بیست و یک: چه ، میراث یک تصویر از آلبرتو کوردا
Description
سال ۱۹۵۹٫ توی یکی از خیابونهای هاوانا، پایتخت کوبا، عکاسی به نام Alberto Díaz Gutiérrez، توی یه آتلیه مد و فشن، مشغول عکاسی و ور رفتن با مدلهای خانوم هست. آتلیهای که اون روزها محبوبترین آتلیه عکاسی مد توی اون شهر محسوب میشه. آلبرتو، این آتلیه رو ۵-۶ سالی هست باز کرده تا بتونه در کنار عکاسی و کسب درآمد، بالاخره از این مدلهای زیبای آمریکای جنوبی هم حظی ببره و هم فال باشه و هم تماشا براش. تو اون ساعتها، حتی نمیتونه فکرش رو هم بکنه که به فاصله چند ماه دیگه، برای همیشه این کار رو، این آتلیه رو، این دخترهای زیبا رو ترک میکنه و تبدیل به یکی از نامهای جاودانه دنیای عکاسی میشه. اون قرار بود یک عکس رو ثبت کنه. مشهورترین پرتره تاریخ انقلاب کوبا، یا بهتره بگیم، مشهورترین تصویر انقلابی جهان رو ثبت کنه. دوستان، با آلبرتو کوردا آشنا بشین.
آلبرتو، در ۱۴ سپتامبر ۱۹۲۸ به دنیا اومده بود. توی همون شهری که سالها بعد به عنوان عکاس مد توش مشغول به کار شد. توی هاوانا، پایتخت کوبا. نوجوان که بود، پدرش براش یه دوربین کداک ۳۵ میلیمتری خرید تا آلبرتو رو به این هنر علاقمند کنه. پدرش کارگر راهآهن بود. خیلی پولدار نبودن، اما پدرش فکر میکرد شاید با این سرمایهگذاری، بتونه پسرش رو به راه راست هدایت کنه و کمکم هنری یاد بگیره و کاری یاد بگیره و توی زندگی، گلیم خودش رو از آب بیرون بکشه. آلبرتو هم خیلی به این هنر علاقه نشون داد. اون اولین عکسهاش رو از دوست دخترش گرفت. با دوست دخترش قرار میذاشت و به بهونه عکاسی، سعی میکرد تا جایی که میشه لباسهای بیشتری رو از تن اون دربیاره. این دوربین نتونست، اون رو به عکاسی علاقمند کنه. چون قبل از اینکه وارد شغل عکاسی بشه، بارها و بارها شغل عوض کرد. هر کاری که گیرش میومد. از کار توی همون راهاهنی که پدرش توش مشغول بود، تا دستفروشی. تا اینکه چند سال بعد، بالاخره زد و دوباره برگشت سراغ عکاسی. البته دستیار یه عکاسی شد که از مراسم عزا تا عروسی و غسل تعمید و ختنه سورون و هر چی که پیش میومد رو عکاسی میکردن. اون کسی که صاحب عکاسی بود، آلبرتو رو با خودش میبرد و مثلا فلاش رو میداد دستش نگه داره یا نهایتا بهش میگفت بره دامن عروس رو صاف کنه یا پاپیون داماد رو ببنده. یه کمی که گذشت، یکی از کارهایی که مدیرش ازش میخواست تا انجام بده، این بود که فیلم عکسهایی که روز عروسی میگرفتن رو میداد بهش و میگفت سریع اینا رو برسون به عکاسی و چاپ کن و برگردون.
آلبرتو هم فیلمهای سیاه و سفید رو جَلدی میرسوند به آتلیه و میرفت تو تاریکخونه اونها رو ظاهر میکرد و بعد هم روی کاغذ چاپ میکرد و خشک میکرد و برش میزد و آخر شب برمیگردوند به مهمونی تا مثلا یه جورایی بشه همین عکسهای سر مراسمی که هنوز هم تو این سالها محبوب هستند. این کار پول خوبی هم براشون داشت و اگرچه این سر سری کار کردن، باعث میشد تا عکسهاشون بعد از مدتی زرد و بیکیفیت بشه، اما بالاخره همینکه مردم همون شب عکسهاشون رو میدیدن، باعث میشد تا پول خوبی بدن و برای هر دوشون خوب بود. هم آلبرتو و هم مدیرش.
با این کار، کمکم دست و بالش باز شد و از این کار هم خوشش اومد و بعد از مدتی، از اون عکاسی بیرون اومد و آتلیه خودش رو باز کرد. البته چون پول کافی نداشت، با یه عکاس دیگه شریک شد به نام لوییس پیرس. لوییس تخصصش توی عکاسی و ظهور عکس بود و آلبرتو هم یه تخصص مهم داشت. ارتباط خوب با دختران جوان. این بود که زدن توی کار عکاسی مد و فشن و خیلی زود، هر تخصص این دوتا، باعث شد تا به محبوبترین عکاسی مد توی هاوانا تبدیل بشن.
اما آلبرتو، جدای از تخصص اصلیش دو تا نکنیک مهم رو در عکاسی میشناخت. اول اینکه تو اون روزگار، عکاسان مد معمولا با نور طبیعی کار نمیکردن. اون وقتها دوربینهای عکاسی به خاطر حساسیت کمی که داشتند، اغلب میبایست با نور فلاش کار میکردن که خیلی پرکنتراست بود. اما کوردا خیلی خوب بلد بود با نور طبیعی کار کنه. نور سافت و ملایم پنجره یا نور خورشید. میگفت نمیفهمم چرا باید نور از طرفی بتابه که وجود نداره. اینکه توی آتلیهش نور فلاش استفاده نمیکرد، باعث میشد تا عکسهای مدلینگش خاص بشه.
دوم اینکه زاویههای خوبی میگرفت. نگاهش به سوژههای پرترهش، مخصوص خودش بود. اون روزها اغلب عکاسای مد، عکسهای مد اروپایی رو تکرار میکردن، اما آلبرتو، جاهطلبیهای خاص خودش رو داشت و از روشهای کلاسیک پیروی نمیکرد. عکسهایی میگرفت که زاویههای عجیب و غریبی داشت و این عکسها خیلی محبوبشون کرده بود. همه مدلها جذبشون میشدن. اونقدر محبوب که همسر دومش Natalia (Norka) Menendez یکی از مشهورترین مدلهای کوبا بود. بهرحال.
همون سالی که آتلیهشون رو باز کردن یعنی سال ۱۹۵۳، زمزمههایی از درگیری یک گروه چریک مسلح با دولت مرکزی کوبا شنیده میشد. یک گروه جوان و نترس به رهبری یک شورشی جوان به نام فیدل کاسترو، تو همون سال، انقلاب کوبا رو آغاز کرده بودن تا رییس جمهور دیکتاتور کوبا، به نام باتیستا رو سرنگون کنند. تو اون سالهایی که آلبرتو جوان و دوستش، توی اون آتلیه مشغول بودن، درگیریها بیشتر و بیشتر میشد. صدای انقلاب از هر گوشه از کشور به گوش میرسید و نارضایتی مردم از ظلم حکومت هم روز به روز بیشتر و بیشتر میشد. هر روز جوانهای بیشتری از سرتاسر کوبا و شاید بشه گفت از سرتاسر آمریکای جنوبی، به این گروه شورشی اضافه میشدند و سرکوبها هم روز به روز شدیدتر و شدیدتر میشد.
خود آلبرتو جوان تعریف میکنه که اصلا فکرش رو هم نمیکرد که به سمت انقلابیون بره. میگه یه روز دختر بچهای رو دیدم که با لباسهای پاره پوره و کثیف، داشت با یک تکه چوب بازی میکرد. ازش میپرسه این چیه و دختره بهش میگه عروسکمه. آلبرتو ازش یه عکس میگیره و برمیگرده آتلیهش. تصویر غمزده اون دختر بچه توی اون لباس فقیرانه و ترسی که توی چشمهاش بود، خواب رو از چشمهای آلبرتو میبره. روزها نگاه اون عکش میکرد و میگفت چرا کشور من باید به چنین حقارتی بیفته؟ خشمی که از اون تصویر در ذهن آلبرتو میشینه باعث میشه تا کمکم به سمت معترضین بره و از همون اول هم رابطهش با رهبر جنبش ضد دیکتاتوری یعنی فیدل جوان، بیشتر و بیشتر بشه. جنبشی که اون روزها حداقل هنوز اسمش انقلاب نبود و رهبرش “فیدل” هم فقط یکی از سربازا بود که کمی بیشتر از بقیه بلد بود با تفنگ کار کنه.
اون رهبر بعدها شد فیدل کاسترو و آلبرتو هم با همین ارتباط صمیمی، تبدیل شد به یکی از نزدیکترین دوستان فیدل. تو اون روزا، میدید که یک نفر هم داره پا به پای کاسترو برای انقلاب زحمت میکشه. یه نفر که هم سن خود آلبرتو بود. یه غریبه. یه آرژانتینی به نام “ارنستو گوارا دلا سرنا” که دانشجوی پزشکی بود و به شدت با سرمایهداری مخالف بود. اون روزا، آلبرتو فکر نمیکرد که یه روز، زندگیش با نام این جوان هم سن و سال خودش، گره بخوره. آدمی که بعهدا به نام چگوارا نامیده شد.
سال ۱۹۵۹، وقتی فیدل کاسترو، در حال جمع کردن نیروها برای حمله به هاوانا بود، نیروهای آزادیبخش به کوههای اطراف هاوانا رفته بودن. یه چیزی شبیه به جنگلیها و میرزا کوچکخان جنگلی تو گیلان. تو اون روزها، آلبرتو هم همراه با فیدل و دوستانشون، به کوههای Sierra Maestra رفته بود تا از اتفاقها و آمادگی ارتش آزادیبخش کوبا عکاسی کنه. حمله انجام شد و نیروهای باتیستا شکست خوردن و حکومت دیکتاتوری سرنگون شد. خودش میگه، وقتی بعد از چند ماه به خونه برمیگرده، با اون موها و ریشهای بلند و ظاهر درب و داغون، حتی دخترش نمیشناسدش. این عکسها بعدها با نام “بازگشت فیدل به سیهرا” منتشر شدند. میگن فیدل خیلی آلبرتو رو دوست داشت و میذاشت هر وقت و هر جوری که میخواد و از هر چیزی که میخواد عکاسی کنه و باور داشت که اون خودش بهترین و درستترین سوژه و زاویه رو پیدا میکنه.
سال ۱۹۵۹، سال مهمی در زندگی آلبرتو کوردا بود. انقلاب کوبا به پیروزی رسید و آلبرتو همان سال، عکاسی مد رو برای همیشه کنار گذاشت و به عنوان عکاس رسمی فیدل کاسترو، در روزنامه انقلابی Revolución مشغول به کار شد. دیگه عکاسی مد جایی در حکومت کمونیستی انقلابی کوبا نداشت.
اواخر زمستان سال بعد، تو روزهای اول ماه مارچ، یک کشتی فرانسوی حامل اسلحه در راه کوبا بود. این کشتی منفجر میشه و ۱۳۶ نفر از سرنشینان اون کشته میشن. دولت انقلابی کوبا، این حادثه رو یک فاجعه مشکوک برای ضربه زدن به انقلاب اعلام کرد و گفت که همه اون کشته شدگان، شهید راه انقلاب بودند. برای همین هم اعلام کرد که به مناسبت بزرگداشت یاد و خاطره آنها، مراسمی در گورستان کولون شهر هاوانا برگذار میشه. در روز مراسم، خیابونهای هاوانا مملو از جمعیت شده بود. توی اون مراسم، در کنار فیدل کاسترو، رهبران انقلاب، دو تا از نویسندگان مشهور فرانسوی یعنی ژان-پل سارتر و سیمون دوبوار و البته ارنستو چهگوارا، نشسته بودند تا سخنرانی کنن. چهگوارا که اتفاقا گفتم، خودش هم یک پزشک بود، توی اون انفجار هم به خیلی از زخمیها کمک کرده بود و یه جورایی شاهد عینی هم محسوب میشد. مراسم، مراسم بسیار مهمی بود و طبیعی بود که آلبرتو، عکاس رسمی فیدل کاسترو هم اونجا باشه. فیدل توی اون سخنرانی حسابی ترکوند و برای اولین بار هم اونجا بود که عبارت “یا وطن یا مرگ رو” به زبون آورد که سالها به عنوان شعار انقلاب کوبا سر زبونها بود. آلبرتو همینطور که داشت با دوربین Leica M2 و لنز تله بلند ۹۰ میلیمتری خودش عکس میگرفت، یه لحظه دید که چهگوارا از عقب جایگاه سخنرانی، اومد کمی جلوتر ایستاد. داشت اون عقبهای جمعیت رو نگاه میکرد. چهگوارا اصولا دوست نداشت توی چشم باشه.
یادمونه هست که تخصص اصلی آلبرتو چی بود دیگه؟ عکاسی از مدلها از زاویه خاص. آلبرتو همون لحظه تحت تاثیر نگاه خشمگین چه قرار میگیره و سریع دو تا عکس ازش میگیره. دو تا عکس، یکی عمودی و یکی افقی. البته فاصله زیاد بود، حدود ۸ . ۹ متر فاصله داشت با جایگاه، و از اونجایی که لنزش، لنز پرایم
تشکر ویژه وخداقوت، خدایی زحمت میکشید ممنون
اصلا آدم فکر نمیکنه یه پادکست با دغدغه عکاسی، اینقدر بتونه سرگرمکننده و تفکربرانگیز باشه. ممنون ازدیج ایمج. من که خیلی کیف میکنم.
ممنون خیلی شیوا و دقیق بود