آخرین آغوش: تاملی در سوگ
Description
وقتی بچه بودم عاشق این بودم که برق برود. در تاریکی، کنار هم پاسور بازی میکردیم و من همیشه برنده میشدم. سالها بعد، خودم پدر شدم و گاهی در بازی میباختم تا دخترم لذت برنده شدن را تجربه کند. و حالا، در آخرین لحظات با پدرم، همه این خاطرات در یک آغوش به هم گره خوردهاند.
در این اپیزود، روایتی شخصی را میشنوید از تجربه سوگواری و دگرگونیهای عمیقی که فقدان در ما ایجاد میکند. از لحظاتی میگویم که زمان در هم میپیچد، نقشها عوض میشوند و معنای قدرت در پذیرش آسیبپذیری بازتعریف میشود.
چطور میتوان با نبودن کسی که همیشه بود کنار آمد؟ چگونه میتوان در جهانی که با فقدان به چالش کشیده شده، معنا را از نو ساخت؟ و شاید مهمتر از همه، چطور میتوان پذیرفت که گاهی در اوج غم میخندیم و در اوج خنده غمگین میشویم - درست مثل روزی که یک موش به من درس بزرگی از زندگی داد.
این روایت، داستان پیوندهایی است که با رفتن عزیزانمان پایان نمییابند، بلکه شکلی تازه به خود میگیرند.
عمیق ترین نقطه ی درد قضیه همین جاست که حتا پس از گذشته چند سال به زندگی نگاه می کنی و از خودت می پرسی چرا من بدون پدرم شادم دارم می خندم دارم زندگی عادی می کنم، چرا می تونم و... صدها چرایی دردناک دیگه 🤦🏾♀️
امیر جان درود یه شما بمباران برق آلستوم رو منم یادمه، تمام شیشه های خونمون شکست و من از ترس زبونم بند اومده بود. لعنت به همه خاطرات بد. روح پدرتون شاد 🖤🖤
روح پدر عزیزتون در آرامش💥