رمان شیطان و دوشیزه پریم(فصل هشت )
Description
آحاب برای رسیدن به مقصودش هرگز سعی نکرد کسی را متقاعد کند, چون ذات انسان ها را میشناخت. آنها شرافت را با ضعف اشتباه می گرفتند و خیلی زود در قدرتش تردید می کردند.
او از دهکده ی مجاور چند نجار آورد. به آنها کاغذی داد که طرحی روی آن کشیده شده بود و دستور داد جایی که امروز یک صلیب هست چیزی بسازند.
تا ده روز اهالی دهکده, روز وشب سر و صدای چکش کاری می شنیدند, می دیدند که چند مرد قطعات چوبی را اره می کردند, تخته می ساختند, پیچ می کردند.
در پایان ده روز شی معمایی غول آسایی در وسط میدان سربرافراشت که با پارچه ای پوشیده شده بود.
آحاب تمام اهالی ویسکوز را جمع کرد تا شاهد افتتاح آن بنای یادبود باشند. موقرانه, بی هیچ حرفی, پارچه را برداشت: یک چوبه ی دار بود. با طناب و همه چیز.
آ
چوبه ی دار نو بود, با موم زنبور عسل چرب شده بود تا دربرابر آب و هوای نامساعد خوب دوام بیاورد.
آحاب از حضور جمع استفاده کرد و مجموعه قوانینی برای حفاظت از کشاورزان, حمایت از گله داری, و تشویق کسانی که تجارت تازه ای به ویسکوز می آوردند, اعلام کرد و افزود که از آن به بعد یا باید کاری شرافتمندانه در پیش بگیرند, یا آنجا را ترک کنند به شهر دیگری بروند.
فقط همین را گفت, حتا یک بار هم به "بنای یادبود"ی که افتتاح شده بود اشاره ای نکرد.
آحاب شخصی بود که به تهدید اعتقادی نداشت.
بعد از رونمایی آحاب از چوبه ی دار , گروه های مختلفی تشکیل شدند, بیشترشان فکر می کردند که قدیس آحاب را گمراه کرده و آحاب دیگر شهامتش را از دست داده و باید اورا کشت.
روزهای بعد با این هدف نقشه های زیادی کشیدند. اما همه مجبور بودند آن چوبه ی دار را وسط میدان ببینند و از خود بپرسند: آنجا چه می کند؟آیا برای کشتن کسانی است که قوانین تازه را نمی پذیرند؟ کی طرفدار آحاب هست و کی نیست؟ بین خودمان جاسوس داریم؟
چوبه ی دار به مردم نگاه می کرد و مردم به چوبه ی دار.
کم کم شهامت اولیه ی یاغی ها جای خود را به ترس داد. همه از شهرت آحاب خبر داشتند, می دانستند در تصمیم هاش تزلزل ناپذیر است. عده ای شهر را ترک کردند دیگران تصمیم گرفتند کارهای تازه را تجره کنند, به این دلیل ساده که جایی برای رفتن نداشتند یا به دلیل سایه ی آن دستگاه مرگ آور در وسط میدان.
مدتی بعد ویسکوز آرام, و به یک مرکز تجاری بزرگ مرزی تبدیل شد که بهترین نوع پشم را صادر و گندم عالی تولید می کرد.
...
چوبه ی دار ده سال همانجا ماند. چوب به خوبی مقاومت کرد اما طنابش را هرازگاهی با طناب نویی عوض می کردند.
هرگز از آن استفاده نشد.
آحاب هرگز هیچ اشاره ای به آن نکرد. صرفا منظره ی آن چوبه ی دار کافی بود تا شهامت را به ترس, اعتماد را به شک, و رجزخوانی را به زمزمه های تسلیم تبدیل کند.
در پایان ده سال که سر انجام قانون بر ویسکوز حاکم شد, آحاب دستور داد چوبه ی دار را خراب کنند و از چوبش استفاده کنند و صلیبی به جایش بسازند.
هیچی دیگه من ی کامنت میزاشتم برای شما که ی آدم لوسی هست اگه ممکنه بیایین بکشینش😄😄😄