گفتم: «مرگ، ای رهاییِ بینقاب آیا تویی نجات از این خراب؟» خندید، و گفت: «خواب را دریاب من سایهام، نه صلح، نه انقلاب.» شیشه شکافت از لمسِ سردیاش، اما فرو نریخت از زخمِ خواب سنگی درونم آرام میگریست، بیهیچ نغمه، بیهیچ التهاب. رفتم به سویش، از خودم تهی چون قطرهای که میچکد به روی چاه او گفت: «راهت اینجاست ای صدا اما نپرس از آخرِ این راه.» در من شکست آیینههای قدیم، با بازتابی از دلی که نیست؛ هر تکهاش، سؤالی بینقاب هر لایهاش، غباری از سراب و مرگ؟ نه لبخند بود، نه رهایی نه پایانِ زخم، نه آغازِ راه تنها عبوری کُند از لبهی خواب، میانِ شکستن، میانِ تباه در آینهها صورتش بیصدا بود، نه سرد، نه گرم، فقط بینراه قدم میزدم سمت او، کورمال میان دو لبه، میان دو چاه. صدایش نیامد اما سکوتش شبیه طنینِ سقوطِ شیشهست، که آهسته میلغزد از روی سنگ، و در عمقِ شب، بیصدا میشکست. گفتم: «مرا ببر، ای سایهی دور» ولی رفتنش ماند، ماند و نماند من در خود ماندم، سرد و خالی شبیه مسیری که پایان نداشت.
لبخندی لابه لای خرابه های دلم جوانه زد بسی که خوش بود زندگی این چنین نژند شاید که شادی مهمان دیگر خرابه بود اندکی نشست اندکی هم به گریه سپرد خون گرم خوشی سرازیر شد آنجا و آن خواب سهمگینِ فراوان شده ی بجا سردین و سرد به همه ی ما نگاهی سپرد شاید که خوشی شد ،پس به سایه ها برخورد شکوفه ،مه هه تنهاییِ موروثیِ پنجره ی رو به غروب بود آه بیدار خواب یا شایدم صدای سکوت بود پس این چنین جوانه شد از این لابه لا و خواب از سرم پرید ، بس ندانستم رو به کجا
زندگی چیست؟ جز عبوری از خیال یا که رودی جاری از اوج محال عشق چیست؟ جز یک نگاهِ پر ز راز یا که پروازی به سوی بی نیاز مرگ چیست؟ جز یک سکوت پر صدا یا که آغازی به سوی ناکجا
آهنگی نداشتم فقط خواستم حرفامو بزنم مراقب هم باشید ،به فکر دشمن نباشید ، هممون ایرانی هستیم و خون ایرانی داریم. این جنگه و ربطی به اقتصاد و نظام نداره تا الان دیگه احمقایی که خوشحال بودن باید فهمیده باشن ایران و ایرانی داره نابود میشه خاک کشورمون داره نابود میشه مردممون دارن نابود میشن تمدنمون داره نابود میشه. هوای همو داشته باشید و پیش شیشه پنجره ها نرید اگه صدایی شنیدید آرامش خودتونو حفظ کنید و اتصال برق رو قطع کنید ممکنه باعث آتش سوزی داخلی بشه. تونستید به جای امن برید خصوصا از پادگان ها و مناطق هسته ای و مهم دوری کنید - دل خاک ما سوخت از آتشی که افکند دشمن به ناحق، خوشی چه بیشرم آن کس که شادی کند ز خونِ جوانان، منادی کند نه از غیرت و مهر، بویی به جان نه زخمی به دل، نه آهی نه نان نشسته به گوشه، تماشاگری که گویی نه از جنس این کشوری اگر نالهی مادران را شنید اگر خونِ کودک به دلها رسید چگونه بخندد؟ چگونه رود؟ بجز آنکه انسان همی خوک بوَد
من زمزمهای هستم که هرگز نبوده سایهای میان خطوطِ نانوشته، نفسی در سینهی سکوت، آوازی که لبهایم نخوانده ردِ پایی بر برفِ نیامده، دستی که هیچگاه رها نشد، اشکی که پیش از افتادن مُرد، و فریادی که در گلو جا موند شب، نامم را در تاریکی نوشت، اما هیچ چراغی مرا نخواند، و ماه، فروغش را از من گرفت، چون هیچ ستارهای منتظرم نماند
در آینهها چهرهای از غبار که روزی لبخند میزد به باران چشمانی که روشنی را فهمیدند ولی در تاریکی ماندند، بیامان دستهایی که نوازش را بلد بودند اما در آغوش شب رها شدند گامهایی که جادهها را شناختند ولی در هیچ مقصدی جا نشدند من از گلهایی که در آتش شکفتند و بوسههایی که بوی دارچین داشتند حکایتی نوشتم بر دیوار تنهایی که هیچ خوانندهای نداشتند خندههایی که در سکوت گریه کردند و اشکهایی که طعم خنده داشتند اینجا، در سرزمینی از تضاد خداحافظیها، زیباتر از ماندن شدند
در کوچههای تار شب، صدای زنجیرم سایه به سایهی مرگ، نفسِ دلگیرم قدم زدم در باد، میان خاکستر آتش گرفت روحم، به جرم یک باور خدا صدایم کرد، ولی صدا نرسید پایانِ قصه بود، کتاب سر نرسید ملائکه در صف، قضاوتی خاموش در چهرهشان برق، ولی نگاها پوچ قاضی بدون لب، ولی پر از فریاد در دستهای او، ترازویِ بیداد زمین ترک برداشت، مرا بلعیدند فرشتههای خشم، نگاهم چیدند در چاه بیپایان، سقوط کردم من گم شد تمام من، امیدی نبود به باور اینجا کجاست آخر؟ بهشت یا دوزخ؟ یا بازیِ ذهنم، خیالی بی منطق؟ صدا زدم: "ای داد، مرا ببخش ای نور!" اما خدا دیگر، نبود در این میان
استخوان پوسیده در عقربهها، صدای خفهای در حنجرهی سایهها، یک نام که در دهانِ زمان مانده، یک من که حتی مرگ هم جرأت بلعیدنش را نداشته.
این سکوت چه زیباست این سکوت چه گیراست این سکوت پر از خوشی بود پر از نور آبی بود پر از تنهاییِ زرشکی رنگ پر از صدای بی معنی بود
و باز همینجا، همین خستگی ها و همین روزهایی که بوی درد میدهند. چشمانم میبینند اما نمیخواهند آن رنگ پریده ی آسمان را که شاید روزی به بهار برسد
مهم نیست چقدر تلاش میکنم من گاهی به گذشته بر میگردم به روز های سرد و تلخی که بود. مهم نیست چقدر تلاش میکنم من گاهی به آینده بر میگردم به شب های کوتاه و افسوسی که بود.
و همینطور پیش میرود شب ها و همینطور پیش میرود روز ها بیمار ، خسته ، و پوچ زرد رنگ تر از همیشه آسمانِ ما
در رویاهای من میخواهم به خانه برگردم برای لمس دوبارهی شادی و درد که هم خانهی ماست
اما الان نه. موهات بلنده ، بلند بود من میشنوم لمس میکنم کلماتو کلماته تورو تو میبینی این بارو؟
با هر چیزی که میدونم هر رفتاری برای احساس بی وزنی دوباره متعلق به توعه
realarezu
این موزیک با بوی پاییزی که داره میاد و اون خنکی خاص خودش.... چه انقلابی کرد درون من🍂🍃
hamid jafari
زندگی منشوریست در حرکت دَوار که گَهی پُشت به زین و گَهی زین به پُشت
saeed tayebi
بینظیرید
Ali Mazi
به تلخکامی ایام بی ملاحظه رفتم ببخش اگر که نبودم اگر نیامده رفتم!
Ali Mazi
سوال بی جواب کیستی تو چیستی که نیستی به جز خیال و خواب من تو نیستی که نیستی