DiscoverUncertainty (عدم قطعیت)اپیزود چهارم: فلسفه تنهایی
اپیزود چهارم: فلسفه تنهایی

اپیزود چهارم: فلسفه تنهایی

Update: 2025-10-26
Share

Description

یه لحظه بوی یاس اومد. از هیچ‌جا، از ناکجا. نه گلی بود، نه عطری، نه نسیمی که خبری بیاورد. فقط بو، بی‌مقدمه، نرم و بی‌صدا، نشست روی شونه‌هام. همون‌قدر که واقعی بود، غیرواقعی هم بود. یه ثانیه مکث کردم. نفس کشیدم و حس کردم یه چیزی تو دلم تکون خورد. مثل وقتی یه خاطره قدیمی بی‌دعوت میاد، یه صدای آشنا از دور می‌گه “یادت هست؟”

نمی‌دونم از کجا اومد. از پنجره نبود، چون بسته بود. از ذهنم شاید. از یه جایی بین خیال و هوا. ولی عمیق بود، انگار زمان برای یه لحظه از مسیر خودش بیرون افتاد.

بوی یاس همیشه منو یاد آرامش و دلتنگی با هم می‌اندازه. انگار یه جور تضاد لطیفه. بویی که هم تسکین می‌ده، هم زخمی قدیمی رو بیدار می‌کنه. هم یاد باغ‌های کودکیه، هم یاد نبودنِ کسی. نمی‌دونم چرا، ولی همیشه باهاش یه سکوت خاص میاد. یه جور سکوتِ سفید. نه غم‌انگیز، نه شاد. فقط سکوتی که دلت نمی‌خواد تموم شه.

اون لحظه حس کردم یه چیزی یا یه کسی از دور صدام کرده. نه با کلمه، با هوا. با همون بوی یاس. شاید یه روح، شاید یه خاطره، شاید بخشی از خودم که جا مونده بود جایی در گذشته.

من همیشه باور داشتم بعضی بوها قدرت دارن. مثل دری هستن بین حال و گذشته. یه ذره از عطر یاس می‌تونه تو رو پرت کنه به یه کوچه‌ی قدیمی، یه عصرِ اردیبهشتی، یا یه لبخند که سال‌هاست ندیدی.

برای یه لحظه، دقیقاً اون حس بهم دست داد. انگار ایستادم بین دو زمان. بین منِ امروز، و منِ بچگی که تو حیاط خونه‌ی مادربزرگ دنبال پروانه می‌دویدم.

بوی یاس همون‌جا بود، همیشه بود. تو اون حیاط، روی اون دیوار، کنار اون درخت نارنج.

شاید مغز یاد گرفته از رایحه‌ها برای زنده کردن گذشته استفاده کنه. ولی من حس می‌کنم این فقط حافظه نیست. یه جور دعوتِ نامرئیه. انگار جهان داره ازت می‌پرسه: «یادت میاد کی بودی، قبل از اینکه خسته شی؟»

من یادم افتاد. یادم افتاد به روزایی که ساده بودم. وقتی شادی، دلیل نمی‌خواست. وقتی سکوت ترسناک نبود. وقتی حضور یه گل، یه عصرِ بهار، کافی بود تا احساس کنم دنیا بزرگ و امنه.

و حالا، این بوی ناگهانی، اومد تا یادم بندازه اون بخش از من هنوز زنده‌ست. فقط خوابیده بوده.

نفس کشیدم. عمیق. بوی یاس پر شد تو سینه‌م، مثل نوری که از درز پرده بیاد تو اتاق. یه‌هو دلم لرزید. یه‌جور آرامشِ بی‌دلیل.

آدم بعضی وقتا دلتنگ چیزاییه که حتی یادش نمیاد دقیقاً چی‌ان. شاید دلتنگ خودِ خودش باشه. اون خودی که هنوز باور داشت زندگی بوی گل می‌ده. شاید اون بو، فقط نشونه‌ای بود از همون بخش گمشده.

به مریم گفتم اگه الان اینجا بود، حتماً می‌گفتم: “عجیبه، نه؟ یه بو می‌تونه کل ذهن آدمو ببره یه جای دیگه.”

و اون احتمالاً لبخند می‌زد و می‌گفت: “شاید داره ازت تشکر می‌کنه که هنوز حس می‌کنی.”

آره، شاید بوی یاس فقط یه تشکر بود. از جهان. از زندگی. از بخشی درون من که هنوز خاموش نشده.

گاهی فکر می‌کنم هر بویی یه روح داره. بوی یاس، روحِ آرامشه.

روحی که هر وقت زیادی سفت شدی، زیادی منطقی، میاد یادت بندازه هنوز نرمی، هنوز حس داری، هنوز می‌تونی دل‌تنگ شی بدون اینکه دلیلش رو بدونی.

این‌که یه بو بیاد و تو رو بلرزونه، یعنی هنوز زنده‌ای.

من همون‌جا نشستم، بی‌حرکت. فقط گوش دادم به نفس خودم. هوا پر از خاطره بود.

به خودم گفتم: “شاید زندگی همین لحظه‌ست. یه بوی کوتاه که میاد و می‌ره. و همه‌ی معنا، تو همون رفت‌و‌برگشتِ یه نفس خلاصه می‌شه.”

عجیبه که چقدر چیزای ساده می‌تونن پیچیده‌ترین حس‌ها رو بیدار کنن. یه بوی یاس می‌تونه کاری کنه که هزار تا کتاب روانشناسی نتونه. چون مستقیم می‌ره سراغ روح. بدون ترجمه، بدون منطق.

من به‌یاد آوردم کسی یه‌بار برام گل یاس آورده بود. .




Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

Comments 
00:00
00:00
x

0.5x

0.8x

1.0x

1.25x

1.5x

2.0x

3.0x

Sleep Timer

Off

End of Episode

5 Minutes

10 Minutes

15 Minutes

30 Minutes

45 Minutes

60 Minutes

120 Minutes

اپیزود چهارم: فلسفه تنهایی

اپیزود چهارم: فلسفه تنهایی