DiscoverSoupe Jooje Baraye Rouh | پادکست سوپ جوجه برای روح
Soupe Jooje Baraye Rouh | پادکست سوپ جوجه برای روح

Soupe Jooje Baraye Rouh | پادکست سوپ جوجه برای روح

Author: PersianBMS

Subscribed: 751Played: 22,358
Share

Description

این سری برنامه ها مجموعه ای از داستان های کوتاه و دل انگیزی است که درباره عشق و محبت ، وظایف پدر و مادری ، غلبه بر مشکلات و ... تهیه شده و تأثیر هریک از آنها مثل سوپی است برای روح که می تواند در تلطیف و تقویت روحیه ما نقش موثری ایفا کند که در قالب نمایشنامه های رادیویی تهیه شده است
60 Episodes
Reverse
سال ۱۹۶۴ تو لاپازِ بولیوی هر روز برق و آب قطع می‌شد. جیره‌بندی بخشی از زندگی مردم شده بود و همه اون رو پذیرفته بودن. درست سر ساعت دوازده چراغ‌ها و رادیو خاموش می‌شد و ابیولا مادربزرگ خانواده بعد از گوش دادن به یه قسمت هیجان‌انگیز دیگه از نمایش‌نامه رادیویی یه نفس راحت می‌کشید. تنها لامپ آویزان از سقف خاموش و آشپزخونه کوچیکشون تاریک می‌شد. طبق معمول ژانت و کتی بعد از مدرسه وقتی به خونه می‌رسیدن باید کارهایی رو انجام می‌دادن. اونا سطل‌های فلزی رو برمی‌داشتن و با عجله از درِ زنگ‌زده خونه می‌زدن بیرون و جست‌‌وخیزکنان از تپه باریک و خاکی پایین می‌رفتن تا بتونن آب بیارن و هر روز اتفاقی تازه منتظر اونا بود.
این هفته حقوق نداریم. البته جین از حرفای شوهرش خیلی هول نکرد. اندی با دو نفر از دوستاش یه شرکت مهندسی کوچیک دایر کرده بودن و وقتی که شرایط اقتصادی سخت شد، برای این که بتونن حقوق کارمنداشون رو بدن هر سه بدون حقوق کار کردن و جین از ازدواج با چنین مرد شریفی خوشحال بود. دو هفته گذشت، بعد چهار هفته، و بعد شش هفته بدون این که خبری از پول باشه. اما قبض‌ها با یه نظم ناامید کننده از راه می‌رسیدن. واقعا تو این وضعیت چه باید کرد؟
لیام اون روز اصلا خبر نداشت که چه اتفاقی قراره بیفته. برای یه جرم‌گیری معمولی رفته بود دندان‌پزشکی. مطابق معمول کارکنان مطب شاد و مهربون بودن. بعد از جرم‌گیری و قبل از انجام کارهای روزانه، طبق معمول به دستشویی رفت تا صورتش رو بشوره. همین که کارش تموم شد و برگشت احساس کرد که همه جا خیلی ساکت و تاریکه. اول فکر کرد برق قطع شده ولی این‌طور نبود
محله قدیمی که شاونل و خانوادش تو اون زندگی می‌کردن مثل روستاهای قدیم بود. همسایه‌ها از پشت نرده‌ها با هم درد و دل می‌کردن، از تازه‌واردها با شیرینی کاکائویی و کره‌ای پذیرایی می‌شد و پیدا کردن دوست راحت بود. اما محله جدید که به اون نقل مکان کرده بودن فرق داشت. ریشه‌های خانوادگی عمیق‌تر به نظر می‌رسید ولی یه مشکلی وجود داشت. شاونل دلش می‌خواست همه چیز رو به عقب برگردونه و برگرده به گذشته، ولی این امکان‌پذیر نبود و باید یه راه دیگه پیدا می‌کرد.
پانزدهم مارس روز اعلام دوره بیکاریه. اندی که یه معلمه و نماینده اتحادیه معلمان، از این روز وحشت داره چون متأسفانه روزیه که قربانی‌ها از اخراج خودشون مطلع می‌شن. جلسات مختصر و اسفباری برگزار می‌شه و دلداری دادن و تحمل غم و غصه افراد، واقعا کار سختیه.بعد از یکی از این جلسات دردآور، اندی همون اطراف داشت یه گشتی می‌زد تا برگرده به کلاس‌ش که ناگهان با پدر یکی از دانش‌آموزای قبلی‌اش روبرو شد که سه ماه قبل، عضوی از یه باند تبهکار بهش شلیک کرده بود. یه نوجوون چهارده ساله که تو کلاس پنجم شاگرد اندی بود.
اون روز یکی از اون روزایی بود که دایان یک عالمه کار داشت و باید همشون رو انجام می‌داد. از بیشتر کارای خونه عقب افتاده بود، زمان زیادی بود که برای خرید به سوپرمارکت نرفته بود و تقریبا دیگه چیزی تو خونه نداشتن، رخت و لباس شستنی تو سبد لباس‌ها تلنبار شده بود و سطح نظافت خونه حتی از استانداردهای نسبتا ضعیفی هم که داشت پایین‌تر بود. مدرسه هر سه فرزندش هم تعطیل شده بود و اونا از بودن تو خونه خیلی خوشحال بودن و مرتب از مادرشون می‌پرسیدن که تعطیلات‌شون رو قراره چه‌طوری بگذرونن، در این وضعیت، دایان باید یه فکری می‌کرد تا از پس همه این کارا بربیاد، اما چه‌طوری؟
جین و شوهرش گلن کنار هم روی صندلی راحتی جلوی تلویزیون نشسته بودن، اما هیچ کدوم تلویزیون نگاه نمی‌کردن. گلن سی سال با کار روی تجهیزات سنگین زندگی‌شونو اداره می‌کرده، ولی حالا چند وقته که به دلیل بیماری که داره شیمی‌درمانی میشه و دوران سختی رو می‌گذرونه. و اما تو این هفته قراره اتفاق مهمی تو زندگی‌شون بیفته...
انگلستان، لندن، اواخر سال ۱۹۹۸؛ اولین روزی که رایا به طور کامل تو یه کشور خارجی گذروند. این اولین کشور از چند کشور اروپای غربی بود که همراه یه گروه به اون جا می‌رفت. جرأت کرد و چند قدمی از هتل دور شد تا رسید به یه ایستگاه مترو اما یهو خشکش زد.
جیمز و سیندی سال‌هاست که ازدواج کردن. یه روز صبح تو اتاق نشیمن نشسته بودن و قهوه مزه مزه می‌کردن که سیندی شروع کرد به شکایت از اوضاع بد روزگار. جیمز جواب نداد چون اونم درست همون احساس رو داشت. جیمز نویسنده بود و با بزرگ‌ترین مانع تو حرفه‌ای که داشت مواجه بود، چون تازه وارد بازاری می‌شد که هیچ تضمینی نداشت. یه مدتی همون‌جا ساکت نشستن، بعد جیمز یهو یاد دوران قدیم افتاد. دورانی که تو هالیوود زندگی می‌کرد و بازیگر بود. چیزی یادش اومد که مسیر زندگی‌شون رو تغییر داد.
هر چقدر تو تلویزیون یا تو فضای مجازی، عکس یا فیلم جایی رو ببینیم، تا خودمون اون‌جا رو از نزدیک نبینیم، برامون موجودیت واقعی پیدا نمی‌کنه. در مورد ترکیه هم همین‌طور بود. اریکا همیشه ترکیه رو یه کشور جهان سومی با شترهایی در حال پرسه زدن تصور می‌کرد. البته دیگه بیشتر از این نمی‌تونست در اشتباه باشه. حالا دیگه ترکیه یه کشور زیبا، پر رونق و شلوغه. با این حال ماجرا از جایی شروع شد که تابستان سال ۲۰۰۹ اریکا و شوهرش بایرون تو فرودگاه استانبول از هواپیما پیاده شدن.
شاون بچه دوم خانواده است. او برای خانواده یه کمی دردسر درست کرد چون با بیماری اختلال خونی یا همون هموفیلی به دنیا اومد. این یعنی به خاطر ترس از این که نکنه کوچیک‌ترین زمین خوردن‌اش منجر به خون‌ریزی جدی بشه، هر حرکتی که می‌کرد از سینه‌خیز رفتن گرفته تا تمرین راه رفتن به دقت کنترل می‌شد. همون سال‌های اول یه دکتر به خانواده‌‌اش چیزی گفت که اونا رو خیلی متعجب کرد.
جینی و شوهرش شام را در یک رستوران محلی خوردند و بعد از قدم زدن در فروشگاه‌های همان حوالی وارد یک فروشگاه صنایع دستی شدند. چیزهای دیدنی زیادی آن جا بود، به محض این که وارد فروشگاه شدند یک پلاک چوبی که خیلی ساده به دیوار آویزان بود توجه جینی را به خودش جلب کرد.
چند سال پیش، یه ماموریت به من محول شد تا تو یه مرکز بهزیستی با عده ای از مردم کار کنم. تو این ماموریت تصمیم داشتم این فرضیه رو به اثبات برسونم که هر کسی قابلیت خودکفایی رو داره و فقط کاری که ما موظفیم انجامش بدیم، فعال کردن این افراده. از مسئول بخش درخواست کردم یه گروه از افرادی که از نظر نژاد و فامیل متفاوت هستن، در اختیار من بذاره تا یکشنبه هر هفته ۳ ساعت با اونا کار کنم
کتی هیچ وقت اون روزی رو که مادرش اونو وادار کرد تا به یه جشن تولد بره رو فراموش نمی کنه. اون دانش آموز سال سوم ابتدایی بود و تو کلاس خانم بلک درس می خوند که یکی از همکلاسی هاش یه دعوت نامه به اون داد. دعوت نامه روی یه کاغذی که تا حدودی چرب بود نوشته شده بود. از شما دعوت می کنم که با ما همراه باشید و ادامه این داستان زیبا رو از دست ندید
یه شب، بعد از خواندن یکی از صدها کتابی که درباره والدین و وظایف اونا نوشته شده بود، یه کمی احساس گناه کردم. چون کتاب، یک سری از تدابیری از والدین رو توضیح و شرح داده بود که من در طول عمرم از اونا استفاده نکرده بودم. اصلی ترین تدبیری که این کتاب به اون اشاره می کرد، حرف زدن با فرزندان و ادای دو تا کلمه سحر آمیز «دوستت دارم» به اونا بود. به اتاق خواب پسرم که تو طبقه دوم بود رفتم و در زدم
دیوید، همسایه دیوار به دیوار ما، چند وقت پیش تو حیاط خونشون مشغول یاد دادن نحوه استفاده و هل دادن چمن زنِ گازی به پسر هفت سالش کِلی بود. درست همون موقع همسرش جنیفر اونو صدا زد. دیوید صورتش رو که برگردوند تا به همسرش جواب بده، کلی از روی ناشیگری چمن زن رو تو انتهای زمین چمن کاری به طرف باغچه گل هل داد و حدود یک و نیم متر از گلای باغچه رو از بیخ کند. دیوید کنترل خودشو از دست داد و
نورمن وینسنت پیل، نویسنده کتاب پرفروش «قدرت تفکر مثبت»، در سن ۹۵ سالگی از دنیا رفت. مردم از طریق سخنرانی ها، موعظه ها، مصاحبه های رادیویی و نوشته های اون به این حقیقت پی بردن که خود انسان ها مسئول شرایطی هستن که تو اون زندگی میکنن. اون می گه همه ما انسان ها هر روز صبح که از خواب بیدار می شیم ناگزیر به دو انتخاب هستیم: یکی انتخاب احساس خوشبختی و اون یکی انتخاب احساس بدبختی.
لری و جوان یه زن و شوهر معمولی بودن. تو یه خونه و یه خیابون معمولی زندگی می کردن. اون دو مثل هر زن و شوهر معمولی دیگه ای از صبح تا شب تلاش می کردن تا به قول معروف یه لقمه نون حلال به دست بیارن و هر کار خوبی که از عهده شون برمی اومد برای بچه های خودشون انجام می دادن. از یه لحاظ دیگه هم معمولی بودن. اونا هم مثل هر زن و شوهر دیگه ای با هم مشاجره می کردن، تا این که یه روز اتفاق فوق العاده ای افتاد
همۀ مردم دنیا کم و بیش با کتاب شگفت انگیز شازده کوچولو، نوشته آنتوان دو سنت اگزوپری آشنا هستن. سنت اگزوپری خلبان هواپیمای جنگنده بود. اون در جنگ علیه نازی ها شرکت کرد و در حین انجام ماموریت کشته شد. قبل از جنگ جهانی دوم هم در جنگ داخلی اسپانیا علیه فاشیست ها جنگید. اون بر اساس همین تجارب، داستانی به نام لبخند به رشته تحریر در آورده که تو همین برنامه با هم می شنویم. با ما همراه باشید
تو کلاسی که برای بزرگسالان تدریس می کنم، از شاگردام خواستم تا تکلیف (نابخشودنی) رو انجام بدن. این تکلیف ظاهرا تکلیف سختی به نظر نمی رسه، اما تو کلاسی که اکثر مردای اون بالای سی و پنج سال سن دارن و در بین نسل خشنی تربیت شدن که ابراز عواطف رو کسر شأن خودشون میدونن، مساله تا حدودی فرق می کنه. خوب حالا شاید سوال براتون پیش اومد که این تکلیف اصلا چی هست؟ پیشنهاد می کنم این برنامه رو از دست ندید.
loading
Comments (26)

شهزاد شهبازی

عجب مامانی داری ، فهمیده با صدای خوب

Mar 1st
Reply

jalal r

ممنون بابت کار حرفه ای تون و این داستانهایی که به زیباترین شکل تولید کردید دست مریزاد

Dec 25th
Reply (1)

jalal r

کا ر تون خیلی خیلی عالی و حرفه ایه! ممنون

Nov 12th
Reply

jalal r

با درود و سپاس از پادکست های زیبا و شنیدنی تون هر جا هستید پیروز و سلامت باشید

Jul 21st
Reply (1)

Rossa Danesh

این حجم از گذشت و بخشش همضمش سخته 🙄

Jun 19th
Reply

عرفان عسکری

🌿🫁👏👏👏👏🙃✨

Mar 27th
Reply (1)

عرفان عسکری

عالی بود🫀😊😊

Mar 27th
Reply (1)

blue

اشتباه فرصتی برای یادگیری نه دلیلی برای ترس و واهمه 👌👌

May 6th
Reply

blue

ماجرای نورمن 👌

May 6th
Reply

blue

آخرش دردناک شد

May 2nd
Reply

blue

چقدر تنظیمش خوب و لذت بخشه

May 2nd
Reply

blue

موسیقی اخرش 👏👌❤

May 2nd
Reply (1)

Am

چقدر راوياي خانوم بدِ صداهاشون! اين كتاب خوبيه واقعا چرا اهميت نميدين و براي گوش مردم ارزش قائل نيستيد!؟🤦‍♀️

Feb 5th
Reply

Am

صداي راوي خانم خيلي خيلي بده

Feb 2nd
Reply

Melika

مچکرم

Aug 6th
Reply

Arefe Hemat

سلام صداتون واقعا به این داستان نمیخوره

Jul 12th
Reply

Niloofar

ممنون از محتوای تاثیر گذار و تلاشی که انجام میدین💐👌🏼

Feb 19th
Reply

fateme.teacher

دوستش دارم حس خوبی داره این کتاب

Jul 13th
Reply

Niloofar

تاثیر گذار و زیبا بود💜🌸

Jun 20th
Reply

محمد رضا

این اپیزود فاجعه بود

May 3rd
Reply
loading
Download from Google Play
Download from App Store