Discover
منراوی

منراوی
Author: منراوی
Subscribed: 101Played: 1,771Subscribe
Share
Description
جای داستانسرایی و قصهگویی شما در این طبقه از آسمان که به آن "مجازی" میگویند خالی است. گوشهای زیادی منتظر شنیدن روایت ِ قصههای شماست. پس، از قلم به دستانی که داستان مینویسند و یا شما که برای نوشتن به بهانهای نیاز دارید، میخواهیم داستانتان را با صدای خود زنده کنید و برای ما بفرستید.
33 Episodes
Reverse
وسط خواندن اورانوس کلامش را قطع کرده و گفته بود: جاوید اگه مُردم تنها نمون، ازدواج کن! خواستی هم ازدواج نکن، ولی تنها نمون! مایع مذاب ریخته شده بود توی قلبش. جاری شده بود در گردش خونش، آنقدر که تا چند ثانیه نتوانسته بود حرفی بزند. کتاب را بسته بود، دست اورانوس را در دست گرفته و محکم فشرده و گفته بود: تو نمیری!
عمه منیر هی اتاق به اتاق گشت. هی گفت «اینا چرا اینطوری شدن؟» هی گفت «من که سپرده بودم به همسایه» گفت «من که روی همشون برچسب زده بودم که چجوری و کی بهشون آب بدن» و باز هی گفت «این طفلیا چرا اینطوری شدن؟» پایش را که توی حیاط گذاشت از آستانهی در جلوتر نرفت. از همانجا به چهار گوشهی حیاط چشم گرداند. نگاهش همان جایی که درخت خرمالو ایستاده بود ثابت ماند. دستهایش را روی سینه جمع کرد و آرام گفت «اون خرمالوی منه؟! #منراوی http://instagram.com/manraavi
اما پدرم بیمعطلی با دست راستش زد توی دهان مادرم و تند دستش را برگرداند جایی که قبلاً بود؛ یعنی روی دست چپش. انگار بخواهد مثل وزغی که با زبانش طعمه میگیرد، باقی حرفهای مادر را بگیرد و یک لقمهی چپ کند.
.
به پدرم گفتیم که دوستش داریم
.
نویسنده و راوی: #نگار_قانونی
.
🎧 #داستان_مهمان #منراوی
.
منراوی را در اینستاگرام دنبال کنید: http://instagram.com/manraavi
آپارتمان کوچک است اما کنار رود ولتاواست. دو اتاق، چهل و دو متر. اتاق نشیمن یک برآمدگی گرد دارد به اندازهی یک میز گرد چهار نفره. سروین که روی صندلی مقابل پنجره بنشیند، میتواند کمی از قصر چارلز را ببیند و ولتاوا را وقتی برف میبارد یا بارانهای ریز یا روزهای بسیاری که ابریست و ولتاوا تیرهتر است یا روزهای کمی که آفتاب میدرخشد روی موجهای کوچک ولتاوا.
*
تسلیم شدن سروینبانو در یک شب سرد بمبارانشده
*
نویسنده: #بیتا_ملکوتی
راوی: #دنیا_هاشمی
*
از مجموعه داستان سیب ترش، باران شور
#نشر_نوگام
*
منراوی را در اینستاگرام دنبال کنید:
*
http://instagram.com/manraavi
حال ناصر از همان روز عوض شد وقتی پای لنگش را از آرایشگاه عباس آقا گذاشت بیرون دیگر سمت خانه نرفت. کاری هم نمیشد کرد هر کس دیگری هم جای او بود احتمالا همین تصمیمی را میگرفت که ناصر گرفت. که برود ترمینال جنوب و کاری به این نداشته باشد که بلیت چه ساعتی گیرش میآید و فقط برود. همین که میتوانست سوار اتوبوس شود و برگردد وردست پدرش پای کشت و کار کافی بود. وقتی نیمه شب ناصر نشست روی صندلی اتوبوس، برگشت به چند ساعت قبل...
.
-ناصر**
نویسنده و راوی: #جواد_صفوی
از تحمل من خارج است؛ میخوابم خواب میبینم، بیدار میشوم، خواب میبینم. انگار از خوابی به خواب دیگر منتقل میشوم، آن هم چه خوابی! الان یک هفته است دچارش شدهام. روز اول که از خواب بیدار شدم، مطابق معمول و عادت همیشگی به ساعت کنار تخت نگاه کردم، ساعت هشت بود. نگاهم افتاد به پنجره اتاق خواب که پردههای ضخیم قرمز دارد. شعاع نور صبح از ورای سرخی پردهها چیزی را یادم آورد. اما هرچه فکر کردم نتوانستم بفهمم چیست! انگار کلمهای که نوک زبانت گیر کرده باشد ولی نتوانی ادایش کنی. انگار تصویری دور، از کودکی که فقط لایهای محو و وهمآلود از آن پیش چشمت است و هیچ چیز دیگری به خاطرت نمیآید...
نویسنده و راوی: محسن حکیم معانی
ممد صبح با قد ۱۷۸ سانتیاش از خانه زده بود بیرون و حالا فقط با ۱۵ سانت قد به خانه برگشته بود. بیبی داشت شاخ در میآورد. ممد خسته و بیحوصله بود.
بیبی خندید و گفت:
- تو چرا این قدری شدی ممد؟
ممد که داشت کفشهای یکونیم سانتیاش را در میآورد گفت:
- بعدا میگم بیبی.
بیبی دیوار را گرفت و بلند شد.
- خوش اومدی عزیزم، بیا بریم داخل شامت آمادهس. خورشت سبزی درست کردم برات. بخور و برام و تعریف کن.
**** راوی: سمیه نوروزی
پدربزرگم ده سال پیش از به دنیا آمدن من مرده بود. مادربزرگ شیرزنی بود برای خودش؛ نقل خواستگارهای زیادش را مامان بارها برایمان گفته، که همه را رد کرده بود. به همه گفته بود: من مردها را به هیچ جام حساب نمیکنم! دلش خوش بود به تک پسرش، پدر من! خوش بوده به پنج دخترش که هرکدام شوهر و بچههایی داشتند و همهشان خدا را شکر دارا و سربلند بودند...
اگر بابا آن روز زیادی هول نشده بود، اگر برف و کولاک آنقدر زود و پیشبینی نشده به راه نمیزد، اگر من درنای سیبری را نخورده بودم، حالا همه چیز یک جور دیگر بود! حتما امروز هرکدام از ما آدمهای دیگری بودیم و داستان من داستان دیگری میبود!
Listen to my newest episode and discover more great content from my show!
Listen to my newest episode and discover more great content from my show!
#سفر_به_انتهای_شبنویسنده:#لویی_فردینان_سلینمترجم:#فرهاد_غبراییراوی:#رضا_یگانهخو"بخش دوازدهم"#منراوی#رمان_خارجی#کتاب_صوتی@ManRaaviمنراوی را در اینستاگرام دنبال کنید:http://instagram.com/manraavi
#سفر_به_انتهای_شبنویسنده:#لویی_فردینان_سلینمترجم:#فرهاد_غبراییراوی:#رضا_یگانهخو"بخش یازدهم"#منراوی#رمان_خارجی#کتاب_صوتی@ManRaaviمنراوی را در اینستاگرام دنبال کنید:http://instagram.com/manraavi
#سفر_به_انتهای_شبنویسنده: #لویی_فردینان_سلینمترجم: #فرهاد_غبراییراوی: #رضا_یگانهخو"بخش دهم" #منراوی#رمان_خارجی#کتاب_صوتی@ManRaaviمنراوی را در اینستاگرام دنبال کنید:http://instagram.com/manraavi
#گوشهروایتهایی از زندگیسردترین ماه سالنویسنده و راوی:#فرشید_قربانپور#منراوی#کتاب_صوتی#مجله_صوتی#داستان_کوتاه@Manraaviمنراوی را در اینستاگرام دنبال کنید:http://instagram.com/manraavi
#سفر_به_انتهای_شبنویسنده: #لویی_فردینان_سلینمترجم: #فرهاد_غبراییراوی: #رضا_یگانهخو"بخش نهم" #منراوی#رمان_خارجی#کتاب_صوتی@ManRaaviمنراوی را در اینستاگرام دنبال کنید:http://instagram.com/manraavi
#داستان_مهمانبابای نویسندهنویسنده و راوی: امیرحسین_آقانوری#منراوی#کتاب_صوتی#داستان_کوتاه@Manraaviمنراوی را در اینستاگرام دنبال کنید:http://instagram.com/manraavi
#سفر_به_انتهای_شبنویسنده:#لویی_فردینان_سلینمترجم:#فرهاد_غبراییراوی:#رضا_یگانهخو"بخش هشتم"#منراوی#رمان_خارجی#کتاب_صوتی
Listen to my newest episode and discover more great content from my show!
#داستان_مهمانشصت و نهنویسنده و راوی:#فتانه_ظاهری#منراوی#کتاب_صوتی#داستان_کوتاه@Manraavi























درود. بین همه درختا، خرمالو مادرترینه
چه قشنگ بود. مرسی
عالی بودین
بسیار عالی با آرزوی موفقيت
🙂❤️خیلی دوست داشتنی بود
خیلی قشنگ بودش من یه جورایی همزاد پنداری کردم.
داستان خوبی بود
منراوی را دنبال کنید، بشنوید و لذت ببرید.
اگر دنبال داستانی میگردید که از گوش دادن آن کیفور شوید "اگر دنبال کار میگردی" عباس سعیدی را بشنوید.
حال ما در این مملکت خوب نیست... حال ما در این مملکت بد است... حال ما در این مملکت حال عابدینیست!
برایتان قصههایی میخوانیم از همه جا! از عشقهای رسیده و نرسیده، از حرفهای گفته و نگفته؛ قصههایی از جنگ و سفر از تولد و مرگ. باور داریم، انسان، همواره سوگوار اتفاقی است که کسی خبر از چون و چرایی آن ندارد؛ سوگواری که گهگاه حتا نمیداند سوگوار است یا خوشحال! قصهها، این سایهبازیهای خداگونه، این روایتهای دلیرانه، این خیالهای بیحد و پروازهای بیبال و عمرهای بیهدر قرار است به ما کمک کنند تا بفهمیم سوگوار باید بود یا خوشحال! در این قصهبازی و داستانسرایی، تو آن سرگشتهی سوگوارِ خوشحالِ مسافرِ خیالپردازِ پرنده باش، منراوی! #منراوی #کتاب_صوتی 🎧📘🎧 https://t.me/ManRaavi