کودکی من در غبار کوچههای خاکی دهه شصت گذشت؛ جایی که توپ پلاستیکی با هر شوتی، رویاهای ما را به آسمان میبرد. برق که میرفت، شعلهی لرزان شمع دفتر مشق را روشن میکرد و سایهها بر دیوار میرقصیدند. آژیر قرمز، تپش قلبها را تندتر میکرد، اما در همان لحظه، بستنی قیفی یا بوی نان تازه، جهان کودکانهمان را آرام میساخت. روزهایی ساده و تلخوشیرین، که در حافظه نسلی تمامنشدنی جا مانده است.
Aug 18th
Reply
shahram
😥 با یک عروسک جینگی وینگی من رو فراموش کرد ! (عروسک قدیمی)
کودکی من در غبار کوچههای خاکی دهه شصت گذشت؛ جایی که توپ پلاستیکی با هر شوتی، رویاهای ما را به آسمان میبرد. برق که میرفت، شعلهی لرزان شمع دفتر مشق را روشن میکرد و سایهها بر دیوار میرقصیدند. آژیر قرمز، تپش قلبها را تندتر میکرد، اما در همان لحظه، بستنی قیفی یا بوی نان تازه، جهان کودکانهمان را آرام میساخت. روزهایی ساده و تلخوشیرین، که در حافظه نسلی تمامنشدنی جا مانده است.
😥 با یک عروسک جینگی وینگی من رو فراموش کرد ! (عروسک قدیمی)