غزل نود و هشتم - غمزۀ خوبان
Update: 2023-09-07
6
Description
غمزۀ خوبان
غزل شمارهٔ ۶۲۰
فرخ صباحِ آن که تو بر وی نظر کنی
فیروز روزِ آن که تو بر وی گذر کنی
آزاد بندهای که بود در رکاب تو
خُرّم ولایتی که تو آنجا سفر کنی
دیگر نبات را نخرد مشتری به هیچ
یک بار اگر تبسُّم همچون شکر کنی
ای آفتاب روشن و ای سایۀ همای
ما را نگاهی از تو تمام است اگر کنی
من با تو دوستی و وفا کم نمیکنم
چندان که دشمنی و جفا بیشتر کنی
مقدور من سریست که در پایت افکنم
گر زآن که التفات بدین مختصر کنی
عمریست تا به یاد تو شب روز میکنم
تو خفتهای که گوش به آه سحر کنی
دانی که رویم از همه عالم به روی توست
زنهار اگر تو روی به رویی دگر کنی
گفتی که دیر و زود به حالت نظر کنم
آری کنی چو بر سر خاکم گذر کنی
شرط است سعدیا که به میدان عشق دوست
خود را به پیش تیر ملامت سپر کنی
وز عقل بهترت سپری باید ای حکیم
تا از خدنگ غمزۀ خوبان حذر کنی
In Channel
هیچ رحمی نیست بر بیمار خویش آن طبیبی را که من بیمارمش گر چه رویش داد بر بادم چو زلف همچنان جانب نگه می دارمش گر چه هست او یار من، من یار او من کجا یارم که گویم یارمش
گفتی که دیر و زود به حالت نظر کنم آری کنی چو بر سر خاکم گذر کنی ⚰️🥀