Discoverپادکست فارسی اُپلنت | PlanetCast
پادکست فارسی اُپلنت | PlanetCast

پادکست فارسی اُپلنت | PlanetCast

Author: پادکست فارسی اُپلنت | PlanetCast

Subscribed: 19,049Played: 58,632
Share

Description

نویسنده: مهسا راه چمنی
با صدای: مارال کوشکی

اینجا پلنت‌کسته، ما اینجائیم تا از تکنولوژی حرف بزنیم. از ربات‌های کوچکی
که در میان ما زندگی می‌کنن، ما قراره براتون داستانی رو بگیم که هیچ کجا .گفته نشده، داستانی که شبیه هیچ ماجرایی نیست
8 Episodes
Reverse
داستان این اپیزود از رویای کلارا نشات میگیره. دختر ۲۰ ساله لاغر اندامیکه توی دانشگاه بامبرگ داره ادبیات زبان فارسی می‌خونه و از زمانی که فقط یه نووجون ۱۳ ساله بود و به ایران سفر کرده بود تا همین الان دلباخته‌ی این کشور شده بود.کلارا از همون بچگی خیلی لاغر بود. موهای بوری داشت و پوستش جوری سفید بود که انگار سال‌ها قبل از تولدش زیر نور خورشید بوده و رنگ خودش رو از دست داده. چشم‌های کلارا مثل آب‌های آزاد آبی و شفاف بود و یه حلقه‌ی مشکی تیره دورتا دور این مردمک رو پوشونده بود.حدود ۷ سال پیش وقتی کلارا فقط ۱۳ ساله بود به همراه مادر و پدرش به ایران سفر کرده بودن و مستقیم رفته بودن به شهر زیبای یزد.یزد از نظر من یه آرمان شهره. یعنی اگر بتونم یه شهری رو برای خودم درست کنم حتما شکل یزد درستش می‌کنم. بخش‌های تاریخی و مدرن و جذاب. کوچه‌های تنگ با بناهای کاهگلی جذاب که وقتی از کنارشون رد میشی دوست داری توی بوی کاهگل و خشت گم بشی. دیوارهایی که با لهجه‌‌ی زیبای یزدی برای شما داستان‌های به قدمت تاریخ تعریف می‌کنند. شهری که پر از بادگیره و پر از کوچه‌هایآشتی کنون. از داستان کلارا دور نشیم. دختر بوری که توی کوچه‌های یزد هوش و حواسش رو جا گذاشته بود. وقتی رسیده بودن یزد به جای هتل رفته بودن به بافت تاریخی شهر و یه اقامتگاه بوم‌گردی. از اون اقامتگاه‌هایی که وسطش یه حوض و فواره‌ی آبه با کلی گل توی گلدون‌های سفالی. از اون اقامتگاه‌هایی که یه تالار بزرگ داره توی حیاطش و کنارش یه سماره بزرگ داره قل قل می‌کنه همیشه چای ایرانی با قند و انواع خلیفه حاضر و آماده‌س. از اون جاهایی که با گیاه‌های رونده و برگ مو سایه بون درست کردن و دورتادور هم اتاق‌هاست که به سمت حیاط پنجره داره. از اون پنجره‌های چوبی با شیشه‌های رنگی که وقتی نور خورشید بهشون می‌خوره شروع می‌کنند با هر پرتوی نور بازی رنگ راه می‌ندازن و عشق بازی می‌کنن. کلارا ذهنش رو توی سکوت دلچسب کوچه‌های یزد جا گذاشته بود. همون سکوتی که گاهی با صدای برداشتن آب از آب انبار بهم می‌خوره بعدش صدای چک چک آب دوباره توی سکوت غلیظ شب‌ها محو میشه.اواخر آذر ماه بود که به ایران اومده بود. قرار بود علاوه بر یزد یه سر هم به کرمان و شهداد و بعدش لوت بزنن. دیده بود خانمی که اقامتگاه‌ها رو اداره می‌کرد داره خود رو برای یه جشن به اسم یلدا آماده می‌کنه. طبق زمان بندی سفرشون می‌تونست توی جشن شرکت کنه. شب یلدا اقامتگاه تبدیل شده بود به یه مکان رویایی. پر بود از چراغ‌های رنگی و زینت‌های سنتی که از در و دیوار آویزون بودن. یه تخت چوبی بزرگ که روی حوض گذاشته بودن چندتا تخت کوچیک دیگه دورتادور حوض. وسط تخت هم یه سفره پهن بود که داخلش کلی خوراکی بود. هندوانه و لبو و خرمالو و .... کتاب حافظ و البته دایره‌ی خانم صاحبخونه که باهاش میزد و می‌خوند هم اونجا بود. اون شب یکی از به یادموندنی‌ترین شب‌ها برای کلارا بود. شب یلدا در یزد ایران. کلارای ۲۰ ساله داره ادبیات فارسی می‌خونه و به فرهنگ اقوام ایرانی علاقه پیدا کرده. قصه اینجاست که کلارا بعد از اون سفر دیگه نتونست به ایران بیاد اما دلش پیشش یزد مونده و دوست داست هرچی رو که دیده و تجربه کرده به باقی آد‌م‌ها هم نشون بده. بارها سعی کرده بود که ماکت‌هایی از این شهر درست کنه اما چیزی فراتر از این‌ها توی ذهن کلارا بود. بارها و بارها به مهمونی شب یلدای ایرانی‌هایی که در شهرشون بود رفته بود اما ذهنیت کلارا چیز دیگری بود. موضوع رو با استیو درمیون میذاره. استیو نرم افزار می‌خونه و از تشابه اسمیش با مغز متفکر اپل خیلی خوشحاله. سعی می‌کنه مثل استیو جابز لباس بپوشه و رفتار کاریزماتیک داشته باش. همه این‌ها هم باعث شده که توی درس هم عالی باشه تا این تشابه تصادفی رو منطقی جلوه بده.هرکاری می‌کنم نمیشه استیو. دلم می‌خواد یزد خودم رو داشته باشم.تو کیف پول رمز ارز داشتی؟اه باز شروع کردی؟ اره داشتم مگه خودت برات درست نکردی؟اهان اره خب برو توی متاورس زمین بخر و یزدت رو بساز...
نویسنده: مهسا راه چمنیبا صدای: مارال کوشکیاین اپیزود داستان زندگی نیکولا تسلاست و در سه پرده روایت میشه. یه روایت کوتاهه از زندگی آدمی که یه قوس مهم تاریخی ایجاد کرده و تاریخ علم رو به قبل خودش، و دنیای بعد از خودش تقسیم کرده، اما به ندرت ازش یاد میشه، به ثروت پشت پا زده و ده سال آخر عمرش رو در انزوا، فقر و تنهایی سپری کرده.البته این قسمت یه فرقی هم با باقی قسمت ها داره. اون فرق هم اینه که دو بخش داره. یه بخش در این قسمت و در باره نیکولا تسلاست ، و یه بخش دیگه در اپیزود بعدیه و در مورد کمپانی خودرو سازی تسلا، و ماشین های برقیه…پیش از اینکه به عمق داستان فرو بریم، باید یه سفر بریم. یه سفر کوتاه به سمیلجان، اواسط ژوئیه است و دامنه‌ کوهستان رنگ سبزش رو به آرومی می‌بازه. خونه‌های سفید که شیروونی‌های طوسی تیره‌اشون مثل کلاه فرنگی به نظر می‌رسه ظاهر روستا رو به قشون روسی‌های عصبانی شبیه کرده. قابله، یه زن ترکه‌ای باریکه که از حالا برای مقابله با سوز هوا، لباس پشمی ذخیمی پوشیده و دامنشو، به خاطر اینکه گلی نشه، توی دست بالا نگه داشته و داره راه مال‌روی سنگلاخی درازی رو به سمت خونه نزدیک مرتع بالا میاد. تند هم میاد. جوری که گاهی ورجه وورجه می کنه و عین ملخی که از روی یه سنگ می پره، راه می ره.تو دل هوای دم غروب، صدای فریاد‌های دوکا ماندیچ که از درد به خودش می‌پیچید، عین گلوله‌های توپ جنگی منفجر می‌شه. میلوتین، که کشیشه و شوهر دوکا، عین یه تابوت که به دیوار تکیه داده باشن، با همون لباس بلند سیاهی که توی اون گرگ و میش ترسناک به نظر می‌رسید، کنار در ایستاده بود. از رو یه عادت که به تیک می‌مونست دو سه مرتبه به پیشمونی بلندش دست کشید و بعد داد زد: تویی اولگا؟قابله زیر لب غر غر می‌کرد. صدای دوکا هم از جیغ‌های بریده بریده به ناله‌های کش دار تبدیل شده بود. نزدیک در که رسید، دید که یه دختر بچه مو مشکی از پشت ردای سیاه میلوتین سرش رو بیرون آورده تا صورت قابله رو توی روشنایی رو به مرگ بهتر ببینه. اولگا گفت: رنگت پریده پدر.میلوتین که مثل گچ سفید شده بود، دوباره به پیشونیش دست کشید و گفت: عادت نمی‌کنم.اولگا جوری حرف می‌زد که انگار کلمه‌ها رو بین دندون‌های ناقصش می‌جوه: پس بهتره کمتر شکم اون زن رو بالا بیاری.بعد از لای درز در رفت تو و خودش رو رسوند به شومینه که آب به سختی روش قل قل می‌کرد. انگار داره جوون می‌کنه تا گرم بمونه.میلوتین وقتی دید که اولگا دست به کار به دنیا اوردن بچه شده، خیالش یه کم آروم تر شد. از تن کوچیک ساختمون فاصله گرفت و همینطور که توی جیب‌های تموم نشدنی لباس بلندش دنبال سیگارش می‌گشت، دعای پدر آسمانی ما رو با خودش زمزمه کرد.توی اتاق، اولگا فقط داد می‌زد: فشار بده… فشار بده، اون بچه زشت رو بنداز بیرون. بعد دست انداخت و یه بچه لاغر رو که تنش به خونابه آغشته بود بیرون کشید. پنجره‌ها از تاریکی شب قیرگون شده بودن و صدای دوکا، حالا به نفس‌های آرامش بخش آدمی تبدیل شده بود که انگار زندگی رو از نو به دست آورده. اولگا چند تا ضربه به پشت بچه زد و همینطور که نافش رو می‌برید گفت: این بچه، بچه تاریکیه…دوکا یه نگاهی به قابله لاغر که توی نور کم جوون اتاق ناف بچه رو گره می‌زد کرد و گفت: چی می‌گی اولگا؟اولگا دوباره تکرار کرد: این بچه، بچه تاریکیه…دوکا که موهاش مثل ریشه‌های یه گیاه کم جوون روی پیشونیش تاب خورده بود گفت: چرند نگو جادوگر… این پسر، بچه نوره…این ساده ترین توصیف، برای تعریف کردن از نیکلا تسلاست… کسی که واقعا بچه ی نور بود.
نویسنده: مهسا راه چمنیبا صدای مارال کوشکی­­سلام. توی این پادکست قراره چند تا تصویر بهتون بدم. چند تا تصویر از آدم‌هایی که با ما اشتراکاتی دارن و یه چیزهایی مثل تجربه همزیستی سرزمینی باعث ایجاد یه فهم مشترک شده. اما می‌خوام قبلش یه روایتی رو تعریف کنم که برای ما کمی ناآشناست. یعنی در دنیای اینترنت استارلینک، در همین ایرانی که ادعای گسترش فیبر نوری رو داریم، یه حقیقت وجود داره از آدم‌هایی که به شدت ناشناخته و نادیده‌ان. همه این اتفاقاتی هم که توی این اپیزود از پادکست اپلنت تجربه می‌کنیم، همه اشون یه وجه مشترک دارن، همه اشون از یه نقطه‌ای شروع شدن که برای خیلی‌ها یه عطف تاریخی محسوب میشه، برای کشور، یه آزمونه و برای همه ما، یه خاطره غم انگیزه و شاید در تاریخ معاصر هیچ وقت فراموش نشه. این داستان، قصه فیلترینگه، این اپیزود سیاسی نیست و فقط قراره نقش یه تابلوی صوتی رو بازی کنه برای کسایی که دنبال شنیدن یه داستان متفاوت از تجربه آدم‌هایی هستن که احساس اونها از فیلترینگ بلند مدت پلتفرم‌های خارجی، مثل تجربه ما از قطع شدن طولانی مدت برق در یک شرایط جنگیه…به پلنت کست خوش اومدید.
نویسنده: مهسا راه چمنیبا صدای مارال کوشکیخورشید مثل زرده ی تخم مرغ محلی که به آرامی درون کره داغ سر می خوره، به کنج آسمانِ چنای، لغزید و هوای خاک گرفته، به سرعت تیره شد. ساندار تازه از مدرسه برگشته بود و هوای داغ غروب، غبار زمین‌های خاکی شرق چنای را، روی عرق گرم کودکی ساندار خشکانده بود. همیشه پیش از نشستن نور، سرو کله راگونات پیدا می‌شد که با یک دوچرخه، طول پر پیچ و خم راه حاشیه چنای را بالا می‌آمد و رکاب زنان خودش را به توده ساختمان‌های آپارتمانی کارا می‌رساند. اما آن شب، در عمق قلب ساندار، چیز تازه‌ای جریان داشت. لکه‌ای از استرس و هیجان، مثل یک ژله نرم، تمام رگ‌هایش را در‌می‌نوردید و مثل یک کشتی طوفان زده، زیر پوستش بالا و پایین می‌رفت.نور چراغ دوچرخه که پیدا شد، قلبش شروع به بیقراری کرد و همانطور که نور به سمت ساختمان‌ها می‌آمد به سمت جاده دوید. دلش می‌خواست قبل از همه، جعبه‌ای را که پدرش با کش سیاه به بدنه دوچرخه بسته بود، ببیند و آن را قبل از رسیدن به خانه باز کند.راگونات با دیدن ساندار فریاد زد: هی پسره کله خراب... و با یک ویراژ ساده از کنار ساندار گذشت. و ...
نویسنده: مهسا راه چمنیبا صدای مارال کوشکیکی‌اون‌ نای با صدای آژیر که مثل تیر در هوا شلیک می‌شد از خواب برخاست. ساعت ۵ صبح بود. دم دمای گرگ و میش سحر، کمردرد همیشگی‌اش عود می‌کرد و با اینکه هنوز به ۲۵ سالگی نرسیده بود، دردی که از سرمای کلیه نشات می‌گرفت، تمام پهلو و کمرش را درمی‌نوردید.این بداهت نامتناهی برایش عادی شده بود. مثل یک ربات که ساق‌های نازک پایش به ترکه های بامبو شبیه بود، خودش را دولا کرد و روی تشک نشست.بعد برخاست و به سمت توالت رفت. روز ۲۵ نوامبر بود و باید خودش را برای معارفه رییس نظارت بر رفتار، که بخشی از اداره اطلاعات کره شمالی بود آماده می‌کرد. و ...
نویسنده: مهسا راه چمنیبا صدای: مارال کوشکیاندی از راننده تاکسی خواست که ماشین را کنار خیابان پارک کند. باران می‌بارید و نور قرمز چراغ یک بوتیک، بلورهایی شبیه یاقوت را کف خیابان پخش کرده بود و ماشین های گذری، با صدایی شبیه خس خس، طول خیابان ۱۹ را طی می‌کردند. اندی لپ‌تاپ را جوری رو پایش گذاشته بود که انگار یک ظرف غذای داغ را نگه داشته. شیشه تاکسی را پایین داد و مودم کابلی را روی سقف تاکسی گذاشت تا اینترنت قطع نشود و بتواند تمام مراسم را ببیند. استیو جابز، مشغول معرفی آیفون بود. اما چیزی که برای اندی مهم بود، گجت کوچک نقره ای رنگی نبود که استیو به حضار نشان می داد ، بلکه چیزی بودکه به آن آی اُ اس می‌گفتند . اندی محسور سیستم عامل آیفون کوچک شده بود.این داستان درباره آیفون نیست. این داستان مردی است که استیو جابز ناهارش را دزدید.
نویسنده: مهسا راه چمنیبا صدای: مارال کوشکیاینکه بدانید قرار است بمیرید، ترس از دست دادن چیزهای بی ارزش در شما نابود می‌شود. ما همه برهنه‌ایم. همیشه برهنه بوده‌ایم و چیزی نداریم. پس دلیلی برای گوش ندادن به ندای درونی قلبمان وجود ندارد. این جملات بخشی از آخرین کلماتی است که استیو جابز، آنها را در حالی بیان کرد که با وحشت مرگ، و افسوسی از وداع با زندگی به زبان می‌آمد. جملاتی که بعدها به سوخت لازم برای ساخت بی‌نظیرترین محصولات زمان بدل شد. به انرژی مورد نیاز برای تولید آیپاد، و از آن مهم تر آیفون شگفت انگیز... این داستان، داستان دیوانگی‌است، داستان آدم‌هایی که ربات های عصر خود بودند، داستان آفرینش حیرت در یک قالب فلزی، این داستان آیفون است.
سلام، سلام، اینجا پلنت‌کسته، ما اینجائیم تا از تکنولوژی حرف بزنیم. از ربات‌های کوچکی که در میان ما زندگی می‌کنن، ما قراره براتون داستانی رو بگیم که هیچ کجا گفته نشده، داستانی که شبیه هیچ ماجرایی نیست، یه قصه کوتاه در مورد شکل‌گرفتن تمام جادوهای مدرسه هاگوارتز در دنیای واقعی، مثل ورود آلیس به دالان خرگوش، مثل خوردن قرص آبی، بدون اینکه بدونی تهش چی میشه! مثل دوئیدن در یک تونل تاریک، مثل سقوط در خواب، راستیاندرویدها، خواب گوسفند رباتی میبینن؟.اینجا پلنت‌کسته، اینجا داستان‌هایی گفته میشه که پیش از این توسط هیچ کس شنیده نشده! اینجا جهنم قصه‌هاست!.هر سه‌شنبه داستان‌های ما رو از پلنت‌کست بشنوید
Comments 
Download from Google Play
Download from App Store