قصه تاشلی و دیوها
Description
قصه تاشلی و دیوها
تاشلی جوان تنبلی بود که از دار دنیا یک اسب ترکمن داشت ، یک روز تاشلی از پیش قوم و قبیله
خودش به شهری رفت و به قاضی دانای شهر گفت من را به عنوان پهلوان معرفی کن تا دیوها را
شکست بدهم و آرامش را به شهرتان برگردانم .
قاضی که تاشلی را می شناخت و می دانست تنها کاری که کرده مگس پرانی است روی کاغذی نوشت :
شکستناپذیر است تاشلى دلیر، هزار تا به یک ضربت آرد به زیر.
منظور قاضی البته مگس ها بودند، اما تاشلی کاغذ را به سرچوبی بست و سوار اسبش شد و رفت و
رفت تا به صحرایی رسید و مردمی را دید که از دست دیوها عاصی شده بودند و با شمشیر و کمان دور
چادرهایشان کشیک می دادند .
تاشلی گفت من پهلوان هستم و می روم تا دیوهایتان را اسیر کنم و با اسبش راه افتاد که برود به شکار
دیو .
اسب تاشلی که جریان را می دانست اما به شیطنت سرش را به سمت خانه هفت برادر دیو کج کرد و
تاشلی که روی اسب خوابش برده بود با هفت برادر دیو روبرو شد که با گرزهایشان به سراغش
می آمدند و داد بلندی کشید .
از صدای فریاد تاشلی و از دیدن آن خط نوشته قاضی، دیوها ترسیدند و گفتند ای وای خبر پهلوانی تو در
صحرها و کوه پیچیده ، از خون ما بگذر و بیا و غذای خواهر قشنگمان را نوش جان کن.
تاشلی هم قبول کرد و چند روزی هم مهمان آن ها بود تا این که خبر رسید پلنگی به کوه های نزدیک
آمده و گله ها را تار و مار کرده است .
دیوها گفتند جناب تاشلی نمی خواهی بروی شکار پلنگ ؟
پس تاشلی بیچاره مجبور شد سوار اسبش شود و برود شکار .
خلاصه تاشلی و اسبش پشت سر دیوها رفتند و رفتند تا به خانه پلنگ رسیدند ،اما از آن جا که اسب
ترکمن خیلی زرنگ است ،به محض این که بوی پلنگ را شنید، تاشلی را پرت کرد بالای درختی و
خودش گریخت .
پلنگ هم که بوی غریبه ها را شنیده بود حمله کرد و دیوها از دستش گریختند و پلنگ زیر همان درختی
ایستاد که تاشلی روی شاخه اش نشسته بود که ناگهان شاخه بزرگ شکست و تاشلی با شمشیر
قراضه اش و شاخه ها و برگ ها روی پلنگ افتاد و پلنگ بیچاره هم دیگر راهی برای فرار پیدا نکرد و
اسیر شد .
اما دیوها که با تاشلی به غارشان برمی گشتند ، شنیدند که تاشلی به خواهرشان می گوید برادرهایت
نگذاشتند من روی پلنگ سواری کنم و تنشان لرزید و همین هم شد که با عروسی تاشلی و خواهرشان
موافقت کردند .
تاشلی هم سوار اسب ترکمنش شد و دختر را که البته شبیه دیوها نبود ، پشت خودش سوار کرد و به
سمت قیبله ها رفت و به هرکدامشان که رسید گفت این دختر خواهر دیوهاست است و زن من شده و هیچ
دیوی دیگر به شما حمله نخواهد کرد .
البته همین هم شد و تاشلی قهرمان همه صحراها و سرکرده همه دیوها شد و بچه هایش که نیمی دیو
بودند و نیمی آدم ،بهترین سوار کاران ترکمن همه دنیا شدند .
برای خرید محصولات روستاتیی و اطلاع از پروژه های توسعه روستایی