در سَرَم دَری باز بود، که بستم...
Update: 2023-12-15
5
Description
چون دلت با من نباشد، همنشینی سود نیست
جایی در مینیسریال Scenes from a Marriage، میرا در حضور همسرش، جاناتان، اقرار میکند که عاشق مرد دیگری شده است. در گفتوگویی که میان آنها شکل میگیرد، شوهرش از او میخواهد که رابطهشان را ترمیم کنند و با همدیگر ادامه دهند، اما میرا میگوید صدها بار تلاش کرده و نتوانسته که این رابطه را ادامه دهد، چون معتقد است دیگر حسی بین آنها نیست و هرچه بوده هم مدتهاست که تمام شده است. میرا آنجا از یک پایان سخن میگوید. از یک مرگ تدریجی. اینکه تضمینی برای ماندگاری و نامیرا بودن هیچ رابطهای نیست و هر عشقی میتواند یک روز به نقطۀ آخر برسد. هر زیر یک سقف بودنی، بهمعنای زندگی مشترک و عاشقانه داشتن نیست. چه بسیارند آدمهایی که امشب جسمهایشان همبستر میشوند و در کنار هم سر بر بالین میگذارند، اما مدتهاست که روحهایشان جدا از هم است. هر رابطۀ پرشور و حرارتی، روزی میتواند عاری و تهی از هر ذوق و شوقی شود. یکی از بهترین توصیفها از چنین شرایطی را گوته در «رنجهای ورتر جوان» بیان میکند: «همهچیز فرق کرده است. از دنیای آن روز هیچچیز، هیچچیز، باقی نمانده است. نه هیچ نشانهای از آن روزهای پیشین، و نه یک تپش نبض احساس آنوقتهای من.» در چنین وضعیتی، شاید ما هم باید همان کاری را انجام دهیم که جاناتان انجام داد: کمک در بستن چمدان میرا.
برای رفتن
نه خداحافظی میخواستم
نه راه و نه چمدان؛
در سرم، دری باز بود
که بستم و رفتم.
- جمال ثریا؛ ترجمۀ سیامک تقیزاده.
جایی در مینیسریال Scenes from a Marriage، میرا در حضور همسرش، جاناتان، اقرار میکند که عاشق مرد دیگری شده است. در گفتوگویی که میان آنها شکل میگیرد، شوهرش از او میخواهد که رابطهشان را ترمیم کنند و با همدیگر ادامه دهند، اما میرا میگوید صدها بار تلاش کرده و نتوانسته که این رابطه را ادامه دهد، چون معتقد است دیگر حسی بین آنها نیست و هرچه بوده هم مدتهاست که تمام شده است. میرا آنجا از یک پایان سخن میگوید. از یک مرگ تدریجی. اینکه تضمینی برای ماندگاری و نامیرا بودن هیچ رابطهای نیست و هر عشقی میتواند یک روز به نقطۀ آخر برسد. هر زیر یک سقف بودنی، بهمعنای زندگی مشترک و عاشقانه داشتن نیست. چه بسیارند آدمهایی که امشب جسمهایشان همبستر میشوند و در کنار هم سر بر بالین میگذارند، اما مدتهاست که روحهایشان جدا از هم است. هر رابطۀ پرشور و حرارتی، روزی میتواند عاری و تهی از هر ذوق و شوقی شود. یکی از بهترین توصیفها از چنین شرایطی را گوته در «رنجهای ورتر جوان» بیان میکند: «همهچیز فرق کرده است. از دنیای آن روز هیچچیز، هیچچیز، باقی نمانده است. نه هیچ نشانهای از آن روزهای پیشین، و نه یک تپش نبض احساس آنوقتهای من.» در چنین وضعیتی، شاید ما هم باید همان کاری را انجام دهیم که جاناتان انجام داد: کمک در بستن چمدان میرا.
برای رفتن
نه خداحافظی میخواستم
نه راه و نه چمدان؛
در سرم، دری باز بود
که بستم و رفتم.
- جمال ثریا؛ ترجمۀ سیامک تقیزاده.
In Channel
یه جا خوندم میدونی چرا وقتی دو نفر که عاشق هم هستن حتی اگر دور از هم باشن وقتی میخوان با هر طریقی با هم صحبت کنن با صدای یواش و آروم صحبت میکنن ؟ چون با وجود فاصله قلباشون نزدیک به همه و برعکس توی رابطه هایی که رو به پایانه با وجود اینکه زیر یک سقف و کنار هم هستن با داد و فریاد با هم صحبت میکنن ؟ چون با وجود اینکه جسمشون به هم نزدیکه قلبشون فرسنگها از هم فاصله داره
👌🏻👌🏻