو داشته باشیم حسابی شوکه شدیم. قهرمان پنجاهودوم، اریک: درست مثل صحنههای کلیشهای فیلمها، ما رو ترک کرد. با هم رفته بودیم رختشویی، بابا ماشینو برداشت که بره برامون ناهار بگیره و هرگز برنگشت.
قهرمان پنجاهویکم، همیشه همراه: تشخیص دکترا «اختلال گُنگی انتخابی» بود. من در حضور آدمای دیگه آنقدر دچار اضطراب میشدم که از نظر فیزیکی قادر به حرف زدن نبودم. قهرمان پنجاهودوم، دوستِ دومتریِ من: پدرم، با وجود دو متر قد و هیکل بزرگ، خیلی آدم مهربون و ملایمیه. موزیک خیلی دوست داره و یادم نمیاد تا حالا داد زده باشه.
قهرمان چهلوهشتم، زندانی زندان فدرال: من اینجا تو زندان کلی برنامه سازماندهی کردهام. یکی از کلاسایی که ترتیب دادم اسمش اینه: والدینِ خلاق. قهرمان چهلونهم، مأموران پلیس برلین: ما پلیسیم. چند سال پیش داشتیم واحد کلانتریمونو تمیز میکردیم که یه جعبهی قدیمی بزرگ پیدا کردیم. قهرمان پنجاهم، افشاکننده حقایق: اون زمان که پسرم آدیتیا به دنیا اومد، اینجا تو هند یه سریال تلویزیونی پخش میشد که خیلی محبوب بود. اسم شخصیت اصلی سریال، لرد راما بود. لرد راما افشاکننده حقایق بود.
قهرمان چهلوششم، مامان، مهاجر سختکوش: مامان هیچوقت درمورد زندگیش تو ویتنام حرف نمیزد. تنها موقعی که بهش اصرار کردم توضیح بده، وقتی بود که تو دبیرستان باید شجرهنامهمونو میکشیدیم، و من ازش خواستم درمورد گذشتهاش برام بگه. قهرمان چهلوهفتم، پدرومادر شجاع من: والدین من تازه از دانشگاه فارغالتحصیل شده بودن که شوروی به افغانستان حمله کرد. پدرم فیزیک خونده بود و مادرم مهندسی. ولی هیچکدوم نمیتونستن کار کنن، چون جنگ خیلی شدید شده بود.
قهرمان چهلوچهارم، پدرومادر نجاتدهنده: وقتی نسلکشی شروع شد، پدر و مادرم همسایههای توتسیمونو آوردن تو خونه و قایمشون کردن. اونا هفت نفر بودن. قهرمان چهلوپنجم، پدرروحانی نجاتدهنده: اولین روزی که کشتار شروع شد، توتسیها به کلیسای من پناه آوردن. اولین گروه، صبح زود رسیدن؛ از ترس میلرزیدن و نمیتونستن حرف بزنن. فقط میگفتن: «ما رو قایم کنید. ما رو قایم کنید.»
مقدمه: شب شیشم آوریل سال ۱۹۹۴، هواپیمای حامل رئیس جمهور وقت رواندا مورد هدف قرار گرفت و هواپیما سقوط کرد. همین موضوع بهانهای شد برای جنگ داخلی رواندا و نسلکشی گسترده گروه اقلیت توتسی توسط گروه حاکم هوتو.قهرمان چهلوسوم، مغازه داران نجاتدهنده: تو اون دوره نسلکشی، من و شوهرم مغازه دار بودیم. همه میدونستن که ما رابطه خوبی با توتسیها داریم، بنابراین بهمون مشکوک بودن که به توتسیها کمک میکنیم.
قهرمان چهلویکم، من و برادر جدیدم: وقتی یه گوینده خبر محلی کلیهاش رو به همسرِ رئیسم اهدا کرد، این خبر حسابی تو شهر پخش شد و باعث شد چیزای بیشتری درمورد اهدای کلیه بفهمم. قهرمان چهلودوم، خواهر بزرگه: اونا یه زوج مسن اهل لوئیزیانا بودن، که خیلی مسألهدار بودن؛ اون قدری که حتی تو ایالت خودشون صلاحیتشون برای فرزندپذیری تائید نشده بود.
قهرمان سیوهشتم، خانم هانت: در ظاهر همهچی خوب بود. من دانشآموزِ ممتاز بودم و تو همه برنامهها شرکت میکردم. ورزش، موسیقی، هرچی فکرشو بکنید. قهرمان سیونهم، اوُوِن: اوون تا حالا سه بار قلبشو جراحی کرده، بنابراین بخش زیادی از عمرِ ده سالهشو تو بیمارستان گذرونده. قهرمان چهلم، مشاوری از اوکراین: پونزده سالم که بود، سه تا پسر بهم تجاوز کردن. من اون قدر احساس شرمساری داشتم که روی ریل قطار ایستادم و صبر کردم قطار برسه.
قهرمان سیوششم، زن آهنین: ۱۵ سالم بود که بابام خودکشی کرد. مطمئنم این تجربه برای مامانم خیلی سخت و دردناک بوده، ولی یه جورایی تونست از پسش بر بیاد.قهرمان سیوهفتم، انساندوستی از سودان جنوبی: ارتش دستورِ جمعآوری نیرو داد بود. من کوچیکترین عضو خانواده بودم، برای همینم خانوادم منو انتخاب کردن، درحالیکه هفتهشت سالم بیشتر نبود.
قهرمان سیوچهارم، مادرم از آن سوی کرهی زمین: اوایل دهه ۹۰ چین تازه محدودیتهای فرزند پذیری توسط خارجیها رو کم کرده بود. اونم همراه هشت تا خانواده دیگه رفت چین. قهرمان سیوپنجم، بابای مشوق: مامانم یه نامه خطاب به دولت چین نوشت و توضیح داد که چطور مردی که از دست و پا فلجه میتونه پدر خوبی باشه.
قهرمان سیودوم، دکتر نلسون: پدر و مادر من به امید پیشرفت ما بچهها به امریکا مهاجرت کردن. بنابراین ادامه تحصیل ما براشون خیلی مهم بود و همیشه بهم میگفتن: «تو باید دکتر بشی.» قهرمان سیوسوم، پزشک بخش اطفال در مرکز سرطان: اگه یک درصد امید به درمانی باشه، ارزش امتحان کردن رو داره. حتی اگه هیچکس نخواد امتحانش کنه، من این کارو میکنم.
قهرمان سیام، بابابزرگ و نجاتدهندهاش: من از بچگی با مامان بزرگم زندگی میکردم. اون با هر چیز کوچیکی به هم میریخت و دعوام میکرد. بابابزرگ جیمز نمیتونست تو این قضیه دخالت کنه، چون بابابزرگ واقعیم نبود... قهرمان سیویکم، تکیهگاه: کارل از همون اول تو زندگیم حضور داشت. با این که پدرِ تنی من نبود، اسمش توی شناسنامهام بود. اونم به مواد اعتیاد داشته، اما وقتی من به دنیا اومدم ترک کرده، ولی مادرم همچنان به مصرف مواد ادامه داد.
قهرمان بیستوهفتم، معلم زندگی: ما کُردیم. خانواده من سال ۱۹۸۹ مهاجرت کردن به آلمان و خوب مجبور شدیم از صفر شروع کنیم.قهرمان بیستوهشتم، همدل: همسرم در مقابل همه با همدلی عمل میکنه. یعنی سعی میکنه خودشو به جای طرف مقابل بذاره و احساسِ اون فرد رو درک کنه.قهرمان بیستونهم، خانم مهفود: اول بعضی از رفتاراش تغییر کرد، مثلا گاهی وسط حرف زدن خوابش میبرد. بعد «دوستای جدیدش» پاشون به خونهمون باز شد. تا این که یه روز صبح حتی نتونست موهاشو جمع کنه.
قهرمان بیست وچهارم، بهترین پرستار از پاکستان: تازه ازدواج کرده بودیم که من سل گرفتم و تمام بدنم پر از تاول شد. قهرمان بیستوششم، عاشقی از ایران: همسرم سرطان ریه داره، تا الانم کلی وزن کم کرده. چون هوای تمیز براش خوبه، خونهمونو عوض کردیم و رفتیم شمال، و یه خونه نزدیک دریا گرفتیم. قهرمان بیستوپنجم، مهاجران: قبل از این که من به دنیا بیام، بارها تصمیم گرفته بودن برگردن کشورشون، ولی هر بار لحظه آخر نظرشون عوض شده بود، چون میخواستن برای بچهشون زندگی بهتری فراهم کنن.
قهرمان بیستودوم، جانبخش تا مغز استخوان: وسط راه خواهش کردم بابا ماشینو نگه داره تا یه نوشیدنی بخرم. بعد رفتم صندلی عقب نشستم تا برای برادرم کتاب بخونم. همین قضیه جون منو نجات داد. قهرمان بیستوسوم، لارکین: لارکین با همسرش کیتی تو کلاس شرکت میکرد و من فورا مجذوبشون شدم. اونا به وضوح آدمای خیلی خوبی بودن.
چقدر مادر خوبی داشتی البته مادر من هم فرشته بود پارسال فوت کرد تازه فهمیدم چقدر مادر نداشتن سخت هست اینکه پدر شما معتاد بود واقعا برای مادرت دشوار بوده طلاق نگرفتن خانم هایی مانند مامان شما بخاطر جامعه و فرهنگ غلط و عقب افتاده ما بود و هست
همه ما قهرمان زندگی خیلی ها هستیم🤍