فصل چهارم، قسمت هفدهم، امید بدون خوشبینی
Update: 2020-02-02
2,594
Description
خوشبینی و بدبینی
تضاد امید و قطعیت
Top Podcasts
The Best New Mark Levin Podcast Right Now - March 2025The Best New VINCE Podcast Right Now - March 2025The Best New Joe Rogan Experience Podcast Right Now - March 2025The Best New Sports Podcast Right Now - March 2025The Best New Business Podcast Right Now - March 2025The Best New News Podcast Right Now - March 2025The Best New Comedy Podcast Right Now - March 2025The Best New True Crime Podcast Right Now - March 2025
In Channel
تو این اپیزود تا اواسطش داشتم فکر میکردم که صدای آقای شکوری چرا متفاوته...حتما فکرش درگیر بوده حالش خوب نبوده و ... که زدم از اول و دوباره گوش دادم تا بفهمم که موضوع اپیزود چیه
امید همانند بال برای پرنده است
عدم قطعیت ذات جهانه. مهم عمل ماست:))). به به
عالییی🤍
عالییی🤍
و چقدر قشنگه که این پادکست ها هست که آدم گوش بده و به حال و روح خودمون کمک کنیم مرسی ازتون 😍🌷
اقای شکوری شما بینظیرید
خدا به کولت آنقدر فیلما رو اسپویل نکن
امید خوشبینی چه مرز باریکی با خوشبینی بی عمل👌👌
عااالی و آموزنده(: کاش امیدمون تموم نشه🤍
Awli bood 🥺✨
لحظه ای که بلند نشی باختی 🌙🌱
عااالیه این قسمت
واقعا انسان بودن سخته ولی ما میتونیم
مرسی از سروش خان و دکتر شکوری که این همه کتاب و خط فکر مفید رو اشاعه میدن من عر روز سر کارم این پادکستارو گوش میدم و زندگی پر رنجی دارم شما بسیار نجات دهنده اید
سلام رفیق؛ قصه ام را بگویم؟ حوصله داری؟ همه بودند. تنها یکی نبود. سپیده سرنزده خوابی به رنگ کابوس آمد. کسی انگار صدایمان زد. ترسیده برخاستیم. نوری از پنجره میزد. انگار که پگاه آمده باشد. خروس همسایه آواز داد. کابوس رفت و شادی در رسید. ما به آواز خروس همسایه خواندیم. دیگران هم همآواز شدند. سوری بپا شد. بیرون دویدیم. شادمانی کردیم. دست هایمان را بهم دادیم. خواندیم رقصیدیم، افتادیم برخاستیم و به ناگاه عفریت کهن از خواب هزاران ساله بیدار شد. از سوراخ خود بیرون جست. خود را بیاراست. شنلش را بر دوش انداخت. صدایش را مهربان کرد. به صوت زیبا دعایی خواند. دستی به نوازش کشید و خام شدیم. رفت و بالا دست ایستاد. گرگ و میش بود که گرگی شد. سپس به هیئت غولی درآمد. دستانش را به آسمان کشید. جوانه خورشید را از آسمان چید و در زیر ردایش پنهان کرد. بزرگ و بزرگتر شد. شب باز آمده را به آتش کشید. به خیال آنکه روز باشد. ستاره ها در تاریکی درخشیدند تا آن سیاهی ها را بشکنند. عفریت فریاد برآورد و گفت؛ همه چیز باید پاک باشد. پس پاک کن را برداشت و هر چه را دوست نداشت پاک کرد. ستاره ها پیش از همه پاک شدند. پس آنگاه تکث
بسیار آموزنده و عمیق
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
عالی بود
فوق العاده بوددددددددد خسته نباشید هر جفتتون