Discoverقصه های روستاتیشقصه تاشلی و دیوها
قصه تاشلی و دیوها

قصه تاشلی و دیوها

Update: 2020-10-262
Share

Description

قصه تاشلی و دیوها

تاشلی جوان تنبلی بود که از دار دنیا یک اسب ترکمن داشت ، یک روز تاشلی از پیش قوم و قبیله

خودش به شهری رفت و به قاضی دانای شهر گفت من را به عنوان پهلوان معرفی کن تا دیوها را

شکست بدهم و آرامش را به شهرتان برگردانم .

قاضی که تاشلی را می شناخت و می دانست تنها کاری که کرده مگس پرانی است روی کاغذی نوشت :

شکستناپذیر است تاشلى دلیر، هزار تا به یک ضربت آرد به زیر.

منظور قاضی البته مگس ها بودند، اما تاشلی کاغذ را به سرچوبی بست و سوار اسبش شد و رفت و

رفت تا به صحرایی رسید و مردمی را دید که از دست دیوها عاصی شده بودند و با شمشیر و کمان دور

چادرهایشان کشیک می دادند .

تاشلی گفت من پهلوان هستم و می روم تا دیوهایتان را اسیر کنم و با اسبش راه افتاد که برود به شکار

دیو .

اسب تاشلی که جریان را می دانست اما به شیطنت سرش را به سمت خانه هفت برادر دیو کج کرد و

تاشلی که روی اسب خوابش برده بود با هفت برادر دیو روبرو شد که با گرزهایشان به سراغش

می آمدند و داد بلندی کشید .

از صدای فریاد تاشلی و از دیدن آن خط نوشته قاضی، دیوها ترسیدند و گفتند ای وای خبر پهلوانی تو در

صحرها و کوه پیچیده ، از خون ما بگذر و بیا و غذای خواهر قشنگمان را نوش جان کن.

تاشلی هم قبول کرد و چند روزی هم مهمان آن ها بود تا این که خبر رسید پلنگی به کوه های نزدیک

آمده و گله ها را تار و مار کرده است .

دیوها گفتند جناب تاشلی نمی خواهی بروی شکار پلنگ ؟

پس تاشلی بیچاره مجبور شد سوار اسبش شود و برود شکار .

خلاصه تاشلی و اسبش پشت سر دیوها رفتند و رفتند تا به خانه پلنگ رسیدند ،اما از آن جا که اسب

ترکمن خیلی زرنگ است ،به محض این که بوی پلنگ را شنید، تاشلی را پرت کرد بالای درختی و

خودش گریخت .

پلنگ هم که بوی غریبه ها را شنیده بود حمله کرد و دیوها از دستش گریختند و پلنگ زیر همان درختی

ایستاد که تاشلی روی شاخه اش نشسته بود که ناگهان شاخه بزرگ شکست و تاشلی با شمشیر

قراضه اش و شاخه ها و برگ ها روی پلنگ افتاد و پلنگ بیچاره هم دیگر راهی برای فرار پیدا نکرد و

اسیر شد .

اما دیوها که با تاشلی به غارشان برمی گشتند ، شنیدند که تاشلی به خواهرشان می گوید برادرهایت

نگذاشتند من روی پلنگ سواری کنم و تنشان لرزید و همین هم شد که با عروسی تاشلی و خواهرشان

موافقت کردند .

تاشلی هم سوار اسب ترکمنش شد و دختر را که البته شبیه دیوها نبود ، پشت خودش سوار کرد و به

سمت قیبله ها رفت و به هرکدامشان که رسید گفت این دختر خواهر دیوهاست است و زن من شده و هیچ

دیوی دیگر به شما حمله نخواهد کرد .

البته همین هم شد و تاشلی قهرمان همه صحراها و سرکرده همه دیوها شد و بچه هایش که نیمی دیو

بودند و نیمی آدم ،بهترین سوار کاران ترکمن همه دنیا شدند .


برای خرید محصولات روستاتیی و اطلاع از پروژه های توسعه روستایی

Comments 
00:00
00:00
x

0.5x

0.8x

1.0x

1.25x

1.5x

2.0x

3.0x

Sleep Timer

Off

End of Episode

5 Minutes

10 Minutes

15 Minutes

30 Minutes

45 Minutes

60 Minutes

120 Minutes

قصه تاشلی و دیوها

قصه تاشلی و دیوها