Discover
پانصد غزل - بخش دوم - صد غزل از دیوان غزلیات سعدی

پانصد غزل - بخش دوم - صد غزل از دیوان غزلیات سعدی
Author: پادکست صد غزل
Subscribed: 1,258Played: 47,737Subscribe
Share
© Copy Rights Reserved
Description
توضیح کوتاهی در بارۀ این پادکست:
«پادکست پانصد غزل» ویژۀ دکلمۀ غزل است. در این برنامه نخست از سه شاعر غزلسُرای پرآوازۀ ایرانی: حافظ، سعدی و مولوی، غزلیاتی گلچین و دکلمه شده است. از دیوان هر یک از این سه استوانۀ شعر و غزل فارسی صد غزل را برگزیدهایم که مجموعاً سیصد غزل را در برمیگیرد. دویست غزل هم از غزلیات شاعران معاصر دستچین کردهایم و به این ترتیب مجموع غزلیات برگزیده از شاعران دیروز و امروز که در این برنامه دکلمه شده به پانصد غزل میرسد.
شاعران معاصر را به دو بخش تقسیم کردهایم: بخش اول شاعران بزرگ نیمۀ اول قرن چهاردهم هجری که شماری از آنان پیش از 1300 خورشیدی و شمار بیشتری در دهۀ نخست قرن چهاردهم چشم به جهان گشوده و تا نیمۀ قرن چهاردهم و برخی تا دهههای پایانی این قرن در قید حیاط بودهاند.
بخش دوم به شاعران جوانتر اختصاص دارد که غالباً در دهۀ سی یا پس از آن پا به کرۀ خاکی گذاشته و با برخورداری از قریحۀ شعری آثار زیبایی در زمینۀ غزل فارسی پدید آوردهاند.
هدف این برنامه ارائۀ خوانشی درست و زیبا از غزلهای دلانگیز زبان فارسی است. کوشیدهایم تا ضمن ارائۀ خوانشی درست، زیبایی غزلها را با بهرهگیری از «فن دکلمه» بیشتر جلوهگر کنیم. آهنگ زمینه معمولاً بر زیبایی کلام در خوانش غزل میافزاید. از این رو دکلمۀ غزلها در دو فصل اجرا شده است: فصل اول بدون آهنگ زمینه و فصل دوم با آهنگ زمینه.
انتخاب و خوانش غزلها و نیز طراحی لوگو و پوستر اپیزودها را من خود بر عهده داشتهام. انتخاب موسیقی برای آهنگ زمینه، صداگذاری، ادیت و میکس اپیزودها حاصل ذوق و تلاش مشتاقانۀ علی پریشان است. فرزند عزیزم صمد یوسفی امور فنی ساخت پادکست، بارگذاری و نشر اپیزودها را انجام داه است. درواقع تشویقها و پافشاریهای او بود که مرا برای ساخت چنین پادکستی بر انگیخت و جا دارد در اینجا از او و نیز علی پریشان عزیز صمیمانه سپاسگزاری کنم.
گفتنی است که بیشتر آهنگهای زمینه که برای صداگذاری استفاده شده برگرفته از برنامۀ «تکنوازان» است که خود از جمله آثار ماندگار و ارزشمند در حوزۀ موسیقی ملی ایران است. تکنوازان، بخشی از نواختههای بسیار دلنشین بزرگان موسیقی سنتی ایران در روزگار ما و محصول «رادیو ایران» است.
نکتۀ پایانی این که هر اپیزود برای سهولت دسترسی فقط یک غزل را در بر میگیرد و متن غزلها نیز همراه با عنوانی ویژه و شمارۀ غزل در بخش توضیحات گنجانده شده تا شنوندۀ اثر در صورت نیاز به دیدن متن نوشتاری، از مراجعه به کتاب یا جستجو در اینترنت آسوده باشد.
دکتر حسین یوسفی
https://drive.google.com/file/d/1MuhXJc86T7GlpTkIGvPPSisOShJ1ZnIO/view?usp=sharing
«پادکست پانصد غزل» ویژۀ دکلمۀ غزل است. در این برنامه نخست از سه شاعر غزلسُرای پرآوازۀ ایرانی: حافظ، سعدی و مولوی، غزلیاتی گلچین و دکلمه شده است. از دیوان هر یک از این سه استوانۀ شعر و غزل فارسی صد غزل را برگزیدهایم که مجموعاً سیصد غزل را در برمیگیرد. دویست غزل هم از غزلیات شاعران معاصر دستچین کردهایم و به این ترتیب مجموع غزلیات برگزیده از شاعران دیروز و امروز که در این برنامه دکلمه شده به پانصد غزل میرسد.
شاعران معاصر را به دو بخش تقسیم کردهایم: بخش اول شاعران بزرگ نیمۀ اول قرن چهاردهم هجری که شماری از آنان پیش از 1300 خورشیدی و شمار بیشتری در دهۀ نخست قرن چهاردهم چشم به جهان گشوده و تا نیمۀ قرن چهاردهم و برخی تا دهههای پایانی این قرن در قید حیاط بودهاند.
بخش دوم به شاعران جوانتر اختصاص دارد که غالباً در دهۀ سی یا پس از آن پا به کرۀ خاکی گذاشته و با برخورداری از قریحۀ شعری آثار زیبایی در زمینۀ غزل فارسی پدید آوردهاند.
هدف این برنامه ارائۀ خوانشی درست و زیبا از غزلهای دلانگیز زبان فارسی است. کوشیدهایم تا ضمن ارائۀ خوانشی درست، زیبایی غزلها را با بهرهگیری از «فن دکلمه» بیشتر جلوهگر کنیم. آهنگ زمینه معمولاً بر زیبایی کلام در خوانش غزل میافزاید. از این رو دکلمۀ غزلها در دو فصل اجرا شده است: فصل اول بدون آهنگ زمینه و فصل دوم با آهنگ زمینه.
انتخاب و خوانش غزلها و نیز طراحی لوگو و پوستر اپیزودها را من خود بر عهده داشتهام. انتخاب موسیقی برای آهنگ زمینه، صداگذاری، ادیت و میکس اپیزودها حاصل ذوق و تلاش مشتاقانۀ علی پریشان است. فرزند عزیزم صمد یوسفی امور فنی ساخت پادکست، بارگذاری و نشر اپیزودها را انجام داه است. درواقع تشویقها و پافشاریهای او بود که مرا برای ساخت چنین پادکستی بر انگیخت و جا دارد در اینجا از او و نیز علی پریشان عزیز صمیمانه سپاسگزاری کنم.
گفتنی است که بیشتر آهنگهای زمینه که برای صداگذاری استفاده شده برگرفته از برنامۀ «تکنوازان» است که خود از جمله آثار ماندگار و ارزشمند در حوزۀ موسیقی ملی ایران است. تکنوازان، بخشی از نواختههای بسیار دلنشین بزرگان موسیقی سنتی ایران در روزگار ما و محصول «رادیو ایران» است.
نکتۀ پایانی این که هر اپیزود برای سهولت دسترسی فقط یک غزل را در بر میگیرد و متن غزلها نیز همراه با عنوانی ویژه و شمارۀ غزل در بخش توضیحات گنجانده شده تا شنوندۀ اثر در صورت نیاز به دیدن متن نوشتاری، از مراجعه به کتاب یا جستجو در اینترنت آسوده باشد.
دکتر حسین یوسفی
https://drive.google.com/file/d/1MuhXJc86T7GlpTkIGvPPSisOShJ1ZnIO/view?usp=sharing
201 Episodes
Reverse
بلبلانِ سوختهبالغزل شماره 633ای باد صبحدم خبر دلسِتان بگویوصف جمال آن بت نامهربان بگویبگذار مُشک و بوی سرِ زلف او بیاریاد شِکر مکن سخنی زآن دهان بگویبستم به عشقِ مویِ میانش کمر چو مورگر وقت بینی این سخن اندر میان بگویبا بلبلان سوختهبالِ ضمیر منپیغام آن دو طوطی شِکّرفشان بگویدانم که باز بر سر کویش گذر کنیگر بشنود حدیث منش در نهان بگویکای دلربوده از برِ من حُکم از آن توستگر نیز گوییام به مَثَل ترک جان بگویهر لحظه راز دل جَهَدم بر سر زباندل میتپد که عمر بشد، وارهان، بگوی!سِرّ دل از زبان نشود هرگز آشکارگر دل موافقت نکند کای زبان بگویای باد صبح دشمن سعدی مراد یافتنزدیک دوستان وی این داستان بگو
باغِ گل غزل شمارهٔ ۶۲۴روزی به زنخدانت گفتم بِهِ سیمینیگفت ار نظری داری ما را به از این بینیخورشید و گلت خوانم هم ترک ادب باشدچرخ مَه و خورشیدی باغ گل و نسرینیحاجت به نگاریدن نبود رخ زیبا راتو ماهِ پری پیکر زیبا و نگارینیبر بستر هجرانت شاید که نپرسندمکس سوخته خرمن را گوید به چه غمگینی؟بنشین که فغان از ما برخاست در ایامتبس فتنه که برخیزد هر جا که تو بنشینیگر بندۀ خود خوانی افتیم به سلطانیور روی بگردانی رفتیم به مسکینیکس عیب نیارد گفت آن را که تو بپسندیکس رد نتواند کرد آن را که تو بگزینیعشق لب شیرینت روزی بکشد سعدیفرهاد چنین کشتهست آن شوخ به شیرینی
غمزۀ خوبانغزل شمارهٔ ۶۲۰ فرخ صباحِ آن که تو بر وی نظر کنیفیروز روزِ آن که تو بر وی گذر کنیآزاد بندهای که بود در رکاب توخُرّم ولایتی که تو آنجا سفر کنیدیگر نبات را نخرد مشتری به هیچیک بار اگر تبسُّم همچون شکر کنیای آفتاب روشن و ای سایۀ همایما را نگاهی از تو تمام است اگر کنیمن با تو دوستی و وفا کم نمیکنمچندان که دشمنی و جفا بیشتر کنیمقدور من سریست که در پایت افکنمگر زآن که التفات بدین مختصر کنیعمریست تا به یاد تو شب روز میکنمتو خفتهای که گوش به آه سحر کنیدانی که رویم از همه عالم به روی توستزنهار اگر تو روی به رویی دگر کنیگفتی که دیر و زود به حالت نظر کنمآری کنی چو بر سر خاکم گذر کنیشرط است سعدیا که به میدان عشق دوستخود را به پیش تیر ملامت سپر کنیوز عقل بهترت سپری باید ای حکیمتا از خدنگ غمزۀ خوبان حذر کنی
رازهای نهانیغزل شماره 615ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانیجهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانیبه پای خویشتن آیند عاشقان به کمندتکه هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانیمرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهیمرا مگو که چه نامی به هر لقب که تو خوانیچنان به نظرۀ اول ز شخص میبِبَری دلکه باز مینتواند گرفت نظرۀ ثانیتو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالتز پردهها به درافتاد رازهای نهانیبر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمدتو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانیچو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبتندانمت که چه گویم ز اختلاف معانیمرا گناه نباشد نظر به روی جوانانکه پیر داند مقدار روزگار جوانیتو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشدریاضت منِ شب تا سحر نشسته چه دانیمن اِی صبا ره رفتن به کوی دوست ندانمتو میروی به سلامت سلام من برسانیسر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابداسیر خویش گرفتی بکُش چنانکه تو دانی
شاخِ امیدغزل شماره 607من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنییا چه کردم که نگه باز به من مینکنیدل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راستتا ندانند حریفان که تو منظور منیدیگران چون بروند از نظر از دل بروندتو چنان در دل من رفته که جان در بدنیتو همایی و من خستۀ بیچاره گدایپادشاهی کنم ار سایه به من برفکنیبنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنمور جوابم ندهی میرسدت کِبر و منیمرد راضیست که در پای تو افتد چون گویتا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنیمستِ بی خویشتن از خمر، ظَلوم است و جَهولمستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنیتو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغباغبان بیند و گوید که تو سرو چمنیمن بَر از شاخ امیدت نتوانم خوردنغالبالظنّ و یقینم که تو بیخم بکنیخوان درویش به شیرینی و چربی بخورندسعدیا چرب زبانی کن و شیرینسخنی
درخت دوستیغزل شماره 606کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منییک نفس از درون من خیمه به در نمیزنیمِهرگیاهِ عهدِ من تازهتر است هر زمانور تو درخت دوستی از بن و بیخ برکنیکس نستانَدم به هیچ ار تو برانی از درممُقبل هر دو عالمم گر تو قبول میکنیچون تو بدیعصورتی بی سببِ کدورتیعهد وفای دوستان حیف بود که بشکنیصبر به طاقت آمد از بارِ کشیدن غمتچند مقاومت کند حَبّه و سنگ صد منی از همه کس رمیدهام با تو درآرمیدهامجمع نمیشود دگر هر چه تو میپراکنیای دل اگر فراق او وآتش اشتیاق اودر تو اثر نمیکند تو نه دلی که آهنیهم به درِ تو آمدم از تو که خصم و حاکمیچارۀ پای بستگان نیست بجز فروتنیسعدی اگر جزع کنی ور نکنی چه فایده؟سختکمان چه غم خورد گر تو ضعیفجوشنی؟
نافۀ خُتنغزل شماره 603اگر تو میل محبّت کنی و گر نکنیمن از تو روی نپیچم که مستحبِّ منیچو سرو در چمنی راست در تصوّر منچه جای سرو که مانند روح در بدنیبه صید عالمیانت کمند حاجت نیستهمین بس است که برقع ز روی برفکنیمبارزان جهان قلب دشمنان شکنندتو را چه شد که همه قلب دوستان شکنیعجب در آن نه که آفاق در تو حیرانندتو هم در آینه حیران حُسن خویشتنیتو را که در نظر آمد جمال طلعت خویشحقیقت است که دیگر نظر به ما نکنیکسی در آینه شخصی بدین صفت بیندکند هر آینه جور و جفا و کِبر و مَنیدر آن دهن که تو داری سخن نمیگنجدمن آدمی نشنیدم بدین شکردهنیشنیدهای که مقالات سعدی از شیرازهمی برند به عالم چو نافۀ ختنیمگر که نام خوشت بر دهان من بگذشتبرفت نام من اندر جهان به خوشسخنی
دلِ سنگینغزل شماره 602آسودهخاطرم که تو در خاطر منیگر تاج میفرستی و گر تیغ میزنیای چشم عقل خیره در اوصاف روی توچون مرغ شب که هیچ نبیند به روشنیشهری به تیغ غمزۀ خونخوار و لعل لبمجروح میکنی و نمک میپراکنیما خوشهچینِ خرمن اصحاب دولتیمباری نگه کن اِی که خداوند خرمنیگیرم که برکنی دل سنگین ز مِهر منمِهر از دلم چگونه توانی که برکنی؟حُکم آنِ توست اگر بکُشی بیگنه ولیکعهد وفای دوست نشاید که بشکنیاین عشق را زوال نباشد به حکم آنکما پاکدیدهایم و تو پاکیزهدامنیاز من گمان مبر که بیاید خلاف دوستور متّفق شوند جهانی به دشمنیخواهی که دل به کس ندهی دیدهها بدوزپیکان چرخ را سپری باشد آهنیبا مدّعی بگوی که ما خود شکستهایممحتاج نیست پنجه که با ما درافکنیسعدی چو سَروَری نتوان کرد لازم استبا سختبازوان به ضرورت فروتنی
شب مشتاقانغزل شماره 597بسیار سفر باید تا پخته شود خامیصوفی نشود صافی تا درنکشد جامیگر پیر مناجات است ور رند خراباتیهر کس قلمی رفتهست بر وی به سرانجامیفردا که خلایق را دیوان جزا باشدهر کس عملی دارد من گوش به اِنعامیای بلبل اگر نالی من با تو همآوازمتو عشق گلی داری من عشق گلاندامیسروی به لب جویی گویند چه خوش باشدآنان که ندیدستند سروی به لب بامیروزی تن من بینی قربانِ سر کویشوین عید نمیباشد الّا به هر ایّامیای در دل ریش من مهرت چو روان در تنآخر ز دعاگویی یاد آر به دشنامیباشد که تو خود روزی از ما خبری پرسیورنه که بَرَد هیهات از ما به تو پیغامیگرچه شب مشتاقان تاریک بُوَد امانومید نباید بود از روشنی بامیسعدی به لب دریا دُردانه کجا یابی؟در کام نهنگان رو گر میطلبی کامی
آهوی مُشکینغزل شماره 596مرا تو جان عزیزی و یار محترمیبه هر چه حُکم کنی بر وجود من حَکَمیغمت مباد و گزندت مباد و درد مبادکه مونس دل و آرام جان و دفع غمیهزار تندی و سختی بکن که سهل بُوَدجفای مثل تو بردن که سابقِ کرمیندانم از سر و پایت کدام خوبتر استچه جای فرق که زیبا ز فرق تا قدمیاگر هزار اَلَم دارم از تو بر دل ریشهنوز مرهم ریشی و داروی اَلَمیچنینکه میگذری کافر و مسلمان رانگه به توست که هم قبلهای و هم صنمیچنین جمال نشاید که هر نظر بیندمگر که نام خدا گِردِ خویشتن بدمینگویمت که گلی بر فراز سروِ روانکه آفتاب جهانتاب بر سر عَلَمیتو مشکبوی سیهچشم را که دریابدکه همچو آهوی مُشکین از آدمی بِرَمیکمند سعدی اگر شیر شرزه صید کندتو در کمند نیایی که آهوی حرمی
سروِ قامتغزل شماره 593بَسَم از هوا گرفتن که پری نماند و بالیبه کجا روم ز دستت که نمیدهی مجالینه ره گریز دارم نه طریق آشناییچه غم اوفتادهای را که تواند احتیالی همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشداگر احتمال دارد به قیامت اتّصالیچه خوش است در فراقی همه عمر صبر کردنبه امید آنکه روزی به کف اوفتد وصالیبه تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتنکه شبی نخفته باشی به درازنای سالیغم حال دردمندان نه عجب گرت نباشدکه چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالیسخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقمکه به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالیچه نشینی اِی قیامت بنمای سروِ قامتبه خلاف سروِ بستان که ندارد اعتدالیکه نه امشب آن سماع است که دف خلاص یابدبه تپانچهای و بربط برَهَد به گوشمالی دگر آفتاب رویت منمای آسمان راکه قمر ز شرمساری بشکست چون هلالیخط مشکبوی و خالت به مناسبت تو گوییقلمِ غبار میرفت و فرو چکید خالیتو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشدگنه است برگرفتن نظر از چنین جمالی
شب دلسوختگانغزل شماره 570هرگز نبوَد سرو به بالا که تو دارییا مَه به صفای رخ زیبا که تو داریگر شمع نباشد شب دلسوختگان راروشن کند این غُرّۀ غَرّا که تو داریحوران بهشتی که دل خلق ستانندهرگز نستانند دل ما که تو داریبسیار بود سروِ روان و گل خندانلیکن نه بدین صورت و بالا که تو داریپیداست که سرپنجۀ ما را چه بُوَد زوربا ساعد سیمین توانا که تو داریسِحرِ سخنم در همه آفاق ببردندلیکن چه زند با یَدِ بیضا که تو داریامثال تو از صحبت ما ننگ ندارندجای مگس است این همه حلوا که تو داریاین روی به صحرا کند آن میل به بستانمن روی ندارم مگر آنجا که تو داریسعدی تو نیارامی و کوته نکنی دستتا سر نرود در سر سودا که تو داریتا میل نباشد به وصال از طرف دوستسودی نکند حرص و تمنّا که تو داری
خرابات عشق554 غزل شمارهکس درنیامدهست بدین خوبی از دریدیگر نیاورد چو تو فرزند مادریخورشید اگر تو روی نپوشی فرو رودگوید دو آفتاب نباشد به کشوریاول منم که در همه عالم نیامدهستزیباتر از تو در نظرم هیچ منظریهرگز نبردهام به خرابات عشق راهامروزم آرزوی تو در داد ساغرییا خود به حسن روی تو کس نیست در جهانیا هست و نیستم ز تو پروای دیگریبر سروِ قامتت گل و بادام، روی و چشمنشنیدهام که سرو چنین آورَد بریرویی که روز روشن اگر برکشد نقابپرتو دهد چنانکه شب تیره اختریهمراه من مباش که غیرت برند خلقدر دست مفلسی چو ببینند گوهریمن کم نمیکنم سر مویی ز مهر دوستور میزند به هر بن موییم نشتریروزی مگر به دیدۀ سعدی قدم نهیتا در رهت به هر قدمت مینهد سری
آهِ سحرغزل شماره 545بخت آیینه ندارم که در او مینگریخاک بازار نَیَرزم که بر او میگذریمن چنان عاشق رویت که ز خود بیخبرمتو چنان فتنۀ خویشی که ز ما بیخبریبه چه ماننده کنم در همه آفاق تو راکآنچه در وهم من آید تو از آن خوبتریبُرقع از پیش چنین روی نشاید برداشتکه به هر گوشۀ چشمی دل خلقی ببریدیدهای را که به دیدار تو دل مینرودهیچ علّت نتوان گفت به جز بی بصریگفتم از دست غمت سر به جهان در بنهمنتوانم! که به هر جا بروم در نظریبه فلک میرود آه سحر از سینۀ ماتو همی برنکُنی دیده ز خواب سحریخفتگان را خبر از محنت بیداران نیستتا غمت پیش نیاید غم مردم نخوریهر چه در وصف تو گویند به نیکویی هستعیبت آن است که هر روز به طبعی دگریگر تو از پرده برون آیی و رخ بنماییپرده بر کار همه پرده نشینان بدریعذر سعدی ننهد هر که تو را نشناسدحال دیوانه نداند که ندیدهست پری
یار مهربانغزل شماره 537چه باز در دلت آمد که مِهر برکندی؟چه شد که یار قدیم از نظر بیفکندی؟ز حد گذشت جدایی میان ما اِی دوستهنوز وقت نیامد که بازپیوندی؟بُوَد که پیش تو میرم اگر مجال بُوَدوگرنه بر سر کویت به آرزومندیدری به روی من اِی یار مهربان بگشایکه هیچکس نگشاید اگر تو در بندیمرا وَگر همه آفاق خوبرویانندبه هیچ روی نمیباشد از تو خرسندیهزار بار بگفتم که چشم نگشایمبه روی خوب ولیکن تو چشم میبندیمگر در آینه بینی وگرنه در آفاقبه هیچ خلق نپندارمت که مانندیحدیث سعدی اگر کائنات بپسندندبه هیچ کار نیاید گرش تو نپسندیمرا چه بندگی از دست و پای برخیزدمگر امید به بخشایش خداوندی
فرمان عشقغزل شماره 531ای از بهشت جزوی و از رحمت آیتیحق را به روزگار تو با ما عنایتیگفتم نهایتی بود این درد عشق راهر بامداد میکند از نو بدایتیمعروف شد حکایتم اندر جهان و نیستبا تو مجال آن که بگویم حکایتیچندان که بی تو غایت امکان صبر بودکردیم و عشق را نه پدید است غایتیفرمان عشق و عقل به یک جای نشنوندغوغا بود دو پادشه اندر ولایتیز ابنای روزگار به خوبی مُمیّزیچون در میان لشکر منصور رایتیعیبت نمیکنم که خداوند امر و نهیشاید که بندهای بکُشد بی جنایتیزان گه که عشق دست تطاول دراز کردمعلوم شد که عقل ندارد کفایتیمن در پناه لطف تو خواهم گریختنفردا که هر کسی رود اندر حمایتیدرماندهام که از تو شکایت کجا برمهم با تو گر ز دست تو دارم شکایتیسعدی نهفته چند بمانَد حدیث عشقاین ریش اندرون بکُند هم سرایتی
جفای روزگارانغزل شماره 523همه عمر برندارم سر از این خمار مستیکه هنوز من نبودم که تو در دلم نشستیتو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتددگران روند و آیند و تو همچنان که هستیچه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکنتو چو روی باز کردی در ماجرا ببستینظری به دوستان کن که هزار بار از آن بهکه تحیّتی نویسیّ و هدیّتی فرستیدل دردمند ما را که اسیر توست یارابه وصال مرهمی نِه چو به انتظار خَستینه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هَیجا تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستیبرو اِی فقیه دانا به خدای بخش ما راتو و زهد و پارسایی من و عاشقیّ و مستی!دل هوشمند باید که به دلبری سپاریکه چو قبلهایت باشد به از آنکه خود پرستیچو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشدچه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستیگله از فراق یاران و جفای روزگاراننه طریق توست سعدی کمِ خویش گیر و رَستی
درد جداییغزل شماره 522تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستیمرا بر آتش سوزان نشاندی و ننشستیبنای مِهر نمودی که پایدار نمانَدمرا به بند ببستی خود از کمند بجَستیدلم شکستی و رفتی خلاف شرط مودّتبه احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستیچراغ چون تو نباشد به هیچ خانه ولیکنکس این سرای نبندد در اینچنین که تو بستیگرم عذاب نمایی به داغ و درد جداییشکنجه صبر ندارم بریز خونم و رَستیبیا که ما سر هستیّ و کبریا و رعونت به زیر پای نهادیم و پای بر سر هستیگرت به گوشۀ چشمی نظر بُوَد به اسیراندوای درد من اول که بیگناه بخَستی؟هر آن کَسَت که ببیند روا بود که بگویدکه من بهشت بدیدم به راستیّ و درستیگرت کسی بپرستد ملامتش نکنم منتو هم در آینه بنگر که خویشتن بپرستیعجب مدار که سعدی به یاد دوست بنالدکه عشق موجب شوق است و خَمر علّت مستی
نفحات صبحغزل شماره 519سر آن ندارد امشب که برآید آفتابیچه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابیبه چه دیر ماندی اِی صبح که جان من برآمدبِزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابینفس خروس بگرفت که نوبتی بخوانَدهمه بلبلان بمردند و نماند جز غُرابینفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم؟که به روی دوست ماند که برافکنَد نقابیسرم از خدای خواهد که به پایش اندر افتدکه در آب مرده بهتر که در آرزوی آبیدل من نه مرد آن است که با غمش برآیدمگسی کجا تواند که بیفکند عقابی؟نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاریتو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابیدل همچو سنگت اِی دوست به آب چشم سعدیعجب است اگر نگردد که بگردد آسیابیبرو اِی گدای مسکین و دری دگر طلب کنکه هزار بار گفتیّ و نیامدت جوابی
تمنّای دوستغزل شماره 511هر کس به تماشایی رفتند به صحراییما را که تو منظوری خاطر نرود جاییدیوانۀ عشقت را جایی نظر افتادهستکآنجا نتواند رفت اندیشۀ داناییامّید تو بیرون برد از دل همه امّیدیسودای تو خالی کرد از سر همه سوداییزیبا ننماید سرو اندر نظر عقلشآن کِش نظری باشد با قامت زیباییگویند رفیقانم در عشق چه سر داری؟گویم که سری دارم درباخته در پاییدر پارس که تا بودهست از ولوله آسودهستبیم است که برخیزد از حُسن تو غوغاییمن دست نخواهم برد الّا به سر زلفتگر دسترسی باشد یک روز به یغماییگویند تمنّایی از دوست بکن سعدیجز دوست نخواهم کرد از دوست تمنّایی
سپاس فراوان ، بسيار زيبا و دلنشين بود، راهتان پررهرو باد ☺️💛🙏
مرسی از زحماتتون..همه چیز عالی و حرفه ای و فوق العاده دلنشین🙏🏻❤️
درودُ مهرُ بهار...☘️🕊🦋 دمِ راویِ جان گرم و سپاس برای حسِ خوبی ک در دل بر انگیزد....🙏❤️
فوقالعاده
واقعا که لذت بخشه ...قرآن...حافظ..مولانا..حالا هم سعدی...جز یک کلام نیست سخن عشق و صد عجب..کز هر زبان که میشنوم نامکرر است
الان تقریبا ۱۰۵ روز هستش که صبح که از خواب پا میشم روزم رو با یک غزل شروع میکنم، صد غزل مولانا رو به اتمام رسوندم و پنج روز هستش که با غزل های سعدی همراه هستم و تمام این حس خوب رو مدیون شما هستم، ممنون برای خوانش زیباتون♥️
دم شما گرم...
بااین سبک واین صدا حال نکردم متاسفانه
بسیار زیبا 🙏🏻
به به عالی
هیچ رحمی نیست بر بیمار خویش آن طبیبی را که من بیمارمش گر چه رویش داد بر بادم چو زلف همچنان جانب نگه می دارمش گر چه هست او یار من، من یار او من کجا یارم که گویم یارمش
در کام نهنگان رو گر می طلبی کامی 🐳
سخت کمان چه غم خورد گر تو ضعیف جوشنی 🏹
سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی 😉👌
https://castbox.fm/va/5642665 پادکستی برای حافظ خوانی
دعای دردمندان بسیار عالی سپاس
سیاهکاری ماکم نشد زموی سپید به ترک خواب نگفتیم وصبحدم خندید ز تیغ بازی گردون هواپرستان را نفس برید ولی رشته هوس نبرید چو مفلسی که به دنبال کیمیا گردد جهان بگشتم و آزادهای نگشت پدید اگر نمی طلبی رنج ناامیدی را ز دوستان و عزیزان مدار چشم امید طمع به خاک فرو می برد حریصان را ز حرص برسر قارون رسید آنچه رسید درود بردل من باد کز ستم کیشان ستم کشید ولی بار منتی نکشید ز گرد حادثه روشندلان چه غم دارند غبارتیره چه نقصان دهد به صبح سپید؟ نه هر که نظم دهد دفتری نظیر من است که تابناک تر از خود نمی تواند دید
عالی قرائت شده خسته نباشید
کاش آهنگ نمیبود پس زمینه که لااقل بشه شعروگوش کرد ،
درود بر شما، بسیار بسیار عالی، سپاس از برنامهای که آغاز کردید.