ظالمی را حکایت کنند که هیزمِ درویشان خریدی به حَیف و توانگران را دادی به طَرْح. صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت:ماری تو که هر که را ببینی، بزنییا بوم که هر کجا نشینی، بکنیزورت ار پیش میرود با مابا خداوند غیبدان نرودزورمندی مکن بر اهلِ زمینتا دعایی بر آسمان نروداز همین صدا داستان های فارسی را در رادیو حکایت بشنوید:https://castbox.fm/va/6123493از همین صدا افسانه ی هزار و یک شب را بشنوید:https://castbox.fm/va/6197970
یکی از ملوکِ عرب شنیدم که متعلّقان را همیگفت: مرسومِ فلان را چندانکه هست مُضاعَف کنید که مُلازِمِ درگاه است و مترصّدِ فرمان؛ و دیگر خدمتگاران به لَهْو و لَعِب مشغولاند و در اَدایِ خدمت مُتَهاوِن. صاحبدلی بشنید و فریاد و خروش از نِهادش بر آمد. پرسیدندش: چه دیدی؟ گفت: مراتبِ بندگان به درگاهِ خداوند، تَعالیٰ، همین مثال دارد...از همین صدا داستان های فارسی را در رادیو حکایت بشنوید:https://castbox.fm/va/6123493از همین صدا افسانه ی هزار و یک شب را بشنوید:https://castbox.fm/va/6197970
ملِکِ زوزَن را خواجهای بود کریمالنَّفْسِ نیکمحضر که همگنان را در مواجهه خدمت کردی و در غیبت نکویی گفتی. اتفاقاً از او حرکتی در نظر سلطان ناپسند آمد، مصادره فرمود و عقوبت کرد؛ و سرهنگانِ ملِک به سوابقِ نعمتِ او معترف بودند و به شکرِ آن مُرتَهَن. در مدّت تَوْکیل او رِفق و ملاطفت کردندی و زجر و معاقبت روا نداشتندی...از همین صدا داستان های فارسی را در رادیو حکایت بشنوید:https://castbox.fm/va/6123493از همین صدا افسانه ی هزار و یک شب را بشنوید:https://castbox.fm/va/6197970
یکی از بندگانِ عَمْروِ لَیْث گریخته بود. کسان در عقبش برفتند و باز آوردند. وزیر را با وی غرضی بود و اشارت به کشتن فرمود تا دگر بندگان چنین فعل روا ندارند.از همین صدا داستان های فارسی را در رادیو حکایت بشنوید:https://castbox.fm/va/6123493از همین صدا افسانه ی هزار و یک شب را بشنوید:https://castbox.fm/va/6197970
یکی را از ملوک مرضی هایل بود که اِعادتِ ذکرِ آن ناکردن اَوْلیٰ. طایفهٔ حکمایِ یونان متفّق شدند که مر این درد را دوایی نیست مگر زَهْرهٔ آدمی به چندین صفت موصوف. بفرمود طلب کردن...از همین صدا داستان های فارسی را در رادیو حکایت بشنوید:https://castbox.fm/va/6123493از همین صدا افسانه ی هزار و یک شب را بشنوید:https://castbox.fm/va/6197970
مردمآزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد. درویش را مجالِ انتقام نبود. سنگ را نگاه همیداشت تا زمانی که مَلِک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد. درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟ گفت: من فلانم و این همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی؟ گفت: از جاهت اندیشه همیکردم. اکنون که در چاهت دیدم، فرصت غنیمت دانستم.از همین صدا داستان های فارسی را در رادیو حکایت بشنوید:https://castbox.fm/va/6123493از همین صدا افسانه ی هزار و یک شب را بشنوید:https://castbox.fm/va/6197970
غافلی را شنیدم که خانهٔ رعیت خراب کردی تا خزانهٔ سلطان آباد کند؛ بیخبر از قول حکیمان که گفتهاند: هرکه خدای را -عَزَّوَجَلَّ- بیازارد تا دلِ خلقی به دست آرد خداوند، تعالیٰ، همان خلق را بر او گمارد تا دَمار از روزگارش برآرد.از همین صدا داستان های فارسی را در رادیو حکایت بشنوید:https://castbox.fm/va/6123493از همین صدا افسانه ی هزار و یک شب را بشنوید:https://castbox.fm/va/6197970
آوردهاند که نوشینروانِ عادل را در شکارگاهی صَید کباب کردند و نمک نبود. غلامی به روستا رفت تا نمک آرد. نوشیروان گفت: نمک به قیمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد. گفتند: از این قدر چه خَلَل آید؟ گفت: بنیادِ ظلم در جهان اوّل اندکی بودهاست هرکه آمد بر او مَزیدی کرده تا بدین غایت رسیده.از همین صدا داستان های فارسی را در رادیو حکایت بشنوید:https://castbox.fm/va/6123493از همین صدا افسانه ی هزار و یک شب را بشنوید:https://castbox.fm/va/6197970
ملکزادهای گنج فراوان از پدر میراث یافت. دستِ کَرَم برگشاد و دادِ سخاوت بداد و نعمتِ بیدریغ بر سپاه و رعیّت بریخت.
تنی چند از روندگان در صحبتِ من بودند، ظاهرِ ایشان به صَلاح آراسته و یکی را از بزرگان در حقِّ این طایفه حُسنِ ظنّی بلیغ؛ و اِدراری معیّن کرده؛ تا یکی از اینان حرکتی کرد نه مناسبِ حالِ درویشان. ظنِّ آن شخصْ فاسد شد و بازارِ اینان کاسِد. خواستم تا به طریقی کَفافِ یاران مُستَخلَص کنم. آهنگِ خدمتش کردم. دربانم رها نکرد و جَفا کرد...راوی: مجید غفارنیاسه تار: استاد احمد عبادی
یکی از رفیقان شکایتِ روزگارِ نامساعد به نزد من آورد که کفافِ اندک دارم و عیالِ بسیار و طاقتِ بار فاقه نمیآرم و بارها در دلم آمد که به اقلیمی دیگر نقل کنم تا در هرآنصورت که زندگانی کرده شود، کسی را بر نیک و بدِ من اطّلاع نباشد...راوی: مجید غفارنیاسه تار: استاد احمد عبادی
یکی از وزرا معزول شد و به حلقهٔ درویشان درآمد. اثر برکتِ صحبتِ ایشان در او سرایت کرد و جمعیّتِ خاطرش دست داد. مَلِک بار دیگر بر او دل خوش کرد و عمل فرمود. قبولش نیامد و گفت: معزولی به نزد خردمندان بهتر که مشغولی.راوی: مجید غفارنیاسه تار: استاد احمد عبادی
یکی از پادشاهانِ پیشین در رعایتِ مملکت سستی کردی و لشکر به سختی داشتی لاجرم دشمنی صعب روی نهاد همه پشت بدادند.چو دارند گنج از سپاهی دریغدریغ آیدش دست بردن به تیغراوی: مجید غفارنیاسه تار: استاد احمد عبادی
یکی از ملوک را شنیدم که شبی در عشرت روز کرده بود و در پایان مستی همیگفت:ما را به جهان خوشتر از این یکدم نیستکز نیک و بد اندیشه و از کس غم نیست...راوی: مجید غفارنیاسه تار: استاد احمد عبادی
یکی از ملوکِ بیانصاف پارسایی را پرسید؛ از عبادتها کدام فاضلتر است؟ گفت: تو را خوابِ نیمروز تا در آن، یکنفس خلق را نیازاری.راوی: مجید غفارنیاسه تار استاد احمد عبادی
درویشی مُسْتَجابالدَّعوة در بغداد پدید آمد. حَجّاجِ یوسف را خبر کردند. بخواندش و گفت: دعایِ خیری بر من بکن. گفت: خدایا! جانش بستان. گفت: از بهرِ خدای این چه دعاست؟ گفت: این دعایِ خیر است تو را و جملهْ مسلمانان را.راوی: مجید غفارنیاسه تار: استاد احمد عبادی
بر بالینِ تربتِ، یحیی، پیغامبر عَلَیْهِالسّلامُ، معتکف بودم در جامع دِمشق که یکی از ملوکِ عرب که به بیانصافی منسوب بود اتّفاقاً به زیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست.راوی: مجید غفارنیاسه تار استاد احمد عبادی
یکی از ملوکِ عرب رنجور بود در حالتِ پیری و امیدِ زندگانی قطع کرده، که سواری از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را به دولتِ خداوند گشادیم و دشمنان اسیر آمدند و سپاه و رعیّتِ آن طرف بجملگی مطیعِ فرمان گشتند؛ ملک نفسی سرد بر آورد و گفت: این مژده مرا نیست دشمنانم راست یعنی وارثانِ مملکت.
هرمز را گفتند: وزیرانِ پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی؟ گفت: خطایی معلوم نکردم و لیکن دیدم که مَهابتِ من در دلِ ایشان، بیکران است و بر عهدِ من اعتمادِ کلّی ندارند. ترسیدم از بیمِ گزندِ خویش آهنگِ هلاکِ من کنند.راوی: مجید غفارنیاسه تار: استاد احمد عبادی
پادشاهی با غلامی عَجَمی در کشتی نشست و غلام، دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده. گریه و زاری درنهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد. چندانکه ملاطفت کردند آرام نمیگرفت و عیشِ مَلِک از او مُنَغَّص بود. چاره ندانستند. حکیمی در آن کشتی بود، ملک را گفت: اگر فرمان دهی، من او را به طریقی خامُش گردانم. گفت: غایتِ لطف و کرم باشد.راوی: مجید غفارنیاسه تار: استاد احمد عبادی