متاسفانه در این بخش یه سری مطالب سانسور شده که من لازم دونستم از خود کتاب نوشته های زیر رو براتون بنویسم👇 کشیش باز میخواست با من از خدا حرف بزند. اما من به طرفش رفتم و سعی کردم برای اخرین بار به او بفهمانم که برای من وقت کمی باقیمانده است. و نمیخواهم آنرا با موضوع بی اهمیتی همچون خدا از دست بدهم. او سعی کرد موضوع را عوض کند. و از من پرسید برای چه اورا آقا می نامم و پدرم نمیگویم؟ این مطلب مرا عصبی کرد و به او جواب دادم که پدر من نیست چون با دیگران است. درحالی که دستش را روی شانه ام میگذاشت گفت: نه پسرم، من با شما هستم. اما شما نمیتوانید این مطلب را درک کنید. زیرا قلبی کور دارید. من برای شما دعا خواهم کرد. آنگاه، نمی دانم چرا چیزی درونم ترکید که با تمام قوا فریاد کشیدم و به او ناسزا گفتم و گفتمش که دیگر دعا نکند،و اگر گورش را گم کند بهتر است. یقه اش را گرفتم و آنچه را ته قلبم بود با حرکاتی ناشی از خوشحالی و خشم بر سرش ریختم. کشیش را از دستم خلاص کرده بودند. و نگهبانان بودند که مرا تهدید می کردند. با وجود این، کشیش آنها را آرام ساخت و یک لحظه ساکت مرا نگاه کرد. چشمانش پر از اشک شده بود. برگشت و ناپدید شد. او رفت و من آرامش خود را بازیافتم. از حال رفته بودم و خودم را روی تخت انداخته بودم....
Neda.mi69
چقدر مفهومی 🙃👀👌🏻
Hadigheh Aslamikhah
درجه یک✨💯
Hadigheh Aslamikhah
بسیار عالی ✨💯
Narges
چقدر قلم کامو دوست داشتنیه
rasoul shahab
صدا خوبه