تروما
Update: 2025-06-24
123
Description
این اپیزود در روزهای جنگ اسرائیل با جمهوری اسلامی تهیه شده. روزهایی که مردم سرزمین من یک ترومای دسته جمعی رو تجربه کردند.
چند نوشته از کانال مردمی زهرا منصف عزیز رو با هم در این اپیزود گوش مردیم. اسم کانال رو اینجا براتون می ذارم :
با تشکر از پریسا پورطاهریان عزیز برای ادیت بسیار سریع این اپیزود
In Channel
امروز ۱۰ شهریور این اپیزود رو گوش دادم بازم نشد بازم شرایط تغییر نکرد و ما هر روز با نگرانی قیمت ارز و طلا رو دنبال می کنیم ....🥲
این اپیزود چقدر درد داشت...قلبم مچاله شد...چه روزهایی بود😭💔
نشد که نشد لعنت به این همه جبر و ستم😪
🥺🫂
❤️
عالی بووود یلدا جانم امشب توی حال بد گوش دادم این اپیزود رو و به جانم نشست ، حسابی کیف کردم❤️ ممنون که اینقدر درجه یکی ماه من😚🫂
چه پادکستی❤️ جایی که صدای شبنم عزیز رو شنیدم بغض کردم. چقدر تلاش و همدلی جفتتون رو توی سالهای اخیر دیدم و واقعی حسش کردم🫂
یلدا جون یه پادکست هم بساز برا افسردگی که بعد جنگ حاکم شده برای حس بازندگی
آخ که چقد گریه کردم با شنیدن پیامها.. مرسی یلدا جون.
چهلوشش سال است که ایران، نه فقط وطن، که گروگان رؤیاست. نسلی در آن قد کشید که صدای جنگ را بیشتر از صدای صلح شنید. امیدی که در زنجیر است، و مردمی که هنوز میجنگند نه با تفنگ، که با ایستادگی، با نفس، با خاطره.
من غبطه خوردم به اون کسانی که تونستن کمی از حس درونیشون رو در قالب پیام برات بفرستن ...
😭😭😭😭❤❤
فوق العاده بود....ممنونمکنارمون بودید
یلدای عزیز تمام این سالها تو تمام طوفان ها ، خواهرانه کنارمون ایستادی ، برام ارزشمندی ♥️
ما در سرزمینی که دوستش داریم اسیر شدیم تا به ابد... خاکی که دوستش دارم اما اسارت در آن را دوست ندارم... دوگانگی عجیبی است... من قلبم سنگین است و دلم پر از بغض برای آیندهای که دیگر نیست.... سیاهی میره...تاریکی رفتنیه...دیگه باور ندارم...باورهای قلبم فرو ریخته...چگونه در این اوضاع دوباره داربست ببندم و دوباره آنها را بسازم...من چگونه در نگاه بی امید و بدون نور فرزندانم نگاه کنم...من خسته هستم دیگه توان ادامه دادن ندارم....
نتونستم بعد از چند دقیقه ی اول گوش بدم... عجیب سنگینه 😭😭😭😭
۱۲ روز جنگ ۱۲روز استرس، اضطراب، سردرد،حالت تهوع، نگرانی، یاس، ناامیدی، دعا، منگی،بی خوابی،شوک، سردرگمی و ۱۲ روز ترس. روزها و شبهای بسیار بدی رو تجربه کردم خیلی بد،،ترومایکودکیعودکردهبود امشب راحت سر روی بالش میذارم. خدایا شکرت. ممنونم ازت. دلم میخواد کتاب بخونم، پیاده روی برم، کافه برم، کتابفروشی برم، تو خیابونا راه برم، مغازه ها رو ببینم، کیک درست کنم، دمنوش های مختلف امتحان کنم، خوشمزه های رژیمی بپزم ،به رژیمم پایبند باشم، وزن کم کنم، سایز کم کنم،لباسای شیک بخرم، عکس بندازم
چقدر وسط این اضطراب و ترس، خوشحال بودم این رنج ۴۶ ساله داره تموم میشه😭😭😭😭 اما نشد.
تاریکی میره..
😥😭😭😭وقتی جنگ شروع شد گریه کردم ، وقتی آتش بس شد گریه کردم ،،،، خسته ام از این دوگانگی ها ،،،،