30ایزابل وقتی شنید ییهو به یزرعیل آمده است، به چشمانش سرمه کشید و موهایش را آرایش کرد و کنار پنجره به تماشا نشست. 31وقتی ییهو از دروازه وارد شد، ایزابل او را صدا زده، گفت: «ای قاتل، ای زمری، چرا اربابت را کشتی؟» 32ییهو به سوی پنجره نگاه کرد و فریاد زد: «در آنجا چه کسی طرفدار من است؟» دو سه نفر از خدمتگزاران دربار از پنجره به او نگاه کردند. 33ییهو به آنها دستور داد که او را به پایین بیندازند. آنها ایزابل را از پنجره پایین انداختند و خونش بر دیوار و پیکرهٔ اسبها پاشید و خود او زیر سم اسبها لگدمال شد. 34ییهو وارد کاخ شد و به خوردن و نوشیدن پرداخت. سپس گفت: «یکی برود و آن زن لعنتی را دفن کند، چون به هر حال او شاهزادهای بوده است.» 35ولی وقتی خدمتگزاران برای دفن ایزابل رفتند، فقط کاسهٔ سر و استخوانهای دستها و پاهای او را پیدا کردند. 36پس بازگشتند و به ییهو گزارش دادند. او گفت: «این درست همان چیزی است که خداوند به ایلیای نبی فرموده بود که سگها گوشت ایزابل را در مزرعهٔ یزرعیل میخورند 37و باقیماندهٔ بدنش مثل فضله پخش میشود تا کسی نتواند او را تشخیص دهد.» توضیح: متن هر اپیزود بر اساس نسخه ترجمه تفسیری کتاب مقدس است و اصل متون در کانال تلگرام موجود است. در خوانش پادکست ها بدون تغییر روان سازی شده است. #کتاب_مقدس #پادکست #داستان #داستانهای_مقدس #کتاب_صوتی #داستان_صوتی #دوم_پادشاهان
اپیزود پنجاه و دوم: قحطی در سامره 26 یک روز که پادشاه اسرائیل بر حصار شهر قدم می زد، زنی فریادی برآورد: «ای سرورم پادشاه، به دادم برس!» 27 پادشاه جواب داد: «اگر خداوند به داد تو نرسد، از من چه کاری ساخته است؟ از کدام خرمنگاه و چرخشت می توانم چیزی به تو بدهم؟ 28 بگو چه شده است.» آن زن به زنی که در کنارش ایستاده بود اشاره کرد و گفت: «این زن پیشنهاد کرد یک روز پسر مرا بخوریم و روز بعد پسر او را. 29 پس پسر مرا پختیم و خوردیم. اما روز بعد که به او گفتم پسرت را بکش تا بخوریم، پسرش را پنهان کرد.» 30 پادشاه وقتی این را شنید از شدت ناراحتی لباس خود را پاره کرد، و مردمی که نزدیک حصار بودند دیدند که پادشاه زیر لباس خود پلاس پوشیده است. 31 پادشاه گفت: «خدا مرا نابود کند اگر همین امروز سر الیشع را از تن جدا نکنم.» منبع اپیزود: دوم پادشاهان باب 6 و 7 و 8 توضیح: متن هر اپیزود بر اساس نسخه ترجمه تفسیری کتاب مقدس است و اصل متون در کانال تلگرام موجود است. در خوانش پادکست ها بدون تغییر روان سازی شده است. #کتاب_مقدس #پادکست #داستان #داستانهای_مقدس #کتاب_صوتی #داستان_صوتی #دوم_پادشاهان
اپیزود پنجاه و یکم: معجزات الیشع هنگامیکه الیشع وارد خانه شد، دید که کودک مرده روی تخت او خوابیده است. او در را بست و به درگاه خداوند دعا کرد. بعد برخاست در بستر به روی طفل دراز کشید و دهان، چشمان و دستهای خود را بر دهان، چشمان و دستهای طفل گذاشت و درحالیکه روی او خمیده، دراز کشیده بود، بدن او گرم شد. سپس از بستر پایین آمد و در اتاق یکبار بالا و پایین قدم زد. بعد دوباره آمد و به روی کودک خم شد. آنگاه کودک هفت بار عطسه زد و چشمان خود را باز کرد. الیشع جیحزی را خواند و گفت: «این زن شونمی را بخوان.» پس او را خواند و هنگامیکه نزد او آمد الیشع گفت: «پسرت را بردار.» آن زن آمد و به پاهای او افتاد و در روی زمین تعظیم کرد. سپس پسرش را برداشت و بیرون رفت. منبع اپیزود: دوم پادشاهان باب ۴٫۵٫۶ توضیح: کیفیت پادکست ها رو بالا بردیم و در تدوین اپیزودها سعی کردیم فضای سینمایی به کار بدیم که این داستان ها خیلی خوب به یاد بماند. متن هر اپیزود بر اساس نسخه ترجمه تفسیری کتاب مقدس است و اصل متون در کانال تلگرام موجود است. در خوانش پادکست ها بدون تغییر روان سازی شده است. #کتاب_مقدس #پادکست #داستان #داستانهای_مقدس #کتاب_صوتی #داستان_صوتی #دوم_پادشاهان
ایلیا به آسمان می رود 2 زمان آن رسیده بود که خداوند ایلیا را در گردباد به آسمان ببرد. ایلیا وقتی با الیشع از شهر جلجال خارج می شد، به او گفت: «تو در اینجا بمان، چون خداوند به من فرموده است به بیت ئیل بروم.» ولی الیشع جواب داد: «به خداوند زنده و به جان تو قسم، من از تو جدا نمی شوم!» پس باهم به بیت ئیل رفتند. 3 گروهی از انبیا که در بیت ئیل بودند به استقبال آنان آمده، به الیشع گفتند: «آیا می دانی که امروز خداوند قصد دارد مولای تو را از تو بگیرد؟» الیشع جواب داد: «بلی، می دانم. ساکت باشید!» 4 سپس ایلیا به الیشع گفت: «همین جا بمان، چون خداوند به من فرموده است به شهر اریحا بروم.» اما الیشع باز جواب داد: «به خداوند زنده و به جان تو قسم، من از تو جدا نمی شوم.» پس باهم به اریحا رفتند. 5 در آنجاهم گروه انبیای اریحا نزد الیشع آمده، از او پرسیدند: «آیا خبر داری که خداوند می خواهد امروز مولایت را از تو بگیرد؟» او گفت: «بلی، می دانم. ساکت باشید!» 6و7 آنگاه ایلیا به الیشع گفت: «در اینجا بمان، زیرا خداوند فرموده است بطرف رود اردن بروم.» منبع این اپیزود: اول پادشاهان بخشی از باب 22 و دوم پادشاهان باب 1 و 2 و 3 توضیح: متن هر اپیزود بر اساس نسخه ترجمه تفسیری کتاب مقدس است و اصل متون در کانال تلگرام موجود است. در خوانش پادکست ها بدون تغییر روان سازی شده است.
مرگ اخاب 31 پادشاه سوریه به فرماندهان سی ودو عرابة خود دستور داده بود که به دیگران زیاد توجه نکنند بلکه فقط با خود اخاب بجنگند. 32و33 پس وقتی آنها یهوشافاط را در لباس شاهانه دیدند گمان کردند که او همان اخاب، پادشاه اسرائیل است و برگشتند تا به او حمله کنند. اما وقتی یهوشافاط فریاد زد، آنها فهمیدند که او اخاب نیست بنابراین از او دور شدند. 34 اما تیر یکی از سربازان بطور تصادفی از میان شکاف زرة اخاب، به او اصابت کرد. اخاب به عرابه ران خود گفت: «مجروح شده ام. عرابه را برگردان و مرا از میدان بیرون ببر.» 35 جنگ به اوج شدت خود رسیده بود و اخاب نیمه جان به کمک عرابه ران خود رو به سوریها در عرابة خود ایستاده بود و خون از زخم او به کف عرابه می ریخت تا سرانجام هنگام غروب جان سپرد. منبع: اول پادشاهان، باب 21 و 22 توضیح: متن هر اپیزود بر اساس نسخه ترجمه تفسیری کتاب مقدس است و اصل متون در کانال تلگرام موجود است. در خوانش پادکست ها بدون تغییر روان سازی شده است.
اپیزود چهل و هشتم: شکست بنهدد 35 روزی یک از انبیا به فرمان خداوند به دوستش گفت: «با شمشیر ضربه ای به من بزن!» ولی آن مرد این کار را نکرد. 36 پس آن نبی به او گفت: «چون دستور خداوند را اطاعت نکردی، وقتی از اینجا بروی، شیری تو را خواهد درید.» و همین طور هم شد. 37 بعد آن نبی به یک نفر دیگر گفت: «ضربه ای به من بزن!» آن مرد ضربه ای به او زد و مجروحش کرد. 38 سپس آن نبی با دستمالی صورتش را پوشاند تا شناخته نشود و سر راه پادشاه منتظر ایستاد. 39 وقتی اخاب پادشاه رسید، آن نبی او را صدا زد و گفت: «ای پادشاه، من در میدان جنگ بودم که سربازی، اسیری را پیش من آورد و گفت: مواظب این مرد باش. اگر فرار کرد یا باید هفتاد و چهار کیلو نقره بدهی یا کشته خواهي شد. 40 وقتی سرگرم کارهایم بودم، آن اسیر فرار کرد.» پادشاه گفت: «تو مقصری و خودت مجازات خود را تعیین کردی.» 41 آنگاه آن نبی دستمال را از صورتش برداشت و پادشاه او را شناخت که یکی از انبیاست. 42 او به پادشاه گفت: «خداوند می فرماید: چون بنهدد را که من می خواستم هلاک شود آزاد کردی، باید خودت بجای او کشته شوی و افراد تو بجای افراد او نابود شوند.» 43 پس اخاب غمگین و ناراحت به کاخ سلطنتی خود که در شهر سامره بود، بازگشت. منبع: اول پادشاهان باب 20 توضیح: متن هر اپیزود بر اساس ترجمه تفسیری کتاب مقدس است و اصل آن در کانال تلگرام موجود است. در خوانش پادکست ها بدون تغییر محتوایی، روان سازی شده است. #داستان_صوتی #کتاب_مقدس #عهد_عتیق #اول_پادشاهان #ایلیا #بنی_اسرائیل #مسیح #پادکست #کتاب_صوتی #اخاب #بنهدد
اپیزود چهل و هفتم: ایلیا و انبیاء بعل 36 هنگام عصر که وقت قربانی کردن بود، ایلیا کنار قربآنگاه ایستاد و اینطور دعا کرد: «ای خداوند، خدای ابراهیم و اسحاق و یعقوب، امروز آشکار کن که تو خدای اسرائیل هستی و من خدمتگزار تو می باشم. ثابت کن که همة این کارها را من به فرمان تو انجام داده ام. 37 ای خداوند، جواب بده. دعای مرا اجابت فرما تا این قوم بدانند که تو خداهستی و ایشان را بسوی خود باز می گردانی.» 38 آنگاه خداوند آتشی از آسمان فرستاد و قربانی و هیزم و حتی خاک و سنگ قربآنگاه را سوزانید و آب گودال را نیز خشک کرد. 39 وقتی بنی اسرائیل این را دیدند، همگی روی خاک افتادند و فریاد زدند: «خداوند، خداست! خداوند، خداست!» 40 آنوقت ایلیای نبی به آنها گفت: «این انبیای بعل را بگیرید و نگذارید یکی از ایشان نیز فرار کند.» پس همة آنها را گرفتند و ایلیا آنها را به کنار رود قیشون برد و آنها را در آنجا کشت. منبع: اول پادشاهان باب 18 و 19 توضیح: متن هر اپیزود بر اساس ترجمه تفسیری کتاب مقدس است و اصل آن در کانال تلگرام موجود است. در خوانش پادکست ها بدون تغییر محتوایی، روان سازی و از حالت کتابی خارج شده است. #داستان_صوتی #کتاب_مقدس #عهد_عتیق #اول_پادشاهان #ایلیا #بنی_اسرائیل #مسیح
اپیزود چهل و ششم: ایلیا و خشکسالی 8 آنگاه خداوند به ایلیا فرمود: 9 «برخیز و به شهر صرفه که نزدیک شهر صیدون است برو در آنجا ساکن شو. من در آنجا به بیوه زنی دستور داده ام خوراک تو را فراهم سازد.» 10 پس ایلیا از آنجا به صرفه رفت. وقتی به دروازة شهر رسید، بیوه زنی را دید که مشغول جمع کردن هیزم است. ایلیا از او کمی آب خواست. 11 وقتی آن زن به راه افتاد تا آب بیاورد، ایلیا او را صدا زد و گفت: «خواهش می کنم یک لقمه نان هم بیاور.» 12 اما بیوه زن گفت: «به خداوند، خدای زنده ات قسم که در خانه ام حتی یک تکه نان هم پیدا نمی شود! فقط یک مشت آرد در ظرف و مقدار کمی روغن در ته کوزه مانده است. الان هم کمی هیزم جمع کردم تا ببرم نان بپزم و با پسرم بخورم. این آخرین غذای ما خواهد بود و بعد از آن گرسنگی خواهيم مرد.» 13 ایلیا به او گفت: «نگران نباش! برو و آن را بپز. =اما اول، از آن آرد نان کوچکی برای من بپز و پیش من بیاور، بعد با بقیة آن برای خودت و پسرت نان بپز. 14 زیرا خداوند، خدای اسرائیل می فرماید: تا وقتی که باران بر زمین نبارانم، آرد و روغن تو تمام نخواهد شد.» 15و16 بیوه زن رفت و مطابق گفتة ا ویلیا عمل کرد. از آن به بعد، آنهاهر چقدر از آن آرد و روغن مصرف می کردند تمام نمی شد، همانطور که خداوند توسط ایلیا فرموده بود. منبع: اول پادشاهان باب 15، 16 و 17 توضیح: در خوانش پادکستها بدون تغییر محتوایی، روانسازی انجام و از حالت کتابی خارج شده است. متن هر اپیزود بر اساس نسخه ترجمه تفسیری کتاب مقدس در کانال تلگرام داستانهای مقدس نیز موجود است. #پادکست #پادکست_فارسی #پادکست_فارسی_گوش_کنیم #صدا #نریشن #داستان_صوتی #داستان_کوتاه #پادکستر #کتاب_مقدس #عهد_عتیق #سلیمان #دوم_پادشاهان #بنی_اسرائیل #مسیحیت #مسیح #داوود
اپیزود چهل و پنجم: نابودی یربعام 13 یک روز وقتی یربعام پادشاه کنار قربآنگاه بیت ئیل ایستاده بود تا قربانی کند، یک نبی که به دستور خداوند از یهودا آمده بود به او نزدیک شد. 2 او به فرمان خداوند خطاب به قربآنگاه گفت: «ای قربآنگاه، ای قربآنگاه، خداوند می فرماید که پسری به نام یوشیا در خاندان داود متولد می شود و كاهنان بتخانه ها را که در اینجا بخور می سوزانند، روی تو قربانی می کند و استخوانهای انسان روی آتش تو می سوزاند!» 3 سپس اضافه کرد: «این قربآنگاه شکافته خواهد شد و خاکسترش به اطراف پراکنده خواهد گردید تا بدانید آنچه می گویم از جانب خداوند است!» 4 یربعام پادشاه وقتی سخنان نبی را شنید دست خود را بطرف او دراز کرده دستور داد او را بگیرند. ولی دست پادشاه همانطور که دراز شده بود، خشک شد بطوریکه نتوانست دست خود را حرکت دهد! 5 در این موقع، قربآنگاه هم شکافته شد و خاکستر آن به اطراف پراکنده شد، درست همانطور که آن نبی به فرمان خداوند گفته بود. 6 یربعام پادشاه به آن نبی گفت: «تمنا دارم دعا کنی و از خداوند، خدای خود بخواهي دست مرا به حالت اول برگرداند.» پس او نزد خداوند دعا کرد و دست پادشاه به حالت اول برگشت. 7 آنگاه پادشاه به نبی گفت: «به کاخ من بیا و خوراک بخور. می خواهم به تو پاداشی بدهم.» 8 ولی آن نبی به پادشاه گفت: «اگر حتی نصف کاخ سلطنتی خود را به من بدهی همراه تو نمی آیم. در اینجا نه نان می خورم و نه آب می نوشم؛ 9 زیرا خداوند به من فرموده که تا وقتی در اینجاهستم نه نان بخورم و نه آب بنوشم و حتی از راهی که آمده ام به یهودا برنگردم!» 10 پس او از راه دیگری رهسپار یهودا شد. منبع: اول پادشاهان باب 13، 14، 15 توضیح: در خوانش پادکستها بدون تغییر محتوایی، روانسازی انجام و از حالت کتابی خارج شده است. متن هر اپیزود بر اساس نسخه ترجمه تفسیری کتاب مقدس در کانال تلگرام داستانهای مقدس نیز موجود است. #پادکست #پادکست_فارسی #پادکست_فارسی_گوش_کنیم #صدا #نریشن #داستان_صوتی #داستان_کوتاه #پادکستر #کتاب_مقدس #عهد_عتیق #سلیمان #دوم_پادشاهان #بنی_اسرائیل #مسیحیت #مسیح #داوود
اپیزود چهل و چهارم: مرگ سلیمان 26 شورش دیگری نیز بر ضد سلیمان بوقوع پیوست. رهبری این شورش را یکی از افراد سلیمان به نام یربعام بر عهده داشت. یربعام پسر نباط از شهر صَرَدة افرایم بود و مادرش بیوه زنی بود به نام صروعه. 27 شرح واقعه از این قرار است: سلیمان سرگرم نوسازی قلعه ملو و تعمیر حصار شهر پدرش داود بود. 28 یربعام که جوانی قوی و فعال بود توجه سلیمان را جلب کرد، پس سلیمان او را ناظر کارگران تمام منطقه منسی و افرایم ساخت. 29و30 یک روز که یربعام از اورشلیم بیرون می رفت، اخیای نبی که اهل شیلوه بود، در صحرا به او برخورد. آن دو در صحرا تنها بودند. اخیای نبی ردای تازه ای را که بر تن داشت به دوازده تکه پاره کرد. 31 و به یربعام گفت: «ده تکه را بردار، زیرا خداوند، خدای اسرائیل می فرماید: من سرزمین اسرائیل را از دست سلیمان می گیرم و ده قبیله از دوازده قبیلة اسرائیل را به تو می دهم! 32 ولی بخاطر خدمتگذارم داود و بخاطر اورشلیم که آن را از میان شهرهای دیگر اسرائیل برگزیده ام، یک قبیله را برای او باقی می گذارم. 33 زیرا سلیمان مرا ترک گفته است و عشتاروت الهة صیدونیها، کموش بت موآبیها و ملکوم بت عمونیها را پرستش می کند. او از راه من منحرف شده، آنچه را که در نظر من درست است بجا نیاورد و احکام و دستورات مرا مثل پدرش داود اطاعت نکرد. 34 با اینحال بخاطر خدمتگذار برگزیده ام داود که احکام و دستورات مرا اطاعت می کرد، اجازه می دهم سلیمان بقیة عمرش راهمچنان سلطنت کند. 35 «سلطنت را از پسر سلیمان می گیرم و ده قبیله را به تو واگذار می کنم، 36 اما یک قبیله را به پسر او می دهم تا در شهری که برگزیده ام و اسم خود را بر آن نهاده ام یعنی اورشلیم، اجاق داود همیشه روشن بماند. 37 پس من تو را ای یربعام بر تخت فرمانروایی اسرائیل می نشانم تا بر تمام سرزمینی که می خواهي، سلطنت کنی. 38 اگر کاملاً مطیع من باشی و مطابق قوانین من رفتار کنی و آنچه را در نظر من درست است انجام دهی و مثل بندة من داود احکام مرا زنده نگاه داری، آنوقت من با تو خواهم بود و خاندان تو را مانند خاندان داود برکت خواهم داد و آنها نیز بعد از تو بر اسرائیل سلطنت خواهند کرد. 39 ولی به سبب گناهانی که از سلیمان سرزده است، من خاندان داود را تنبیه می کنم، اما نه تا ابد.» 40 پس سلیمان تصمیم گرفت یربعام را از میان بردارد، اما یربعام پیش شیشق، پادشاه مصر فرار کرد و تا وفات سلیمان در آنجا ماند. منبع: اول پادشاهان باب 11 و 12 توضیح: در خوانش پادکستها بدون تغییر محتوایی، روانسازی انجام و از حالت کتابی خارج شده است. متن هر اپیزود بر اساس نسخه ترجمه تفسیری کتاب مقدس در کانال تلگرام داستانهای مقدس نیز موجود است. (برای شنیدن نسخه صوتی این اپیزود میتوانید به کانال تلگرام و اپ های پادگیر که لینک آن در بیو قرار گرفتهاند، مراجعه فرمایید) #پادکست #پادکست_فارسی #پادکست_فارسی_گوش_کنیم #صدا #نریشن #داستان_صوتی #داستان_کوتاه #پادکستر #کتاب_مقدس #عهد_عتیق #سلیمان #دوم_پادشاهان #بنی_اسرائیل #مسیحیت #مسیح #داوود
دیدار ملکه سبا با سلیمان 10 ملکة سبا وقتی شنید که خداوند به سلیمان حکمت خاصی داده است، تصمیم گرفت به دیدار او برود و با طرح مسائل دشوار او را آزمایش کند. 2 پس با سواران بسیار و کاروانی از شتر با بار طلا همراه با جواهرات و عطریات به شهر اورشلیم آمد و مسائل خود را با سلیمان در میان گذاشت. 3 سلیمان به تمام سوالات او جواب داد. پاسخ هیچ مسئله ای برای سلیمان مشکل نبود. 4و5 وقتی ملکة سبا حکمت سلیمان را دید و کاخ زیبا، خوراک شاهانه، تشریفات درباریان و مقامات، خدمت منظم خدمتکاران و ساقیان، و قربانی هایی که در خانة خداوند تقدیم می شد، همه را از نظر گذراند مات و مبهوت ماند! 6 پس به سلیمان گفت: «حال باور می کنم که هر چه در مملکتم دربارة حکمت تو و کارهای بزرگت شنیده ام، همه راست بوده است. 7 باور نمی کردم تا اینکه آمدم و با چشمان خود دیدم، حتی نصفش راهم برایم تعریف نکرده بودند. حکمت و ثروت تو خیلی بیشتر از آن است که تصورش را می کردم. 8 خوشابحال این قوم و خوشابحال این درباریان که همیشه سخنان حکیمانة تو را می شنوند! 9 خداوند، خدای تو را ستایش می کنم که تو را برگزیده است تا بر تخت سلطنت اسرائیل بنشینی. خداوند چقدر این قوم بزرگ را دوست دارد که تو را به پادشاهی ایشان گمارده است تا به عدل و انصاف بر آنان سلطنت کنی!» منبع: اول پادشاهان باب 9، 10 و 11 توضیح: در خوانش پادکستها بدون تغییر محتوایی، روانسازی انجام و از حالت کتابی خارج شده است. متن هر اپیزود بر اساس نسخه ترجمه تفسیری کتاب مقدس در کانال تلگرام داستانهای مقدس نیز موجود است. (برای شنیدن نسخه صوتی این اپیزود میتوانید به کانال تلگرام و اپ های پادگیر که لینک آن در بیو قرار گرفتهاند، مراجعه فرمایید) #پادکست #پادکست_فارسی #پادکست_فارسی_گوش_کنیم #صدا #نریشن #داستان_صوتی #داستان_کوتاه #پادکستر #کتاب_مقدس #عهد_عتیق #سلیمان #دوم_پادشاهان #بنی_اسرائیل #مسیحیت #مسیح #داوود
اپیزود چهل و دوم: تقدیس خانه خدا منبع: اول پادشاهان باب هشتم 14و15 بعد پادشاه رو به جماعتی که ایستاده بودند کرد و ایشان را برکت داده، گفت: «سپاس بر خداوند، خدای اسرائیل که آنچه را به پدرم داود وعده داده بود، امروز با قدرت خود بجا آورده است. 16 او به پدرم فرمود: از زمانی که قوم خود را از مصر بیرون آوردم تاکنون در هیچ جای سرزمین اسرائیل هرگز شهری را انتخاب نکرده ام تا در آنجا خانه ای برای حرمت نام من بنا شود ولی داود را انتخاب کرده ام تا بر قوم من حکومت کند. 17 «پدرم داود می خواست خانه ای برای خداوند، خدای اسرائیل بنا کند، 18 اما خداوند به او فرمود: قصد و نیت تو خوب است، 19 اما کسی که باید خانه خدا را بسازد تو نیستی؛ پسر تو خانة مرا بنا خواهد کرد. 20 حال خداوند به وعدة خود وفا کرده است. زیرا من بجای پدرم بر تخت سلطنت اسرائیل نشسته ام و این خانه را برای عبادت خداوند، خدای اسرائیل ساخته ام، 21 و در آنجا مکانی برای صندوق عهد آماده کرده ام عهدی که خداوند هنگامی که اجداد مرا از مصر بیرون آورد، با ایشان بست.» توضیح: در خوانش پادکستها بدون تغییر محتوایی، روانسازی انجام و از حالت کتابی خارج شده است. متن هر اپیزود بر اساس نسخه ترجمه تفسیری کتاب مقدس در کانال تلگرام داستانهای مقدس نیز موجود است. (برای شنیدن نسخه صوتی این اپیزود میتوانید به کانال تلگرام و اپ های پادگیر که لینک آن در بیو قرار گرفتهاند، مراجعه فرمایید) #پادکست #پادکست_فارسی #پادکست_فارسی_گوش_کنیم #صدا #نریشن #داستان_صوتی #داستان_کوتاه #پادکستر #کتاب_مقدس #عهد_عتیق #سلیمان #دوم_پادشاهان #بنی_اسرائیل #مسیحیت #مسیح #داوود
۱در سال چهارم سلطنت سليمان، درست چهارصد و هشتاد سال پس از خروج قوم اسرائيل از مصر در ماه زيو كه ماه دوم است، بنای خانه خداوند شروع شد. ۲ طول خانهٔ خدا سی متر، عرض آن ده متر و ارتفاعش پانزده متر بود. ۳ ايوان جلو ساختمان ده متر درازا و پنج متر پهنا داشت. ۴ در ديوارهای ساختمان پنجرهای باريک كار گذاشته شده بود. ۵ -۶ يک سری اتاق در سه طبقه دور ساختمان و چسبيده به آن درست كردند. عرض اتاقهای طبقه اول دو و نيم متر، طبقه دوم سه متر و طبقه سوم سه و نيم متر بود. برای اينكه مجبور نباشند سر تيرهای اين اتاقها را به داخل ديوار خانهٔ خدا فرو كنند، پشتههايی چسبيده به ديوار خانهٔ خدا ساختند و سر تيرهای سرو را روی آنها قرار دادند. ۷ تمام سنگهای ساختمان قبلاً در معدن تراشيده و آماده میگرديد به طوری که در فضای ساختمان صدای تيشه و چكش و ابزار و آلات آهنی ديگر شنيده نمیشد.
اپیزود چهلم: حکمت سلیمان منبع: اول پادشاهان باب ۳ و ۴ و ۵ ۴ یکبار سلیمان برای قربانی کردن به جِبعون که معروفترین قربآنگاه در آنجا قرار داشت رفت. او تا آن وقت هزار گاو و گوسفند در آنجا قربانی کرده بود.۵5 آنشب در جِبعون خداوند در عالم خواب به او ظاهر شد و فرمود: «از من چه می خواهي تا به تو بدهم؟» ۶ سلیمان گفت: «تو به پدرم داود بسیار محبت نشان دادی چون او نسبت به تو صادق و امین بود و قلب پاکی داشت. به او پسری بخشیدی که امروز بر تختش نشسته است. با این کار، لطف خود را در حق او کامل کردی! ۷ ای خداوند، خدای من، تو مرا بجای پدرم داود به پادشاهی رسانیده ای، در حالیکه من خود را برای رهبری یک قوم، بسیار کوچک و بی تجربه می دانم. ۸ حال که رهبری قوم برگزیدة تو با این همه جمعیت بی شمار بعهدة من است، ۹ به من حکمت عطا کن تا بتوانم نیک و بد را تشخیص بدهم و با عدالت بر مردم حکومت کنم؛ و گرنه چطور می توانم این قوم بزرگ را اداره کنم؟» ۱۰ خداوند درخواست سلیمان را بسیار پسندید و خشنود شد که سلیمان از او حکمت خواسته است. ۱۱ پس به سلیمان فرمود: «چون تو حکمت خواستی تا با عدالت حکومت کنی و عمر طولانی یا ثروت فراوان برای خود و یا مرگ دشمنانت را از من نخواستی، ۱۲ پس هر چه طلب کردی به تو می دهم. من به تو فهم و حکمتی می بخشم که تاکنون به کسی نداده ام و نخواهم داد. ۱۳ در ضمن چیزهایی راهم که نخواستی به تو می دهم، یعنی ثروت و افتخار را، بطوری که در طول زندگی ات هیچ پادشاهی به پای تو نخواهد رسید. ۱۴ اگر مثل پدرت داود از من اطاعت کنی و دستورات مرا پیروی نمایی آنگاه عمر طولانی نیز به تو خواهم بخشید!» توضیح: در خوانش پادکستها بدون تغییر محتوایی، روانسازی انجام و از حالت کتابی خارج شده است. متن هر اپیزود بر اساس نسخه ترجمه تفسیری کتاب مقدس در کانال تلگرام داستانهای مقدس نیز موجود است. (برای شنیدن نسخه صوتی این اپیزود میتوانید به کانال تلگرام و اپ های پادگیر که لینک آن در بیو قرار گرفتهاند، مراجعه فرمایید) 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 توضیح: سعی شده خوانش پادکستها بدون کوچکترین ایرادی انجام شود، بر همین اساس تنها متن سادهسازی شده تا از حالت کتابی آن خارج شود و هیچگونه تغییر محتوایی ندارد. متن هر اپیزود مطابق نسخه ترجمه تفسیری کتاب مقدس در کانال تلگرام موجود است. @dastanhaye_moghadas @dastanhaye_moghadas @dastanhaye_moghadas 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پادکست #پادکست_فارسی #پادکست_فارسی_گوش_کنیم #صدا #نریشن #داستان_صوتی #داستان_کوتاه #پادکستر #کتاب_مقدس #عهد_عتیق #سلیمان #دوم_پادشاهان #بنی_اسرائیل #مسیحیت #مسیح #داوود
داود پادشاه در سن پیری ۱داود پادشاه بسیار پیر شده بود و هر چند او را با لحاف می پوشاندند، ولی گرم نمی شد. ۲ درباریان به او گفتند: «علاج تو در این است که یک دختر جوان از تو پرستاری کند و در آغوشت بخوابد تا گرم بشوی.» ۳ و ۴ پس در سراسر کشور اسرائیل گشتند تا زیباترین دختر را برای او پیدا کنند. سرانجام دختری بسیار زیبا به نام اَبیشَگ از اهالی شونم انتخاب شد. او را نزد پادشاه آوردند و او مشغول پرستاری از پادشاه شد، ولی پادشاه با او نزدیکی نکرد.
۲۳ داود پسر یَسی مردی بود که خدا پیروزیهای درخشان نصیبش کرد. او برگزیدة خدای یعقوب و شاعر شیرین سخن اسرائیل بود. این آخرین سخنان داود است: ۲ روح خداوند بوسیلة من سخن گفت و کلام او بر زبانم جاری شد. ۳ خدا که مثل صخره از اسرائیل پشتیبانی می کند، به من گفت: «فرمانروایی که با عدل و انصاف حکومت کند و با اطاعت از خدا سلطنت نماید، ۴ همچون خورشید خواهد بود که در آسمان بی ابر ظاهر می شود، و یا پس از باران بر سبزه ها می درخشد.» ۵ و این خاندان من است که خدا آن را برگزیده است. بلی، خدا با من پیمانی همیشگی بسته است. پیمان او پیمانی است محکم که هرگز تغییر نمی یابد. او نجات مرا به ثمر خواهد رساند و هر آرزوی مرا برآورده خواهد ساخت. ۶ ولی خدانشناسان مثل خارهایی هستند که دور ریخته می شوند، هیچ کس نمی تواند به آنها دست بزند، ۷ آنها را باید با ابزار اهنی یا نیزه برداشت. عاقبت، همة آنها می سوزند و از بین می روند.
شورش شبع ۲۰ در این وقت مرد آشوبگری به نام شبع (پسر بکری بنیامینی) شیپورش را به صدا در آورده، مردم را دور خود جمع کرده و گفت: «ما داود را نمی خواهيم. او رهبر ما نیست. ای مردم اسرائیل به خانه هایتان بروید.» ۲ پس همه، غیر از قبیلة یهودا، داود را ترک گفته، بدنبال شبع رفتند. اما مردان یهودا نزد پادشاه خود ماندند و از اردن تا اورشلیم او راهمراهی کردند. ۳ وقتی پادشاه به کاخ خود در اورشلیم رسید، دستور داد آن ده کنیزی را که برای نگهداری کاخ در آنجا گذاشته بود، از دیگران جدا کرده، به خانه ای که زیر نظر نگهبانان قرار داشت ببرند و هر چه لازم دارند به ایشان بدهند. ولی داود دیگر هرگز با آنهاهمبستر نشد. پس آن ده زن تا آخر عمرشان در انزوا ماندند. ۴ بعد از آن، پادشاه به عماسا دستور داد که در عرض سه روز سپاه یهودا را آماده سازد تا نزد او حاضر شوند. ۵ عماسا برای جمع آوری سربازان بیرون رفت، ولی این کار بیش از سه روز طول کشید. ۶ پس داود به ابیشای گفت: «شبع برای ما از ابشالوم خطرناک تر خواهد بود. بنابراین تو افراد مرا برداشته، او را تعقیب کن پیش از اینکه وارد شهر حصارداری شده، از دست ما فرار کند.»
داود و صیبا ۱۶داود از آن طرف کوه سرازیر می شد که به صیبا، خدمتگذار مفیبوشت که منتظر او بود برخورد. صیبا با خود یک الاغ پالان شده آورده بود که روی آنها دویست نان معمولی، صد نان کشمشی، صد خوشه انگور، و یک مشک شراب بود. ۲ پادشاه از صیبا پرسید: «اینها را برای چه آوردهای؟» صیبا جواب داد: «الاغها را برای اهل خانة تو آورده ام تا بر آنها سوار شوند. نان و میوه برای خوراک افرادت می باشد تا آنها را بخورند و شراب هم برای کسانی که در بیابان خسته می شوند.» ۳ پادشاه از او پرسید: «پس مفیبوشت کجاست؟» صیبا پاسخ داد: «در اورشلیم ماند، چون فکر می کند اسرائیلی ها امروز تاج و تخت پدر بزرگش شائول را به او باز می گردانند.» ۴ پادشاه به صیبا گفت: «در اینصورت، هر چه مال او بود از این پس مال تو باشد.» صیبا گفت: «من غلام شماهستم؛ لطفتان از سر ما کم نشود.»
۱۴وقتی یوآب فهمید که پادشاه چقدر مشتاق دیدار ابشالوم است، ۲ بدنبال زنی حکیم فرستاد که در شهر تقوع زندگی میکرد. یوآب به آن زن گفت: «خودت را به قیافة زنی که مدت طولانی است عزادار میباشد دربیاور؛ لباس عزا بپوش و موهایت را شانه نکن. ۳ بعد پیش پادشاه برو و این سخنان را که به تو میگویم به او بگو.» سپس به او یاد داد چه بگوید. ۴ وقتی آن زن نزد پادشاه رسید، تعظیم کرد و گفت: «ای پادشاه، به دادم برس!» ۵ و ۶ پادشاه پرسید: «چه شده است؟» عرض کرد: «من زن بیوهای هستم. دو پسر داشتم. یک روز آن دو در صحرا دعوا کردند و چون کسی نبود آنها را از هم جدا کند، یکی از ایشان به دست دیگری کشته شد. ۷ حال تمام قوم و خویشانم میخواهند پسر دیگرم را به آنها تسلیم کنم تا او را به جرم قتل برادرش، بکشند. ولی اگر من این کار بکنم، دیگر کسی برایم باقی نمیماند و نسل شوهر مرحومم از روی زمین برانداخته میشود.» ۸ پادشاه به او گفت: «با خیال راحت به خانه برو. ترتیب کار را خواهم داد.» ۹ زن گفت: «ای پادشاه، تقصیر به گردن من و خانواده ام می باشد و پادشاه و تختش بی تقصیر!» ۱۰ پادشاه فرمود: «اگر کسی به تو چیزی گفت، او را نزد من بیاور. کاری می کنم که او هرگز مزاحم تو نشود.» ۱۱ سپس آن زن به پادشاه گفت: «ای پادشاه، به خداوند، خدایتان قسم یاد کنید که نخواهيد گذاشت خویشاوند من انتقام خون پسرم را از پسر دیگرم بگیرد و او را بکشد.»
داود ربه را می گیرد ۲۶و۲۷ در این بین، یوآّب به شهر ربه پایتخت عمون حمله برد و آن را محاصره کرد. او قاصدانی نزد داود فرستاد تا به او بگویند: «ربه و مخازن آب آن در اختیار ماست. ۲۸ پس بقیة سربازان را بیاور و شهر را تصرف کن تا پیروزی به نام تو تمام شود.» ۲۹و۳۰ پس داود به ربه لشکر کشید و آن را تسخیر کرده، غنیمت زیادی از آنجا به اورشلیم برد. داود تاج گرانبهای پادشاه عمونی را از سرش برداشت و بر سر خودش گذاشت. این تاج، حدود سی و پنج کیلو وزن داشت و از طلا و جواهرات قیمتی ساخته شده بود. 31 داود، مردم آن شهر را اسیر کرده، اره و تیشه و تبر به دستشان داد و آنها را به کارهای سخت گماشت. او در کوره های آجرپزی از ایشان کار می کشید. او با اهالی شهرهای دیگر عمون نیز همین گونه عمل کرد. سپس داود و قشون او به اورشلیم بازگشتند. توضیح: در خوانش پادکستها بدون تغییر محتوایی، روانسازی انجام و از حالت کتابی خارج شده است. متن هر اپیزود بر اساس نسخه ترجمه تفسیری کتاب مقدس در کانال تلگرام داستانهای مقدس نیز موجود است. آدرس کانال تلگرام: t.me/dastanhaye_moghadas آدرس اینستاگرام: dastanhaye_moghadas@
evindarewelat
اهنگ ارمنی😍
shahram
سپاس ، چقدر حرفهای تر شدهاید .
shahram
درود بر شما در صندوق عهد بجز دو لوح سنگی عصای جوانه زده هارون و نمونهای از منا هم بود . صرفاً جهت اطلاع
shahram
این شائول در مورد بچههایش حالش خوب نبوده ! اول میرب را میخواهد به داوود بدهد که متوجه میشود او را به فرد دیگری داده ، بعد میکال را به داوود میدهد که هنگامیکه داوود در حال فرار از شائول بوده به فرد دیگری میدهد !!!! در ضمن فکر کنم، شرط شائول برای نکاح دخترش فکر اولین جهاد نکاح در تاریخ بوده باشد !!!
shahram
منکه از حذفیات شما سردرنمیآورم ! الان با حذف ماجرای عیلی و خصوصیات حفنی و فینحاس ، شما علت اینکه صندوق عهد به دست فلسطینیان افتاد نامشخص میشود !