Discoverقصه‌خوانی با علی‌رضا روشن
قصه‌خوانی با علی‌رضا روشن
Claim Ownership

قصه‌خوانی با علی‌رضا روشن

Author: ایران اینترنشنال

Subscribed: 207Played: 4,391
Share

Description

قصه‌خوانی با علیرضا روشن یک برنامه مطالعاتی در آثار مهم و مرجع ادبیات داستانی ایران است و از قصه‌ها و افسانه‌های کهن‌ تا پاورقی‌های عصر مشروطیت و داستان‌های مدرن را در بر می‌گیرد.
50 Episodes
Reverse
سندباد از رودی که در دلِ کوهِ آخر دریاها جاری‌ست می‌گذرد و به مملکتی می‌رسد که مردانش از جنس ابلیسند و می‌توانند پرواز کنند. سندباد که از ماجرا مطلع نیست بر دوش یکی از آنها سوار می‌شود و به ملکوت آسمان‌ها می‌رود. آنجا خدا را تسبیح می‌گوید اما آن مردان، خشمگین می‌شوند و او را در بیابانی رها می‌کنند.سندباد ۲۷ سال در آن مملکت می‌ماند و سرانجام برای همیشه به بغداد باز می‌گردد.یک توضیح بی‌ربط: بی‌بی‌خانم استرآبادی در کتاب معروف «معایب‌الرجال» که در نقد مردسالاری دوره قاجار و در پاسخ به کتاب تادیب‌النسا نوشته شده، از مردانی حرف می‌زند که حشیش می‌کشند و با پرواز در آسمان توهم خودشان با فرشتگان عالم ملکوت دیدار می‌کنند. هرچند قصدم مقایسه حرف بی‌بی‌خانم با این قصه سندباد نیست اما از روزگاران کهن داستان‌هایی داریم که زاده توهم حشیش و بنگ و چرس هستند و پی‌و‌پایه معرفتی ندارند.
آخرین سفر سندباد، سفری‌ست به اقلیم سلیمان پیامبر. به جایی که در داستان‌های کهن پشت کوه قاف و مدفن سلیمان نبی‌ست.طوفان سکان کشتی را به دست می‌گیرد و بازرگانان را به دریایی می‌کشاند که به گفته ناخدا قبر سلیمان آنجاست.سه ماهی غول‌پیکر، هر یک بزرگتر از دیگری، دور کشتی می‌گردند، باله می‌جنبانند و آن را به کوهی که احتمالا کوه قاف است می‌کوبند و در هم می‌شکنند. فقط این توضیح را اضافه کنم که قسمت آخر داستان‌های سندباد را با یک روز وقفه، پنج‌شنبه شب خواهید شنید.
قسمت سیزدهم: رو‌د تاریک و چشمه‌ جواهراتطوفان لاشه کشتی را به جزیره‌ای می‌اندازد. سندباد و بازرگانان در ساحل صخره‌ای آن جزیره با گورستانی از کشتی‌های شکسته روبه‌رو می‌شوند که تجارش مرده‌اند و مال‌التجاره‌هاشان در کرانه، ول و بی‌صاحب مانده. آن جزیره پر است از عنبر مذاب و چشمه‌ای‌ دارد که بسترش را جای سنگ و ریگ، یاقوت و زمرد و الماس پوشانده.همراهان سندباد از آب دریا به مرض شکم (اسهال) مبتلا می‌شوند و یک‌یک از مریضی می‌میرند. سندباد هم فاتحه خودش را می‌خواند تا این که رودی که از دل کوه جاری‌ست فکری به سرش می‌اندازد.
سندباد در شهر بوزینگان با روش نارگیل‌چینی آشنا می‌شود. اهالی شهر، سنگ زلاطیه (یک‌جور سنگریزه صیقلی از جنس و شکل سنگ‌های کنار رودخانه)به طرف بوزینگان درخت‌های‌ نارگیل پرت می‌کنند و بوزینه‌ها هم برای مقابله به مثل، نارگیل به طرفشان می‌اندازند.سندباد بعد از این که از نارگیل‌های مرغوب یک بار مفصل می‌بندد، سوار بر کشتی تجاری، آن شهر را به مقصد بصره ترک می‌کند. در راه، کشتی در جزایر دیگر لنگر می‌اندازد و سندباد در هر کدام از این جزیره‌ها کالای باب تجارت تهیه می‌کند؛ از جزیره‌ای فلفل و میخک، از جزیره‌ای عود قَماری و چینی، از جزیره‌ای مروارید، و نهایتا دست پر به بغداد برمی‌گردد.
سیمرغ و جفت خشمگینش کشتی حامل سندباد و بازرگانان دیگر را با سنگ‌های کوه‌اندازه خرد می‌کنند. سندباد شناکنان خودش را به جزیره‌ای می‌رساند. در آن جزیره پیرمردی فرتوت را می‌بیند که در کرانه‌ی نهر آبی نشسته و محزون و غمزده است. پیرمرد می‌خواهد به آن طرف نهر برود اما توان ندارد. از سندباد خواهش می‌کند او را بر کول بگیرد و از نهر آب بگذراند. سندباد او را به دوش می‌گیرد اما پیرمرد از گرده او پایین نمی‌آید. آن پیر که‌ در داستان سندباد «شیخ دریا» نامیده می‌شود، یک شخصیت اسطوره‌ای ایرانی به نام «دَوال پا» است. جانوری آد‌م‌نما که بر دوش طعمه‌اش می‌نشیند و تا زمانی که جان او را نگیرد، هرگز پایین نمی‌آید.
سندباد از چاه مردگان نجات پیدا می‌کند و خودش را از حفره‌ای در بن چاه، به ساحل دریا می‌رساند. گروهی دریانورد که کارشان گشتن در دریاها و نجات‌دادن غریقان و گمشدگان جزایر است او را پیدا می‌کنند و به بصره می‌برند.نکته‌ای که در این داستان توجهم را جلب کرد، تضاد خباثتی‌ست که سندباد در سرقت اموال مردگان به خرج می‌دهد با مناعت و بزرگمنشی دریانوردانی‌ که به فکر نجات زندگانند. این دریانوردان به رایگان جان سندباد را نجات می‌دهند و حتی گوشه‌چشمی هم به جواهرات و ثروت او ندارند. این داستان نمونه‌ای‌ست از ذهن درخشان راویان آن، که هرچند سندباد را بازرگانی متهور و ماجراجو نشان می‌دهند اما رذایل شخصی‌اش را از یاد نمی‌برند و به جای ستایش صرف، به رذایلش هم می‌پردازند.
سندباد با ساختن زین اسب حسابی به مال و منال می‌رسد و مقرب درگاه پادشاه می‌شود. به درخواست پادشاه با یک زن ثروتمند ازدواج می‌کند و در همان مملکت می‌ماند روزهای خوشی را می‌گذراند تا این که زن همسایه می‌میرد. سندباد برای تسلیت به خانه همسایه می‌رود اما مرد همسایه را می‌بیند که پکر و ناراحت است و زانوی غم به بغل گرفته. علت اندوهش را جویا می‌شود. مرد می‌گوید در این سرزمین هر زن یا مردی که بمیرد، همسرش را هم با او زنده به گور می‌کنند.داستان زنده‌به‌گور کردن زنان و مردانِ همسرمرده در داستان درخشان دیگری به نام «شاه آزادبخت و چهار درویش» هم روایت شده که به گمان من از حکایت سندباد گیراتر و دقیق‌تر است. اگر روزگار مرافقت کرد، به دوره قاجار که برسیم آن را هم برای‌تان میخوانم.
سندباد دوباره میل سفر به سرش می‌افتد. بار تجارت می‌بندد و از بغداد به بندر بصره رفته آنجا همراه جمعی از بازرگانان رهسپار چهارمین سفر دریا می‌شود. در میانه‌ی دریا کشتی اسیر طوفان می‌شود و در اثر موج و باد تخته‌هایش از هم می‌پاشد. سندباد و جمعی از بازرگانان به تخته پاره‌ای می‌چسبند و خودشان را به جزیره‌ای می‌رسانند. در آن جزیره قصری‌ست و در آن قصر جمعی آدم لخت و عریان که به اسیران خوراک فراوان می‌دهند و بعد که آن اسیر فربه و چاق شد برای خوراک پادشاه کبابش می‌کنند.
قسمت هفتم: کشتی جواهرفروشانسندباد که تمامی همراهانش طعمه دیو و اژدهای آدمخوار شده‌اند خودش را به ترفندی از چنگ اژدها خلاص می‌‌کند و به آخر جزیره می‌رود. نگران و مستاصل در ساحل می‌نشیند و منتظر سرنوشت است که ناگاه یک کشتی در دوردست دریا پدیدار می‌شود.
بوزینگان چهار وجبی سندباد و بازرگانان را به جزیره‌ای ناشناخته می‌برند و خودشان سوار کشتی شده از آنجا می‌روند. سندباد و همراهانش در آن جزیره به قصری برمی‌خورند که صاحبش یک دیو عظیم‌الجثه‌ی انسان‌نمای آدمخوار است.
سندباد بحری از بیابان الماس نجات پیدا می‌کند و به بغداد باز می‌گردد.او در شرح سومین سفرش برای سندباد حمال، از گیرافتادن کشتی بازرگانان در کوه بوزینگان می‌گوید.
سندباد بحری از مملکت ملک مهرجان به بغداد بازمی‌گردد و ماجرای سفر دومش را برای سندباد حمال تعریف می‌کند. سفری که در آن گرفتار «جزیره سیمرغ» می‌شود.
کشتی بازرگانان، سندباد و تجاری را که پشت یک نهنگ را با جزیره اشتباه گرفته‌اند، ترک می‌کند.سندباد از تکان نهنگ به دریا می‌افتد و شناکنان خودش را به جزیره‌ای عجیب می‌رساند که در آن از مادیان‌های دریایی کره‌گیری می‌کنند.
«سندباد بحری» که بعضی پژوهشگران تاریخ او را ایرانی و از اهالی بندر سیراف استان بوشهر می‌دانند از معروف‌ترین شخصیت‌های داستان‌های هزار و یک‌شب است. سندباد که در جوانی آدمی عیاش و رفیق‌باز بوده مال و اموال پدر را تلف می‌کند و وقتی بی‌چیز و تهی‌‌دست می‌شود تصمیم می‌گیرد داخل تجارت بشود و برای خرید و فروش به سفرهای دریایی برود. او حالا یک پیرمرد ریش‌سپید است و سرگذشت پرماجرا و سراسر حادثه‌اش را برای یک باربر به نام «سندباد حمال» تعریف می‌کند.از هزارویک‌شب ترجمه‌های متعددی در دست است. نسخه‌ای که من داستان سندباد را از روی آن خوانده‌ام 180 سال پیش در دوره محمدشاه قاجار، به سفارش بهمن‌میرزا و توسط عبداللطیف طسوجی تبریزی ترجمه شده. تا مدت‌ها به نظر می‌رسید ترجمه طسوجی قدیمی‌ترین ترجمه فارسی هزار و یک‌شب باشد اما پژوهشگر زحمت‌کش ما آقای مهدی گنجوی به تازگی ترجمه‌ای را از آن یافته‌اند به قلم محمد باقر خراسانی بزنجردی که پیش از طسوجی در حیدرآباد هند چاپ و منتشر شده بود. از این کتاب ترجمه‌های دیگری هم موجود است که هر کدام لطف خودشان را دارند، ازجمله ترجمه تحقیقی مترجم زحمتکش و دقیق مان جناب ابراهیم اقلیدی که توسط انتشارات مرکز چاپ و نشر شده.
تذکر: این داستان‌ها حاوی صحنه‌های جنسی‌ هستند و به افراد زیر ۱۶ سال توصیه نمی‌شوند.قسمت اول «حمام شهر بنفش‌پوشان» در صحنه دیدار مسعود با پیر انجیل‌خوان تمام شد. به عبارت دیگر در صحنه دیدار یک نوجوان مسلمان با یک پیر مسیحی. به گمان من این صحنه در معماری هم جلوه کرده و نشانش را می‌توان در هم‌نشینی و دوستی مسجد و کلیسا در اصفهان دوره صفوی دید. علاوه بر این، حکایت کوتاه «هارون‌الرشید و کنیزک» را از هزار و یکشب خوانده‌ام که حرص و شهوت هارون در خوابیدن با کنیز جعفر برمکی را نشان می‌دهد. این وعده را هم بدهم که در سیزده روز عید، هر شب داستان «سفرهای سندباد بحری» را از هزار و یکشب با ترجمه عبداالطیف طسوجی تبریزی برایتان خواهم خواند.
تذکر: این داستان حاوی صحنه‌های جنسی‌ست و به افراد زیر ۱۶ سال توصیه نمی‌شود. «حمام شهر بنفش‌پوشان» با نام اصلی «در قصه مسعود پسر خواجه‌سعید و رفتن او به شهر بنفش‌پوشان و داخل‌شدن به حمام» از جمله قصه‌هایی‌ست که در جامع‌الحکایات یا همان مجموعه داستان‌های دوره صفویه آمده‌اند. این نوع داستان‌ها در هند هم توسط پارسیان گفته می‌شدند که «بهار دانش» از شناخته‌شده‌ترین آنهاست. آوازه شهرت قصه‌های جامع‌الحکایات زمانی در غرب پیچید که «فرانسوا پتیس دلاکروا» شماری از آنها را جمع کرد و به فرانسه برد و بین سالهای ۱۷۱۰ تا ۱۷۱۲ زیر نام «هزار و یک‌روز» منتشرشان کرد.داستانی که برای شما خوانده‌ام هشتمین حکایت از کتاب جامع‌الحکایات انتشارات مازیار است که توسط سرکار خانم پگاه خدیش و جناب محمد جعفری قنواتی تصحیح شده.وقایع داستان در حمام طلسم می‌گذرد و توهمات جنسی یک پسر ۱۶ ساله را نشان می‌دهد. تاجرزاده سمرقندی رخت و لباسش را در بینه حمام می‌کند و لخت وارد سرزمینی می‌شود که پر است از پری‌چهرگان ماهرو. اما هربار که می‌خواهد با یکی از این دختران سکس کند ...
همان‌طور که در قصه نارنج و ترنج وعده داده بودم، این‌بار یک‌مقدار شلنگ‌اندازی کردم و پایم را از حدود قصه فراتر گذاشتم و به دنیای داستان پریدم. چون در آن قصه بحث خوشگلی و زشتی پیش آمده بود، داستان «آبجی‌خانم» یادم آمد که آن هم درباره همین زشت و خوشگل‌ کردن‌هاست و آسیب‌هایی که این نگاه و نگرش به افراد جامعه می‌زند.فارغ از اینها، هدایت که در اجتماعی‌نویسی داستان‌های درخشانی مثل «حاجی‌آقا» یا «علویه‌خانم» را در کارنامه دارد، در «آبجی‌خانم» هم بارقه‌ای از نگاه اجتماعی‌اش را تابانده و با بعضی اشارات، زمانه داستان را مشخص کرده.از یک دیالوگ کوتاه این داستان می‌شود فهمید که وقایع آبجی‌خانم در سال ۱۲۹۸، در هنگامه بلوای نان در اواخر دوره احمدشاه می‌گذرد: «از وقتی این زنای قری‌فری پیدا شدن نون گرون شد»!
در توضیح قسمت اول «نارنج و ترنج» عرض کرده بودم که زنده‌یاد صبحی این داستان را چندماه پس از پایان جنگ جهانی دوم، در دی ۱۳۲۴ در رادیو تهران خوانده بود. این را هم به محضر مبارکتان رساندم که نارنج و ترنج در اساطیر ریشه دارد و قدرت تخیل شگفت‌انگیز راویانش را به رخ می‌کشد.حتما آینه‌ی حقیقت‌گوی قصه معروف «سپید برفی» را که می‌گفت زیباترین زن روی زمین چه کسی‌ست به خاطر دارید. در «سپید برفی» دو‌ شخصیت اصلی داستان را پیش می‌بردند؛ یکی ملکه نامادری که می‌خواست زیباترین زن روی زمین باشد و از خون دختران نوباوه اکسیر جوانی می‌ساخت تا زیبایی از دست رفته‌اش را برگرداند و دیگری شاهدختی به نام سپیدبرفی که زیباترین زن روی زمین بود.در نارنج و ترنج هم آینه و دو‌شخصیت زشت و زیبا قصه را پیش می‌برند اما با روایتی ششدانگ شرقی، بسیار جذاب و سرشار از ایده‌های بدیع.
در این برنامه روایتی از «نارنج و ترنج» را برای خواندن انتخاب کرده‌ام که صبحی مهتدی آن را هشتادسال پیش در رادیو تهران خوانده بود. زمانی که فروغ فرخزاد ۱۱ ساله بود، احمد شاملو ۲۰ سال داشت و صادق هدایت هنوز ۶ سال از عمرش باقی مانده بود. یادداشت‌های زنده‌یاد صبحی نشان می‌دهد این داستان در دی ۱۳۲۴ از رادیو پخش شده، یعنی پنج‌ماه پس از پایان جنگ‌ جهانی دوم، در زمانی که ایران به اشغال قوای متفقین (برندگان جنگ) درآمده است.صبحی می‌گوید در آن سال و ماه رادیو بر خلاف روال معمول اجازه نداده او با مخاطبانش صحبت کند و از آنان بخواهد نسخه‌هایی را که از داستان نارنج و ترنج در اختیار دارند برایش بفرستند. من فکر می‌کنم سانسور صبحی در آن سال، به تحولات پس از جنگ دوم بین‌الملل و بلوایی که ارکان متفقین در ایران درست کرده بودند مرتبط است، هرچند که این اظهارنظر می‌تواند دقیق نباشد.از اینها که بگذریم، نارنج و ترنج یک قصه با ریشه‌های اسطوره‌‌ای‌ست و قدرت تخیل شگفت‌انگیز راویانش را به رخ می‌کشد.
loading
Comments (4)

maziyar memarnezhad

و چه عالی .

Apr 16th
Reply

maziyar memarnezhad

۲صد مهر و دوصد نور🔮🧚‍♂️ به هر چهره خوبی.به هر باطنِ نوری💜🌈

Apr 16th
Reply

ehsanako احسانکو

دستمریزاد! چه خوشایند و چه شانسی، که این دسته کارها رو آدمش داره می‌خونه!👍🌹 این روزها کم نیست فایل‌های صوتی از آثار ادبی، فرهنگی، تاریخی، علمی...که البته زحمت هم کشیدند اما متاسفانه با کم دقتی و گاه نابلدی.

Feb 19th
Reply

Faezeh Khorasani

بسیار داستان های جذابی هستند، و روایت شما، آنها را بسی دلنشین تر می کند. سپاس

Oct 14th
Reply
Download from Google Play
Download from App Store