Discoverدانلود کتاب صوتی رایگان و ارزان | سلام صداخلاصه داستان رستم و سهراب به همراه اشعار
خلاصه داستان رستم و سهراب به همراه اشعار

خلاصه داستان رستم و سهراب به همراه اشعار

Update: 2025-02-062
Share

Description

داستان رستم و سهراب در شاهنامه فردوسی یکی از غم انگیزترین و تاثیرگذارترین داستان های تراژدی در ادبیات جهان است که مردم ایران هزار سال است این غم نامه را به شکل های مختلف برای هم روایت کرده و هربار با رسیدن به پایان فاجعه بار آن اشک می ریزند





فردوسی بزرگ در داستان رستم و سهراب، با تاکید بر نقش سرنوشت و تقدیر در زندگی انسان، به امکان بروز اشتباه حتی توسط جهان پهلوانی مانند رستم اشاره میکند





با آنکه سهراب چندین بار با پرسش های خود در پی شناخت پدر است، اما رستم به عنوان قهرمان ملی ایران و نماد شجاعت و پهلوانی، دچار اشتباهی فاحش می شود که منجر به فاجعه پسرکشی و پس از آن روبرو شدن با عواقب دردناک اقدام خود می شود





در این نوشته خلاصه داستان رستم و سهراب برای آشنایی با جزئیات و ابیات مهم این تراژدی غم ناک، تقدیم دوستداران ادبیات کهن پارسی میگردد





<figure class="aligncenter size-full">خلاصه داستان رستم و سهراب به همراه اشعار<figcaption class="wp-element-caption">خلاصه داستان رستم و سهراب به همراه اشعار</figcaption></figure>



خلاصه صوتی داستان رستم و سهراب





<figure class="wp-block-audio"><figcaption class="wp-element-caption">فایل صوتی خلاصه داستان رستم و سهراب</figcaption></figure>








خلاصه داستان رستم و سهراب به همراه گزیده اشعار





کنون رزم سهراب ورستم شنو
دگرها شنیدستی این هم شنو
یکی داستان است پر آب چشم
دل نازک از رستم آید بخشم
اگر مرگ دادست بی داد چیست
زمرگ همه بانگ وفریاد چیست
از این راز جان تو آگاه نیست
وزین پرده اندر ترا راه نیست
کنون رزم سهراب گویم درست
از آن کین کو با پدر چون بجست




رستم که از نبردهای مختلف خسته شده بود، روزی به قصد تفرج و کسب آرامش، با ترکشی پر از تیر بر رخش نشست و  برای شکار به نزدیک های مرز توران رفت





دشتی دید پر از شکار، تعدادی شکار گرفت. چون گرسنه شد گوری بریان کرد و بخورد و در گوشه ای بخفت و رخش را آزاد کرد که در اطراف گشتی بزند و لذت ببرد





گروهی از سربازان توران در آن حوالی که رستم را تحت نظر داشتند، به دنبال رد پای رخش رفته و بعد از آنکه رخش سه نفر از آنان را کشت، بالاخره او را با کمند گرفته در گله مادیانها رها کرده تا از رخش کره ای بیاورند.





رستم وقتی بیدار شد به دنبال رخش، با زین و گرزی بر دوش، پیاده به سوی شهر سمنگان در آن نزدیکی، روانه شد. 





چنین است رسم سرای درشت 
گهی پشت به زین و گهی زین به پشت




 شاه سمنگان که از آمدن رستم خبر دار شد به استقبال او رفت و به رستم گفت که ای پهلوان مهمان من باش، رخش رستم هرگز پنهان نمیماند، او را می جوییم و  نزد تو خواهیم آورد





شب که رستم خوابیده بود تهمینه دختر زیبای شاه سمنگان، به دیدن رستم میرود و رستم تهمینه را از شاه سمنگان به همسری می خواهد. شاه سمنگان از پیوند رستم دلش شاد شد و آن دو با آئین و کیش خودشان پیمان همسری بستند.





رستم مهره ای بر بازوی خود داشت که مشهور بود. آنرا باز کرد و به تهمینه داد و گفت اگر فرزندشان دختر بود مهره را بر گیسوی او بیاویز و  اگر پسر بود به نشان پدر، مهره را بر بازویش ببند.





بعد از پیدا شدن رخش، رستم با تهمینه بدرود کرد و از آنجا بسوی زابلستان رفت و از آن داستان با کسی سخن  نگفت. 





چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه
یکی کودک آمد چو تابنده ماه




  تهمینه صاحب فرزندی پسر شد که او را سهراب نام نهاد، سهراب وقتی ده ساله شد، کسی یارای نبرد با او را نداشت.





آماده شدن سهراب برای نبرد





چند سال گذشت، روزی تهمینه به سهراب گفت که پدرش رستم است و اگر رستم این را بداند او را نزد خود خواهد برد و دل من طاقت دوری فرزند را  ندارد. افراسیاب هم نباید این را بداند، زیرا دشمن رستم است و ترا تباه خواهد کرد. سپس نشان رستم را به بازوی او بست





سهراب به مادرش گفت: اکنون که دانستم  پدرم کیست سپاهی فراهم خواهم کرد و پهلوانان ایران را یک به یک برکنار می کنم کاوس را از تخت بر میدارم و رستم را بر جایش می نشانم، آنگاه از ایران به توران میتازم تخت افراسیاب را میگیرم و تو را بانوی ایران شهر میکنم. 





چو رستم پدر باشد و من پسر 
بگیتی نماند یکی تاجور 




اینک باید اسبی شایسته پیدا کنم، چوپانان از نژاد رخش کُره ای برای سهراب یافتند. پادشاه سمنگان هرگونه ابزار جنگ برایش فراهم کرد.





افراسیاب چون از داستان سهراب آگاه شد، هومان و بارمان را با دوازده هزار مرد شمشیر زن همراه هدیه های زیاد و نامه ای روانه سمنگان کرد. به سپهدار لشکر گفت: کوشش کن تا آن پسر هرگز پدر خود را نشناسد!






  • بارمان و هومان نام دو برادر و دو تن از سرداران سپاه افراسیاب هستند؛ آنها فرزندان ویسه هستند.





نبرد سهراب و گُردآفرید





<figure class="aligncenter size-full">نبرد سهراب و گُردآفرید<figcaption class="wp-element-caption">نبرد سهراب و گردآفرید در داستان رستم و سهراب</figcaption></figure>



سهراب بر اسب نشست و بسوی ایران رفت تا به دژ سپید در مرز ایران رسید.





نگهبان دژ، هجیر دلاور در نبرد تن به تنشکست خورد و اسیر سهراب شد. چون خبر به گُردآفرید دختر کژدهم، رسید موی خود را زیر کلاه خوود پنهان کرد و به مبارزه سهراب رفت.





در میانه نبرد تن به تن، سهراب خوود از سر گُردآفرید برداشت و او را با کمند گرفت و فهمید که هماورد او دختری است.





گُردآفرید به سهراب گفت دژ و لشکر را به فرمان تو میدهم، سهراب چون آن سخنان و صورت زیبا را دید، ز دیدار او مبتلا شد دلش





گُرد آفرید سر اسب را بسوی دژ برگرداند و همراه سهراب بسوی دژ رفت، کژدهم بدرگاه در آمد و در را گشود و گردآفرید به درون رفت و بر باروی دژ، سهراب را دید که همانجا ایستاده به او گفت:






ترکان از ایران نیابند جفت. میدانم که تو از ترکان نیستی زیرا فَر و بزرگی بر تو پیداست و پهلوانی بزرگ هستی اما چون شهنشاه و رستم بجنبد زجای شما با تهمتن ندارید پای






  آن شب کژدهم نامه ای به کیکاوس پادشاه ایران نوشت و داستان سهراب را یک به یک یاد کرد و  افزود که این دژ مدت زیادی مقاومت نخواهد کرد.





فردای آن روز که سپاهیان  توران آماده نبرد شدند، سهراب کسی را بر باروی دژ ندید و چون در را باز  کردند متوجه شدند که کژدهم و خاندانش شبانه از آنجا بیرون رفته اند.





سهراب از هر کس نشان گردآفرید را پرسید. اما دریغ که او رفته بود.





هومان دریافت که سهراب پریشان است. به او گفت اکنون وقت مکث نیست چه بزودی کاوس تمام  پهلوانان را به این سو خواهد فرستاد و کار مشکل میشود. تو کاری را که با افراسیاب پیمان کردی به پایان برسان آنوقت تمام ماهرویان تو را سجده خواهند  کرد.





** گَژدَهَم Gažhdaham از پهلوانان ایرانی شاهنامه که در دوران پیری خود در زمان پادشاهی کیکاووس نگهبان دژ سپید در مرز ایران و توران بود. گردآفرید و گستهم فرزندان او هستند.





رسیدن خبر لشکرکشی افراسیاب به ایران





کیکاوس وقتی نامه کژدهم را خواند، گیو را به زابل دنبال رستم فرستاد و تاکید کرد که زود برگردند.





رستم وقتی نامه کاوس را خواند باخنده گفت: از ترکان بعید است چنین پهلوانی داشته باشند. 





من از دخت شاه سمنگان یکی 
پسردارم و باشد او کودکی 




رستم با خود میگفت “زر و گوهر فراوان برای تهمینه فرستادم و حالش را پرسیدم. او پیام داد که سهراب هنوز کودک است و چون بزرگ شود پهلوانی دلاور خواهد شد.”





چند روز بعد رستم به همراه لشکرش به دیدن کاوس رفت. وقتی کاوس رستم را دید به او گفت:  توکی هستی که فرمان مرا سست میکنی اگر شمشیر در دستم بود مانند ترنجی سرت را میزدم





رستم دست طوس را کنار زد و در مقابل کاوس قرار گرفته گفت: 






تو همه کارهایت از یکدیگر بدترند و شهریاری سزاوار تو نیست. چنین تاج  سنگینی که بر سر دون مغزی قرار گرفته، بر دم اژدها شایسته تر است تا سرتو. من بنده تو نیستم، من یکی بنده آفریننده ام. از این پس مرا در ایران نخواهید دید. 






با خشم از ایوان بیرون شد بر رخش نشست و از پیش ایشان برفت. پهلوانان همه غمگین شدند و نزد گودرز رفته گفتند شکستن دل رستم سزاوار نیست. بیا و شاه دیوانه را براه راست بیاور





کاوس چون سخنان گودرز را شنید، از گفته خود  پشیمان شد و گفت ای پهلوان لب پیر با پند نیکوتر است. اکنون پیش رستم برو و تندی مرا

Comments 
00:00
00:00
x

0.5x

0.8x

1.0x

1.25x

1.5x

2.0x

3.0x

Sleep Timer

Off

End of Episode

5 Minutes

10 Minutes

15 Minutes

30 Minutes

45 Minutes

60 Minutes

120 Minutes

خلاصه داستان رستم و سهراب به همراه اشعار

خلاصه داستان رستم و سهراب به همراه اشعار

لیلا کرمی