Discover
نقاشی خیال با شعر
95 Episodes
Reverse
شده در کوچهای قدم بگذاری بیآنکه بدانی چرا؟یا بپیچی در جادهای اما ندانی کجا میبرد آن راه تو را؟شده در چشمان کسی نظر کنی که پاک ببرد حواس تو را؟ یا زیباییش بپراند هوش تو را؟کجا میبرد این تردید، ما را؟کجا میکشد این بار گران، افسار ما را؟من هر دو دستم خالیستخودت ببین که نگاهم بارانیستمن تمام امیدم به روشناییستبه آن دو خورشید درخشانی که مست و آبیستای تویی که در من زندانیستبگو که در تو هم این شک جاریست که کنارت جای من خالیستکه بیمن روزهای بهاریت زمستانیستکه جای بوسههایم بر لبانت خشک و بیابانیستبیشک صاحب تردید یک زندانیست
اجازه دارم باقیمانده قهوهات را سر بکشم؟کمی از ماتیکت هم روی فنجان ماندهمیتوانم آن را به صورتم بکشم؟چطور شد؟ مثل تو زیبا شد؟چقدر تا تحویل سال مانده؟یعنی اینهمه راه تا رسیدن به دلت مانده؟!چقدر امروز این ماه دیر کردهصورت خودت هم به ماه میمانداما زیبایی صورتت زیر ماه به هیچ نماند دفتر خاطراتت چه؟اجازه دارم به آن سرک بکشم؟نه، کاری که ندارماما کمکم میکند که تو را کمی بهتر بکشم و کمی زودترشاید تو راست میگوییاین همه عجله برای چیستولی این را به که میگویی؟!دل چه میفهمد معنی انتظار رارابطه دو تا دو با چهار رادر روزگاری که همه از عقل معاش میگویندتو گرسنه بمان تا با تو کمی از اسرار گویندیکی اینکه میان من و تو جز حبابی بیش نیستیکی آنکه هزار سال هم دمی بیش نیستدیگر آنکه جز خودش کسی آگاه نیستچون دنیا دو روز بیش نیست، آخر این همه ناز برای چیست؟امشب را هم بمان که فردا منتظر کسی نیست
نگاهم که به نگاهت میافتد،در دلم آشوب میافتدبا خود میگویم: آیا او هم هر شب قبل خواب به یاد من میافتد؟وقتی فکر کسی در جانت میافتد،این چنین نیست که تنها دماغت از کار میافتدیک جهانت از پا میافتدعشق تنها یک مفهوم مجرد نیستشیرازه دو جهان را بستهاند به آنتو خود لب باز کن ببین چه بر سر هر دو جهانم میافتدبا هر کلمهای که از دهان تو بیرون میافتد،جان و تنم با هم به لرزه میافتدپس چرا خواهشی از من نمیکنی؟وقتی میدانی که این تن به یک خواهش تو بر خاک میافتد
کوچ میکنم میروم از اینجاخانهام هرجامن یک دوره گردمدورت بگردم!من به دوردستها میاندیشم من خود یک اندیشهامحبسشده در یک شیشهامبا دیوارهایی نازکبا من به آرامی حرف بزنکنارم کمی بنشین با من حرف بزنبپرس روزت چطور بود؟شهر با تو مهربان بود؟چقدر پیر شدهامبا اینکه هنوز از دروازه شهر هم خارج نشدهاممیبینی؟ ساعتها با ما سر صلح ندارند همین کافیست که اینجا جای ما نیستفکر کنی چگونه میخواهم کوچ کنم؟پیاده یا سواره؟ سوار برعرشه کشتی یا بالهای یک قرتی؟ طیاره را میگویم!تو چه میگویی؟شاید با چشمان بسته بهتر ببینمآب میبینم خود را در میان موج اما در جمع میبینمپس باید همراهانی با خود ببرمخاطرات کودکی؟ شایداشعار رودکی؟ حتماآرزوهای آبی؟ هرگزاینبار سبک میخواهم برومشاید تو را هم با خود نبرم!با که میخواهم در راه صحبت کنم؟!به این میاندیشماصلا برای حل همین سفر میرومتو اما بمان باشد؟میمانی؟منظورم، منتظرم میمانی؟
ایستاده، مشت کرده، پشت کردهبه هر آنچه میپرستیدقسم به همان که میپرستید روبرویم راهیست که هموار نیستدر دل جایی برای رشک فردا نیستمگر صورتی هست که نقش تو در آن پیدا نیستهر که غایت زن در او پیدا نیستوصف حالش در گنجایش هیچ شعر و کتاب نیستتو فقط بخند که جز چشمان تو راهی به فردا نیستهر نگاهی که خالی از احساس استحسرت خورد که چاهکن است و در چاهش آب نیستهر دوست داشتنی که سزاوار تخت و تاج نیستعاشقی او کرد در فراق معشوق یک دریا خون گریستروزی خواهد آمد که میپرسی او از اهل کجا بود؟از شهری که من میآیم داشتن آدرس خود یک گناه بودهر که کلاه از سر برمیداشت از اهالی خانه بودمن کلاه از سر زیبایی چشمان تو برمیدارم
چگونه ادا کنم؟چگونه گره از این سخن خود باز کنم؟چگونه فریاد زنم با دهانی که خودخواسته فرو بستهام؟حتی میلرزد قلمم وقتی که به آن میاندیشم وقتی که شیطان خودی مینمایدبا برق چکه و صدای سم خود عرض اندام مینماید فکر نکنی که او حتی برای یک لحظه چشمانش را بسته استاو یک عمر را برای همین لحظه کمین نشسته استخواهید دید چگونه تمام راهها را بر مهرههایشان بسته استو جز ذلت و خواری برایشان چیزی ننوشته است و اشتباه هم نکننگو که عدالت کجاستچگونه با این همه ظلم دستگاه عدل پابرجاستتو چه دانی کدام پاره از دردها طلاستمزد آنهایی که در قلبشان هنوز بارقههایی از نور ماناست وقتی که شعلههای شقاوت تا فلک سر میکشندو دلهای دردمند را تا مغز استخان میخراشندفکر نکنی که چه آسان ظالم به اهدافش رسیده است اینها هم تله خود اوست تا تنها اتمام حجتی کرده باشدبرای عذاب دردناکی که برایشان مهیا کرده استجهان پر است از ملولی برای او که کمی تاریخ خوانده است برای تو هم که او این درد را برای تو خواسته استنه که برای عذابت بلکه برای رد کردن خودت از سوراخ غربالشیا نشاندنت در جایگاهی مقربتر از دیگر بندگانشباید که صبور باشی تا پس دهی امتحانشو چون وعده سحر نزدیک استبر کسی که حرارت خورشید را لااقل یکبار درک کرده استحلاوت هر چه از او بر او رسد، چون قند شیرین است
از زبان تو میگویماز باورهای عمیق تواز ترسهای رخنه کرده در درون تواز حسهای لبریز شدهاز زخمهای تیره شدهاز تنهاییهایت از جداییهایتاز پلشتی اطرافیانتاز عشقهای بی سر و تهاز یک عمر دویدنهای بیرهاز سردی مواجه با قلبهای یخزدهاز تحمل بار نگاههای آفتزدهو آن شب سردآن لحظه شبیهترین به مرگ...انگار که همین دیروز بودهوا هنوز گرگ و میش بوددرخت در جایش بوداما یک چیز سرجایش نبودیک ذهن آرامیک قبیله بیآلامهضم آن لحظه حتما میباید که سخت بوددانستن اینکه منبعد بودنت همواره با درد بوداینکه دیگر زندگی مثل قبل نخواهد شداینکه دیگر چیزی فراموش نخواهد شداینکه دل دیگر بر قرار نخواهد شداینکه تا جسم خاک نشود جهانی آرام نمیشود
ایستادهای و به نقطهای خیره شدهایگه گاهی هم نیم نگاهی به من میاندازیمیدانم تو این راه را قبلا بارها رفتهایو هزاران بار هم آنرا در ذهنت مرور کردهایاما من چه کمکی میتوانم به تو بکنممن هم مثل خودت یک سیب خوردهاممن هم مثل تو از اسبم به پایین افتادهاماز من همراهی بخواه، اما پاسپانی نه بر روی زمین مورچهای را به تو نشان میدهم که یک پایش آسیب دیده استبعد کلی جستجو خانهاش را پیدا میکنی و کمکش میکنی تا به خانهاش برگردداما آیا او هم همین را میخواست؟ و آیا به نفعش بود؟ مورچهای که یک پایش شکسته را چه کسی میخواهد؟ به آن زنی که در آن سمت خیابان ایستاده نگاه کنببین چقدر زیر چشمانش گود افتاده میدانی چرا؟چون چند شب است که خوب نخوابیده چرا؟!چون دخترش از خانه فرار کردهبرای این زن چه باید کرد؟ کمکش کرد تا دخترش به خانه برگردد؟آیا دختر هم همین را میخواهد؟ و آیا به نفعش هست؟ با آدم سالخوردهای که هزار درد بیدرمان گرفته چه باید کرد؟برای خاطر چه کسی؟ برای دکتری که تنها نسخه جراحی در آستین دارد، یا جامعهای که از سنتشکی میهراسد و یا خانوادهای که نگران آبرویش در میان در و همسایه است؟خودش چه؟ برای خودش چه چیزی بهتر چیست؟ اینکه انگشتانت هنوز تکان میخورند معنیاش چیست؟ زندگی در تفسیر چیست؟ ما بیشتر از آنچه باید در کار طبیعت دخالت میکنیم طبیعت تنها یک کار دارد و آن نوسازی خویش است و ما در تقلا برای حفظ یک سکانس!به بچه آدمیزاد نگاه کن!ببین چقدر ضعیف و نحیف گشته ما این بلا را بر سرش آوردهایمبا یک عمر دخالتهای بیجا در تمام شوون زندگیش، از ریز و درشتشاز اینکه به چه چیزی میتواند دست بزند تا اینکه کی میتواند حرف بزنداز اینکه با چه چیزی میتواند بازی بکند تا اینکه با چه کسانی میتواند رفت و آمد کنداز اینکه چه لباسی میتواند بپوشد تا اینکه به چه چیزی میتواند گوش کنداز اینکه در چه رشتهای میتواند تحصیل کند تا اینکه با چه کسی میتواند آمیزش کند بعد همین انسان خودخواه زیادهخواه در وقت پیری انتظار داد که بچههایش او را تر و خشک کند. چه شد؟ تو که یک عمر ادای آدمهای همهچیزدان را در میآوردی، چرا فکری برای پیری خودت نکردهای؟؟ دوران بچهگی و جوانیشان بس نبود که انتظار داشته باشی میانسالگیشان را هم به پای کهولت شما بریزند؟ و همه اینها نتیجه همان دخالتهای بیجا در طبیعت بکر بچههاست، چه از روی خودخواهی و چه از روی نادانی. ولشان کنید. بچهها را بگذارید تا کودکی کنند، از بچههایتان کلفت و نوکر نسازید. اگر شما این کاره هستید تنها فکری برای پیری خودتان بکنید. برای بچههایتان تنها یک همبند باشید نه زندانبان. این زندانبند است که به زندانیش میگوید که کی باید غذا بخورد، کی باید بخوابد، کی باید هوا بخورد، و کی باید ملاقاتی داشته باشد. همبند اما تنها دو گوش شنوا دارد و یک آغوش گرم تنها اگر لازم باشد. و انسان واقعا جز همراهی چیزی در این دنیا لازم ندارد. تنها اینکه کسی باشد که ببیند، بشنود، بفهمد، بخندد، بغض کند، گریه کند و خلاصه ... آینه باشد، و خالی! خالی از هر نوع قضاوتی. آری، از من همراهی بخواه، اما پاسپانی نه، من برای پیری خود فکری کردهام.
همین بود، نبود؟ شب بود، نبود؟ ترسیده بود، نبود؟ تنها بود، تنها مثل یک مرداب بیحرکت، بیمعنی، بیجهت و تلخ! چه میشد کرد؟ چه میتوانست کرد؟ چه باید میکرد؟ باز شاید تشعشش آفتابی یا تابش نور مهتابی یا چند لکه ابری با چند قطره بارانی یا دست نوازشگر پدری یا محبتهای بیدریغ مادری باید امتحان میکرد یک کاری میکرد از یکجا نشستن آخر چه سود از زانوی غم به بغل گرفتن چه فایده اگر میشود رفت چرا باید ایستاد؟ چرا باید گذاشت تا هدر شد؟ و چه کاری هم کرد! کارستان! و خوب هم تمامش کرد! زندگی را مثل زمین قصهها کرد هم تلخ، هم شیرین هم رنج، هم گنج هم بالا، هم پایین این زندگی، هر لحظهاش را باید ستود حتی شده با فرستاد یک درود یا زدن هر حرکتی حتی شده با بیهوده پرسه زدنی مثل گفتن چند جمله دوستت دارم یا نشان دادن اینکه برو پشتت را دارم با عاشقانه درکنار هم زیستن در سختیها با هم گریستن در شادیها با هم خندیدن، رقصیدن همین بود، نبود؟ کافی بود، نبود؟ و آخرین پرده! تصویر یک پیجک رونده وقتی دیگر هیچ رمقی نمانده جز واپسین دم و بازدم عاشقانه و بعد افتادن یک برگ در زمینی پوشیده از گل و سنگ و گفتن خداحافظ یعنی که هنوز امید دارم یعنی که جز تو کسی را ندارم یعنی همه چیز را به تو میسپارم همین بود، نبود؟ قشنگ بود، نبود؟
حالت چطور است؟ امروز چشمانت چه رنگ است؟ پیراهنت بوی پرتغال میدهد؟ رنگ موهایت به شرابی طعنه میزند؟ ساعت چند است؟ پاییز شما هم برگریزان میشود؟ آفتاب، مهمان اتاقت میشود؟ پنجرهات رو به دریاچه باز میشود؟ شبها نور ماه مزاحم خوابت میشود؟ آرزوهایت با طلوع خورشید آب میشود؟ اینجا !؟ اینجا هوا ناجوانمردانه سرد است سایه تشنه آفتاب است زمین منتظر باران است دل در تب و تاب است سینه پر از فریاد است این خودم هم از آن خودم هم در حیران است کی میآیی؟ میآیی؟؟ دیر نشود!؟ نگذار مشتی خاک چاره کار دو چشم منتظر شود
تاریکی هجوم آوردهاز نشخوارهای ذهن هزاران دیو سربرآورده باز شب شدهباز این سر بی صاحب شدهفکر و خیالات چون شغالان گشنه باهم غلاویز شدهخون هم میرزندتن را به هم میریزندآب نجس بر سر و صورت هر چه سجاده پرست میریزندایجا میدان اصلی شهر استاشباح گشته است از آدمهای گرگ صفت مردهخوار پر شده استدندان تیز میکنند خیکشان پر میکنندجنس دیگر که میبینید رم میکنندآب دهانشانبوی عرقشاناز صبح تا شب اُق میزنند، یک شهر را بهم میزننداین کلام آخر استدر مقابلات یک آینه استاین توهش از تو خارج استبیگانه با تو همخانه استذهن مشوش ستسر پر از خشم و نفرت استدل در سودای شهوت استتنها راه نجاتت بازگشت به آن خویشتن برتر است
جاده مرا میخواندجاده رگ خواب مرا میداند من از تبار جاماندگانم از در یکجا ماندن بیزارممن به یک رود میمانمدایم هوای رفتن در سرم دارم آن عقابی که در آسمان در حال جولان استگه در صعود و گه در فرود استاز زندگی چه میخواهد؟جز دو بال که برای پرواز است!؟من از زندگی چه میخواهم؟جز اینکه آزاد و رها باشم؟کاش الان در کنار ساحلی نشسته بودمهوای خنک دریا مرا هشیارتر میکندگرچه این، خود کار را مشکل میکندوقتی بدانی که ساعت، وقت رفتن استدل کندن سختتر میشودهر قدمی رنجآورتر میشودرفتن جسارت میخواهدگذاشتن و گذشتن میخواهدمشت زدن به در و دیوار قفس میخواهدنالههای شبانه بر سر چاه عادت میخواهداما چه خوب که جاده هستکور سوی امیدی هستجاهای ندیدهای که منتظر تو هستند حسهای جدیدی که در شرف تولد هستند سفر ذهن را زیباتر میکندحس جاودانگی را در انسان بیدارتر میکندبا سفر زندگی دلنشینتر میشودمسافر به راه تشنهتر میشوددر سفر همه چیز مقدس میشودهر وسیلهای برایت تبدیل به یک همسفر میشودآن ستارههایی که در آسمان در حال نورافشانیاندبا آنکه هزاران سال از ما دورندآرزوهای آدمهای زیادی را با خود به همراه دارند برای همین همواره در یک هالهای از ابهام قرار دارندما هم همه پر از ابهام هستیمما هم هر کدام یک ستاره هستیم اما ما آرزوی چه کسانی را با خود به همراه داریم؟کاش میان ما هم جاده میکشیدندکاش در جایی انتظار ما را هم میکشیدندچشمهایی که به جاده دوخته میشوندمثل درختان پاییزیاندمنتظر یک اشارهاند تا صبح اشک بریزندمثل همه عاشق و معشوقیهایی که گرفتار یکدیگرند عاشق و معشوق به یک اندازه محتاج یکدیگرندهر دو بالهای یک پرندهاند هر دو وسیلهای برای رفتنندهر دو نیازمند وجود جادهاند
یکبار که باد میوزد
وقتی که دلت میلرزد
بر روی تپهای بایست
چشمانت را ببند
و دستانت را به پهنای خیالت باز کن
بگذار تن تو سد عبور باد شود
بعد با لبانت آن را مزه مزه کن
ببین سرد است یا گرم؟
خشک است یا نرم؟
تند است یا آرام؟
بوی خوش میدهد یا نه؟
به مسیری که باد طی کرده است فکر کن
فکر میکنی کویر را دیده باشد؟
صدای جنگل را چه، شنیده؟
در آب دریاچهای فرو رفته؟
از رشته کوهی بالا رفته؟
دشتهای پوشیده از برف را دیده؟
گلهای وحشی را بو کرده؟
اگر دوست داشتی که بیشتر غرق شوی، به این فکر کن که بازدم چه کسانی را با خود به همراه دارد
مثلا شاید بچهای که برای خرید دوچرخه زار زار گریه کرده
یا پیرزنی که پسرش به خاطر سر نزدن به او نفرین کرده
یا پدری که برای گرم شدن دستانش در آن 'ها' کرده
و یا دختری که برای نرفقتن به خانه شوهر التماس کرده
به ایده انتزاعی مکان فکر کن
به زمانی که هیچ چیز نبود
به زمانی که همه جا گرد و غبار بود
به زمانی که همهجا سنگ و خاک بود
به زمانی که همه جا پوشیده از آب بود
به نظرت چند بار این سیکل تکرار شده است
چند بار دیگر قرار است که تکرار شود
اگر این چرخه یک دور بیپایان باشد چه؟
فرقی به حالت میکند؟
به نگاهت به زندگی چه، اثری میگذارد؟
باز از نداری گله خواهی کرد؟
باز با همسایهات سر پارکینگ دعوا خواهی کرد؟
میدانی خیال با واقعیت چه فرقی دارد؟
خیال با تو همان کاری را میکند که واقعیت میکند اما با هزینهای بسیار ناچیز، در بیشتر مواقع هم در حد هیچ
بیدلیل نیست که تمام ادیان به پیروانشان وعده بهشت میدهند، خیال که هزینه ندارد
اما اینکه چرا آدمها حاضرند به جای ساختن بهشت خود، به دنبال بهشت دیگران بروند، قصهای طولانی دارد
حوصله شندین قصهاش را داری؟
خصلاصهاش این است که بیشتر آدمها یادشان رفته چگونه باید خیال کنند، چگونه از خیالکردن لذت ببرند و چگونه خیالشان را با دیگران به اشتراک بگذارند
بچهها اما این کار را خوب بلدند اما بزرگتر که میشوند، بزرگترها آنها را با بیرهمی تمام از دنیای شگفت انگیز خیال بیرون میکشند، به مدرسه میفرستند و وادرارشان میکنند یاد بگیرند چگونه برای برآورده ساختن آرزوهای دیگران تا آخر عمر بردگی کنند
نگفتی حوصله قصه داری یا نه؟
اگر جواب تو هم این نبود که قصهاش را خودم میگویم، تو هم یک بازنده هستی
در یک تابستان داغ به سراغت خواهم آمد
پای پیاده و از یک راه کوهستانی
طولانیترین مسیر را هم برای خود انتخاب خواهم کرد
سنگلاخترینش را، دشوارترینش را
خود را برای تو آماده خواهم کرد
من سفری عاشقانه خواهم داشت
از کنار جاده برایت گلهای زیادی خواهم چید
همه را در یک سبد خواهم چید
و سبد را چون صلیبی مقدس بر دوش خواهم کشید
دوریت را سخت خواهم چشید
زجر خواهم کشید
روزها، شبها
زیر آفتاب
زیر باران
در میان طوفان و بوران
و در تمامی آن لحظهها تنها به تو فکر خواهم کرد
من ثانیهها را پای فاصلهها قربانی خواهم کرد
بیوقفه صدایت خواهم کرد
از تمامی صخرهها بالا خواهم رفت
روی هر سنگی نقش تو را حک خواهم کرد
عاقبت راهی به درون قلبت پیدا خواهم کرد
من روزهای زیادی را در کنارت خواهم ماند
شبهای زیادی را با تو بیدار خواهم ماند
عشقم به تو را نشان خواهم داد
قلبم را به تو خواهم داد
و در اولین غروب پاییزی پای تو جان خواهم داد
من مرگ را زندگی خواهم نامید
و زندگی را یک دفتر شعر
و پایان دفترم را در کنار تو جشن خواهم گرفت
تا شاید وقتی که دوباره چشمانم را باز میکنم
خود را در میان سطور دفتر تو بیابم
عشق یعنی زندگی زیباست! من زیبایم، تو زیبایی و این جهان زیباست. عشق یعنی همه چیز در جهان برای نمایش دلدادگی مهیاست. پرده برافتاده و زمین صحنه رقص و آواز ماست. عشق یعنی جهان در نبود تو بیمعناست. پایان جهان در لحظه اخم تو و پیدایشش در گرو لبخند توست.عشق را تنها باید زندگی کردعشق را نمیتوان پیدا کردعشق را تنها میتوان بیدار کردآدم مرده را مگر میتوان با صبح آشنا کردمرده را بهتر که در زیر خاک کردزندههای دلمرده را هم بهتر که از یاد پاک کرددوستان، خانه را پر از حرص و آز میبینمنقش دوست را بر روی بازوانتان نمیبینمچرا این سینهها را برای او چاک نمیکنیدچرا این تن را قبل مرگتان خاک نمیکنید چرا چشمها را با اشک پاک نمیکنیدچقدر عتاب آخر، چرا کاری نمیکنیددوستان اتفاقات دیروز را فراموش کنیدبر احوال گذشتگان بنگرید، بیشتر فکر کنیداز حرص و حسد بارتان را خالی کنیدآرزوهایتان را هم تا میشود کم و کوتاه کنیداز فقر و محنت هم یادتان نرود کمی توشه راه کنیددوستان، دوست را آنجا یابید که خود را خوار کنیدزر را هم آنجا یابید که به سوی خرابه شام کنیددوستان اینجا محل گذر استهر چه آید یا رود هم تنها یک خبر است نقش من و تو هم در این میان بیاهمیت استچرا که همه چیز از پیش مقدر شده استدوستان، داستان را کسی نوشته که در کارش متبحر استپس تقلای بیخود تنها به عزا نشتن استبهترین کار به تماشا نشستن است
وقتی که تمامی راهها بسته میشود
یا جسم و جان با هم خسته میشود
تازه ریزش باران شروع میشود
همه چیز یکدفعه دگرگون میشود
برکهها از آب پر
بیشهها مملو از صدای شرشر
و دلها صاف و پاک به درخشانی یک دُر
وقتی که صدایم میکنی
یا یک لحظه نگاهم میکنی
در دلم آتش میاندازی
احساس را در من شعلهور میسازی
از من یک آدم دیگری میسازی
و اگر به صورتت لبخند را هم اضافه کنی
بدون شک تو مرا برای همیشه مال خودت میکنی
وقتی که در چشمانت خیره میشوم
یا لحظهای در کنارت مینشینم
دیگر در این کالبدم نمیگنجم
میخواهم که دایم با تو میان ستارهها در سفر باشم
و اگر خودت ستاره من شوی
یا چشمانت را با من سهیم شوی
قول میدهم هر چه دارم را زیر پایت قربانی میکنم
وقتی که در کنارت راه میروم
یا به سمت تو میروم
پاهایم را بر روی زمین میکوبم
مثل یک رود میخروشم
نگاهت را جرعه جرعه مینوشم
و اگر در آن لحظه دستانم را هم بگیری
از اینجا تا ثریا را برایت دستههای گل میچینم
وقتی که به صورتت دست میکشم
یا از شیرینی لبت کمی میچشم
نفسم بند میآید
قلبم از دوست داشتنت به درد میآید
زندگی به وجد میآید
و اگر دستانت مرا به سمت خود کشند
در آن لحظه مرگ من ثانیهای هم طول نمیکشد
وقتی که برایم ناز میکنی
یا با یک شعر سخنت را آغاز میکنی
مرا دیوانه میسازی
از من یک بدُ پرست میسازی
و اگر مرا عشقم صدا کنی
یا در آغوشت برایم کمی جا باز کنی
هر روز از زمین و آسمان برایت باران شعر میریزم
روزی که بگویی دوستم داری
یا که به من احساس داری
آن روز شیشه عمرم را خواهم شکست
بر تخت سلیمان خواهم نشست
و اگر در جهان معبودی باشد
یا حکمتی در آفرینشش باشد
بیشک او نمیتواند از تو نباشد یا جدا از تو باشد
ای یار سفر کرده، ما را کشت غم هجران تو
بگو آخر چه بود آن خواب که برد هوش از سر تو
در کدامین سرزمین افتاده بود کلاه از سر تو
گفتی زود میرود نام و خاطرهام ز یاد تو
بیمعرفت، هر شب از خواب میپرم به یاد تو
رد بلند پاهایت بر روی شنهای داغ به جا مانده
زخم جمله دوستت دارمت هنوز بر روی دلم مانده
گفتی خانه به دوشم، در کنارت آشیانه میجویم
من ساده هم باور کردم، به یک جمله دلخوش کردم
حال این منم که خانه به دوشم، این درد نوش جونم
بیپرده میگویم، بسیار چیزها که از تو آموختم
اینکه فاش گویم، جز به لایقش ز اسرار نگویم
یا از درد ننالم، هر چه از او رسد بر دیده منت گذارم
تنها ماند که بگویی با درد دوری خودت چه کنم
مگر اینکه بگویی من به تو در این راه ایمان دارم
چیزی نیست، راهی نمانده آخرین طعم به جا مانده
شیرین شکر بودی، مسکرتر از هر شراب و هزار باده
آشنای دیرین درد و با حسد یک جنگجوی با اراده
ای نام تو ورد زبانم، جز شوق تو نیست در رگانم
پس بیا برهان زین عزابم، ببین که در حال نزارم
در سینه رازی دارم
بنشین ای دوست با تو صحبت نازی دارم
چرا هر وقت که شقایق میبینم من هم شوق آواز دارم
تو بگو ای دوست
این چه سریست که من با جهان بیرون دارم
چرا هربار که اشک میریزم
مثل اینکه هیزم بر روی آشوبهای دلم میریزم
نکند که در من جهانیست و من چون بیخبر
ذره ذره میمیرم
دستهایم را بگیر
چشم در چشم بگو که بیتو من هم میمیرم
حال مرا را اکنون تنها یک چیز خوب میکند
که بدانم من هم جهان تو هستم و از من بخواهی که بمان
و من نتوانم بگویم که آنگاه میرم
با عاشقانههایت یک عمر زندگی کردم
جهانم را تو ساختی از آن وقت که با تو رقصیدم
هوای دل غم آلود است امروز
فردا را در صورت تو میبینم امروز
عشق با تو خواهد ماند، میدانم
زندگی با تو جریان خواهد داشت، میدانم
صدای پای تو میآید
گوش کن!
ببین دل با یک صدا به چه تاب میآید
هر چه تا به امروز در سینه ریخته بودم
به هیجانی بر روی آب میآید
کاش کمی باران بیارد
خاک کمی بوی نم بگیرد
دوست دارم عطر تو را وقتی رنگ خاک به خود میگیرد
حلقه آتش است عطر تو
من میسوزم و حس از آن گر میگیرد
غم بار سفر بسته
شور و شوق، چون مهاجری مسافر
باز مرا لایق لانه کرده
سالها حس و حال دفن شده در من
به یکباره پوسته شکسته
زندگی به چه کار آید
گر وعده دیدار تو در کار نباشد
یعنی میرسد آن روز
که بیافتد پرده شب، تمام شود قصه قُصه مرد شب
من ببینم روی تو، مست شوم از شانه زدن بر موی تو
من آتشکدهای سرد و خاموشم
چون طفل گمشدهای تنها به دنبال یک آغوشم
هزار بار هم که مرا ز خود برانی، ترک نشود این کیشم
پس چرا میزنی تیشه به ریشهام، من که از ازل با تو ز یک ریشهام
و تا باشد روز و شب، خواهم که تو باشی راز و نیاز هر شبام
با چشمان تو میبینم، با لبهای تو میخوانم، در نفسهای تو پیچیده
کلاف سردرگم زندگانی
ابرهای پریشانیم بر پیشانیم آخر چگونه سرد شودند تا وقتی
در پای تو من در حال جانفشانیام
با آنکه شب و روز از کوی تو در حال گذرم، اما حیف یک نظر از
پشت پنجرهات بر اینهمه دلدادگیام
خوابهایم آخر چگونه تعبیر شوند تا وقتی که تو ننشستهای
برای برداشتن دانهای از روی بام نظرم
صحبت از طلوع به وقت غروب رسم عاشقان نیست، بدان که من هنوز برای دیدنت اینجا منتظرم




























به ناقوس جان
آفرین رفیق
Good job 👍